تلاجن

تو را من چشم در راهم...

۲۴۴ مطلب با موضوع «فرهنگی» ثبت شده است

هنوز برام مبهمه کار درست چیه

تو یکی از پاساژهای تقریبا لوکس شهر دارید قدم می‌زنید و خانومی رو می‌بینید که شال و روسری نداره. موهاشو از پشت بسته و کاپشن و شلوار تنشه.

الف) خب؟ به تو چه؟

ب) یعنی مملکت نابود بشه، گرفتاری شما مذهبیا تا تهش یه مشت موئه فقط؟!

ج) باید مودبانه باهاش صحبت می‌کردی. به هرحال قانون بد بهتر از بی‌قانونیه.

د) اصلا سمت اینا نریا! آماده‌ان دعوا درست کنن فیلم بگیرن بفرستن واسه اون زنه. اسمش چی بود؟ همون زنه که موهاش فرفریه.

ن) باعث تاسفه همچین چیزی رو این‌جا می‌نویسی. آزادی پوشش حداقل حق هر انسانیه.

و) صبح به‌خیر! تازه دیدی؟!

ه) ببین اگه امر به معروفم باشه مال وقتیه که تو بدونی طرف اصرار داره رو کارش. تو که چیزی نمی‌دونی، وظیفه‌ای هم نداری.

ی) باید تذکر می‌دادی. واسه ترس خودت توجیه درست نکن.

 

 

پ.ن: من چیزی نگفتم.

۲۶ بهمن ۱۳۹۷ ، ۲۱:۰۶ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهتاب

فاشیست درون

هیچ‌کدوم از فیلمای جشنواره رو ندیدم؛ ولی به خاطر جوایزِ کمِ فیلم مهدویان بریزید تو خیابونا لطفا :|

۲۲ بهمن ۱۳۹۷ ، ۲۱:۵۰ ۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مهتاب

بهمن

می‌گم یه وقت زشت نباشه من هنوزم که هنوزه سرودهای ۵۷ رو می‌شنوم کلی حس خوب و انرژی مثبت می‌گیرم :)

 

+ دوم دبیرستان که بودم این رو تو نشریهٔ تک‌برگی انجمن اسلامی‌مون نوشتم و به نظرم هنوز می‌شه خوندش:

«بهمن است دیگر... با همهٔ برف‌هایی که می‌بارد از آسمان و ما البته سهممان فقط تصاویر است. بهمن است و دوازدهم و بیست‌و‌دوم... بهمن است و دههٔ فجر... بهمن است و سرما... بهمن است و استراحت بعد از امتحان‌ها... بهمن است با همهٔ سرودهای انقلابی‌اش و صداهایش... به نظرم هیچ‌چیز بیش‌تر از صداها نمی‌تواند ماندگار شود... بهمن که می‌رسد، گوشم پر می‌شود از صدا، صدای همهٔ شعارها، همهٔ فریادها، همهٔ بغض‌های شکسته و نشکسته، صدای سکوت‌ها و صدای نگاه‌های آدم‌هایی که روزگاری با صداهایشان انقلاب کردند... راستی چرا؟

امیدوارم هنوز آن‌قدر حوصله برایتان مانده باشد که به این چراها فکر کنید... چراهایی که با بزرگ شدن آدم‌ها به‌تدریج کوچک می‌شوند و لا‌به‌لای شلوغی‌ها، دیگر کسی آن‌ها را نمی‌بیند... پیشنهاد می‌کنم تا هنوز که چراهایتان بزرگند آن‌ها را ببینید، تا پیش از این که آن‌قدر بزرگ شوید که دیگر از چراها و صداها فقط یک ردپا بماند در ذهنتان...

راستی، چرا انقلاب شد؟...»

 

پ.ن: یه چند وقتی نیستم، تو این مدت (و کلا) اگه خواستید یکم حال و هواتون عوض شه کاکائوی تلخ بخورید. ۸۵ درصد شیرین‌عسل و ۸۳ درصد فرمند که من امتحان کردم خوب بودن و جواب می‌ده :)

+ مبارک باشه :)

 

بعدنوشت:

مرتبط۱: محمد مهرآیین؛ پهلوانی دیگر از کتاب خمینی

مرتبط۲: آخه چرا باید شکلات ایرانی بخرم؟

 

۱۲ بهمن ۱۳۹۷ ، ۰۹:۵۵ ۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مهتاب

بیاید آدم فضایی نباشیم!

گیرم یکی بود یکی نبود. یه روز یه آدم فضایی می‌ره خواستگاری یه دخترخانومی. البته این آدم فضاییه شبیه ما زمینیا بوده و واسه همین کسی از خونوادهٔ دختره متوجه قضیه نمی‌شه. همه چیز خوب پیش می‌ره و دو‌تا خونواده (نگفتم خونوادهٔ آدم فضایی هم باهاش اومده بودن؟ خونوادهٔ آدم فضایی هم باهاش اومده بودن) قرار عقد رو می‌ذارن. بعد یه طوری می‌شه که قرار می‌شه حلقه‌ها رو خونوادهٔ داماد بخرن. یعنی اصلا خودشون انتخاب کنن و خودشون هم بخرن. (چی؟ تو‌ زندگی واقعی امکان نداره یه دختر اجازه بده فرد دیگه‌ای حلقهٔ ازدواجش رو انتخاب کنه؟ خب باشه. به من چه؟ این داستان منه و این شکلیه و‌ همینه که هست.)

کجا بودیم؟ بله، قرار می‌شه خونوادهٔ داماد حلقه‌ها رو بخرن. یعنی خونوادهٔ عروس بهشون می‌گن: «پس حلقه‌ها با شما» و اونام چون بالاخره خیلی با رسم و‌ رسوم درست آشنا نبودن، قبول می‌کنن.

