تلاجن

تو را من چشم در راهم...

رمز به وبلاگ‌نویس‌ها داده می‌شود

پنجشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۴۱ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اعتقاد

سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۱۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

اعتقاد نصفه بهتر است یا بی‌اعتقادی؟

آریایی‌ای که ما باشیم!

سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۵۳ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

توقع داشتم این گوشی آریا۱ که خریدم یه چیز داغونی باشه که باهاش منت بذارم سر خدا بابت فداکاری و ایثار و جهاد اقتصادی و الخ. منتها نه تنها این طوری نیست؛ فکر کنم یه چی هم بدهکار شدم که با این قیمت مناسب همچین گوشی‌ای خریدم.

+تا این‌جا فقط دوربینش در حدی نبود که انتظار داشتم؛ بقیه ویژگی‌های ظاهری، سخت‌افزاری و نرم‌افزاری انصافا خیلی خوبه.

+بیاید امیدوار باشیم در ادامه یه مشکل خاصی پیدا کنه که فانتزی بنده محقق بشه :دی

+اولین پست با گوشی جدید:)

چطور می‌شود واقعا!

دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۵۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

در تعجبم که گروهی برای دفاع از باطل، ظلم، وحشی‌گری‌ و فساد (که خلاف عقل و فطرت آدمی‌زاد است) و تئوریزه کردن مبانی‌ای خلاف نص صریح تاریخ و تجربه زندگی اجتماعی بشر، این همه انرژی و انگیزه تلاش و مبارزه و کار رسانه‌ای دارند و عده دیگری در دفاع از حق و حقیقت و خروار خروار شواهد تاریخی و اجتماعی این همه سست و بی‌نظمند!

+با ادای احترام به اشخاص و نهادهایی که از این قاعده مستثنا هستند که علی‌رغم بعضا گمنامی و قلت عددشان، هرچه داریم از اخلاص و پشتکار و نظم آن‌هاست.(ولو گهگاه اشتباهاتی هم کرده باشند)

اوهام

يكشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۱۴ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

اگر روزی کارگردان شوم

برای نقش آدم درست‌کار فیلم

فردی را پیدا می‌کنم

با چهره‌ای ساده

و چشم‌هایی خیلی معمولی

برای نقش آدم جنایتکار داستان هم

کسی را پیدا می‌کنم

با ظاهر آراسته

و لبخندی مهربان


زمان وقوع یک اتفاق خیلی بد در فیلم من

نه شب است

نه رعد و برق می‌زند

و نه باران می‌بارد


عشق

در یک روز معمولی نیمه آفتابی

که هیچ ویژگی خاصی ندارد

بین دو آدم

که هیچ ویژگی خاصی ندارند

_به جز همان دل مهربانی که می‌‌تواند عمیقا عاشق باشد_

اتفاق می‌افتد


دلتنگی می‌تواند 

در یک صبح زیبای بهاری 

در کنار شکوفه‌های تازه تازه سفید و صورتی

به اوجش برسد


و آدم‌ها 

برای رسیدن به چیزی که می‌خواهند

ممکن است پنج‌بار

_یک عدد ساده بدون هیچ خاصیت عجیبی_

یا بیش‌تر

زمین بخورند


در داستان فیلم من

در اوج گرفتاری

هیچ معجزه خاصی

اتفاق نمی‌افتد

کسی در نمی‌زند

کسی ناگهان زنگ نمی‌زند

که مشکلات را حل کند


تو هستی

و تنهاییت

و انقدر شکست می‌خوری

و اشتباه می‌کنی

تا بالاخره 

راه را

پیدا کنی


خدای آدم‌های قصه من

درگیر ظواهر نیست

در بند جزئیات بی‌اهمیت نیست

نگران زمان نیست

با اعداد رند حساب و کتاب نمی‌کند

دلسوزی بیجا ندارد

از اصولش کوتاه نمی‌آید


و فیلم آن‌قدر طول می‌کشد

تا بالاخره

آدم‌های قصه هم

این را یاد بگیرند


یاد بگیرند که

زندگی واقعی

شبیه فیلم‌ها نیست

هیچ‌وقت هم نبوده


یاد بگیرند که

ما همگی

و دسته‌جمعی

با هم

«فیلم‌زده» شده‌ایم

و تصمیم بگیرند

سرنوشتشان را

عوض کنند


مطابقِ

قوانینِ

زندگیِ

واقعی.

خودتان را بدهکار آن‌ها ندانید

شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۶:۵۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

ما به پرودگار عالم

به مبارزان راه حق در تمامی تاریخ

 و در پهنه جغرافیا

به خودمان

به تک تک مردمان این سرزمین 

و به همه آیندگان

تا جایی که از مرزهای حق و عدل بیرون نرود

و تا نقطه‌ای که توان داشته باشیم

بدهکاریم

اما به گزافه‌های نفسانی شبه‌روشنفکران

هرگز! و مطلقا!

