اگر روزی کارگردان شوم
برای نقش آدم درستکار فیلم
فردی را پیدا میکنم
با چهرهای ساده
و چشمهایی خیلی معمولی
برای نقش آدم جنایتکار داستان هم
کسی را پیدا میکنم
با ظاهر آراسته
و لبخندی مهربان
زمان وقوع یک اتفاق خیلی بد در فیلم من
نه شب است
نه رعد و برق میزند
و نه باران میبارد
عشق
در یک روز معمولی نیمه آفتابی
که هیچ ویژگی خاصی ندارد
بین دو آدم
که هیچ ویژگی خاصی ندارند
_به جز همان دل مهربانی که میتواند عمیقا عاشق باشد_
اتفاق میافتد
دلتنگی میتواند
در یک صبح زیبای بهاری
در کنار شکوفههای تازه تازه سفید و صورتی
به اوجش برسد
و آدمها
برای رسیدن به چیزی که میخواهند
ممکن است پنجبار
_یک عدد ساده بدون هیچ خاصیت عجیبی_
یا بیشتر
زمین بخورند
در داستان فیلم من
در اوج گرفتاری
هیچ معجزه خاصی
اتفاق نمیافتد
کسی در نمیزند
کسی ناگهان زنگ نمیزند
که مشکلات را حل کند
تو هستی
و تنهاییت
و انقدر شکست میخوری
و اشتباه میکنی
تا بالاخره
راه را
پیدا کنی
خدای آدمهای قصه من
درگیر ظواهر نیست
در بند جزئیات بیاهمیت نیست
نگران زمان نیست
با اعداد رند حساب و کتاب نمیکند
دلسوزی بیجا ندارد
از اصولش کوتاه نمیآید
و فیلم آنقدر طول میکشد
تا بالاخره
آدمهای قصه هم
این را یاد بگیرند
یاد بگیرند که
زندگی واقعی
شبیه فیلمها نیست
هیچوقت هم نبوده
یاد بگیرند که
ما همگی
و دستهجمعی
با هم
«فیلمزده» شدهایم
و تصمیم بگیرند
سرنوشتشان را
عوض کنند
مطابقِ
قوانینِ
زندگیِ
واقعی.
کاش همه کارگردانا اینجوری بودن...