«یک انسان، اگر اراده کند فقط نیمی از زمان مفیدی را که در اختیار دارد، به درستی استفاده کند، کاری خواهد کرد کارستان. دنیا را زیر‌و‌رو خواهد کرد. همه چیز را از نو خواهد ساخت و جمیع فرورفتگان را نجات خواهد داد. وقت، بسیار بیش از حد نیاز در اختیار آدمی نهاده‌اند. شاید برای آن که او را به لیاقت بیازمایند، یا برای آن که هرقدر می‌خواهد، صرف خود و خواسته‌های خود و دردهای خود کند، آن‌گاه به دیگران بپردازد: به همسایه‌ها، به دوست، به هم‌محله، به هم‌وطن و به هم‌جهان خود یا برعکس، به همه چیز و همه کس بپردازد و آنگاه ته‌مانده آن را که باز هم خیلی زیاد است -و از شدت زیادی گاه تهوع‌آور است- به کار خویش برد. طی سالیان سال، تجربه کرده‌ام، محاسبه کرده‌ام، سنجه‌های گوناگون به‌کار‌برده‌ام، تحقیق کرده‌ام و در نهایت، با وجود کاهلی و بی‌کارگی خود، دریافته‌ام زمان برای رسیدن به هر قله‌ای و بسیار قله‌ها و پیمودن هر مسیری و بسیار مسیرها، بیش از حد کفایت در اختیار انسان است؛ بیش و بیش.

 


بیایید فقط مدت زمانی که خیلی از ما، بی‌اراده، جادو‌شده، بی همت عالی و به دلیل بی‌کاری، جلو تصویرنماها می‌گذرانیم و چنان برنامه‌های یک‌پارچه ابتذال و چنان دلقک‌بازی‌های غم‌انگیز گریه‌آور را می‌بینیم، محاسبه کنیم. بر اساس برنامه معین و بدون فشار، تضمین می‌دهم اگر همین اوقات سوخت‌شده را صرف یادگیری زبان فارسی و زبان‌های بیگانه کنیم، در مدت 10 سال -از 17 تا 26سالگی- لااقل به پنج زبان زنده جهان از جمله فارسی، به شکلی کاملا تخصصی و بی‌نظیر، مسلط خواهیم شد.

 


خب، شاید بگویید از این گناه بزرگ مبرا هستید و هرگز وقتی را صرف دیدن شیرین‌کاری‌های تصویرنماها نمی‌کنید. بله؟ بسیار خب! پس در شبانه‌روز، فقط یک ساعت از ساعت خواب‌تان کم کنید و این یک ساعت را به سود علم، به سود هنر، ایمان، دین، انسان به کار اندازید. باز هم نتیجه در طول 10 سال، شگفت‌انگیز خواهد بود.

 


خوابتان کم است؟ حرف زدن‌های بیهوده چه طور؟ آن را هم ندارید؟

 ساعت‌ها و ساعت‌ها از وقت شریفتان را مانند شبه‌روشنفکران، صرف بحث کردن، کلنجار رفتن، منم زدن، متل و مثل گفتن، چک‌و‌چانه زدن و بیهوده‌گویی‌های مطول نمی‌کنید؟ اگر واقعا از تمام وقت‌تان با برنامه‌های دقیق تدوین شده سود می برید، مطمئنا همان نابغه‌ای هستید که دربه‌در به دنبالش می‌گردم. اما از مزاح که بگذریم این عین واقعیت است که ما عمده وقت‌مان را باطل می‌کنیم. تفاله می‌کنیم، می‌گندانیم و دور می‌ریزیم.

 


می‌رسم به مقدمه دوم؛ با این که شرمسارانه باور دارم از همین گروه باطل‌کنندگان زمان هستم و به ویژه بخشی از بهترین دوران یادگیری و تولیدم را - از 16 سالگی تا 33-32 سالگی - به دلیل نداشتن راهنما و مشاور، تباه کرده‌ام، اما باز هم به این دلیل که مختصری بیش از کاهلان کار کرده‌ام و کار را جدی گرفته‌ام و قدری از خواب بیش از حد خود کاسته‌ام و قدری بی‌کارگی فرو نهاده‌ام و قدری تن به برنامه سپرده‌ام  و علی‌الاصول در پی عیاشی و هرزگی و ولگردی و فساد و شبه‌روشنفکری‌بازی‌های متداول نرفته‌ام، به بسیاری از کارها رسیده‌ام و پیوسته، حسرت این را نیز خورده‌ام که از وقتم به تمام و درستی استفاده نکرده‌ام.

