اصلا تعجب نمیکنم اگر فرداروزی بفهمم خداوند، موسی علیهالسلام را به خاطر دل صفورا، آن همه راه از ممفیس تا مدین کشاند.
«یک سال اول زندگی، «هر چی» شوهرتون میگه گوش بدید تا دوام زندگیتون تضمین شه و همسرتون عاشقتون بشه»
این توصیه بعضی مشاوران اصطلاحا مذهبی است در موضوع ازدواج و زندگی خانوادگی به خانمها!
و سوال من این است که دقیقا چه موجودی است که اگر یک سال تمام، «هر چیزی» گفت، شما گوش دادید، عاشقتان نمیشود؟!
واقعا لازم است مبنای زندگی خانوادگی، انقدر سخیف تنظیم شود؟!
شاید شهادت
مجوزی باشد
برای دریافتِ
یک سری آموزشهای عمیقتر و فشردهتر
که در این دنیا
یا ممکن نیست
یا زمانبر است
شاید
مسیر میانبری است
برای تکمیل آن گروه سیصدوسیزده نفره
شاید برای همین است که
«او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد»
تا بحث دعا در وبلاگ شباهنگ و زلال، داغ است، اجازه بدهید یک سوال مهم بپرسم.
چه اتفاقی میافتد که یک انسان، مستجابالدعوه میشود؟
اغلب وقتی چنین بحثی پیش میآید، خودمان را جای خدا میگذاریم؛ یعنی حساب و کتاب میکنیم که اگر انسانی خیلی اهل تقوا و عبادت و نماز و روزه و مستحبات باشد، خداوند به او مقامی تفویض میکند که هر دعایی بکند، مستجاب خواهد شد.
این بار میخواهم از زاویه دیگری به موضوع نگاه کنم و خودم را جای آن فرد بگذارم. به اعتقاد من، مستجابالدعوه بودن، یک مقام تفویضی صرف نیست، یک مرتبه از انسانیت است که در آن، از جهت درک و شناخت نسبت به احوالات انسان و قوانین عالم هستی، و نیز از جهت مقام رضایت قلبی نسبت به تدبیرهای پروردگار عالم، به جایگاهی میرسی که میدانی در چه زمانی، باید چه چیز بخواهی و چقدر.
بگذارید نزدیکتر بشویم، آیا برای این انسان مستجابالدعوه هم بیم و امید در استجابت دعا وجود دارد یا لذت این امید، بدون نگرانی بیم مستجاب نشدن، به او اعطا شده؟
و باز هم نزدیکتر شویم، چه حد و حجمی از آرامش، پشت چنین ماجرایی پنهان است؟
چقدر قرار گرفتن در این جایگاه، از ما دور، یا به ما نزدیک است؟
رسیدن به آن میزان آگاهی از حقایق، رضایت قلبی و آرامش را، دستنیافتنی و غیرممکن میدانیم یا ممکن و محتمل و لذتبخش؟
آیا اصلا باورش میکنیم؟
مرتبط: تلهفیلم سکوت خدا
مهمترین کاری که چند شب پیش، شب تولدم، انجام دادم، این بود که فهرست بدهیهای فرهنگیام را (شامل چند آلبوم موسیقی، چند قسمت از یک سریال و یک فیلم سینمایی) که قبلا تا جایی که یادم بود، یادداشتشان کرده بودم، پرداخت کردم. یک مبلغی را هم برای مواردی که احیانا یادم نبوده، انداختم صندوق صدقات که فرمود :«موتوا قبل ان تموتوا».
و انشالله از این به بعد هم دقت میکنم که دیگر تلنبار نشوند.
اینستاگرام هم؛ خروج از حساب کاربری و حذف برنامهاش از گوشی و خلاص! دیگر واقعا مضراتش از فوایدش بیشتر شده بود.