همه چیز خوب پیش می‌ره و بالاخره روز عقد می‌رسه. اون روز خونوادهٔ داماد با یه ماشین حمل بار (یه وانت فکر کنم) میان خونهٔ عروس و وقتی خونوادهٔ عروس یکم تعجب‌ناک می‌شن، خونوادهٔ داماد توضیح می‌دن که برای حمل حلقه‌ها، چاره‌ای نداشتن جز کرایهٔ همچین ماشینی. و وقتی خونوادهٔ عروس با تعجب بیش‌تری می‌پرسن: «حلقهٔ ازدواج چه ربطی به وانت داره آخه؟!» خونوادهٔ داماد دو تا حلقهٔ طلای بزرگ (قد تایر کامیون) از طلای ۲۴ عیار رو نشونشون می‌دن که برای عقد خریدن. در واقع خونوادهٔ فضایی آقا داماد فکر کردن که لابد حلقه هرچقدر شعاع و وزن بیش‌تری داشته باشه، آبرومندتره و این‌جا بود که خونوادهٔ عروس متوجه می‌شن با یه مشت آدم فضایی طرفن و متاسفانه گزارهٔ منطقی «مهم تفاهمه» کلا فراموش می‌شه و اون دو مرغ عشق طفلکی به هم نمی‌رسن.

در واقع خونوادهٔ داماد چون آدم فضایی بودن، در جریان نبودن حلقهٔ ازدواج، یه ابزار سمبلیک بامزه است و نشونهٔ عشق و علاقه و محبت و پیوند دو نفر و اتفاقا اگه ساده‌تر باشه، شیک‌تر و بهتره.

ولی خب، خونوادهٔ داماد که با این تجربهٔ تلخ، راه و رسم زندگی زمینی رو یاد می‌گیرن، بعد این شکست عشقی پسرشون، یه جای دیگه‌ای می‌رن خواستگاری و این بار دیگه قضیه به خوبی و خوشی تموم می‌شه و آقای داماد فضایی با یه عروس زمینی ازدواج می‌کنه و همین‌جا موندگار و بچه‌دار می‌شه و سال‌های سال با خوبی و خوشی کنار همسرش زندگی می‌کنه.

حالا این داستان رو چرا تعریف کردم؟ واضحه! چون ما ایرانیا از نوادگان و نبیره‌ها و ندیده‌های همون زوج هستیم، فلذا، مهریه رو که قرار بوده طی یک حرکت سمبلیک، نشونهٔ مهر و محبت و علاقه، به عنوان پایهٔ اصلی شکل‌گیری یه زندگی باشه (تا حدی که پروردگار خوش‌فکر خوش‌سلیقهٔ ما، بدون وجود این سمبل، اصولا ازدواج رو به رسمیت نمی‌شناسه) تبدیل کردیم به...

... به همونی که می‌دونید.

ما دقیقا عین نیای بزرگمون، داریم به عنوان حلقهٔ ازدواج، تایر کامیون از طلای خالص سفارش می‌دیم و سر بزرگی شعاع این تایر، به هم فخر می‌فروشیم...

شایدم تقصیر ما نباشه واقعا، این بلاهت بهمون ارث رسیده:|

۱۰ بهمن ۱۳۹۷ ، ۲۲:۲۸ ۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مهتاب

کاش تا تهش بمونیم...

برای اونایی که در جریانن می‌گم؛ تا ته تهش همینه. هر اتفاق وعده‌داده‌شده‌ای بیفته یا نیفته دعوا همینه. برخلاف تصورات، دعوای دین و بی‌دینی رایج ظاهری‌ای که فکر می‌کنیم نیست. دعوای آزادگی و بردگیه. دعوای راحت‌طلبیه با زحمت و تلاش. دعوای شعور و انصاف و عدالت و اخلاق و ظرفیت روحی و کنار مظلوم وایستادنه با خلاف اینا. همیناست تا تهش. یه‌ جمله‌ای بود که «جنگ اراده‌‌هاست» و جنگ اراده‌هاست واقعا.

بیایم از اونا باشیم که اگر دین هم نداریم، آزاده باشیم تو زندگی این دنیا...

 

+خیلی بد باهام حرف زد. اونم تو جمع. خیلی سعی کردم مودب باشم ولی واقعا اشکم دراومد (نه تو جمع البته). از روز اولی که دیدمش فهمیدم روح کوچیکی داره. خیلی کوچیک؛ و تو تمام این مدت سعی کردم خودم رو توجیه کنم که شاید مشکلات خانوادگی داره، شاید مشکلات روحی داره، شاید واقعا منظوری نداره و.... و امروز دیگه زد به سیم آخر. هنوزم البته توجیه دارم بسازم براش، ولی دیگه نمی‌خوام. دیگه لازم نیست به نظرم. ولی یه سوال رو مدام از خودم می‌پرسیدم این مدت: این نمازی که من می‌خونم و او نمی‌خونه، چه تاثیری روی من داشته؟ من رو وسیع‌تر، آروم‌تر، منصف‌تر و مؤدب‌تر کرده؟ و مدام در حال بررسی بودم. چیزی که خوشحالم می‌کنه اینه که جوابم به این سوال هرچند مثبت خیلی پررنگی نباشه ولی منفی هم نیست.

و واسه همینه که می‌گم تا تهش همینه. تا تهش قراره یاد بگیریم با بقیه چه‌طور رفتار کنیم و چرا. دین برای من، جواب این سواله. فلذا، هر اتفاق وعده‌داده‌شده‌ای بیفته یا نیفته، تا تهش همینه...

