در راستای امتحان کردن کاکائوهای مختلف، اخیرا ۹۶درصد پارمیدا خریدم و تللللللللخ بود عاقا! تللللللللخ!
خداوند باید برای یاری رساندن به ما، دلیل محکمهپسند داشته باشد. روز قیامت، وقتی کفار و مشرکین بپرسند «خدایا، چرا به این گروه کمک کردی و به ما کمک نکردی؟» جوابش این نیست که «چون اینها زیارت عاشورا میخواندند.» جوابش این است که «اینها هم مثل شما، با نظم و تلاش و برنامهریزی و سحرخیزی و کمخوابی و پرهیز از سرگرمیهای بیهوده، برای ساختن دنیایشان تلاش کردند، اما در کنار اینها، نیتشان، اجرای اوامر من بود و برای رسیدن به هدف، مثل شما دست به هرکاری نزدند. در کنار اینها، نماز را اقامه کردند و کنار مظلومین ایستادند و به خاطر تلاش مضاعفشان، کمک مضاعفی نصیبشان شد.»
این جوابی است که خدا به معترضان میدهد و ما را واجد تلاش بیشتر (و تلویحا متحمل رنج و سختی بیشتر) معرفی میکند، ولی...
ولی خوب است من و تو این را بدانیم که با نیت درست و با اعتقاد به خواستههای پروردگار عالم، زندگی کردن، اتفاقا همین زندگی دنیایی را هم لذتبخشتر و آرامشبخشتر میکند، چه، موفقیت، یعنی «وفق» با قوانین در جهت رسیدن به اهداف صحیح و آیا قوانین عالم، چیزی است جز آنچه پروردگار ما فرموده؟
و این است معنای سعادت دنیا و آخرت. معنای فوز عظیم...
در جریان کشورهای دیگه نیستم؛ ولی تو این مملکت سالهاست که ایدئولوژی حرف اول رو میزنه. واسه همینم وقتی گروهی سرکاره که نگاهشون رو قبول داری، مشکلات رو برای رسیدن به اهداف خاص مدنظرت طبیعی میدونی (نمیگم نظر بدیه یا صرفا توجیهه) بعد وقتی گروه مقابل میاد روی کار، همون مشکلات رو چندین برابر بزرگ میکنی و نکتش اینجاست که طرف مقابل هم مثل خودته.
نمیگم مزیتها و معایبِ بودنِ همه یکیه، ولی نگاه آدمهای تاثیرگذار هر جریان، عمدتا همینه. ایدئولوژی، آدمها رو قانع میکنه برای تحمل و توجیه هر چیزی.
اینجا، تا اطلاع ثانوی، همه چیز ایدئولوژیکه. همه چیز.
+ درسی که دبیرستان و دانشگاه خوندم و کاری که انجام میدم، سر سوزنی ربط نداره به چیزایی که اینجا مینویسم. دوتا دنیای کاملا متفاوتن. حس دکتر جکیل و آقای هاید میده به آدم :دی
تو یکی از پاساژهای تقریبا لوکس شهر دارید قدم میزنید و خانومی رو میبینید که شال و روسری نداره. موهاشو از پشت بسته و کاپشن و شلوار تنشه.
الف) خب؟ به تو چه؟
ب) یعنی مملکت نابود بشه، گرفتاری شما مذهبیا تا تهش یه مشت موئه فقط؟!
ج) باید مودبانه باهاش صحبت میکردی. به هرحال قانون بد بهتر از بیقانونیه.
د) اصلا سمت اینا نریا! آمادهان دعوا درست کنن فیلم بگیرن بفرستن واسه اون زنه. اسمش چی بود؟ همون زنه که موهاش فرفریه.
ن) باعث تاسفه همچین چیزی رو اینجا مینویسی. آزادی پوشش حداقل حق هر انسانیه.
و) صبح بهخیر! تازه دیدی؟!
ه) ببین اگه امر به معروفم باشه مال وقتیه که تو بدونی طرف اصرار داره رو کارش. تو که چیزی نمیدونی، وظیفهای هم نداری.
ی) باید تذکر میدادی. واسه ترس خودت توجیه درست نکن.
پ.ن: من چیزی نگفتم.