بعدنوشت: بازنشر به مناسبت یادآوری ۲۳ مهر ۶۱: جوالدوز
فاتحه فضای فرهنگی کشور را کی خواندم؟
وقتی زیرنویس فارسی Murder of the Inugami Clan هیچ جا نیست و به جایش گیشهترین سریالها و سینماییهای تینیجری آمریکایی و کرهای و ترکی، همه جا ریخته.
+ الان بزرگترین فانتزیام این است که یک کافه بزنم برای دوستداران سینمای ژاپن و بعد از دیدن یک سری انیمه، مجموعه آثار کوروساوا و چند فیلم دیگر مثل همین که نوشتم، همه با هم با هاراگیری به زندگیمان خاتمه بدهیم:/
لازم نیست حتما به بچهتان یاد بدهید در مواجهه با مشکلات، خودش را نبازد و دنبال راهحل بگردد و با دیدن موانع به هم نریزد و یا «راهی پیدا کند» یا «راهی بسازد»؛ اینها همه پیشکش! بیایید فقط یاد بدهیم به بچههایمان اگر نمیتوانند کاری را انجام بدهند، مفهومش این نیست که الزاما آن کار نشدنی است.
یاد بدهیم آن ته ته بیعرضگی خودش بگوید «من نمیتوانم» نه این که بالکل «نمیشود»!
پ.ن: من فرزند یک تروریستم و باقی قضایا.
پ.ن ۲: یک شعار معروفی هست که «ما اهل کوفه نیستیم [که] علی تنها بماند»، بچه که بودم به نظرم خیلی عجیب میآمد این شعار. یعنی این طوری میخواندمش: «ما اهل کوفه نیستیم. علی تنها بماند.»؛ هر دو جمله را به شکل خبری و در حیرت بودم از این حجم تناقض. و حالا باید بگویم معتقدم همان فهم بچگی درستتر بوده و عجب شعار پرمعنایی است انصافا.
ما اهل کوفه نیستیم و بهمان برمیخورد کسی ما را منسوب کند به آنها؛ علی تنها بماند ولی لطفا! حال جهاد و تلاش و نظم و دغدغهمندی و تقوا و امر به معروف نداریم. همین یک مدرک خوبی داشته باشیم از دانشگاه خوبی و شغلی و سر و همسری و... فک و فامیل که نگاه میکنند «بهبه و چهچه» کنند بس است.
دین هم خوب، عقیق داریم. ریش و چادر هم. زیارت عاشورا و ندبه هم میخوانیم. دین تا همان جایی خوب است که چالش خاصی ایجاد نکند در برنامههای عادی زندگی و عادات و رفتارهای شخصی. بقیهاش شعر است...شعار است و ما خوب بلدیم شعار بدهیم.
«ما [محض حفظ ظواهر] اهل کوفه نیستیم.
[ولی در عین حال دلمان میخواهد]
علی تنها بماند...»
بماند....
«اشیا از آنچه در آینه میبینید به شما نزدیکترند»
و آدمها دورتر...
+ ظاهرا تو دوست داشتن پاییز باید تجدید نظر کنم...
«به مناسبت تولد حضرت معصومه سلام الله علیها، بانوی باعظمتی که ازدواج نکردن و در مقطعی از زندگی، رهبری مردان رو هم به عهده داشتند عارضم خدمتتون که:
دختران مجرد جان! شما یک انسان هستید و به صورت مستقل خلق شدید. تنها به دنیا اومدید و تنها از دنیا خواهید رفت. ازدواج فعل مهمیه که به تغییر شرایط و رشد شما کمک میکنه. اما این به این معنیه که شما رشدتون رو در گرو ازدواج ببینید؟ برای این که خوشبخت بشید حتما نیاز به شخص دوم دارید؟ من که فکر میکنم اگر قراره کسی رو خوشبخت کنی یا از وجود کسی لذت ببری قبلش باید بلد باشی خودت رو خوشبخت کنی، با خودت هم حالت خوب باشه. وگرنه نه تنها نمیتونی کسی رو خوشبخت کنی بلکه یک زندگی مشترک پر از کسالت و تشویش رو به وجود خواهی آورد. تصور کنید برای شما ازدواج مقدور نشد و تا آخر عمر ازدواج نکردید؛ آیا بابت استعدادها و پتانسیلهایی که استفاده نکردید جوابی دارید به خودتون و خدا بدید؟ به عنوان یک انسان که فرصت زندگی به شما داده شده رشد کردید؟
البته که انگارهها، برساختها و در نتیجه فشارهای اجتماعی وجود داره که تکامل شما رو صرفا در گرو ازدواج میدونه و دست از سر شما برنمیداره؛ اما کوتاه نیاید. تصور خودتون و بقیه رو، موقعیت رو تغییر بدید. به ما برای یک بار فرصت زندگی داده شده؛ اون رو از دست ندیم.