۹ بهمن ۱۳۹۷ ، ۲۱:۳۲ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲
مهتاب

اضافه بُعد

ببینید عزیزانم، وقتی از آدم‌های چند‌بعدی صحبت می‌کنیم، منظور انسان‌هایی هستن که توی دو یا چند موضوع و رشتهٔ تخصصی که نیاز به رنج و سختی و مرارت داره، وارد و متبحر هستن (و هرچقدر تفاوت بین این وجوه بیش‌تر باشه، به جذابیت اون شخصیت خاص اضافه می‌شه). فلذا، این که بیلیارد و استخر و اسکی و مسافرت رفتن تفریحی‌تون و حتی تموم کردن فصل‌های مختلف سریال‌های داخلی و خارجی و کتاب داستان خوندن رو نشونهٔ ابعاد اضافه‌ٔ شخصیتیتون می‌دونید یکم باعث نگرانیه:)

تفریح کنید، خوش بگذرونید، خوش باشید و استرس‌های شغل و درس و رشته‌تون رو این‌طوری تعدیل کنید؛ ولی اینا رو نشونهٔ ابعاد چندگانه و چندضلعی و چندبعدی و فضایی بودن شخصیتتون ندونید عزیزانم:)

با سپاس:)

۸ بهمن ۱۳۹۷ ، ۲۱:۰۰ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مهتاب

تاثیر سنت‌های تاریخی در فقه؟

چرا فقه شیعه، کسانی که مادرشون از سادات هست رو سید نمی‌دونه؟ آیا ما با یک جور مردسالاری نهادینه‌شده در فقه رو‌به‌رو هستیم؟ و اگر بله، چرا توقع دارید این قوانین بتونن مردم رو جذب کنن؟

 
پ.ن: جالبه بهتون بگم اگه از لحاظ انتقال ژن و وراثت حساب کنیم، همهٔ ما دو مجموعهٔ کروموزومی داریم، یکی کروموزوم‌های هسته‌ای که معمولا هم وقتی بحث ژن و وراثت می‌شه، منظور اون‌ها هستند و مسئول اصلی انتقال صفات هم اینان (که به شکل مساوی از پدر و مادر به ارث می‌رسن) و یکی هم یه مجموعه کروموزو‌های میتوکندریایی (میتوکندری یکی از اندامک‌های سلولیه که یه تعدادی کروموزوم مستقل از اون کروموزوم‌های اصلی داره که مربوط به فرآیندهای خودشن) و این مجموعهٔ دوم که گفتم فقط از مادر به ارث می‌رسه و هیچ‌کسی نیست که کروموزوم‌های میتوکندریایی رو از پدرش به ارث برده باشه.
 
بعدنوشت: اون «مردسالاری نهادینه‌شده» رو من فقط از این مورد نتیجه نگرفتم. مسائل متعدد دیگه‌ای هم هست که تو این پست، طرحشون موضوعیت نداشته. اگر رو تگ «حوزه» یا «مسائل زنان» کلیک کنید، یا تو‌ بخش طبقه‌‌بندی موضوعی به قسمت «زنان و خانواده» سر بزنید، یه سری نوشته‌های مرتبط رو می‌بینید.(هرچند، باز همهٔ حرف من نیستن)
۵ بهمن ۱۳۹۷ ، ۰۸:۴۶ ۳۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
مهتاب

تعدادشون کمه متاسفانه

آدمای متواضع رو دوست دارم. خیلی... خیلی... خیلی... (احتمالا چون خودم هنوز بلد نیستمش)

هیچ وبلاگی به اندازهٔ وبلاگ آدمایی که توش اصلا از خودشون تعریف نمی‌کنن (نه شوخی، نه جدی و نه هیچ مدل دیگه) حالمو خوب نمی‌کنه.
حالا اگه این آدم متواضع، حرف جدی و واقعی هم داشته باشه برای گفتن و معلوم باشه رنج زندگی رو تحمل کرده و از پسش براومده که دیگه نور علی نوره.
 
+ خیر، قضاوتی در کار نیست. مسلما من هیچ اطلاعی از نیت آدم‌ها ندارم. فقط همین شکل ظاهری کلماتی که معنا و مفهوم تعریف رو دارن، دارم عرض می‌کنم.
۲۸ دی ۱۳۹۷ ، ۱۰:۱۳ ۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مهتاب

هیچی نمی‌شه! شما راحت باش!

عرض کنم که

این «مگه چی می‌شه؟»ای که خانم‌ها موقع حرف زدن در مورد نوع پوشش و در واقع حد و حدودش می‌گن، دقیقا همونیه که آقایون موقع قطع ارتباط یا کم‌محلی و بی‌محلی با دختری که بهشون وابسته شده، به زبون میارن.

 

وقتی تو قضاوت‌ها و نگرش‌ها نمی‌تونیم از دست جنسیت‌مون فرار کنیم، بهتر نیست بسپریم کسی تصمیم بگیره که هر دو جنس رو می‌شناسه و به هیچ کدوم به صرف جنسیت علاقه نداره؟ و نفعی براش نداره عدالت رو رعایت نکنه؟ و اصولا خودش این دو جنس و ویژگی‌ها و قوانین حاکم بر روابط اون‌ها رو ابداع و خلق کرده؟

 

بهتره دیگه:) هر طوری حساب کنیم این شکلی بهتره :)

۲۷ دی ۱۳۹۷ ، ۱۷:۵۰ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهتاب

کوچکیم عزیز من!

قرآن ثقیل است. خواندنش، ظرفیت روحی می‌خواهد. نه که از هولِ حلیمِ ظرفیت نداشتن سراغش نرویم (که اصولا یکی از راه‌های پیدا کردن سعهٔ صدر و ظرفیت شخصیتی، مداومت در خواندن این کتاب عزیز است)، ولی جدا سنگین است. به ندرت می‌توانم روزانه بیش از یک صفحه قرآن بخوانم. همان یک صفحه روحم را پر می‌کند. بقیه‌اش را دوست دارم به آن‌چه خوانده‌ام فکر کنم یا همان صفحه را دوباره بخوانم و...

و یاد آن روایت می‌‌افتم که نقل شده حضرت رضا علیه‌السلام هر سه روز یک‌بار تمام قرآن را تلاوت می‌کرد و می‌فرمود: «اگر می خواستم زودتر از سه روز آن را به پایان برسانم، می‌توانستم، اما نخواستم چنین کنم. زیرا در موقع تلاوت به هر آیه که می‌رسیدم در آن فکر و اندیشه می‌کردم که درباره چه چیزی و در چه زمانی نازل شده است. بدین جهت در هر سه روز یک بار قرآن را به پایان می‌رسانم.»