واقعنا!

شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۵۶ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

چقدر غر زدن راحته و کیف می‌ده! تا حالا دقت نکرده بودم😊

مثال

جمعه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۲۵ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

شده تو یه مجموعه مسئول باشی، قرار به انجام کار مشترک باشه، از هرکسی بپرسی کدوم کار براش راحت‌تره و خودت حاضر باشی هر کاری موند رو انجام بدی، هرکس خودش کارش رو انتخاب کنه، بعضی از پرمدعاترین اعضا، راحت‌ترین قسمت رو بردارن، تو همون قسمت هم توقع داشته باشن کمکشون کنی، همین کارم انجام بدی، تو بخش خودت کسی کمکت نکنه ولی تو کمک کنی به بقیه، با این حال بازم کم بذارن و وقت اضافه بخوان، وقت اضافه بدی و بازم کار نکنن، بپرسی «ببین اگه نمی‌رسی بگو یه کاریش بکنیم» بگه «نه، می‌تونم»، بازم انجام نده، دیگه وقتی نباشه، مجبور بشی از کارای شخصیت و خواب و خوراک و استراحتت بزنی و کار رو تموم کنی که لنگ نمونه پروژه، بعد چون بیش‌تر کارها رو تو انجام دادی ناچار ارائه هم با تو باشه. با هر سختی‌ای هست تمومش کنی، ارائه بدی و ماجرا تموم شه. به روی اون طرفم نیاری و بگی «بیخیال! ارزشش رو نداره.» بعد همون آدم و دقیقا همون آدم بیاد بگه «می‌تونستی بهترم توضیح بدیا!» و بگه «چرا همیشه باید تو ارائه بدی و تو چشم باشی؟» بعد هم باهات قهر کنه و بگه «من دیگه هم‌گروه نمی‌شم با تو». بعد هم برای دفعه بعد، بره به کسایی که می‌خوان تو گروه تو باشن بگه «فلانی خیلی خودخواه و پرروئه. خیلی هم خودشیرینه»

از شدت فشار روحی‌ای که بهت وارد شده، بری با هم‌گروهی‌های قبلیت (که وظیفه خودشون رو در حدی که باید انجام دادن ولی کاری به کار چیز دیگه‌ای هم نداشتن) حرف بزنی و درددل کنی و بهت بگن «توام آخه کار سختی رو سپرده بودی بهش» یا «آخه توام می‌تونستی بهتر ارائه بدی دیگه. راست می‌گه»


شده اینا؟ برید تو یه مجموعه مذهبی ترجیحا مختلط (که پیچیده‌تر بشه موضوع)، اینا رو تجربه کنید؛ بعد بیاید این‌جا می‌شینیم با هم درباره این که چرا فلانی کاری نمی‌کنه صحبت می‌کنیم.

حکیم تولستوی

پنجشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۷، ۰۳:۴۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

«موفقیت در جنگ هرگز نه به چگونگی موضع وابسته بوده، نه به کیفیت تسلیحات و نه حتی به تعداد نفرات واحدها؛ هیچ‌وقت هم به این‌ها وابسته نخواهد بود... موفقیت در جنگ به یک چیز مربوط است و آن احساسی است که در دل من و در دل یک‌یک این سربازان وجود دارد...»


پ.ن طبق معمول بی‌ربط: از آدمی که صرفا با داشتن پول و پارتی‌بازی به جایی رسیده که من با زحمت نتونستم یا تونستم برسم، بدم می‌آد؟ اصلا! اصلا چنین موجودی در حدی نیست که من ازش بدم بیاد؛ چون مطمئنم اگه تو جایگاه مشابه قرار بگیرم هرگز حاضر نیستم از این روش‌های حقارت‌آمیز استفاده کنم.

اما ساختاری که این اجازه رو بهش می‌ده، قطعا باعث ناراحتیه و باعث می‌شه ذهنم مدام درگیر این باشه که در یک زمان‌بندی کوتاه، میان و بلندمدت، چه کارهایی از دستم برمیاد برای تغییر این ساختار.

+هیچ اتفاقی یه شبه نمی‌افته. مقایسه مداوم جامعه در حال پیشرفت ما با تمدنی که نتیجه چند قرن عرق ریختن و البته غارت‌گریه، فقط انرژی‌های مفیدتون رو می‌گیره.

یا به هر قیمتی شده فرار کنید و برید و اجازه بدید آدم‌های باانگیزه، بدون عذابِ شنیدنِ غرغرهای مداوم شما، تلاش کنن و زحمت بکشن یا خودتون رو تبدیل کنید به یکی از همین آدم‌های قوی و باانگیزه. از نظر من راه سومی وجود نداره.

