+برای اولین بار بعد این همه مشهد اومدن، در اصلی و نزدیکتر به مسیر هتل، بابالجواده...به فال نیک میگیرم اینو...
+حرم برای مریضیهای روحیه. ما روحمون زده به جسممون. ما رو اول باید ببرن دارالشفاء یه دور...
+فَإن لَم اَکُن اَهلا لذلک فانت اهلٌ لذلک...
+ آقا! شما میدونید چند بار دیگه قراره تو زندگیم با این حال بیام و خیال کنم «دیگه از این بدتر نمیشه»، نه؟
+دستورالعمل جدید: «کفشهاتونو بدید کفشداری حتما. رو قالی امام رضا(!) کفش نباشه لطفا!»
انصافا یه امام رضا رو بذارید برای مردم بمونه! شور هر چی رو که میتونید و نمیتونید، شور سلیقهای عمل کردن، شور دستور دادن، شور بیشعور بودن و درک نکردن شرایط متفاوت آدمهای مختلف، شور «امام رضا کلا واسه ماست» رو درنیارین! ما با همینشم به زور کنار اومدیم! (تا اینجا البته فعلا فقط از یکی از خادمها شنیدم و نوشتش رو هم دیدم رو دیوار. باید دید وسعت ماجرا تا کجاست و حضرات تا کجا بسط دادن پروسه خراب کردن حال آدمو)
+«طبع داروهای شیمیایی سرده و بیماریهای سرد مغزی مثل افسردگی در فصلهای سرد مثل الان بیشتر میشه و با مصرف دارو هم بیشتر میشه. (و خوب نمیشه در واقع)
طب کلاسیک(؟!) کاری به سردی و گرمی نداره ولی طب سنتی-اسلامی(؟!) بر این مبنا درمان میکنه»
از بلندگوی یکی از رواقهای ویژه خانمها، ساعت هشت صبح، یکی داره اینها رو و خیلی چیزهای دیگه میگه.
انصافا اگر کسی هست اینجا که مبنای علمی این حرفها رو میدونه بیاد من رو از حرص خوردن نجات بده:/
سوال از کارشناس(؟) محترم: «پسرم دوست داره گردنبند بندازه، چه توصیه غذاییای دارید؟»(!)
جواب: «شربت سکنجبین، حذف غذاهای تند و تیز و حجامت»(؟)
+دیدن دستههای عزاداری تو حرم و اطرافش، حال خوب عجیبی داره. هم الان و هم یکی دو دفعه قبلی که پیش اومده و دیدمشون.
+داروخونه دارالشفاء جز مکانهای خیلی دوستداشتنی این دنیاست برای من. به دلایلی که حوصله و امکان توضیحش نیست.
+ هواخواه توام مولا و میدانم که میدانی...
+ بیا و حق بده حال من چنین باشد...
+ این تعبیر را که اجازه زیارت حضرت ارباب را امام غریب ما در خراسان باید بدهند، خیلی دوست دارم.
+ مثلا یک وقتی بشود که من امینالله و جامعه کبیره را حفظ شده باشم از کثرت خواندن.
+وقتی خودت حواست به وقتت باشد، خدا هم حواسش هست. پربرکتش میکند.
+مثلا بروی با آدم الف که خیلی دوستش داری درباره آدم ب که خیلی خیلی دوستش داری حرف بزنی و عذاب وجدان داشته باشی چرا درباره آدم جیم حرف نزدی.
چرا آدم جیم را که انقدر دوستداشتنی است، دوست ندارم؟
+ بدون امید میمیرم. و با امید (حتی اگر امید به تحقق اون اتفاق تو روز قیامت باشه) زندگی دوباره رنگیرنگی میشه برام.
ممنون بابت این سفر. بابت جرئت پرسیدن اون سوال سخت و بابت آرامش بعد از شنیدن جوابش...ممنون...
+ راضیم به رضای تو. تمام و کمال.
+ نشونههات رو دیدم خداجون... نمیگم همشو ولی خیلیاشو دیدم. ممنون بابتشون. ممنون که هستی...
+ بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
+ میرویم سر مزار پیر پالان دوز. راهنما برایمان خاطرهای از زندگی ایشان و در ارتباط با شیخ بهایی تعریف میکند و بعد هم میگوید «عمده حاجاتی که ایشان خیلی خوب به آن جواب میدهند، حاجات مادی است. نیت کنید و هر مبلغی میتوانید اینجا در مزارشان هدیه بدهید تا ثمره مادیاش را ببینید.» و از رفع بخشی از حوائج مادی خودش با همین عمل مثال میزند.
باور میکنم؟ نه! به صداقت گوینده ذرهای شک ندارم، ولی باور نمیکنم. آن قصه مربوط به زندگی ایشان را باور نمیکنم و رفع آن حوائج مالی هم، خب، واقعا نمیشود گفت حتما به خاطر دعا و نذر به نیت ایشان بوده. باور نمیکنم و میرویم سر مزار. فاتحه میخوانیم و دو رکعت نماز هدیه میکنیم به روح پیر پالان دوز.
میخواهیم برویم که یک آن با خودم میگویم «اگر این خاطره، این روز، این لحظه، روزی تو بوده باشد چه؟ چون باور نداری خودت را از روزیای که برایت مشخص کردهاند محروم میکنی؟ دلایلت برای باور نداشتن، محکمتر از دلایل باور داشتن است؟» و جواب این است که «نه!». باور نمیکنم، نه چون دلیلی دارم، چون دوست دارم باور نکنم که مسائل میتوانند به این شکل حل شوند.
یک آن تصمیمم را عوض میکنم و تصمیم میگیرم باور کنم. کیفم را باز میکنم، دو سه اسکناس پنج هزارتومانی دارم و یک اسکناس هزارتومانی. اولش تصمیم میگیرم همان اسکناس هزارتومانی را بیندازم تا اگر هم اتفاقی نیفتاد، خیلی ضرر نکرده باشم. ولی بعد فکر میکنم، اگر قرار است باور نداشته باشم که اتفاقی میافتد، حتی همین مقدار هم زیاد است. چند لحظه مکث و خودم را قانع میکنم. قبول و باور میکنم که انداختن این پول قرار است دو مشکل مهم مالی مرا در زندگی حل کند. به ازای هر کدام یک اسکناس پنج هزار تومانی میاندازم و باور میکنم «اگر حل این مشکلات، برخلاف مصالح من در زندگی نباشد، حتما با این نیت و باورمندی حل خواهد شد و اگر باشد هم، به هر حال این پول صرف خیرات میشود و من چیزی از دست نمیدهم و قطعا خداوند در جایی که لازم است، آن را برایم جبران میکند.»
پول را میاندازم و میرویم. در راه برگشت یاد مشکلی که راهنمایمان در مورد زندگی خودش گفته بود میافتم (که معتقد بود بخشی از آن با همین نیت و انداختن مبلغی در این مزار حل شده بود). مسئله او، از مال من سختتر و پیچیدهتر است؛ نیتم را عوض میکنم و مبلغی که انداختهام را اختصاص میدهم به حل مشکل مالی راهنمایمان. و تازه این جاست که حس میکنم کار درست را انجام دادهام و دلم آرام میشود. تمام این ماجرا و این نیت را برایشان تعریف میکنم.
بعضی آدمها برای همه وقت میگذارند، تا جایی که خودشان یادشان میرود. این آدمها را باید دوست داشت. برای این آدمها باید دعا کرد. به خاطر این آدمها باید فداکاری کرد و این را بهشان گفت. چون توقعی ندارند و چون این گفتن، باعث میشود کمی از بار سنگین تنهاییشان کم شود. که امیدوارم بشود...
پ.ن: من با تور، مشهد نرفته بودم و منظورم از راهنما، یکی از همسفرهاست که راهبلد ما بود.
+ دنیا برای ما دخترها، با این همه احساسات عمیق و پیچیده و عجیب و درهمتنیده، جای راحتی نیست...
انشالله قسمت همهتان بشود به زودی زود...
تمت. (یکشنبه، ۶ آبان، ۱۴:۲۸)