انسان معاصر به چی نیاز داره؟
به یکی از همون طبیبهایی که تو داستان اول مثنوی بود. به کسی که نبضت رو بگیره و بفهمه دلت کجاست...
بیربط: دوستان عزیز فرهنگستان!
ما اگر از «درازآویز زینتی» هم بگذریم از مصوبهٔ قرار دادن « ٔ » به جای «ی» نقشنمای اضافه نخواهیم گذشت :|
آنچه که امر هدایت بدان متعلق میشود، دلها و اعمالی است که به فرمان دلها از اعضا سر میزند، و امام کسی است که باطن دلها و اعمال و حقیقت آنها، پیش رویش حاضر است و از او غایب نیست؛ و معلوم است که دلها و اعمال نیز مانند سایر موجودات، دارای دو ناحیهٔ ظاهر و باطن هستند؛ و چون باطن دلها و اعمال نزد امام حاضر است، لاجرم امام از تمام اعمال بندگان خدا، خیر یا شر، آگاه است؛ گویی هرکس هرچه میکند، در پیش روی امام انجام میدهد. پس امام، هدایتکنندهای است که با امری ملکوتی که در اختیار دارد، هدایت میکند. بنابراین، امامت از نظر باطن، نحوهای ولایت است که امام در اعمال مردم دارد، و هدایت امام، چون هدایت انبیا و رسولان و مومنان، صرف راهنمایی از طریق نصیحت و موعظهٔ حسنه و نشانی دادن نیست؛ بلکه هدایت امام، گرفتن دست خلق و رساندن آنان به راه حق است. [ترجمهٔ المیزان، ج۱، صص ۴۱۳-۴۱۱]
نویسه مرتبط: لبخند
هیچکدوم از فیلمای جشنواره رو ندیدم؛ ولی به خاطر جوایزِ کمِ فیلم مهدویان بریزید تو خیابونا لطفا :|
میگم یه وقت زشت نباشه من هنوزم که هنوزه سرودهای ۵۷ رو میشنوم کلی حس خوب و انرژی مثبت میگیرم :)
+ دوم دبیرستان که بودم این رو تو نشریهٔ تکبرگی انجمن اسلامیمون نوشتم و به نظرم هنوز میشه خوندش:
«بهمن است دیگر... با همهٔ برفهایی که میبارد از آسمان و ما البته سهممان فقط تصاویر است. بهمن است و دوازدهم و بیستودوم... بهمن است و دههٔ فجر... بهمن است و سرما... بهمن است و استراحت بعد از امتحانها... بهمن است با همهٔ سرودهای انقلابیاش و صداهایش... به نظرم هیچچیز بیشتر از صداها نمیتواند ماندگار شود... بهمن که میرسد، گوشم پر میشود از صدا، صدای همهٔ شعارها، همهٔ فریادها، همهٔ بغضهای شکسته و نشکسته، صدای سکوتها و صدای نگاههای آدمهایی که روزگاری با صداهایشان انقلاب کردند... راستی چرا؟
امیدوارم هنوز آنقدر حوصله برایتان مانده باشد که به این چراها فکر کنید... چراهایی که با بزرگ شدن آدمها بهتدریج کوچک میشوند و لابهلای شلوغیها، دیگر کسی آنها را نمیبیند... پیشنهاد میکنم تا هنوز که چراهایتان بزرگند آنها را ببینید، تا پیش از این که آنقدر بزرگ شوید که دیگر از چراها و صداها فقط یک ردپا بماند در ذهنتان...
راستی، چرا انقلاب شد؟...»
پ.ن: یه چند وقتی نیستم، تو این مدت (و کلا) اگه خواستید یکم حال و هواتون عوض شه کاکائوی تلخ بخورید. ۸۵ درصد شیرینعسل و ۸۳ درصد فرمند که من امتحان کردم خوب بودن و جواب میده :)
+ مبارک باشه :)
بعدنوشت:
مرتبط۱: محمد مهرآیین؛ پهلوانی دیگر از کتاب خمینی
مرتبط۲: آخه چرا باید شکلات ایرانی بخرم؟
گیرم یکی بود یکی نبود. یه روز یه آدم فضایی میره خواستگاری یه دخترخانومی. البته این آدم فضاییه شبیه ما زمینیا بوده و واسه همین کسی از خونوادهٔ دختره متوجه قضیه نمیشه. همه چیز خوب پیش میره و دوتا خونواده (نگفتم خونوادهٔ آدم فضایی هم باهاش اومده بودن؟ خونوادهٔ آدم فضایی هم باهاش اومده بودن) قرار عقد رو میذارن. بعد یه طوری میشه که قرار میشه حلقهها رو خونوادهٔ داماد بخرن. یعنی اصلا خودشون انتخاب کنن و خودشون هم بخرن. (چی؟ تو زندگی واقعی امکان نداره یه دختر اجازه بده فرد دیگهای حلقهٔ ازدواجش رو انتخاب کنه؟ خب باشه. به من چه؟ این داستان منه و این شکلیه و همینه که هست.)
