«بدان که اول چیزی که حق سبحانه‌و‌تعالی بیافرید گوهری بود تابناک، او را عقل نام کرد که «اول ما خلق الله تعالی العقل» و این گوهر را سه صفت بخشید: یکی شناخت حق و یکی شناخت خود و یکی شناخت آن که نبود، پس ببود. از آن صفت که به شناخت حق‌‌تعالی تعلق داشت حُسن پدید آمد که آن‌ را «نیکویی» خوانند، و از آن صفت که به شناخت خود تعلق داشت عشق پدید آمد که آن را «مهر» خوانند، و از آن صفت که نبود پس ببود تعلق داشت حزن پدید آمد که آن‌ را «اندوه» خوانند. و این هر سه از یک چشمه‌سار پدید آمده‌اند و برادران یکدیگرند، حُسن که برادر مِهین است در خود نگریست خود را عظیم خوب دید،‌ بشاشتی در وی پیدا شد، تبسمی بکرد، چندین هزار ملک مقرب از آن تبسم پدید آمدند. عشق که برادر میانی است با حسن انسی داشت، نظر از او برنمی‌توانست گرفت، ملازم خدمتش می‌بود، چون تبسم حسن پدید آمد شوری در وی افتاد، مضطرب شد، خواست که حرکتی کند، حزن که برادر کِهین است در وی آویخت، از این آویزش آسمان و زمین پیدا شد...

 

بدان که از جمله نام‌های حسن یکی جمال است و یکی کمال و در خبر آورده‌اند که «ان الله تعالی جمیل یحب الجمال». و هرچه موجودند از روحانی و جسمانی طالب کمال‌اند، و هیچ‌کس نبینی که او را به جمال میلی نباشد، پس چون نیک اندیشه کنی همه طالب حسن‌اند و در آن می‌کوشند که خود را به حسن رسانند. و به حسن که مطلوب همه است دشوار می‌توان رسیدن، زیرا که وصول به حسن ممکن نشود الا به واسطه عشق، و عشق، هرکسی را به خود راه ندهد و به همه‌جایی مأوا نکند و به هر دیده روی ننماید، و اگر وقتی نشان کسی یابد که مستحق آن سعادت بود، حزن را بفرستد که وکیل در است تا خانه پاک کند و کسی را در خانه نگذارد. و در آمدن سلیمان عشق خبر کند و این ندا در دهد که «یا ایها النمل أدخلوا مساکنکم لا یحطمنکم سلیمان و جنوده»، تا مورچگان حواس ظاهر و باطن هریکی به جای خود قرار گیرند و از صدمت لشکر عشق به سلامت بمانند و اختلالی به دماغ راه نیابد. و آن‌گه عشق بیاید پیرامون خانه بگردد و تماشای همه بکند و در حجره دل فرود آید، بعضی را خراب کند و بعضی را عمارت کند، و کار از آن شیوه اول بگرداند و روزی چند در این شغل به سر برد، پس قصد درگاه حسن کند. و چون معلوم شد که عشق است که طالب را به مطلوب می‌رساند جهد باید کردن که خود را مستعد آن گرداند که عشق را بداند و منازل و مراتب عاشقان بشناسد و خود را به عشق تسلیم کند و بعد از آن عجایب بیند...»

رساله «فی حقیقة العشق» یا «مونس‌العشاق» سهروردی

 