  

می‌گویند «اگر شما فقط داستان می‌نوشتید...» این حکایت را سالیان سال است که شبه‌روشنفکران مملکت ما ساخته‌اند - نه به این دلیل که دلشان به حال من یا هنر میهنم می‌سوزد - بلکه فقط و فقط دلیلش این است که به خودشان نگاه می‌کنند. تک حرفه‌ای بوده‌اند و جز قصه و داستان چیزی ننوشته‌اند و تا این اندازه که مشاهده می‌کنیم زیاد و ناب نوشته‌اند و بیش از 70 کتاب قصه و داستان از ایشان بر جای مانده که جملگی آن‌ها را گروهی از مخاطبان اهل کتاب و فرهنگ دوست دارند، این است که صمیمانه و بی‌ریا مایلند از ایشان و روش زندگی‌شان و تک‌حرفه‌ای بودنشان تقلید کنم و به راه راست هدایت شوم.

 

گوش‌تان را بر این حرف‌ها ببندید! خودشان مضحک‌اند، حرف‌هایشان از خودشان مضحک‌تر!

 اگر چند کار را با هم، توام، هم‌زمان انجام ندهم، اصلا قادر نیستم کاری انجام دهم. 2 ساعت که به داستان می‌پردازم، خسته می‌شوم؛ مغزم از کار می‌افتد. نبوغ یا استعداد ذاتی نویسندگی ندارم ابدا، ابدا. با جان کندن و مشقت می‌نویسم. این است که بعد 2 ساعت، وا می‌مانم و بلافاصله خط عوض می‌کنم. 10 صفحه یا بیش‌تر می‌خوانم و یادداشت‌برداری می‌کنم. بعد می‌روم دنبال کارهای تحقیقاتی‌ام را در یکی از زمینه‌ها می‌گیرم. مثلا در زمینه جغرافیای تاریخی ایران یا مواد معدنی ایران یا یکی از این 10 رشته، یکی دو ساعت کلنجار می‌روم، چند ورقی می‌نویسم یا چرک‌نویس می‌کنم.

 

 

وقتی مغز کوچکم از کار می‌افتد، می‌روم سراغ خطاطی. برای رفع خستگی، کمی خط می‌نویسم. به نشاط می‌آیم. اگر تمایل به ادامه داستاننویسی در من پدید آمده باشد، باز چند سطری می‌نویسم. بعد می‌روم سراغ حرفه محبوبم ادبیات کودک و مسائل کودکان. یادداشت‌هایم را تنظیم می‌کنم یا چیزهایی می‌افزایم، فکرهای تازه می‌کنم و زمانی که دیدم دیگر نمی‌توانم در این باره فکر کنم - خوب و بدش را نمی‌گویم، خود فکر کردن را می‌گویم - آن وقت می‌روم سر وقت کارهای سینمایی؛ فیلم‌نامه‌نویسی، مقاله‌ها و کتاب‌هایی درباره سینما و به همین ترتیب، حرکت می‌کنم.

 

 

این شیوه کار کردن، درحد توانایی ناچیز من است و تجربه ثابت کرده تنها به این شکل، قادر به کار هستم. بر این اعتقادم این روش کار، درست است. برای بیش‌تر مردمی که مثل من هستند و نه حامل نبوغ ذاتی مادرزاد! بنابراین تک‌محصولی شدن و به یک رشته پرداختن، برای من که خود را وظیفه‌مند نسبت به میهن و مردمم می‌دانم و کارگر ساده‌ای هم هستم، به معنی بهره نگرفتن از توانایی‌هاست و شانه خالی کردن از ارائه خدمت.

 

 

حال، به دلیل احتمال سودمند بودن تجربه‌ها و روش‌های کار من برای نوجوانان و جوانان وطن، برای نخستین بار و آخرین بار، می‌خواهم توضیح‌هایم را در باب تنوع کارهایی که انجام می‌دهم، پی بگیرم.

به اعتقاد خودخواهانه من، اگر یک نویسنده کودکان در طول زندگی‌اش فقط یک «قصه کلاغ ها» نوشته باشد یا یک «قلب کوچکم را به چه کسی هدیه بدهم؟» یا یک «پهلوان پهلوانان، پوریای ولی»، همان یکی کافی است که او را نویسنده خوب کودکان بشناسیم. می‌توانم ادعا کنم از 30 سال پیش تا امروز، چند نسل از کودکان ما با کتاب‌های من بزرگ شده‌اند.