+هزارتا ساختار سیاسی هم که عوض بشه، گرفتاری‌های ما فقط به دست خودمون حل خواهد شد. با کار واقعی و بی‌وقفه. با انگیزه، امید و اعتماد به نفس. اگه تو ساختاری که تا این حد متکی به سنت و ارزش‌های بومی این مردمه، نمی‌تونی کار کنی، مطمئن باش تو هیچ ساختار دیگه‌ای هم نمی‌تونی. جمهوری اسلامی نعمته برای همه ما (حتی تویی که دغدغت اصلا و مطلقا دین نیست) و نعمت رو شکرش رو به جا می‌آرن نه که بابتش غر بزنن!

اعتراف یک‌‌ خطی

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۳:۳۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

باید اعتراف کنم از این که خدا با آدم‌ (فرد/جامعه) تعارف نداره خوشم‌ میاد.


بعدنوشت: فکر می‌کنم دین‌داری بیش از حد علمی-پژوهشی من نیاز به یه درجاتی از جنون داره...

مرکز طوفان

يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۵۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

چشم طوفان ناحیه‌ای است با هوای آرام که در میانهٔ طوفان‌های شدید گرمسیری ایجاد می‌شود. [ویکی پدیا]

یعنی در حالی که در اطراف، باد و گرداب با سرعت بالایی در حال حرکت است، مرکز طوفان ممکن است یک جزیره آرام با آب و هوای آفتابی باشد.

و دل مومن نیز چنین است به گمان من. جزیره آرام با آفتاب ملایم در میانه گرفتاری‌ها. مومن از امید و تلاش حرف می‌زند و خیلی‌ها به او لقب «خیال‌پرداز» می‌دهند. عکس‌های هوایی گردباد و گرداب را نشانش می‌دهند و او را متهم می‌کنند که «واقع‌بین» نیست. 

مومن شبیه سواره‌ای است که به افق نگاه می‌کند؛ به انتهای مسیر. و دیگران چشمشان به سنگریزه‌های بین راه است و مدام غر می‌زنند که «اگر یکی از این سنگ‌ریزه‌ها لاستیک را سوراخ کند چه کنیم؟!»

مومن با خودش، در مورد عمل به هیچ حق و حقیقتی مطلقا تعارف ندارد و در جایی که مسئول و مدیر باشد، در عین ادب و نرمی و لطافت رفتاری، با دیگران نیز. به خودش فرصت می‌دهد که ذره ذره بهتر شود؛ ولی هیچ کدام از وظایفش را از دایره برنامه‌ریزی و عمل خارج نمی‌کند به خیال این که «نمی‌توانم»، «نمی‌شود»، «به من چه اصلا؟»، «حالا مگر چه کسی رعایت می‌کند که من دومی‌اش باشم؟»

صرفا طبق قوانین رسمی عمل نمی‌کند؛ علاوه بر قواعد و قوانین رسمی، انصاف و وجدان دارد و عمیقا به آن‌ها متعهد است.

مدام و مداوم در حال بررسی حال و احوالش است؛ حب و بغض‌هایش را زیر ذره‌بین می‌گذارد و آن‌ها را با حق و عقل می‌سنجد. نه بی‌دلیل منطقی و عاقلانه و منطبق بر حق و حقیقت، به کسی علاقه دارد و نه به خاطر ضعف‌ها و حقارت‌های روحی و حسادت‌ها و کینه‌های نفس اماره، از کسی متنفر است.

هرگز و تحت هیچ شرایطی دروغ نمی‌گوید. با هیچ توجیهی. مگر جایی که واقعا مصلحتی وجود دارد که بسیار بسیار شرایط خاص و نادری است.

پرتلاش است و در کم و کیف تلاش هیچ‌کس را مانند او نمی‌بینید.

باهوش است؛ چرا که اصولا دین‌داری کار انسان‌های باهوش است. انفاق، امر به معروف، تقیه و خیلی دیگر از وظایف دینی فقط از انسان‌های هوشمند برمی‌آید. هوشمند کیست؟ در تعریف دین، هر کس بیش‌تر حواسش باشد به رهنمودهای عقل. کسی که به آن‌چه می‌فهمد و می‌داند عمل می‌کند؛ بدون توجه به این که چند نفر دیگر در این حق و حقیقت با او همراه هستند؛ بدون توجه به نیش و کنایه‌ها.

به خاطر نفسش عصبانی نمی‌شود؛ حتی در دفاع از حق. اگر داد بزند به این دلیل است که در آن لحظه خاص، فریاد است که تاثیرگذار است و وجدان‌های خوابیده را بیدار می‌کند و اگر سکوت می‌کند از ترس قضاوت شدن نیست؛ سکوت می‌کند چون سکوت برای فهماندن حق، موثر است.