کجا بودیم؟ بله، قرار میشه خونوادهٔ داماد حلقهها رو بخرن. یعنی خونوادهٔ عروس بهشون میگن: «پس حلقهها با شما» و اونام چون بالاخره خیلی با رسم و رسوم درست آشنا نبودن، قبول میکنن.
همه چیز خوب پیش میره و بالاخره روز عقد میرسه. اون روز خونوادهٔ داماد با یه ماشین حمل بار (یه وانت فکر کنم) میان خونهٔ عروس و وقتی خونوادهٔ عروس یکم تعجبناک میشن، خونوادهٔ داماد توضیح میدن که برای حمل حلقهها، چارهای نداشتن جز کرایهٔ همچین ماشینی. و وقتی خونوادهٔ عروس با تعجب بیشتری میپرسن: «حلقهٔ ازدواج چه ربطی به وانت داره آخه؟!» خونوادهٔ داماد دو تا حلقهٔ طلای بزرگ (قد تایر کامیون) از طلای ۲۴ عیار رو نشونشون میدن که برای عقد خریدن. در واقع خونوادهٔ فضایی آقا داماد فکر کردن که لابد حلقه هرچقدر شعاع و وزن بیشتری داشته باشه، آبرومندتره و اینجا بود که خونوادهٔ عروس متوجه میشن با یه مشت آدم فضایی طرفن و متاسفانه گزارهٔ منطقی «مهم تفاهمه» کلا فراموش میشه و اون دو مرغ عشق طفلکی به هم نمیرسن.
در واقع خونوادهٔ داماد چون آدم فضایی بودن، در جریان نبودن حلقهٔ ازدواج، یه ابزار سمبلیک بامزه است و نشونهٔ عشق و علاقه و محبت و پیوند دو نفر و اتفاقا اگه سادهتر باشه، شیکتر و بهتره.
ولی خب، خونوادهٔ داماد که با این تجربهٔ تلخ، راه و رسم زندگی زمینی رو یاد میگیرن، بعد این شکست عشقی پسرشون، یه جای دیگهای میرن خواستگاری و این بار دیگه قضیه به خوبی و خوشی تموم میشه و آقای داماد فضایی با یه عروس زمینی ازدواج میکنه و همینجا موندگار و بچهدار میشه و سالهای سال با خوبی و خوشی کنار همسرش زندگی میکنه.
حالا این داستان رو چرا تعریف کردم؟ واضحه! چون ما ایرانیا از نوادگان و نبیرهها و ندیدههای همون زوج هستیم، فلذا، مهریه رو که قرار بوده طی یک حرکت سمبلیک، نشونهٔ مهر و محبت و علاقه، به عنوان پایهٔ اصلی شکلگیری یه زندگی باشه (تا حدی که پروردگار خوشفکر خوشسلیقهٔ ما، بدون وجود این سمبل، اصولا ازدواج رو به رسمیت نمیشناسه) تبدیل کردیم به...
... به همونی که میدونید.
ما دقیقا عین نیای بزرگمون، داریم به عنوان حلقهٔ ازدواج، تایر کامیون از طلای خالص سفارش میدیم و سر بزرگی شعاع این تایر، به هم فخر میفروشیم...