«اکنون می‌گوییم آن موجود عالی که مدبر کل است، معشوق تمام موجودات هم هست، زیرا که برحسب ذات، خیر محض و وجود صرف است. آن‌چه را که موجودات بر حسب جبلت طالب و شائقند، همان خیر است. پس خیر است که عاشق خیر است. چه اگر خیریت فی‌حدذاته معشوق نبود، محل توجه همم عالیه واقع نمی‌گردید. پس هر مقدار خیریت زیاده شود استحقاق معشوق بودنش بیش‌تر می‌گردد و آن موجود منزه از نقایص و مبرای از عیوب، همان طوری که در نهایت خیر است باید در نهایت معشوقیت و عاشقیت هم باشد؛ این‌جاست که عشق و عاشق و معشوق یکی است و دوئیتی در میانه نیست. و چون آن وجود مقدس، همیشه اوقات مُدرِک ذات خود و متوجه به کمال ذاتی خود است، باید عشق او بالاترین و کامل‌ترین عشق‌ها باشد. و نیز در مقام خود ثابت و محقق شده است: همان‌طوری که صفات حق عین ذات اوست و خارج از ذات او نیست، همان‌طور، امتیازی هم میان صفاتش نیست و چون امتیازی میان ذات و صفات او نیست، پس عشق، صریح وجود و ذات اوست.

حال ثابت گردید که موجودات یا وجودشان به واسطه آن عشقی است که در آن‌ها به ودیعه نهاده شده و یا آن که وجودشان با عشق یکی است و دوئیتی در میانه نیست. اول سلسلهٔ ممکنات است و دوم وجود مقدس حق جل‌شانه.»

رساله «عشق»، از مجموعه رسائل ابن‌سینا

 

چرا به ما نگفته‌اند چنین متون عمیق و فلسفی‌ای درباره عشق از گذشته وجود دارد و دانشمندان دوره‌ای که اصطلاحا به آن تمدن اسلامی گفته می‌شود، این‌طور جذاب و هنرمندانه درباره همه شئون زندگی انسانی سخن گفته‌اند؟

 

چرا برداشت نسل من از عشق، یک اتفاق تینیجری سطحی است؟ چرا نسبت بین عقل و عشق برایش مشخص نیست؟ چرا اسم هر احساس ساده پیش‌پاافتادهٔ غریزی‌ای را عشق می‌گذارد و خیال می‌کند عاشق شده؟ چرا یک‌ روز در میان شکست عشقی می‌خورد؟

 

چرا عشق را پدیده‌ای می‌داند صرفا لوس و صورتی و عروسکی و ولنتاینی و کافه‌ای؟ چرا خودش را در مقوله عشق، مدیون و وام‌دار غرب می‌داند؟

تمدن غرب، جدای محدود کردن مفهوم عشق در صرف عشق انسان به انسان (و نهایتا انسان به طبیعت و حیوانات) همین نوع را هم با ابتذالی که در پوشش و رفتار دارد نابود کرده!

کجا چنین حدی از سخیف بودن قابل مقایسه است با عمق و گستردگی عشقی که در فرهنگ شرق و مخصوصا در مکتب دین می‌توان به آن رسید؟

در این مکتب، نه تنها مقوله‌هایی به نام عشق انسان به خداوند و بالعکس، عشق امام به مأموم و بالعکس، در ظریف‌ترین و عمیق‌ترین و زیباترین وجه ممکن مطرح می‌شود، بلکه اصولا عشق انسان به انسان، چه در مقام انسان به عنوان یک هم‌نوع (به واسطهٔ نوع جهان‌بینی خاص دین) و چه عشق انسانی بین دو انسان خاص، به واسطه تعالیمی که مبتنی بر تربیت نفس هستند نیز و نجابت و حیا و پوشیدگی زنان و مردان، در سطوحی مطرح و تجربه می‌شوند که قابل مقایسه با نوع غربی آن نیست.

