گیرم یکی بود یکی نبود. یه روز یه آدم فضایی می‌ره خواستگاری یه دخترخانومی. البته این آدم فضاییه شبیه ما زمینیا بوده و واسه همین کسی از خونوادهٔ دختره متوجه قضیه نمی‌شه. همه چیز خوب پیش می‌ره و دو‌تا خونواده (نگفتم خونوادهٔ آدم فضایی هم باهاش اومده بودن؟ خونوادهٔ آدم فضایی هم باهاش اومده بودن) قرار عقد رو می‌ذارن. بعد یه طوری می‌شه که قرار می‌شه حلقه‌ها رو خونوادهٔ داماد بخرن. یعنی اصلا خودشون انتخاب کنن و خودشون هم بخرن. (چی؟ تو‌ زندگی واقعی امکان نداره یه دختر اجازه بده فرد دیگه‌ای حلقهٔ ازدواجش رو انتخاب کنه؟ خب باشه. به من چه؟ این داستان منه و این شکلیه و‌ همینه که هست.)

کجا بودیم؟ بله، قرار می‌شه خونوادهٔ داماد حلقه‌ها رو بخرن. یعنی خونوادهٔ عروس بهشون می‌گن: «پس حلقه‌ها با شما» و اونام چون بالاخره خیلی با رسم و‌ رسوم درست آشنا نبودن، قبول می‌کنن.

همه چیز خوب پیش می‌ره و بالاخره روز عقد می‌رسه. اون روز خونوادهٔ داماد با یه ماشین حمل بار (یه وانت فکر کنم) میان خونهٔ عروس و وقتی خونوادهٔ عروس یکم تعجب‌ناک می‌شن، خونوادهٔ داماد توضیح می‌دن که برای حمل حلقه‌ها، چاره‌ای نداشتن جز کرایهٔ همچین ماشینی. و وقتی خونوادهٔ عروس با تعجب بیش‌تری می‌پرسن: «حلقهٔ ازدواج چه ربطی به وانت داره آخه؟!» خونوادهٔ داماد دو تا حلقهٔ طلای بزرگ (قد تایر کامیون) از طلای ۲۴ عیار رو نشونشون می‌دن که برای عقد خریدن. در واقع خونوادهٔ فضایی آقا داماد فکر کردن که لابد حلقه هرچقدر شعاع و وزن بیش‌تری داشته باشه، آبرومندتره و این‌جا بود که خونوادهٔ عروس متوجه می‌شن با یه مشت آدم فضایی طرفن و متاسفانه گزارهٔ منطقی «مهم تفاهمه» کلا فراموش می‌شه و اون دو مرغ عشق طفلکی به هم نمی‌رسن.

در واقع خونوادهٔ داماد چون آدم فضایی بودن، در جریان نبودن حلقهٔ ازدواج، یه ابزار سمبلیک بامزه است و نشونهٔ عشق و علاقه و محبت و پیوند دو نفر و اتفاقا اگه ساده‌تر باشه، شیک‌تر و بهتره.

ولی خب، خونوادهٔ داماد که با این تجربهٔ تلخ، راه و رسم زندگی زمینی رو یاد می‌گیرن، بعد این شکست عشقی پسرشون، یه جای دیگه‌ای می‌رن خواستگاری و این بار دیگه قضیه به خوبی و خوشی تموم می‌شه و آقای داماد فضایی با یه عروس زمینی ازدواج می‌کنه و همین‌جا موندگار و بچه‌دار می‌شه و سال‌های سال با خوبی و خوشی کنار همسرش زندگی می‌کنه.

حالا این داستان رو چرا تعریف کردم؟ واضحه! چون ما ایرانیا از نوادگان و نبیره‌ها و ندیده‌های همون زوج هستیم، فلذا، مهریه رو که قرار بوده طی یک حرکت سمبلیک، نشونهٔ مهر و محبت و علاقه، به عنوان پایهٔ اصلی شکل‌گیری یه زندگی باشه (تا حدی که پروردگار خوش‌فکر خوش‌سلیقهٔ ما، بدون وجود این سمبل، اصولا ازدواج رو به رسمیت نمی‌شناسه) تبدیل کردیم به...

... به همونی که می‌دونید.

ما دقیقا عین نیای بزرگمون، داریم به عنوان حلقهٔ ازدواج، تایر کامیون از طلای خالص سفارش می‌دیم و سر بزرگی شعاع این تایر، به هم فخر می‌فروشیم...

شایدم تقصیر ما نباشه واقعا، این بلاهت بهمون ارث رسیده:|