شایدم تقصیر ما نباشه واقعا، این بلاهت بهمون ارث رسیده:|
برای اونایی که در جریانن میگم؛ تا ته تهش همینه. هر اتفاق وعدهدادهشدهای بیفته یا نیفته دعوا همینه. برخلاف تصورات، دعوای دین و بیدینی رایج ظاهریای که فکر میکنیم نیست. دعوای آزادگی و بردگیه. دعوای راحتطلبیه با زحمت و تلاش. دعوای شعور و انصاف و عدالت و اخلاق و ظرفیت روحی و کنار مظلوم وایستادنه با خلاف اینا. همیناست تا تهش. یه جملهای بود که «جنگ ارادههاست» و جنگ ارادههاست واقعا.
بیایم از اونا باشیم که اگر دین هم نداریم، آزاده باشیم تو زندگی این دنیا...
+خیلی بد باهام حرف زد. اونم تو جمع. خیلی سعی کردم مودب باشم ولی واقعا اشکم دراومد (نه تو جمع البته). از روز اولی که دیدمش فهمیدم روح کوچیکی داره. خیلی کوچیک؛ و تو تمام این مدت سعی کردم خودم رو توجیه کنم که شاید مشکلات خانوادگی داره، شاید مشکلات روحی داره، شاید واقعا منظوری نداره و.... و امروز دیگه زد به سیم آخر. هنوزم البته توجیه دارم بسازم براش، ولی دیگه نمیخوام. دیگه لازم نیست به نظرم. ولی یه سوال رو مدام از خودم میپرسیدم این مدت: این نمازی که من میخونم و او نمیخونه، چه تاثیری روی من داشته؟ من رو وسیعتر، آرومتر، منصفتر و مؤدبتر کرده؟ و مدام در حال بررسی بودم. چیزی که خوشحالم میکنه اینه که جوابم به این سوال هرچند مثبت خیلی پررنگی نباشه ولی منفی هم نیست.
و واسه همینه که میگم تا تهش همینه. تا تهش قراره یاد بگیریم با بقیه چهطور رفتار کنیم و چرا. دین برای من، جواب این سواله. فلذا، هر اتفاق وعدهدادهشدهای بیفته یا نیفته، تا تهش همینه...
ببینید عزیزانم، وقتی از آدمهای چندبعدی صحبت میکنیم، منظور انسانهایی هستن که توی دو یا چند موضوع و رشتهٔ تخصصی که نیاز به رنج و سختی و مرارت داره، وارد و متبحر هستن (و هرچقدر تفاوت بین این وجوه بیشتر باشه، به جذابیت اون شخصیت خاص اضافه میشه). فلذا، این که بیلیارد و استخر و اسکی و مسافرت رفتن تفریحیتون و حتی تموم کردن فصلهای مختلف سریالهای داخلی و خارجی و کتاب داستان خوندن رو نشونهٔ ابعاد اضافهٔ شخصیتیتون میدونید یکم باعث نگرانیه:)
تفریح کنید، خوش بگذرونید، خوش باشید و استرسهای شغل و درس و رشتهتون رو اینطوری تعدیل کنید؛ ولی اینا رو نشونهٔ ابعاد چندگانه و چندضلعی و چندبعدی و فضایی بودن شخصیتتون ندونید عزیزانم:)
با سپاس:)
بعضی هم یه طوری خوب مینویسن آدم دلش میخواد از هر دهتا مطلبشون، واسه نهتاش کف بزنه. چنین خوب چرایید آخه؟ :)
+میشه یه کوچولو برام دعا کنید لطفا؟ جبران میکنم:)
+شما چه خبر؟ خوبید؟:)
بعدنوشت: ممنون از دعاهاتون:) تا اینجاش خوب پیش رفت خدا رو شکر:)
بعدترنوشت: باز هم ممنون:) کلا خوب پیش رفت خدا رو شکر:)
ادعای خدایی کردن و تدبیر عالم و نفی ربوبیت خداوند که [حضرت] موسی _علی نبینا و آله و علیه السلام_ آن را برای مردم اثبات کرده بود، ادعای بزرگی بود که همراه کردن افکار عمومی با آن، نیازمند یک حیلهٔ اثربخش بود، و فرعون، این حیله را به کار بست.
یکی از سنتهای سیاستبازان کهنهکار این است که هرگاه حادثهٔ مهمی برخلاف میل آنان واقع شود، برای منحرف کردن افکار عمومی از آن، فوری دست به کار آفریدن صحنهٔ تازهای میشوند تا افکار تودهها را به خود جلب و از آن حادثهٔ نامطلوب منحرف و منصرف کنند.