 

کیفیت که هیچ، کلا درباره‌اش حرفی نمی‌زنم، ولی همین کمیت را مقایسه کنید: یک صفحه در مقابل ده جزء!

ادعا... زیاد ادعایمان می‌شود... از همین مقایسه‌ها می‌شود فهمید اگر دو سوم جسم آدمی‌زاد آب است، دو سوم روحش هم ادعاست!

 

پ.ن: آن‌وقت‌ها که هنوز خواندن قرآن اولویتی برایم نداشت، یادم هست در پاسخ کسی که تشویقم می‌کرد به خواندنش، گفته بودم: «من حدیثی خوندم که اگر کسی قرآن بخونه و بهش عمل نکنه، روز قیامت نابینا محشور می‌شه و من می‌دونم که نمی‌تونم بهش عمل کنم؛ واسه همینم ترجیح می‌دم کلا نخونمش.»

فی‌الواقع خواستم عرض کنم بنده استعداد ویژه‌ای داشتم برای این که خیلی اصولی روشنفکر باشم. حیف... حیف آن همه استعداد که هرز رفت :دی

پ.ن ۲: چه شد که شروع کردم به خواندن قرآن؟ این‌جا.

۲۴ دی ۱۳۹۷ ، ۲۰:۳۴ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهتاب

تصادم

یک تصادمی دارد اتفاق می‌افتد. بین تلقی سنتی از دین از یک طرف و فضای بی‌دینی تمدن رو‌به‌رویمان از طرف دیگر.

جامعه‌ای داریم پر از سوال در تمامی حوزه‌ها، از کلی‌ترین موضوعات تا جزئی‌ترین مسائل.

جامعه‌ای داریم پر از صداهای مختلف و‌ در حال مذاکرات گوناگون برای دست‌یابی به توافق و بیانیه مشترک در مورد چهارچوب‌های کلی و خطوط قرمز اصلی.

چیزی دارد متولد می‌شود. اگر این روند ادامه داشته باشد، پیش‌بینی من شکل‌گیری چیزی شبیه نمودار زنگوله‌ای توزیع طبیعی (استاندارد) است در باورها. دو‌ طیف اقلیت در دو سو که حضورشان باعث حفظ تعادل می‌شود و‌ اکثریت متعادلی (باز هم در طیف‌های گوناگون البته) در این بین.

از جهاتی، رادیکالیسم، در هر دو سوی آن (و از جمله بخشی از آن‌چه به تهاجم فرهنگی تعبیر می‌شود) در خدمت شکل‌گیری همین اکثریت متعادل است.

حسش می‌کنید؟

 

پ.ن: حرف تمدن و شکل‌گیری تمدن که می‌شود همیشه یاد سریال ملاصدرا می‌افتم و آن طراحی لباس فوق‌العاده‌اش، آن همه طرح و رنگ و تنوع، چادرهای رنگی رنگی خانم‌ها، فضای بحث و نقد و نظر و انتقاد و... کمابیش شبیه همان تصویریم یا حداقل بگویم داریم شبیهش می‌شویم.

۱۹ دی ۱۳۹۷ ، ۰۱:۵۳ ۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهتاب

اهالی مطالعه، این نکات تکراری را بر من ببخشند...

پروردگار، این عالم را آفرید. با نظم و قوانینی حیرت‌انگیز، در عین حال با وجوه زیبایی‌شناسانهٔ مبهوت‌کننده و روی این دو لایه، لایه سومی از شباهت‌ها و هم‌معنایی‌ها کشید.

از نعمت‌های عزیز و عجیب خداوند در این عالم، قابلیت دنیا برای وجود «هنر» است، برای مثال زدن، برای تشبیه و نکته‌اش این‌جاست که این قابلیت به شکل عام به دنیا داده شده. توان بالقوه‌ای در هستی وجود دارد برای این که برداشت‌های اشتباه شاعرانه از حقیقت داشته باشی، مثال‌های زیبای ظاهرا قانع‌کننده درباره باطل بزنی و تقریبا از هر چیزی، خلاف ماهیت اصلی آن استفاده کنی.

این عالم قابلیت دارد ابزار اصلی گمراهی تو، دقیقا همان برترین ابزارهای هدایت باشند.

این را نباید فراموش کرد.

۱۷ دی ۱۳۹۷ ، ۲۰:۱۲ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهتاب

سوءتفاهم

یک موضوعی هست که شما از هر ده تا دختر اگر بپرسید، یازده‌تایشان با آن موافق هستند و آن این که توقع دخترها از همسرشان، مردی است که بتوانند به عنوان تکیه‌گاه محکمی در زندگی روی او حساب کنند؛ منتها در این مقوله، دو سوءتفاهم مهم وجود دارد. اولی که عمدتا از سمت دخترهاست، این است که خیال می‌کنند این تکیه‌گاه بودن، مفهوم فیزیکی و جسمی دارد! یعنی مثلا اگر پسری، هیکل چهارشانه و قد بلند و... داشت، یعنی تکیه‌گاه و پناه مناسبی است در سختی‌‌های زندگی! به نظرم می‌آید تصور این گروه از زندگی، چیزی است شبیه رینگ بوکس که دارند روی توان جسمی یکی از مبارزان شرط‌بندی می‌کنند و لاجرم به دنبال کسی می‌گردند که هیکل ورزیده‌تری داشته باشد!

 
و سوءتفاهم دوم از آن آقایان است. تصورشان این است که تکیه‌گاه و پناه یک دختر بودن، مفهومش این است که درباره هیچ مشکلی از مشکلات کاری و گرفتاری‌های مالی و... با او صحبت نکنند تا احیانا «آب توی دلش تکان نخورد» و نگران نشود. این رویه البته ممکن است در موارد معدودی درست باشد، ولی در اغلب موارد (با توجه به هوش میان‌فردی بالای خانم‌ها و نگرانی‌های تمام‌نشدنی‌شان) اتفاقا این پنهان‌کاری‌ها باعث استرس و دلهرهٔ بیش‌تر برایشان می‌شود و نتیجهٔ عکس اتفاق می‌افتد!
 