1. آیا میگم ازدواج اهمیت نداره؟ نخیر! ازدواج از مهمترین و بنیادیترین مسائل برای تکامل فرد و جامعه است؛ اما تنها راه نیست. آمادهش باشید اما معطل نه!
2. اگر عدهای از خانمها مجرد میمونن به خاطر اینه که سختگیر شدند؟ نخیر! خیلی از این تجردها ناخواسته و به خاطر نداشتن خواستگار با حداقل معیارهای اونهاست. خود من، تمایل داشتم با مرد مقید به مذهب ازدواج کنم. اما فقط دو تا خواستگار داشتم که نماز میخوندند. مورد اول آقایی بود که می گفت اگر وقت کنم نماز میخونم؛ مورد دوم هم آقا ارسلان بودن. خداروشکر :)
3. انتخاب قسمتی ابتدایی برای ازدواجه. قسمت بعدی و مهم، داشتن مهارتهای زندگی، شعور و سازش و سازش و سازشه. البته اگر سازش راهش بود و همچنین سازش پویا، نه اون زن قصه که از شوهر معتادش هر روز کتک میخوره، یک چشمش اشکه یک چشمش خون و سالی دوبار هم بچه میاره و خیلی صبوره. بیخیال اون تصور بشید.
4. هرچند که فیلم رگ خواب فیلم هندی بود، مرد پلید به سزای عملش رسید، تهیه کننده هم عقل به خرج داده بود لیلا حاتمی رو بیاره تا فیلم جمع بشه، لیلا حاتمی هم هیچ خلاقیتی نداشت و همون شخصیت سر به مهر بود، و نفهمیدیم این ازدواج سفید بود چی بود، اما میشه نیمه پر لیوان رو دید. با دیدن این فیلم یاد بگیرید دربهدر مردان نباشید :)
ببخشید که متن فاخری نیست. صمیمی بخونیدش. ممنون میشم این مساله رو حداقل با دوستان مجردتون طرح کنید. به امید آینده ای بهتر!
کوچیک شما، سهیلا ملکی»
از: قاب زندگی | + وبلاگ نویسنده
+ نویسههای مرتبط:
پ.ن خودم: با نظر نویسنده در مورد فیلم «رگ خواب» خیلی موافق نیستم ولی با نتیجهگیریش چرا.
پ.ن۲ خودم: به مورد دوم میشه موارد دیگهای هم اضافه کرد. مشت نمونه خروار صرفا.
حوزه محترم علمیه همین یک قلم آموزش علوم اسلامی را که به عهده دارد، آن هم تازه به خانمهای دغدغهمند محجبه، نمیتواند با رعایت تساوی حقوق زن و مرد به انجام برساند؛ بعد توقع دارد وجهه و جایگاه هم داشته باشد در جامعه!
من شخصا فرصت تحصیل و فعالیت اجتماعیام را همان قدر به انقلاب اسلامی مدیون میدانم که به تمدن غرب. اگر نبود تاثیر ناگزیر جنبههای مثبت این تمدن روی جامعه ما، حوزه و حوزویان محترم (با صرف نظر از یک گروه قلیل) هنوز و همچنان درگیر حساب و کتاب این بودند که تحصیل دختران به صلاح هست یا خیر!