مومن، عاشق است. عمیقا عاشق است و درد عشق را می‌فهمد. «فراق» را می‌فهمد. «اشک» را می‌فهمد.

در میان مردم تنهاست و در خلوت خودش، پروردگار عالم کنار اوست. برای همین است که اگر تمام مردم عالم از بین بروند و او باشد و قرآنش، احساس ترس و وحشت ندارد.

متقی است. اهل خودداری و به اندازه (و بلکه بگویم کم) خوردن، خوابیدن و حرف زدن.

امنیت و آرامش است برای آدم‌های معمولی، مایه اطمینان قلبی است برای مومنین دیگر و باعث زحمت و آزار است برای ناکسان.

قلب او همان ظرفی است که خداوند حقایق را، حکمت را و آرامش را به آن نازل می‌کند؛ پس مومن سزاوارتر از همه آدمیان دیگر است به پیش‌بینی آینده انسان و جهان؛ چرا که تقوا، کلید درک حقایق عالم است. بنابراین، برای فهمیدن این که قرار است ماجرای تقابل حق و باطل به کجا برسد، حرف هر کسی را دوست دارید بخوانید و بشنوید؛ ولی فقط حرف مومنین را باور کنید. آن‌ها تنها کسانی هستند که واقعا می‌دانند درباره چه چیزی حرف می‌زنند...

صرفا جهت غر زدن

جمعه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۵۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

یک) ببین خانم محترم چادری‌ای که مدام درگیر چادرت هستی و طوری سرش می‌کنی که من اصلا نمی‌توانم درست ببینمت و به شکلی حجاب می‌کنی که موقع حرف زدن با تو یا دیدنت، فقط حواسم می‌رود به ور رفتن تو با چادرت،

تو، دقیقا به اندازه همان دختری که با حجاب نصفه و صد جور رنگ و لعاب از خانه بیرون می‌آید، داری «زن» بودنت را فریاد می‌زنی.

حجاب را که متمدنانه‌ترین روش ممکن برای حضور فارغ از قیدهای جنسیتی در اجتماع است، با این کارت تبدیل می‌کنی به ابزاری علیه خودش!

محجبه باش! کاملا پوشیده باش! ولی لطفا عادی باش!


دو) چیزی که خیلی مرا اذیت می‌کند این است که یک گروهی از زنان و دختران محجبه ما از زیبا و آراسته بودن احساس گناه می‌کنند!

دیده‌اید حتما. بعضی‌ها مهم نیست حجابشان کامل باشد، سرتاپا پوشیده باشند و هیچ آرایشی هم نداشته باشند، به هرحال چهره، صدا یا مدل صحبت کردنشان به صورت طبیعی انقدر جذاب و گیراست که جذابیتش از همه این لایه‌ها رد می‌شود و من دیده‌ام که برخی دختران مومن مذهبی واقعا دوست‌داشتنی، عملا احساس‌ عذاب وجدان دارند از این نعمت و موهبت خدادادی و ساده‌ترین حق و حقوق دخترانه‌شان (تو فکر کن در حد خرید یک قاب جیغ بنفش برای گوشی) را خلاف مبانی عفاف و حیا می‌دانند!

متاسفم برای تک‌تک آدم‌های صاحب منبری که طوری حرف می‌زنند که تمام بار رعایت تقوا و عفاف را در جامعه روی دوش دختران می‌گذارند و جدا نگرانم برای این دخترخانم‌ها که این طور بی‌رحمانه ذره‌ ذره لطافت‌ها و ظرافت‌های فطرت پاک دخترانه‌شان را قتل‌عام می‌کنند.


سه) به قول یک بنده خدایی که می‌گفت اگر فرداروز حضرت صاحب ظهور کند، برخی تنها رزومه‌ای که برای ارائه دارند این است که «آقا! شما که نبودید ما کلا خیلی حواسمان به نحوه ارتباط‌مان با نامحرم بوده. خیلی خیلی اصلا آقا!»

انگار نه انگار که این حد و حدود را گذاشته‌اند برای این که مثل یک ابزار ساده و دم‌دستی، سریع یاد بگیری‌اش و‌ بروی سراغ کارهای مهم‌تر!

ان‌شالله که اگر به درک زمان ظهور رسیدیم و احیانا کسی آدم حسابمان کرد، تنها حرفی که برای گفتن داریم گزارش موفقیت در انجام تکالیف حداقلی‌مان نباشد!

جز تو کسی هست؟

پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۵۵ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

قسم به پروردگاری که می‌داند چه زمانی باید با محبت شرمنده‌ات کند و چه زمانی باید مجازاتت کند.