به امید روزی که هر دو گروه از این توهمات نجات پیدا کنند!
 
+ سوال یک: یعنی الان هر دختری فلان توقع و تصور را درباره ظاهر و قد و... همسر آینده‌اش داشت، از نظر من دارد اشتباه می‌کند؟
و جواب، به نظر من بله. برای خود من، حتی تاثیر و نظری که در مورد ظاهر آدم‌ها دارم، تابعی است از اخلاق و شخصیت‌شان و هرگز به خاطر ندارم هیچ نوع فانتزی یا تصوری در این مورد برای خودم ساخته باشم. حتی در حد یک تصور کاملا شخصی.
 
سوال دو: پس تکیه‌گاه بودن آن آدم به چیست؟
جواب: به عقل، ایمان، درک و مسئولیت‌پذیری‌اش.
 
سوال سه: مگر همین چند پست قبل نگفته بودی که قصد فلان کار را نداری و فلان و بهمان؟ پس این نوشته‌ها چیست؟
جواب: خب، ان‌شاالله که همه خیلی فرهیخته‌تر از این هستند که سوال سه اصولا پیش آمده باشد.
۱۶ دی ۱۳۹۷ ، ۲۲:۲۲ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهتاب

زبان، تابعی از نگرش جمعی ما به جهان است

احساس می‌کنم اغلب این طوری است که باورهایمان تا یک سن خاصی، تحت تاثیر محیط و خانواده شکل می‌گیرد و بقیه مدت عمر، مشغول جمع کردن شواهدی له همان باورها هستیم. شواهد مخالف را هم معمولا انکار می‌کنیم یا نادیده می‌گیریم و اگر کسی هم پیدا شود که منطقا، اشتباه بودن نگرش‌مان را اثبات کند، نهایت این است که بگوییم «حالا البته بالاخره هرکسی نظر خودش رو داره»

اگر قرار بود آدم‌ها منطقی و منصفانه، به دنبال حقیقت و عمل به آن باشند، بعضی جملات انقدر کاربردشان کم می‌شد که احتمالا شاید از زبان بشری حذف می‌شدند.

۱۶ دی ۱۳۹۷ ، ۰۸:۲۰ ۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهتاب

این صرفا یک گزارهٔ تجربی است

فاصلهٔ بین «زنده» بودن و نبودن، اهمال در «اقامه» نماز است.

 

+ نویسهٔ مرتبط: توفیق

+ سوءتفاهم نشود. خود نویسنده هنوز حسابی گرفتار است در این وادی و زنده بودنش، عمیقا محل اشکال.

۱۴ دی ۱۳۹۷ ، ۱۹:۰۹ ۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مهتاب

پیرامون «عشق»

«بدان که اول چیزی که حق سبحانه‌و‌تعالی بیافرید گوهری بود تابناک، او را عقل نام کرد که «اول ما خلق الله تعالی العقل» و این گوهر را سه صفت بخشید: یکی شناخت حق و یکی شناخت خود و یکی شناخت آن که نبود، پس ببود. از آن صفت که به شناخت حق‌‌تعالی تعلق داشت حُسن پدید آمد که آن‌ را «نیکویی» خوانند، و از آن صفت که به شناخت خود تعلق داشت عشق پدید آمد که آن را «مهر» خوانند، و از آن صفت که نبود پس ببود تعلق داشت حزن پدید آمد که آن‌ را «اندوه» خوانند. و این هر سه از یک چشمه‌سار پدید آمده‌اند و برادران یکدیگرند، حُسن که برادر مِهین است در خود نگریست خود را عظیم خوب دید،‌ بشاشتی در وی پیدا شد، تبسمی بکرد، چندین هزار ملک مقرب از آن تبسم پدید آمدند. عشق که برادر میانی است با حسن انسی داشت، نظر از او برنمی‌توانست گرفت، ملازم خدمتش می‌بود، چون تبسم حسن پدید آمد شوری در وی افتاد، مضطرب شد، خواست که حرکتی کند، حزن که برادر کِهین است در وی آویخت، از این آویزش آسمان و زمین پیدا شد...

 

بدان که از جمله نام‌های حسن یکی جمال است و یکی کمال و در خبر آورده‌اند که «ان الله تعالی جمیل یحب الجمال». و هرچه موجودند از روحانی و جسمانی طالب کمال‌اند، و هیچ‌کس نبینی که او را به جمال میلی نباشد، پس چون نیک اندیشه کنی همه طالب حسن‌اند و در آن می‌کوشند که خود را به حسن رسانند. و به حسن که مطلوب همه است دشوار می‌توان رسیدن، زیرا که وصول به حسن ممکن نشود الا به واسطه عشق، و عشق، هرکسی را به خود راه ندهد و به همه‌جایی مأوا نکند و به هر دیده روی ننماید، و اگر وقتی نشان کسی یابد که مستحق آن سعادت بود، حزن را بفرستد که وکیل در است تا خانه پاک کند و کسی را در خانه نگذارد. و در آمدن سلیمان عشق خبر کند و این ندا در دهد که «یا ایها النمل أدخلوا مساکنکم لا یحطمنکم سلیمان و جنوده»، تا مورچگان حواس ظاهر و باطن هریکی به جای خود قرار گیرند و از صدمت لشکر عشق به سلامت بمانند و اختلالی به دماغ راه نیابد. و آن‌گه عشق بیاید پیرامون خانه بگردد و تماشای همه بکند و در حجره دل فرود آید، بعضی را خراب کند و بعضی را عمارت کند، و کار از آن شیوه اول بگرداند و روزی چند در این شغل به سر برد، پس قصد درگاه حسن کند. و چون معلوم شد که عشق است که طالب را به مطلوب می‌رساند جهد باید کردن که خود را مستعد آن گرداند که عشق را بداند و منازل و مراتب عاشقان بشناسد و خود را به عشق تسلیم کند و بعد از آن عجایب بیند...»

