این روزها حالی دارم که فقط دلم میخواهد پناه ببرم به خدا از تحمل رنجهای بیهوده. از تحملهای بیهوده. از خسران دنیا و آخرت...
واکنش پیشفرض من به همهٔ فرازهای همهٔ روضهها، هنوز و همچنان ناباوری است. از سقیفهٔ بنیساعده و آن نفسانیتی که حتی نتوانست منتظر دفن پیکر حضرت رسول بماند، سوالهای تکراری من با اضافه کردن کلمهٔ «واقعا؟» به اول خطوط روضه شروع میشود؛ مثلا میپرسم «واقعا دستهای حضرت مولا را بستند و به اجبار بردندش که بیعت کند؟»، «واقعا درِ خانهٔ دختر پیامبر را آتش زدند؟»، «واقعا سیلی زدند به صورت عزیزترین خلق خدا پیش پیامبرش، آن هم دقیقا وقتی عزادار رفتن پدر بود؟» بعد همین طور «واقعا؟» گفتنها ادامه پیدا میکند تا میرسد به حج آخر حضرت ارباب. میرسد به خطبههایی که حضرت در مدت اقامت در مکه، برای مردم و بزرگان عالم اسلام خواندهاند، میرسد آنجا که امام به عمر سعد میگوید از این جنگ صرف نظر کند و او بهانهٔ خانهاش را میگیرد، آقا میگوید من مثل خانهات در کوفه را تضمین میکنم، از این نبرد بگذر، حرف حکومت ری را میزند و آقا میگوید نتیجهٔ این نبرد برای تو این نمیشود که از گندم ری بخوری، بگذر از این ماجرا، و جواب میشنود «خب اصراری هم به گندم نیست، از جو میخوریم» و لابد پوزخندی زده در ادامهٔ حاضرجوابی ابلهانهاش، من میپرسم «واقعا؟ واقعا این را گفته؟»، بعد میرسیم به جایی که من مجبور میشوم با بلاهت ادامهدارم، با حیرت بپرسم «واقعا نشست روی سینهٔ امامش که حتی در معرکهٔ روزهای نبرد، جز ادب و منطق و بزرگی و بزرگمنشی از او ندیده بود؟ نشست تا سر پسر پیامبر را از تنش جدا کند؟ وقتی به همهٔ سوالهایش جواب داده بود؟ وقتی همهٔ بهانههایش را از او گرفته بود؟ وقتی با فصاحت و بلاغت کلام، با منش، با عاطفهٔ حضور خانواده و کودکان، با معصومیت گریهٔ آن طفل شیرخوار، با وعدهٔ تامین آنچه به ظاهر قرار بود از دست برود، همهٔ دلایل و بهانهها تمام شده بود؟ وقتی حجت را حجت خدا تمام کرده بود؟ واقعا؟ واقعا سر امامش را از تنش جدا کرد و فریاد کشید «پیش عبیدالله شهادت بدهید که من سر حسین را از تنش جدا کردم»؟ واقعا همهٔ این اتفاقات افتاد؟»
من، هنوز و هرسال (از آن زمانی که شروع کردم به خواندن و یاد گرفتن این ماجرای پرسوزوگداز و تمامنشدنی) به شکل پیشفرض بیارادهای، اول همهٔ خطوط روضه یک «واقعا؟» اضافه میکنم و هنوز باورم نشده...
من هنوز برای همین ناباوریهایم اشک میریزم و نمیدانم اگر روزی از این حریم امن «مگه میشه آخه؟»ای که برای خودم ساختهام بیرون بیایم و واقعا بپذیرم که همهٔ این اتفاقات افتاده، قرار است چطور عزاداری کنم...
امشب پرچمهای حرم _و از جمله پرچم بالای گنبد را_ عوض کردند تا حرم نور امام رئوف، مشکیپوش عزای حضرت سیدالشهدا شود. صحن انقلاب بودم بین انبوه جمعیتی که چشمشان را دوخته بودند به گنبد طلایی آقا. درست عین آدمهایی که در آن سکانس معروف «الرسالة» مصطفی عقاد، چشم به اذان گفتن بلال دوخته بودند.
من معمولا خیلی احساساتی نمیشوم در چنین موقعیتهایی، ولی اعتراف میکنم صحنهٔ ویژهای بود؛ وقتی جمعیت از ته دل فریاد میکشید «یا حسین!»، از هر طرف صدای هقهق آدمها را میشنیدم، همگی منتظر بالا رفتن و اهتزاز آن پرچم سیاه و طلایی بودیم و وقتی یاد همهٔ پرچمهایی میافتادم که منتظریم روزی به اهتزاز دربیایند، نمیشد احساساتی نشد...
امیرخانی یک جایی توی «سرلوحهها» دربارهٔ مرحوم حاج عبدالله والی نوشته بود و چیزی نوشته بود به این مضمون که ما خیال میکردیم «لقد کان لکم فی رسول الله اسوة حسنة» یعنی همین که که در سلام کردن پیشدستی کنیم و لبخند بزنیم و با بچهها مهربان باشیم و الخ. و الان فهمیدهام اسوهٔ حسنه بودن، یعنی یاد بگیری پیامبر شوی، «پیام» خدا را به بندههایش برسانی.
و من یادم هست خوشم آمده بود از تعبیرش و خیال میکردم «خب پس، باید تمرین کرد که بتوان پیام خدا را به بندههایش رساند» و خیلی بلاهتآمیز خیال میکردم پس من در حال چنین مبارزهای هستم با خودم و زندگی و ...
اخیرا فهمیدهام زکی! خانمِ مهتاب! شما همان با لبخند سلام کردن را یاد بگیر! پیامبر شدن پیشکش!