قسم به پروردگاری که می‌داند کدام نشانه‌ها را در کدام زمان‌ها بفرستد.

قسم به پروردگاری که صبر می‌کند و می‌بخشد و به رویت نمی‌آورد.

قسم به پروردگاری که در هر حال و روزگاری، جز او پناهی نداریم.

قسم به پروردگارمان که انسان بسیار عجول و ناسپاس است...


+خوشحالم محرم داره شروع می‌شه.

خیلی نزدیک

دوشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۴۵ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

طلاق پدیده‌ای بود که من همیشه توی فیلم‌ها می‌دیدم و هیچ‌وقت از نزدیک لمس و حسش نکرده بودم. خونواده مادری من عمدتا به خاطر مذهبی بودن درگیر این مباحث نیستن و خونواده پدریم هم گرچه مذهبی نیستن ولی به هرحال این جنس مشکلات رو نداشتن.

الان که چند وقته یکی از اقوام نزدیک از همسرش جدا شده و دختر کوچولوی خوشگلشون این وسط داره بهترین روزهای دوره کودکیش رو با تجربه‌های جنگ و دعوای مامان و باباش، زندان رفتن باباش و نهایتا جدا شدنشون می‌گذرونه، احساس می‌کنم مسائل خانوادگی واقعا وارد فاز حادی شدن که تونستن به سنگر خونوادگی من هم نفوذ کنن.

جدای از این، چند وقت قبل وقتی داشتم با مامان برمی‌گشتم خونه، یه خانم جوون رو دیدیم با یه پسربچه کوچولو (یا در واقع بگم یه نی‌نی کوچولو) که ازمون دور بود تقریبا. من چهره اون خانم رو ندیدم؛ ولی یادمه لباس آبی پسرش به نظرم خیلی ناز اومد و کلی ذوق کردم از دیدن این نی‌نی کوچولو که سرش رو گذاشته بود رو شونه مامانش. وقتی رد شدن مامان آروم گفت: «این خانم همسایمونه. تو یه مراسمی تو مسجد نزدیک خونه دیدمش. شوهرش قبل از این که بچش به دنیا بیاد، ولش کرد رفت.» گفتم: «ولش کرد رفت؟!! یعنی چی؟!» نمی‌دونم واقعا مامانم چیز بیش‌تری می‌دونست یا نه ولی فقط گفت:«همین دیگه. گذاشت رفت.» حس می‌کنم شاید مامان به خاطر سن و تجربه بیش‌ترشون، اونقدری تعجب نکردن؛ ولی من اولین بار بود این موضوع رو هم انقدر از نزدیک می‌دیدم.

احساس می‌کنم من تا حالا تو یه منطقه امن بودم وسط جامعه‌ای که یه بیماری واگیردار عفونی به شدت داره توش پخش می‌شه و حالا دیگه کم‌کم رسیده به منطقه امن حوالی من.


چه اتفاقی داره می‌افته واسمون؟!

بازنشر

يكشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۰۶ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

من البته تو حوزه اقتصاد یا مدیریت مطالب خیلی کمی خوندم؛ ولی یکی از موجز و‌ در عین حال گویاترین‌هاش این مطلبه که تو ذهنم بود یه بار حتما بازنشرش کنم و فکر می‌کنم مطلب خوبیه در جواب این تحلیل‌های هر روزه‌ای که می‌خونیم و فساد مالی، اداری، رانت‌خواری‌ها و اختلاس‌ها رو یه جوری توضیح می‌دن انگار خیلی عجیب یا غیرعادیه! طوری که آدم فکر می‌کنه لابد ما کلی زحمت کشیدیم، ساختارهای شفاف تعریف کردیم و وقت گذاشتیم برای سالم‌سازی اقتصاد بعد اون وقت وضع اینه و این برامون جای تعجب داره! صادقانه بگم، من این روزا بیش‌تر سوالم اینه که به نسبت این فاجعه‌های مدیریتی و ساختاری ما تو حوزه‌های مختلف، پس چرا انقد خوبه همه‌ چی؟!

بخونید: حاکمیت به مثابه فاحشه‌خانه.

و تو که مهربان‌ترینی

شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۴۶ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

گاهی وقت‌ها بعضی آدم‌هایی که تو زندگی بهم بد کردن، می‌بخشم با این نیت که: «خدایا! من این آدم رو که بهم بدی کرده بود می‌بخشم و سعی می‌کنم با خوبی و محبت خودم بهش، پیش نفس و وجدانش تنبیه و شرمندش کنم و این در حالیه که اون آدم واقعا به من ظلم کرده و‌ باعث حال بد و گرفته من شده. حالا چطور ممکنه تو، منی رو که تازه به تو ظلم نکردم _آخه من چه طور می‌تونم به تو ظلم کنم؟!_ منی رو که فقط از روی جهل خودم و ضعف ارادم، به خودم بدی کردم نبخشی و عقاب و سختی گناهم رو از حال و آینده من برنداری؟!