 

 

بیش از 100 ساعت فیلم ساخته‌ام و با وجود همه دردسرها و مشکل‌هایی که در این راه برایم درست کرده‌اند، هرگز حتی یک لحظه هم دوربین را از خودم جدا احساس نکرده‌ام.

 راستش، خیلی‌ها از فیلم ساختن من می‌ترسند، سخت هم می‌ترسند؛ چون خاطره «آتش بدون دود» و «سفرهای دور‌ و دراز» را در ذهن دارند و می‌دانند ساختن فیلم عمیق مردمی امری محال نیست، لیکن این خودشان هستند که از عهده این کار بر‌نمی‌آیند. آن‌ها می‌گویند فیلم یا «سنگین» است که به درد مردم نمی‌خورد یا «سبک» است که ناگزیر، مردمی است و مبتذل.

 آن‌ها از این، که بار دیگر به اثبات نظرم بپردازم و نشان دهم که «ما مردم کوچه و بازار، عمیقیم و آگاه، و این شبه‌روشنفکران هستند که سطحی و ناآگاهند» وحشت‌زده‌اند و به همین دلیل به رگ می‌زنند که بار دیگر به فیلم‌سازی نپردازم و دکان «سنگین یعنی غیر‌مردمی»شان را تخته نکنم.

 

 

شاید بد نیست بدانید من یک کوهنورد نیمه‌حرفه‌ای هستم. با وجود سنگینی کارهای جاری، هرگز نشده که هر سال، لااقل به یک قله صعود نکنم.

هنوز در 60 سالگی، روزانه حداقل 3 ساعت ورزش می‌کنم: پیاه‌روی، دو، شنا، نرمش و کوهنوردی هفتگی من تقریبا هرگز قطع نمی‌شود.

 

 

باخبرید که یکی از حرفه‌های اصلی‌ام ایران‌شناسی است. بخش عمده‌ای از عمرم را بر سر شناخت عینی و عملی ایران گذاشته‌ام؛ زیارت وطن. سراسر ایران را با پای پیاده و سواره، قدم به قدم و وجب به وجب پیموده‌ام. شب‌ها و شب‌ها در صحرا، کویر، جنگل و کنار دریا، در کیسه‌خواب فرو رفته‌ام و با اندیشه عظمت ایران به رویا رفته‌ام.

 

 

به اندازه خودخواهی‌های‌مان سیه‌بخت و درمانده‌ایم، به قدر غرورمان آسوده و خوشبخت. خودخواهی، مرض است. غرور، یک دستاورد فرهنگی معنوی است. عکاسی هم می‌کنم؛ نه در حد حرفه‌ای و نه استادانه و هنرمندانه، اما به عنوان یک «دوست‌دار داستان» نباید پایان داشته باشد؛ چون پایان، مرگ است و اثر هنری نامیراست.

 در عکاسی، کار جدی در زمینه عکس‌های ایران‌شناختی کرده‌ام و جزوه‌ای هم با عنوان «اصول مقدماتی عکاسی در کار ایران‌شناسی» نوشته‌ام.

 

 

نوجوانان و جوانان بدانند در خانه، یک کارگر ساده غیر‌متخصص هستم که از «ارباب» اطاعت امر می‌کنم: ظرف می‌شویم، رخت می‌شویم، خانه را رفت‌و‌روب می‌کنم و وظیفه خرید‌های جاری را تا حد ممکن بر  عهده می‌گیرم. یک «خانه شاگرد» واقعی تمام عیار هستم.

 

 

البته گاهی ساز هم می‌زنم و گاهی ترانه‌ها و آهنگ‌هایی هم می‌سازم. برای نمونه ترانه «هجرت» به صدای آقای رویگری و ترانه‌های «ای غمم تو، شادی‌ام تو، ای وطن!» و «ما برای بوییدن گل نسترن» با صدای دلنشین و باقی‌ماندنی محمد نوری، متعلق به من است. 2 ترانه و طرح آهنگ‌های آن‌ها درباره ایران، انقلاب و جانبازان جنگ تحمیلی را هم ساخته‌ام.