پس گفت: خدای زمینی بیگمان منم؛ اما دلیلی بر وجود خدای آسمان در دست نیست. البته من احتیاط را از دست نمیدهم و تحقیق میکنم! سپس رو به وزیرش هامان کرد و گفت: «هامان، آتشی بر خشتها برافروز (و آجرهای محکمی بساز). سپس قصر و برجی بسیار مرتفع برای من بنا کن تا بر بالای آن روم و خبری از خدای موسی بگیرم؛ هرچند من باور نمیکنم که او راستگو باشد و فکر میکنم که از دروغگویان است.» (سوره مبارکهٔ قصص، آیهٔ ۳۸) [تفسیر نمونه، ج۱۶، صص ۸۸-۸۷]
روزی فرعون با تشریفاتی به محل ساخت برج آمد و خود از آن برج عظیم بالا رفت. هنگامی که بر فراز برج رسید، تیری به کمان گذاشت و به آسمان پرتاب کرد. تیر در پی اصابت به پرندهای، یا طبق توطئهٔ طراحیشده، خونآلود بازگشت. فرعون از برج پایین آمد و به مردم گفت: بروید و خیالتان راحت باشد که خدای موسی را کشتم. [روضالجنان و روحالجنان، ج۱۵، ص۱۳۶]
چرا فقه شیعه، کسانی که مادرشون از سادات هست رو سید نمیدونه؟ آیا ما با یک جور مردسالاری نهادینهشده در فقه روبهرو هستیم؟ و اگر بله، چرا توقع دارید این قوانین بتونن مردم رو جذب کنن؟
توضیحش سخته یکم. اولش میخواستم بپرسم «آیا امکان بالقوهٔ وقوع اتفاقات به اندازهٔ اتفاق افتادن واقعیشان، برای شما راضیکننده است؟»
بعد دیدم این جمله کافی نیست و همه چیز رو توضیح نمیده.
ببینید، موضوع اینه که تو یه سری از شرایط و موقعیتها (هنوز نمیتونم دقیقا دستهبندی کنم و بگم کدوم شرایط) صرف این که میدونم فلان اتفاق «میتونه» بیفته کاملا برام کافیه و لازم نیست واقعا و حتما اتفاق هم بیفته.
مثال میزنم، مثلا حجاب برای من کار سختی نبود، یکی از دلایلش اینه که من میدونم به شکل بالقوه اگر فلان طور به خودم برسم یا لباس بپوشم، احتمالا توجه بیشتری بهم میشه و جذابتر میشم و... و همین که این رو میدونم برام کافیه. نیازی ندارم حتما انجامش هم بدم. همین که میدونم ممکنه، لذت احتمالی انجامش رو برام تامین میکنه.
یا مثلا اگه من به کسی علاقه داشته باشم، همین که بدونم اون آدم هم به من علاقه داره و از من خوشش میاد، برام کافیه. کافیه نه به این معنا که مثلا دوست ندارم با اون آدم زندگی کنم، ولی اون قسمت اصلی ماجرا که من رو عمیقا راضی و خوشحال میکنه همین دونستن نظر اون آدمه.
یا فرض کنید من آدم مناسبی باشم برای قرار گرفتن تو یه جایگاه اجتماعی ولی به هر دلیلی خارج از ارادهٔ من، این اتفاق نیفته، همین که میدونم من تمام تلاشم رو انجام دادم و دیگه کاری از دستم برنمیاومد (البته من با معیارهای خیلی سختگیرانهای به این نتیجه میرسم) و استحقاق و شایستگی قرار گرفتن تو اون جایگاه رو دارم، برام کافیه و راضیم میکنه، انگار که واقعا هم اتفاق افتاده و مثالهای دیگهای به همین شکل.
حالا اگه حوصلش رو دارید بیاید به من بگید این خوبه یا بده و آیا شماها هم همین شکلی هستید یا نه؟:)
+ فاطمیه ماجرای عجیبیه. یه سری کلیدواژه نوشتم از مدتها قبل در مورد حضرت و بعضا نگاههایی شاید کمی تازه به بعضی ماجراهایی که از زندگیشون خوندیم که شاید جالب باشه براتون. دعا کنید توفیق بشه بنویسمشون.