یعنی من از تو مهربون‌ترم؟!

نمی‌شه که...پس خدایا! لطفا ببخش‌ و بگذر و کمک کن جبرانش کنم و تکرارش نکنم...»


پ.ن: این رو اینجا برای اولین و آخرین بار می‌نویسم و امیدوارم کافی باشه. یکی از کارکردهای اصلی و مهم وبلاگ برای من به اشتراک گذاشتن تجربه‌های زندگی دینیه. از این جهت، من نویسنده وظیفه دارم هدف و نیت درستی باشم و شمای خواننده موظفی حسن ظن داشته باشی به هدف و نیت من و حتی اگر این طور هم نباشه، موظفی به حرف درست حتی اگر مطمئن باشی نیت درستی پشت بیانش نیست، توجه کنی. پس بیاید هر کدوم وظیفه خودمون رو انجام بدیم و من با کمال احترام به نظراتی با محتوای «ریا نداشت این؟!»، «تف به ریا!»، «حالا واقعا لازمه این چیزا رو بنویسی؟!» و... جوابی نمی‌دم:)

بهترین بهترین من!

پنجشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۳:۰۴ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

سلام! عید همگی مبارک! عاشقانه بخونیم امروز؟:)



زرد و نیلی و بنفش

سبز و آبی و کبود

با بنفشه‌ها نشسته‌ام

سال‌های سال

صبح‌های زود


در کنار چشمه سحر

سر نهاده روی شانه‌های یکدگر

گیسوان خیسشان به دست باد

چهره‌ها نهفته در پناه سایه‌های شرم

رنگ‌ها شکفته در زلال عطرهای گرم

می‌تراود از سکوت دلپذیرشان

بهترین ترانه 

بهترین سرود


مخمل نگاه این بنفشه‌ها

می‌برد مرا سبک‌تر از نسیم

از بنفشه‌زار باغچه

تا بنفشه‌زار چشم تو _که رسته در کنار هم_

زرد و نیلی و بنفش

سبز و آبی و کبود

با همان سکوت شرمگین

با همان ترانه‌ها و عطرها


بهترین هرچه بود و هست!

بهترین هرچه هست و بود!

در بنفشه‌زار چشم تو

من ز بهترین بهشت‌ها گذشته‌ام

من به بهترین بهارها رسیده‌ام

ای غم تو هم‌زبان بهترین دقایق حیات من

لحظه‌های هستی من از تو پر شدست

در تمام روز

در تمام شب

در تمام هفته

در تمام ماه

در فضای خانه، کوچه، راه

در هوا، زمین، درخت، سبزه، آب

در خطوط درهم کتاب

در دیار نیلگون خواب!

ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن!

بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده‌ام

ای نوازش تو بهترین امید زیستن!

در کنار تو

من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته‌ام


در بنفشه‌زار چشم تو

برگ‌های زرد و نیلی و بنفش

عطرهای سبز و آبی و کبود

نغمه‌های ناشنیده ساز می‌کنند

بهتر از تمام نغمه‌ها و سازها

روی مخمل لطیف گونه‌هات

غنچه‌های رنگ رنگ ناز

برگ‌های تازه تازه باز می‌کنند

بهتر از تمام رنگ‌ها و رازها!


خواب خوب نازنین من!

نام تو مرا همیشه مست می‌کند

بهتر از شراب!

بهتر از تمام شعرهای ناب!

نام تو اگرچه بهترین سرود زندگیست

من تو را به خلوت خدایی خیال خود

«بهترین بهترین من» خطاب می‌کنم

بهترین بهترین من!


فریدون مشیری

به بقیه که کلا امیدی نیست!

چهارشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۶:۴۴ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

مسائل زنان کی حل می‌شه؟ هر وقت اتحادیه مستقل یاد بگیره تو عکس یادگاری نشست و جهاد و همه‌جا، باید خانم‌ها هم باشن.

خانم‌هایی که کار تشکیلاتی کرده باشن، می‌دونن من چی می‌گم.

مشت نمونه خروار البته.