رساله «فی حقیقة العشق» یا «مونس‌العشاق» سهروردی

 

«اکنون می‌گوییم آن موجود عالی که مدبر کل است، معشوق تمام موجودات هم هست، زیرا که برحسب ذات، خیر محض و وجود صرف است. آن‌چه را که موجودات بر حسب جبلت طالب و شائقند، همان خیر است. پس خیر است که عاشق خیر است. چه اگر خیریت فی‌حدذاته معشوق نبود، محل توجه همم عالیه واقع نمی‌گردید. پس هر مقدار خیریت زیاده شود استحقاق معشوق بودنش بیش‌تر می‌گردد و آن موجود منزه از نقایص و مبرای از عیوب، همان طوری که در نهایت خیر است باید در نهایت معشوقیت و عاشقیت هم باشد؛ این‌جاست که عشق و عاشق و معشوق یکی است و دوئیتی در میانه نیست. و چون آن وجود مقدس، همیشه اوقات مُدرِک ذات خود و متوجه به کمال ذاتی خود است، باید عشق او بالاترین و کامل‌ترین عشق‌ها باشد. و نیز در مقام خود ثابت و محقق شده است: همان‌طوری که صفات حق عین ذات اوست و خارج از ذات او نیست، همان‌طور، امتیازی هم میان صفاتش نیست و چون امتیازی میان ذات و صفات او نیست، پس عشق، صریح وجود و ذات اوست.

حال ثابت گردید که موجودات یا وجودشان به واسطه آن عشقی است که در آن‌ها به ودیعه نهاده شده و یا آن که وجودشان با عشق یکی است و دوئیتی در میانه نیست. اول سلسلهٔ ممکنات است و دوم وجود مقدس حق جل‌شانه.»

رساله «عشق»، از مجموعه رسائل ابن‌سینا

 

چرا به ما نگفته‌اند چنین متون عمیق و فلسفی‌ای درباره عشق از گذشته وجود دارد و دانشمندان دوره‌ای که اصطلاحا به آن تمدن اسلامی گفته می‌شود، این‌طور جذاب و هنرمندانه درباره همه شئون زندگی انسانی سخن گفته‌اند؟

 

چرا برداشت نسل من از عشق، یک اتفاق تینیجری سطحی است؟ چرا نسبت بین عقل و عشق برایش مشخص نیست؟ چرا اسم هر احساس ساده پیش‌پاافتادهٔ غریزی‌ای را عشق می‌گذارد و خیال می‌کند عاشق شده؟ چرا یک‌ روز در میان شکست عشقی می‌خورد؟

 

چرا عشق را پدیده‌ای می‌داند صرفا لوس و صورتی و عروسکی و ولنتاینی و کافه‌ای؟ چرا خودش را در مقوله عشق، مدیون و وام‌دار غرب می‌داند؟

تمدن غرب، جدای محدود کردن مفهوم عشق در صرف عشق انسان به انسان (و نهایتا انسان به طبیعت و حیوانات) همین نوع را هم با ابتذالی که در پوشش و رفتار دارد نابود کرده!

کجا چنین حدی از سخیف بودن قابل مقایسه است با عمق و گستردگی عشقی که در فرهنگ شرق و مخصوصا در مکتب دین می‌توان به آن رسید؟

در این مکتب، نه تنها مقوله‌هایی به نام عشق انسان به خداوند و بالعکس، عشق امام به مأموم و بالعکس، در ظریف‌ترین و عمیق‌ترین و زیباترین وجه ممکن مطرح می‌شود، بلکه اصولا عشق انسان به انسان، چه در مقام انسان به عنوان یک هم‌نوع (به واسطهٔ نوع جهان‌بینی خاص دین) و چه عشق انسانی بین دو انسان خاص، به واسطه تعالیمی که مبتنی بر تربیت نفس هستند نیز و نجابت و حیا و پوشیدگی زنان و مردان، در سطوحی مطرح و تجربه می‌شوند که قابل مقایسه با نوع غربی آن نیست.

 

داستان‌های عاشقانه کلاسیک مشهور دنیای غرب را که این همه ژست رمانتیک و لطیف بودن می‌گیرد و ما رسانه‌زده‌های طفلکی هم آن را باور می‌کنیم (رومئو و ژولیت یا مثلا غرور و پیش‌داوری (تعصب) ) را مقایسه کنید با عشق فرهاد به شیرین، مجنون به لیلی و اصلا چرا راه دور برویم مقایسه کنید با خاطرات همسران شهدا و عشق و علاقه عمیق و عجیب بین آن‌ها و همسرانشان؛ آن وقت چطور می‌شود که خیلی‌هایمان دنیای غرب را ملاک و معیار جزئیات احساسات و روابط عاشقانه می‌دانیم و حتی در تقلید مناسبت‌ها، این‌طور در مقابلش احساس کمبود و وادادگی داریم؟

 

آن عشقی که عرفا و شعرای ما، آن را اکسیر تغییردهنده قلب و روح انسان، طبیب و دوای دردهای روحی و شخصیتی دانسته‌اند، چقدر برای نسل من قابل درک است؟

با وجود همه‌ٔ ادعایی که دارد، چقدر واقعا می‌تواند در مسیر عاشق بودنش، بردبار بماند؟ چه تعریفی از صبر دارد؟ می‌داند برای بودن کنار کسی که دوستش دارد، باید کجا، چقدر و چگونه اصرار کند؟ چقدر می‌تواند عاقلانه با یک احساس قلبی برخورد کند؟

 

تعریفش از عقل چیست؟

پلیس بدجنس عصبانی سخت‌گیری که مانع بروز احساساتش می‌شود و بی‌توجهی به هشدارهای عقل را نوعی بی‌قیدی جذاب و لازمه جوانی و «کول» بودن می‌داند یا عقل را به عنوان حجت درونی خداوند می‌شناسد که اتفاقا عمیق‌ترین و لذت‌بخش‌ترین مراتب علاقه با حضور و نظارت او اتفاق می‌افتد؟