بعدنوشت: بدون شرح!
بعضیا خیلی باحالن! خیال میکنن خودشون تو مرکز دهکده جهانیان بعد ما لابد یه جایی پشت کوه گیر افتادیم! خیال میکنن این رسانههایی که در معرضشن، فیلمایی که میبینن، جهانبینیای که اغلب از روی ظواهر جذبش میشن رو ماها ندیدیم و نمیبینیم!
چپ میرن راست میان میگن «تو چون تو یه خانواده مسلمان به دنیا اومدی دینت اینه»، «تو چون تو ایرانی مغزتو شستوشو دادن!»
عزیزم! خیالت راحت! خدا، وقتی بهش اعلام کنی قبول یا دوسش داری، انقدر ازت امتحانای کتبی و شفاهی و تشریحی و تستی میگیره که دیگه جایی واسه این حرفا نمیمونه!
که منم مثل تو همه این مظاهر اصطلاحا تمدن رو دیدم و دارم میبینم!
که اگه قرار بود بنا به دینداری فک و فامیل و دور و بریها راجع به دین خدا تصمیم بگیرم و نظرات بدم کارم خیلی خیلی راحتتر بود!
خیالت راحت عزیز من! اینا که میبینی «انتخاب» ماست. انتخابی که یا از روی ندونستن یا ظاهربینی باهاش دشمنی و گرفتاریت اینه که اعتقاد عمیق راسخ بعضی آدمها آینه دق راحتطلبی و بیخیالیت میشه.
به توجیه بافتن ادامه بده؛ ما هم مثل خود خدا هیچ عجلهای نداریم...
«وقتی که موسی بن عمران و برادرش هارون _علی نبینا و آله و علیهماالسلام_ بر فرعون وارد شدند، در حالی که جامههای پشمین به تن و چوبی در دست داشتند، و با فرعون شرط کردند که اگر تسلیم پروردگار شود، حکومت و ملکش جاودانه و عزتش برقرار میماند، فرعون گفت: «آیا از این دو نفر تعجب نمیکنید که دوام عزت و جاودانگی حکومتم را به خواستههای خود ربط میدهند؛ در حالی که در فقر و بیچارگی به سر میبرند؟! اگر چنین است، چرا دستبندهای طلا با خود ندارند؟!»
این سخن را فرعون برای بزرگ شمردن طلا و تحقیر پوشش پشمین لباس آنها گفت؛ در حالی که اگر خدای سبحان اراده میفرمود، هنگام بعثت پیامبران، درهای گنجها و معدنهای جواهر و باغهای سرسبز را به روی پیامبران میگشود و پرندگان آسمان و حیوانات وحشی زمین را همراه آنان به حرکت درمیآورد. اما اگر این کار را میکرد، آزمایش از میان میرفت و پاداش و عذاب، بیاثر میشد و بشارتها و هشدارهای الهی بیفایده بود و بر مومنان، اجر و پاداش امتحانشدگان واجب نمیشد و ایمانآورندگان، ثواب نیکوکاران را درنمییافتند و واژهها، معانی خود را از دست میدادند؛ در صورتی که خداوند، پیامبران را با عزم و اراده قوی، گرچه با ظاهری ساده و فقیر مبعوث کرد؛ با قناعتی که دلها و چشمها را پر کند، هرچند فقر و نداری ظاهری آنها، چشمها و گوشها را خیره کند.»
نهجالبلاغه | خطبه ۱۹۲
«فراموش نمیکنم زمانی را که در صف اتوبوس بین شهری برای سفر از اتاوا به تورنتو همراه برادرم ایستاده بودم. جلوتر از ما پیرزنی شاداب، مرتب و آرام اول صف ایستاده بود و منتظر که اتوبوس جدیدی بیاید و به سمت مقصد حرکت کنیم. گپ و گفتی کردیم و معلوم شد که معلم زبان انگلیسی است و برای دید و بازدید فامیلی به تورنتو میرود. سخت مودب بود و هر سوالی را با ادب و کوتاه پاسخ میداد.