بعدنوشت بی‌ربط: رضا امیرخانی چرا همه راه‌های ارتباطیش رو مسدود کرده؟! تو سایتش نمی‌تونم نظر بذارم؛ کانال هم شناسه ارتباطی نداره. جای دیگه هم که نیست ظاهرا:/

همینه دیگه

چهارشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۵:۱۵ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

من جدا اینایی رو که طرفدار استیضاح روحانی هستند درک نمی‌کنم! تفکر روحانی و‌ گروهش همون تفکر غالب حاکم بر جامعه است. شما همین الان اگر انتخابات ریاست جمهوری رو با همون کاندیداهای پارسال‌‌ (شما هم مثل من باورتون نمی‌شه همین پارسال انتخابات بود؟!)‌ برگزار کنید بازم نتیجه همون می‌شه! فوق فوقش این دفعه جهانگیری رای بیاره!

وقتی می‌گی رای‌گیری، باید نتایجش رو هم بپذیری دیگه. یا باید حرف نظر اکثریت رو نزنی، یا اگه زدی پاش وایستی. پاش وایستی و اگر توانشو داری نظر این اکثریت رو عوض کنی نه این که بزنی زیر بساط!

فراموش نکنیم روحانی بنی‌صدر نیست. گرچه که من از همون اول معتقد بودم و‌ هنوزم هستم که روحانی تنها رئیس‌جمهور بعد انقلابه که اصولا در قد و قواره ریاست جمهوری نبود و نیست. به قول فراستی، این فیلم ماقبل نقده! ولی به هرحال باید بذاری اکران شه. چاره‌ای نیست. همه مجوزهای لازم رو داره. تو دوست نداری راهش نده فجر. نفرستش اسکار. اسمشم نیار حتی. ولی باید اکران بشه. تا دقیقه آخر. تا ته تیتراژ.

قالب شماره ۱۱

دوشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۰۷ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

قالب آخری که تو‌ بلاگفا داشتم خیلی دوست‌داشتنی بود. حداقل این که من خیلی دوستش داشتم. یه زمینه سفید ساده با یه تصویر محو شده از یه شاخه گل‌های کاغذی صورتی که انگار از دیوار بالا رفته بودن. وقتی اومدیم بیان، نه هیچ‌وقت تونستم با قالب‌های بیان کنار بیام، نه هیچ‌کدوم از قالب‌های عرفان برام جالب بود. خودمم انقدری از کد نوشتن سر در نمی‌آوردم و نمی‌آرم که بتونم اون چیزی که می‌خوام رو بنویسم. دوستِ مهندسِ نرم‌افزارم ندارم. اگرم داشتم خوب، نمی‌دونم چقدر می‌شه هی خرده فرمایشات داد و انتظار داشت ملت عصبانی نشن. تو این بیان هم گرچه گهگاه از قالب‌های بعضی وبلاگا خوشم می‌اومد، ولی تهِ تهِ دلم مونده بود پیش همون تصویر محو قالب آخر بلاگفا.

من آدم سمجیم. خیلی بیش از حد سمج. این سمج بودن واقعا گاهی از حد طبیعی و درست می‌زنه بیرون. اونی که می‌خوام رو خیلی با طمانینه و دقیق و سر صبر انتخاب می‌کنم؛ ولی وقتی انتخاب می‌کنم دیگه باید همون اتفاق بیفته و‌ اگه لازم باشه برای اتفاق افتادنش تا ته دنیا هم می‌رم. (اون سوال پیاده‌روی کل دنیا یادتون هست؟)

چند روز پیش دیگه حسابی از قالب وبلاگم خسته شدم. دونه دونه قالب‌های بیان رو تو صفحه پیش‌نمایش باز کردم؛ یه سر رفتم وبلاگ عرفان قالب‌های ریسپانسیو رو دیدم؛ حتی یکیش رو هم با یه سری تغییرات جزئی انتخاب کردم و کدشو ساختم و امتحان کردم؛ ولی بازم اونی نشد که می‌خواستم. آخرش دیدم نمی‌شه. من هنوز دلم پیش اون عکس محو قالب بلاگفا بود؛ وبلاگی که خیلی وقت بود حذفش کرده بودم. دلم تنگ شد براش. دوباره رفتم بلاگفا، تلاجن ساختم. اون صفحه مدیریت ساده. و قالبی که جاش خالی بود. مثل این فیلما. انگار بعد چند سال بخوای بری دنبال بچه یا چه می‌دونم خواهر و برادری که گمش کردی. 