 

 

نقاش نیستم. شاگرد نقاش هم نیستم؛ اما به هر حال، گاهی به اجبار نقاشی می‌کنم. وقت‌های زاید بی‌مصرف را چگونه باید مصرف کنم؟ چند کتاب کودکان را تا حالا مصور کرده‌ام. از یک تا 9 رشته دانشگاهی را درس می‌دهم. خیلی هم با دقت و حوصله. با تک‌تک دانشجویانم کار می‌کنم. با نهایت محبت و کوچکی، ساعت‌ها و ساعت‌ها. به عنوان استاد راهنما یا استاد مشاور، برای رسیدن به کار رساله پایان تحصیل برخی دانشجویان دانشکده‌ها و دانشگاه‌ها زمان بسیاری را صرف می‌کنم و معمولا برای گفت‌‌وگو با این دانشجویان ساعت 5-4 صبح در یک باغ ملی -مانند باغ ملی ساعی یا لاله- قرار می‌گذاریم. می‌دویم و بحث می‌کنیم. سال‌هاست مدرس حوزه علمیه قم هستم و هر هفته، یک روز ساعت 4 صبح یا زودتر برمی‌خیزم و از تهران به قم می‌روم، به طلبه‌های خوب حوزه درس می‌دهم و عصر بر‌می‌گردم. در طول راه هم یادداشت می‌کنم، کتاب می‌خوانم، طرح می‌نویسم.

 

 

افتخار می‌کنم که به طلبه‌ها درس می‌دهم. آن‌ها دانشجویان بی‌نظیری هستند. ذره‌ای قصد تفنن ندارند. هم یاد می‌گیرند و هم یاد می‌دهند. خیلی هم یاد می‌دهند. اگر زمانی تدریس در همه دانشکده‌ها و کلاس‌ها را رها کنم، حوزه علمیه قم را رها نخواهم کرد. گروهی از بهترین همکارانم در زمینه ادبیات کودکان و داستان‌نویسی و فیلم‌شناسی از حوزه برخاسته‌اند.

 

 

دیگر اجازه دهید در باب مقاله‌هایی که می‌نویسم و سخنرانی‌های همیشگی و رشته‌های دیگری که به آن‌ها مشغولم، حرفی نزنم؛ اما نکته بسیار مهم این است که باز هم از حداکثر ظرفیتم استفاده نمی‌کنم و پیوسته مدتی از وقت مفید و کاری خودم را به بطالت می‌گذرانم که به دلیل کم‌داشت دانش، ضعف اراده و زمینه‌های منفی تربیتی و داشتن برخی خصلت‌های بیکارگی شبه‌روشنفکرانه قادر به استفاده از این وقت‌ها نیستم و از این بابت خجلم.

 

 

تمام حرفم این است که با وجود همه دشواری‌ها، می‌توان ماند و سالم ماند. ساخت و سالم ساخت. آفرید و شرافتمندانه آفرید. غیر از این هیچ راه دیگری برای رسیدن وجود ندارد. با بال‌ها‌ی فساد و کثافت می‌توان به درون لجن‌زار رفت، اما هرگز نمی‌توان پرواز کرد. اوج گرفتن که جای خود دارد.

بدون طهارت، به یک نقطه طاهر نمی‌توان رسید.

باور می‌کنید یا نمی‌کنید؟

 

 

با وجود این حکایت طولانی خودنمایانه امیدوارم نوجوانان و جوانان میهنم مرا -با این کوچکی- الگو قرار ندهند و گمان نبرند نادر ابراهیمی شدن، چیزی شدن است. با تمام ایمانم قسم می‌خورم راه -با وجود دشواری‌ها و حضور راهزن‌ها- برای چیزهایی بسیار باشکوه شدن باز است؛ باشکوه در خدمت به فرهنگ ایران و حفظ و تعالی بخشیدن به آرمان‌های معنوی ملت ایران.

 

 

چنین گزارشی تا حالا به هیچ کس نداده بودم؛ حتی به خودم. چون همیشه از سرقت زمان و به بطالت گذراندن روزگار خجل بوده‌ام و هستم؛ اما این یک بار و فقط همین یک بار این کار را کردم. به امید آن که نوجوانان و جوانان ما، با ایمان به خویش، ایران را از هر لحاظ بهشت مسلم روی زمین کنند...»

 

 

 

 

بخشی از مطلب بلند «داستان در اروپا و آمریکا مرده است» | نادر ابراهیمی

ماهنامه فقید ادبیات و داستان | سال اول (و آخر) | شماره چهارم | صص 33 و 32