در همین اثنا مرد قویهیکلی که چشمان بادامی کشیدهای داشت و قیافه زخمخوردهای، بیتوجه به آدمهای داخل صف، مستقیم رفت و جلوی پیرزن ایستاد. تو گویی اهالی صف آدم نیستند. اگر ایران بود، خوب اولین واکنش افراد داخل صف، چند فحش آبنکشیده و به دقیقه نرسیده مشت و لگدی بود که بین طرفین رد و بدل میشد و ماجرا تا کلانتری هم میکشید و خون و خونریزی برقرار بود ولی اینجا پیرزن با خونسردی و آدابدانی و با صدایی پایین برای مردک قویهیکل توضیح داد که این کارش خلاف قانون است و موجب تضییع حقوق سایرین. مردک آسیای شرقی، برگشت و نگاه تندی به پیرزن کرد و بلند، طوری که دیگران هم شنیدند غرولند کرد که: «شات آپ» و این طور به پیرزن فهماند که باید از فحشهای او بترسد؛ پیرزن اما دستبردار نبود و ادامه داد: «شما با این کار به حقوق خودتان هم ضربه میزنید» و مردک دوباره فریاد زد که: «خفه شو».
از این حرکت مرد کمکم خون ما به جوش آمد و میخواستیم قیصروار وارد معرکه شویم و یقهاش را پاره کنیم. اما پیرزنِ معلمِ زبان همچنان خونسرد و به آرامی توضیح میداد که نقض حقوق دیگران نقض دموکراسی است و به ضرر همه است و مردک باید برای حفظ حقوق خودش هم که شده حقوق دیگران را رعایت کند. مرد قانونشکن هر چه فحاشی کرد فایده نداشت و پیرزن به استدلالات خودش در اهمیت حفظ حقوق دیگران مثل یک نوار کاست ضبطشده ادامه میداد تا جایی که با کمال تعجب مرد قویهیکل صحنه را رها کرد و رفت و در برابر سرسختی و آرامش پیرزن کم آورد. چیزی نمانده بود که برای پیرزن شجاعدل کف بزنیم و مانده بودیم که چهطور مرد قویهیکل با آن زور بازو و قیافه زخمخورده مقابل این پیرزن نحیف کوتاه آمد و رفت.
مرد که رفت پیرزن منبر رفت که: «ما برای دموکراسی زحمت زیاد کشیدهایم برای این که کسی حقوق بچههایمان را پایمال نکند و حاضر نیستیم کوتاه بیاییم در مقابل ظلم و هرچقدر هم هزینه داشته باشد میپردازیم تا حقوقمان حفظ شود.»
دهه پنجم، دهه گفتوگو باشد انشالله. یاد بگیریم که با هم حرف بزنیم.
از: هاروارد مکدونالد | سید مجید حسینی | ۱۷۶_۱۷۴
«آیا ممکن است گاهی شکست به معنای پیروزی باشد؟»
این سوال ثابت امتحانای نگارش یکی از سالهای راهنمایی بود. بعد درس پوریای ولی آورده بودنش و یادمه معلممون گفته بود «این سوال تو همه امتحانا میاد. جوابشو بلد باشید»
و راست میگفت. تو همه امتحانا اومد. تو همه امتحانای اون سال و سال بعد و سال بعدتر و تا الان.
«آیا ممکن است گاهی شکست به معنای پیروزی باشد؟»
پیش اومده تا ته ته مسیر شکست خوردن برید و حس پیروزی داشته باشید؟ یا حداقل حس شکست نداشته باشید؟
نقطه عطف زندگی آنجاست که واقعا بفهمی نه خدا، نه اولیا و نه وعدههایش هیچ کدام لنگ و معطل تو نیستند.
+ «مهر» و «پاییز» رو دوست دارم. هیچ دلیل شاعرانهای هم نداره. تنها دلیلش اینه که ماه و فصل تولد خودمه.
«زندگی در نظرم مسخره میآید، چه پیروزیهایش و چه شکستهایش، چه حیاتش و چه مماتش! چه ناراحتیهایش و چه دلخوشیهایش! چه امید بستن به آرزوها و چه ترس از قضا و قدر...همه و همه در نظرم مسخره میآید.
به هیچ چیز و هیچ کس دلخوشی ندارم، از هیچ چیز و هیچ کس امید و انتظاری ندارم، از هیچ چیز و هیچ کس وحشتی ندارم.
فقط به خاطر وظیفه برمیخیزم، به خاطر وظیفه غذا میخورم، به خاطر وظیفه میخوابم، به خاطر وظیفه میجنگم، به خاطر وظیفه مبارزه میکنم، به خاطر وظیفه حرف میزنم، به خاطر وظیفه زندگی میکنم... و الا حیات بر من سخت سنگین و غیر قابل تحمل بوده است.
شاید من مردهام، روح کشتهام، سنگ و جامدم، از حیات و ممات دست شستهام و فقط به خاطر وظیفه متحرکم.»
مصطفی چمران | خدا بود و دیگر هیچ نبود | ژانویه۱۹۷۸ | لبنان
+ نویسه مرتبط: عنوان ندارد
قطعه خیلی کوچیکی از یه جورچین چند هزار تیکه که هیچ درکی از روند تکمیل جورچین نداره. چشماش انقدر کوچولوئه که اصلا نمیدونه آیا بقیه قطعات هم دارن سر جاشون قرار میگیرن یا نه.
از جایی که قرار گرفته (رو صفحه مقوایی پسزمینه جورچین) فقط قطعات به هم ریخته روی زمین رو میبینه و اصلا نمیدونه چند تا از این قطعات مال همین جورچینن و قراره استفاده بشن تا از تعداد قطعات نتیجه بگیره، حتی در مورد چند تیکه بودن جورچین هم هیچ اطلاعی نداره و فقط از این که زمان خیلی زیادی از شروع تکمیل جورچین گذشته، حدس میزنه باید چند هزار قطعهای باشه.
قطعهای که تقریبا همه امیدش به آیندهای که دوست داشته ببینه رو از دست داده و وقتی نوشتههای قبلی خودش رو میخونه باورش نمیشه اون همون آدمیه که اونها رو نوشته.
قطعهای که فقط از یه چیز مطمئنه و اون این که باید تو همون نقطهای که بهش گفتن بمونه ولی انگار دیگه هر لحظه منتظره کل جورچین خراب شه، بسوزه، پاره شه، چه میدونم.
قطعهای که امیدواره همین باور به موندن سر جاش رو هم از دست نده.
+ اون وقتایی که امیدوار بودم به خیلی چیزا براتون از امیدواریهام مینوشتم؛ فکر میکنم الان هم که انقدر خسته و ناامیدم باید بنویسم که الکی ادا درنیاورده باشم.
+این اولین و آخرین باریه که از ناامیدی مینویسم. یه بار به هرحال باید مینوشتم تا نه خودم و نه شما فکر نکنید انقدر قویام که بتونم همیشه امیدوار باشم...
امروز خودم برای خودم روضه خوندم. اونم با آیات قرآن. با اون قدری از ترجمه فارسی آیات مربوط به زندگی حضرت موسی _علی نبینا و آله و علیه السلام_ که یادم بود. بخش مربوط به مسابقه با ساحران دربار فرعون.
ربطش به عاشورا چیه؟
توضیحش سخته. خیلی سخت...
همین قدر بگم که ماجرای زندگی حضرت موسی علیهالسلام و مخصوصا همین بخشی که گفتم جذابترین قسمتهای قرآنن برای من.