 

مبنای علاقه و عاشق شدنش چیست؟

چرا می‌شود هر مزخرفی را به اسم داستان عاشقانه، فیلم عاشقانه و آهنگ عاشقانه به خوردش داد؟

چقدر می‌تواند مفهوم حدیث نبوی را درباره عشق (من عشق و عفف ثم مات مات شهیدا) را درک و تجربه کند؟

این حد از سطحی شدن درباره عمیق‌ترین مفاهیم انسانی تقصیر کیست؟

چند نفر از آدم‌های نسل من، با عاشق شدن بزرگ می‌شوند، رشد می‌کنند، تکامل روحی پیدا می‌کنند و چند نفر صرفا علاقه را در بازی‌های پیامکی، چت‌های شبکه‌های اجتماعی، قرارهای رمانتیک زیر برف و باران و هدیه دادن/گرفتن شکلات، جعبه موزیکال، عروسک، سلفی، تولد و جشن و پارک و ساحل و کافه رفتن خلاصه می‌کنند؟

 

مدت‌ها پیش به این نتیجه رسیده بودم هر نسلی وقتی به سن جوانی می‌رسد و عاشق بودن را تجربه می‌کند، خیال می‌کند عشق را خودش کشف کرده، فقط خودش آن را درک می‌کند و نسل‌های قبلی، چون الان که او جوان است، سنی ازشان گذشته، پس کلا از اول در همین سن‌و‌سال متولد شده‌اند! جوان نبوده‌اند و جوانی نکرده‌اند و عشق و عاشقی را کلا نمی‌فهمند! ولی الان باید بگویم معتقدم یک پله ترقی معکوس کرده‌ایم و نه تنها احتمالا به اشتباه خیال می‌کنیم نسل قبل از ما، عشق و عاشقی را نمی‌فهمیده‌، بلکه به نظر من طرز جوانی کردن، عاشق شدن و ازدواج کردن خیلی از آدم‌های نسل من نشان می‌دهد آن گروهی که عشق را درک نمی‌کنند، دقیقا و اصولا خود ما هستیم!

راه‌حل این مسائل چیست؟

 

عشق را از عشقه گرفته‌اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید و در بن درخت. اول بیخ در زمین سخت کند، پس سر برآرد و خود را در درخت می‌پیچد و هم‌چنان می‌رود تا جملهٔ درخت را فرا گیرد..

۱۰ دی ۱۳۹۷ ، ۱۰:۱۰ ۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مهتاب

والا!

بعضی هم یه طوری حرف می‌زنن انگار تو تمام عالم و از ابتدای خلقت، به اجبار جمهوری اسلامی حجاب وجود داشته و حالا حرفشون اینه که «انقدر رو این مدل قدیمی تعصب نداشته باشید! بیاییم یه مدت هم برای تنوع و برای اولین بار در طول تاریخ بشر، بی‌حجابی رو امتحان کنیم، شاید واقعا راهش همین باشه و مسائل اجتماعی و خونوادگی‌مون حل بشن!»:/

کوتاه بیاید تو رو خدا! همون بگی «من دلم نمی‌خواد»، خیلی بهتر و صادقانه‌تره تا انقدر ژست فلسفه تاریخ و مطالعات جامعه‌شناسی بگیری:/

۱ دی ۱۳۹۷ ، ۱۸:۲۰ ۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مهتاب

مثل نوشته‌هایی در یک بطری که در اقیانوس رها شده باشند

این‌جا، به اندازه‌ای که توقع دارم، بحث و نظرهای مختلف نیست. به اندازه‌ای که دوست دارم چالش نیست. خیلی از نوشته‌هایی که فکر می‌کردم با انتقادات جدی روبه‌رو شود، بدون نظر رها شده‌اند و خیلی وقت‌ها وقتی جوابی به یک انتقاد می‌دهم، دیگر طرف مقابل بحث را ادامه نمی‌دهد.

یا من بلد نیستم بنویسم و حرف بزنم، یا خواننده‌ها حال و حوصله بحث کردن ندارند. هر چه هست، این وضعیت واقعا رنج‌آور و خسته‌کننده شده.
من فضای فیسبوک، اینستا و توییتر را قبلا امتحان کرده‌ام، ولی هیچ کدام قابلیت بحث‌های جدی و واقعی ندارند. و الان برایم سوال شده که باید چه کنم؟ این‌جا را ببندم؟ بروم جی‌پلاس حرف‌هایم را بنویسم؟ کلا حرف نزنم یا به این سخنرانی‌های یک‌طرفه بدون مخاطب ادامه بدهم؟
نه می‌توانم بنویسم، نه می‌توانم نوشتن را رها کنم.
نه بستن این‌جا کمکی می‌کند، نه نبستنش.
همه‌چیز بی‌فایده است.
۱۲ آبان ۱۳۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۲۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مهتاب

تعلیق

برداشت من این است که ما ایرانی‌ها، علی‌رغم تمام تفاوت‌ها و تنوع‌های قومی و نژادی و مذهبی، در نهایت دو دسته کلی هستیم.

مذهبی‌هایی که اصل زندگی را در عالم دیگر می‌دانند و خیلی مطمئن نیستند که قرار باشد در این دنیا، تمام و کمال از زندگی‌شان لذت ببرند.

و غیرمذهبی‌هایی که شیفته تمدن حاضر و آماده غرب هستند و وجود یک حکومت با شعارهای دینی در این مملکت، بهانه خوبی برای این شیفتگی کورکورانه است تا آن‌ها هم مطمئن نباشند که می‌خواهند در همین مملکت، تمام و کمال از زندگی‌شان لذت ببرند و اوج آمال و آرزویشان رفتن باشد.