 

داستان‌های عاشقانه کلاسیک مشهور دنیای غرب را که این همه ژست رمانتیک و لطیف بودن می‌گیرد و ما رسانه‌زده‌های طفلکی هم آن را باور می‌کنیم (رومئو و ژولیت یا مثلا غرور و پیش‌داوری (تعصب) ) را مقایسه کنید با عشق فرهاد به شیرین، مجنون به لیلی و اصلا چرا راه دور برویم مقایسه کنید با خاطرات همسران شهدا و عشق و علاقه عمیق و عجیب بین آن‌ها و همسرانشان؛ آن وقت چطور می‌شود که خیلی‌هایمان دنیای غرب را ملاک و معیار جزئیات احساسات و روابط عاشقانه می‌دانیم و حتی در تقلید مناسبت‌ها، این‌طور در مقابلش احساس کمبود و وادادگی داریم؟

 

آن عشقی که عرفا و شعرای ما، آن را اکسیر تغییردهنده قلب و روح انسان، طبیب و دوای دردهای روحی و شخصیتی دانسته‌اند، چقدر برای نسل من قابل درک است؟

با وجود همه‌ٔ ادعایی که دارد، چقدر واقعا می‌تواند در مسیر عاشق بودنش، بردبار بماند؟ چه تعریفی از صبر دارد؟ می‌داند برای بودن کنار کسی که دوستش دارد، باید کجا، چقدر و چگونه اصرار کند؟ چقدر می‌تواند عاقلانه با یک احساس قلبی برخورد کند؟

 

تعریفش از عقل چیست؟

پلیس بدجنس عصبانی سخت‌گیری که مانع بروز احساساتش می‌شود و بی‌توجهی به هشدارهای عقل را نوعی بی‌قیدی جذاب و لازمه جوانی و «کول» بودن می‌داند یا عقل را به عنوان حجت درونی خداوند می‌شناسد که اتفاقا عمیق‌ترین و لذت‌بخش‌ترین مراتب علاقه با حضور و نظارت او اتفاق می‌افتد؟

 

مبنای علاقه و عاشق شدنش چیست؟

چرا می‌شود هر مزخرفی را به اسم داستان عاشقانه، فیلم عاشقانه و آهنگ عاشقانه به خوردش داد؟

چقدر می‌تواند مفهوم حدیث نبوی را درباره عشق (من عشق و عفف ثم مات مات شهیدا) را درک و تجربه کند؟

این حد از سطحی شدن درباره عمیق‌ترین مفاهیم انسانی تقصیر کیست؟

چند نفر از آدم‌های نسل من، با عاشق شدن بزرگ می‌شوند، رشد می‌کنند، تکامل روحی پیدا می‌کنند و چند نفر صرفا علاقه را در بازی‌های پیامکی، چت‌های شبکه‌های اجتماعی، قرارهای رمانتیک زیر برف و باران و هدیه دادن/گرفتن شکلات، جعبه موزیکال، عروسک، سلفی، تولد و جشن و پارک و ساحل و کافه رفتن خلاصه می‌کنند؟

 

مدت‌ها پیش به این نتیجه رسیده بودم هر نسلی وقتی به سن جوانی می‌رسد و عاشق بودن را تجربه می‌کند، خیال می‌کند عشق را خودش کشف کرده، فقط خودش آن را درک می‌کند و نسل‌های قبلی، چون الان که او جوان است، سنی ازشان گذشته، پس کلا از اول در همین سن‌و‌سال متولد شده‌اند! جوان نبوده‌اند و جوانی نکرده‌اند و عشق و عاشقی را کلا نمی‌فهمند! ولی الان باید بگویم معتقدم یک پله ترقی معکوس کرده‌ایم و نه تنها احتمالا به اشتباه خیال می‌کنیم نسل قبل از ما، عشق و عاشقی را نمی‌فهمیده‌، بلکه به نظر من طرز جوانی کردن، عاشق شدن و ازدواج کردن خیلی از آدم‌های نسل من نشان می‌دهد آن گروهی که عشق را درک نمی‌کنند، دقیقا و اصولا خود ما هستیم!

راه‌حل این مسائل چیست؟

 

عشق را از عشقه گرفته‌اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید و در بن درخت. اول بیخ در زمین سخت کند، پس سر برآرد و خود را در درخت می‌پیچد و هم‌چنان می‌رود تا جملهٔ درخت را فرا گیرد..