رفتم تو سایت پیچک. یه مدت قالبای اون‌جا رو استفاده می‌کردم. چندین صفحه رو گشتم ولی پیداش نکردم. دقیقا یادم نبود طرح قالب رو ولی مطمئن بودم اگه ببینمش می‌شناسم. تو چرخ زدن بین قالبای پر زرق و برق پیچک، یادم افتاد از یه جایی به بعد قالبای سبک نایت اسکین رو ترجیح داده بودم برای وبلاگ. رفتم نایت اسکین. سری قالب‌های بلاگفا؛ و پیداش کردم! اصلا فکرشم نمی‌کردم ولی پیداش کردم. سری یازدهم از قالب‌های بلاگفای نایت بود. همون عکس محو قرمز_صورتی که انگار کلا یهو پرتت کنه به یه زمان دیگه. یه مهتاب دیگه. به همون موقعی که اسم مهتاب رو انتخاب کردم. چرا مهتاب اصلا؟ نمی‌دونم. یادم نیست. عجیبه که موضوع به این مهمی یادت بره. قالب رو پیدا کردم به هرحال. ولی کدش قابل استفاده نبود. لینکش مشکل داشت. و البته مسئله من کدش نبود اصلا. من اون عکس رو می‌خواستم. بلکه بتونم تو یه قالب برای بیان ازش استفاده کنم. چی‌کار باید می‌کردم؟ فقط  از این که پیداش کرده بودم خوشحال می‌شدم و می‌گفتم «خوب حالا هزارتا عکس خوشگل‌تر از این هست. چه کاریه؟ اون محو بودنشم یه افکت ساده است صرفا.‌»

راستش همینا رو هم گفتم. ولی بازم دلم راضی نشد. من هزارتا عکس خوشگل‌تر محو شده با افکت نمی‌خواستم. دقیقا همون عکس رو می‌خواستم. گشتم تو سایتشون قسمت «ارتباط با ما» رو پیدا کردم. ایمیل زدم و گفتم «می‌تونم عکس استفاده شده تو قالب شماره ۱۱ بلاگفا رو داشته باشم؟» و به خودم گفتم «ببین دیگه واقعا تو همه تلاشتو کردی». ذره‌ای امید نداشتم به اون ایمیل جواب بدن. این جور سایتا، تازه الان که بیان رو بورسه، مگه چقدر بازدید‌کننده دارن و اصولا چند نفر ممکنه ایمیل بزنن که حالا کسی بخواد جواب هم بده؟ همون قسمت «تماس با ما» تو سایتشون یه گوشه کوچولو یه طوریه که انگار زنگ یه خونه قدیمی متروکه باشه که قایم شده زیر شاخه‌های انبوه پیچک و عشقه که کسی نتونه پیداش کنه. ایمیل زدم و با خودم گفتم «تو واقعا همه تلاشتو کردی»

جواب دادن! اونم خیلی زود‌. نشونی وبلاگ رو پرسیدن. جواب دادم و هورا! که «خواستن توانستن است» و «جوینده یابنده است» و... و جوابی نیومد. دیگه نمی‌شد بیخیال شم. دوباره ایمیل زدم «ببخشید اگه عکس رو نمی‌تونید بدید می‌شه حداقل کد قالب رو بدید تو وبلاگم استفاده کنم؟» جواب زود رسید. از آدمی که معلوم بود ایمیل قبلی من رو درست نخونده بود و حوصلش از دست این موجود سمج در مورد یه قالب قدیمی، یه عکس قدیمی، موضوعی در این حد بیخود، سر رفته بود. «گفتید کدوم قالب بود؟» یعنی حتی حوصله نداشت دو تا ایمیل قبل‌تر رو چک کنه. گفتم «شماره ۱۱ از سری بلاگفا» و فکر کردم پس حتما الان کد قالب رو می‌فرسته و به هرحال عکس رو بهم نمی‌ده. ولی ببین «تو به هرحال همه تلاشتو کردی». کد قالب اونقدرا برام مهم نبود. فوقش می‌شد دوباره بزنم تو وبلاگ بلاگفا که تماشاش کنم ولی عکس مهم بود که اینجا داشته باشمش و ظاهرا نمی‌شد. به هرحال مهم این بود که «من همه تلاشمو...»

امشب با بی‌حوصلگی رفتم ایمیلم رو چک کردم. و بله! عکس رو فرستادن برام! عکس عزیز دوست‌داشتنی من. عکس آخرین و تنها قالبی از وبلاگ بلاگفا که تو ذهنم مونده بود. از ذوق زیاد کلی تشکر کردم. یعنی یه : گذاشتم و کلی پرانتز پشتش ردیف کردم و گفتم من کلی خاطره دارم با این قالب. بعد، برای این که «همه تلاشمو کرده باشم» گفتم «می‌شه لطفا کد قالب رو هم برام بفرستید؟ من هرچقدر رو لینکش می‌زنم باز نمی‌شه» :)



پ‌.ن: دیگه راستش خیلی مهم نیست این‌جا استفاده بشه یا نه. مهم اینه که دنبالش گشتم؛ پیداش کردم؛ «همه تلاشمو کردم»؛ دارمش و‌ الان رو صفحه گوشیمه! درست رو به روم:)


پ.ن۲ یا روغن ریخته نذر امام‌زاده: برای ۱۶ شهریور. روز وبلاگ فارسی.