گروه‌‌های دیگری هم هستند که ترکیب این دو گروه، به‌علاوه یا منهای خصوصیات جزئی دیگر هستند؛ برای مثال، مذهبی‌های غرب‌زده یا وطن‌پرست‌های (واقعی) غیرمذهبی.

اما با وجود جمیع تنوع‌ها، در نهایت، عمده مردم ما یک ویژگی مشترک دارند: مطمئن نیستند قرار باشد در همین دنیا و در همین کشور، به شکل کاملی، به آن‌ها خوش بگذرد و از زندگی‌شان کیف کنند.

 

ریشه این اتفاق، نداشتن تصویر واحد و مشخصی از سنت است. سنت، قرار است دیوار محکمی باشد که با تکیه به آن، برای وجوه گوناگون زندگی فردی و اجتماعی، الگوی فکری و عملی تعیین کنیم، اما در ایران، برخلاف عمده تمدن‌های دور و بر که خیلی از جنبه‌های مثبت سنتی‌شان را در برخورد با تمدن غالب، خواه ناخواه رها کرده‌اند، وجود وجوه محکم و غیرقابل حذف مذهبی در سنت*، عامل حفظ برخی ارزش‌های مثبت انسانی ریشه‌دار در گذشته، در مراودات اجتماعی و رفتارهای فردی است که نادیده‌نگرفتنشان، به تضادها با مبانی تمدن غالب، دامن می‌زند و توقع تلاش برای حل این تعارضات از سوی مردمی که دچار تعلیق در زندگی فعلی‌شان هستند، توقع بی‌فایده‌ای است، چرا که در عمل، این شرایط صرفا سبب ایجاد چرخه معیوبی در جامعه شده: تلقی مبهم از سنت، بی‌انگیزگی در زندگی حال، بی‌انگیزگی بیش‌تر در حوزه سنت و تلاش نکردن برای ایجاد تصویر صحیح از آن و حل تعارضات آن با بخش‌های صد‌در‌صد غلط، اما غالبِ تمدنِ غالب، باز هم نداشتن تلقی و تصویر درست از سنت و...

 

مشکل بعدی آن‌جاست که عمده معتقدان به هر یک از این دو مشرب فکری اصلی، به دلیل ضعف مهارت‌های گفت‌و‌گو (با اغماض و صرف‌نظر از تاثیر تلقی ذهنی از سنت در زندگی فعلی) در زندگی حال نیز قادر به حل این تعارضات نیستند و بدتر، به شکل‌های مختلف و در خلال تلاش برای تعیین تکلیف جزئیات زندگی معاصر، به آن دامن می‌زنند.

 

به این مجموعه، هجمه دهشتناک رسانه‌ای تمدن غالب را هم باید اضافه کرد که برخلاف برخی ظواهر، له هیچ کدام از دو تصویر عمده ما از سنت، علیه دیگری عمل نمی‌کنند، بلکه دقیقا علیه هر دو تصویر و به طور کلی علیه شکل‌گیری دیوار محکمی به نام سنت (با هر تفسیری) فعال هستند.

 

سردرگمی عمده ما در مواجهه با گذشته و مطمئن نبودنمان به این که قرار است در همین موقعیت مکانی و زمانی، در زندگی و از زندگی، لذت ببریم، عامل بخش‌های بزرگی از ناهنجاری‌های اجتماعی و رفتارهای غیرمعقول و غلط ما در حوزه‌های مختلف است.

 

در این مجموعه پیچیده، تنها کسانی که قادر به جمع بین دو تلقی غالب فعلی از سنت (ملی و مذهبی) هستند و مطمئن هستند که قرار است این کشور به همان دلایل ملی و مذهبی، ساخته شود و قرار است در همین کشور، از زندگی دنیایشان هم، در نهایت عقلانیت، لذت ببرند، برنده‌اند.

این گروه کوچک، همان‌هایی هستند که قادرند معادلات ملی و جهانی را (اگر اصولا بنا به تغییر معادلات باشد) عوض کنند. بقیه، در درازمدت، یا مغبون خواهند شد، یا مغلوب، یا پیرو و یا هر سه با هم.

 

* از تلقی‌ها و برداشت‌های متفاوت، ذیل همان مفهوم کلی «جنبه مذهبی سنت»، عجالتا صرف‌نظر کرده و آن را یک کل واحد در نظر می‌گیرم.

 

+ نویسه مرتبط: کلمة سواء

۱۱ آبان ۱۳۹۷ ، ۱۰:۳۴ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهتاب

عصر یخبندان؟

چند وقتی هست که یه گروه برای وبلاگ‌خونی زدم تو یکی از این پیام‌رسان‌ها و یه سری از دوستام رو که وبلاگ‌نویس نیستن ولی می‌دونم حوصله خوندن این جور مطالب رو دارن، عضو کردم توش.
و از موقعی که این گروه رو زدم، روزی نیست که حداقل یک نویسه خوب وبلاگی، توش به اشتراک نذارم. نویسه خوب هم که می‌گم منظورم این نیست راجع به مسائل خاص سیاسی-اجتماعی باشه حتما، ولی نوشته خوبی باشه و ارزش اشتراک‌گذاری داشته باشه و حتی با این قید که هر چیزی توش نذارم، بازم هر روز، حداقل یه لینک وبلاگ، گذاشته شده تو گروه.
حالا سوال اینه که چرا انقدر خیلیا اصرار دارن بگن حال وبلاگ‌نویسی خوب نیست و وبلاگ‌نویسا منقرض شدن و...؟

یکم جو نمی‌دیم به نظرتون؟
 
بعدنوشت: اگر قرار باشد نحوه مرگم را خودم انتخاب کنم، دوست دارم شبیه سقراط بمیرم. در همین راستا اگر برگردیم عقب و قرار باشد از اول اسم انتخاب کنم برای این‌جا، قطعا و حتما اسمش را می‌گذارم «شوکران».
۱۰ آبان ۱۳۹۷ ، ۰۷:۵۷ ۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهتاب