تلاجن

تو را من چشم در راهم...

۱۹۹ مطلب با موضوع «دلتنگی» ثبت شده است

تمرین می‌کنید انقدر سطحی باشید؟!

بعضیا خیلی باحالن! خیال می‌کنن خودشون تو مرکز دهکده جهانی‌ان بعد ما لابد یه جایی پشت کوه گیر افتادیم! خیال می‌کنن این رسانه‌هایی که در معرضشن، فیلمایی که می‌بینن، جهان‌بینی‌‌ای که اغلب از روی ظواهر جذبش می‌شن رو ماها ندیدیم و نمی‌بینیم! 

چپ می‌رن راست میان می‌گن «تو چون تو یه خانواده مسلمان به دنیا اومدی دینت اینه»، «تو چون تو ایرانی مغزتو شست‌و‌شو دادن!»

عزیزم! خیالت راحت! خدا، وقتی بهش اعلام کنی قبول یا دوسش داری، انقدر ازت امتحانای کتبی و شفاهی و تشریحی و تستی می‌گیره که دیگه جایی واسه این حرفا نمی‌مونه!

که منم مثل تو همه این مظاهر اصطلاحا تمدن رو دیدم و دارم می‌بینم!

که اگه قرار بود بنا به دین‌داری فک و فامیل و دور و بری‌ها راجع به دین خدا تصمیم بگیرم و‌ نظرات بدم کارم خیلی خیلی راحت‌تر بود!

خیالت راحت عزیز من! اینا که می‌بینی «انتخاب» ماست. انتخابی که یا از روی ندونستن یا ظاهربینی باهاش دشمنی و گرفتاریت اینه که اعتقاد عمیق راسخ بعضی آدم‌ها آینه دق راحت‌طلبی و بی‌خیالیت می‌شه.

به توجیه بافتن ادامه بده؛ ما هم مثل خود خدا هیچ عجله‌ای نداریم...

۷ مهر ۱۳۹۷ ، ۲۱:۰۳ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهتاب

آیا؟

«آیا ممکن است گاهی شکست به معنای پیروزی باشد؟»

این سوال ثابت امتحانای نگارش یکی از سال‌های راهنمایی بود. بعد درس پوریای ولی آورده بودنش و یادمه معلممون گفته بود «این سوال تو همه امتحانا میاد. جوابشو بلد باشید»

و راست می‌گفت. تو همه امتحانا اومد. تو همه امتحانای اون سال و سال بعد و سال بعدتر و تا الان.

«آیا ممکن است گاهی شکست به معنای پیروزی باشد؟»

پیش اومده تا ته ته مسیر شکست خوردن برید و حس پیروزی داشته باشید؟ یا حداقل حس شکست نداشته باشید؟

۱ مهر ۱۳۹۷ ، ۱۳:۰۶ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهتاب

پاییز عزیز

نقطه عطف زندگی آن‌جاست که واقعا بفهمی نه خدا، نه اولیا و نه وعده‌هایش هیچ کدام لنگ و معطل تو نیستند.


+ «مهر» و «پاییز» رو دوست دارم. هیچ دلیل شاعرانه‌ای هم نداره. تنها دلیلش اینه که ماه و فصل تولد خودمه.

۱ مهر ۱۳۹۷ ، ۰۰:۳۱ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهتاب

کاش یه ربطی داشتم بهش

«زندگی در نظرم مسخره می‌آید، چه پیروزی‌هایش و چه شکست‌هایش، چه حیاتش و چه مماتش! چه ناراحتی‌هایش و چه دلخوشی‌هایش! چه امید بستن به آرزوها و چه ترس از قضا و قدر...همه و همه در نظرم مسخره می‌آید. 

به هیچ چیز و هیچ کس دلخوشی ندارم، از هیچ چیز و هیچ کس امید و انتظاری ندارم، از هیچ چیز و هیچ کس وحشتی ندارم.

فقط به خاطر وظیفه برمی‌خیزم، به خاطر وظیفه غذا می‌خورم، به خاطر وظیفه می‌خوابم، به خاطر وظیفه می‌جنگم، به خاطر وظیفه مبارزه می‌کنم، به خاطر وظیفه حرف می‌زنم، به خاطر وظیفه زندگی می‌کنم... و الا حیات بر من سخت سنگین و غیر قابل‌ تحمل بوده است.

شاید من مرده‌ام، روح کشته‌ام، سنگ و جامدم، از حیات و ممات دست شسته‌ام و فقط به خاطر وظیفه متحرکم.»

 

مصطفی چمران | خدا بود و دیگر هیچ نبود | ژانویه۱۹۷۸ | لبنان

 

 + نویسه مرتبط: عنوان ندارد

۳۱ شهریور ۱۳۹۷ ، ۱۷:۵۵ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهتاب

فقط تموم شه

قطعه خیلی کوچیکی از یه جورچین چند هزار تیکه که هیچ درکی از روند تکمیل جورچین نداره. چشماش انقدر کوچولوئه که اصلا نمی‌دونه آیا بقیه قطعات هم دارن سر جاشون قرار می‌گیرن یا نه.

از جایی که قرار گرفته (رو صفحه مقوایی پس‌زمینه جورچین) فقط قطعات به هم ریخته روی زمین رو می‌بینه و اصلا نمی‌دونه چند تا از این قطعات مال همین جورچینن و قراره استفاده بشن تا از تعداد قطعات نتیجه بگیره، حتی در مورد چند تیکه بودن جورچین هم هیچ اطلاعی نداره و فقط از این که زمان خیلی زیادی از شروع تکمیل جورچین گذشته، حدس می‌زنه باید چند هزار قطعه‌ای باشه.

قطعه‌ای که تقریبا همه امیدش به آینده‌ای که دوست داشته ببینه رو از دست داده و وقتی نوشته‌های قبلی خودش رو می‌خونه باورش نمی‌شه اون همون آدمیه که اون‌ها رو نوشته.

قطعه‌ای که فقط از یه چیز مطمئنه و اون این که باید تو همون نقطه‌ای که بهش گفتن بمونه ولی انگار دیگه هر لحظه منتظره کل جورچین خراب شه، بسوزه، پاره شه، چه می‌دونم.

قطعه‌ای که امیدواره همین باور به موندن سر جاش رو هم از دست نده.


+ اون وقتایی که امیدوار بودم به خیلی چیزا براتون از امیدواری‌هام می‌نوشتم؛ فکر می‌کنم الان هم که انقدر خسته و ناامیدم باید بنویسم که الکی ادا درنیاورده باشم.

+این اولین و آخرین باریه که از ناامیدی می‌نویسم. یه بار به هرحال باید می‌نوشتم تا نه خودم و نه شما فکر نکنید انقدر قوی‌ام که بتونم همیشه امیدوار باشم...

۳۱ شهریور ۱۳۹۷ ، ۱۲:۵۳ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهتاب

روضه

امروز خودم برای خودم روضه خوندم. اونم با آیات قرآن. با اون قدری از ترجمه فارسی آیات مربوط به زندگی حضرت موسی _علی نبینا و آله و علیه السلام_ که یادم بود. بخش مربوط به مسابقه با ساحران دربار فرعون.

ربطش به عاشورا چیه؟

توضیحش سخته. خیلی سخت...

همین قدر بگم که ماجرای زندگی حضرت موسی علیه‌السلام و مخصوصا همین بخشی که گفتم جذاب‌ترین قسمت‌های قرآنن برای من.

۳۰ شهریور ۱۳۹۷ ، ۰۰:۱۴ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهتاب

رمز به وبلاگ‌نویس‌ها داده می‌شود

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ شهریور ۱۳۹۷ ، ۰۰:۴۱
مهتاب

اعتقاد

اعتقاد نصفه بهتر است یا بی‌اعتقادی؟

۲۷ شهریور ۱۳۹۷ ، ۱۶:۱۳ ۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهتاب

چطور می‌شود واقعا!

در تعجبم که گروهی برای دفاع از باطل، ظلم، وحشی‌گری‌ و فساد (که خلاف عقل و فطرت آدمی‌زاد است) و تئوریزه کردن مبانی‌ای خلاف نص صریح تاریخ و تجربه زندگی اجتماعی بشر، این همه انرژی و انگیزه تلاش و مبارزه و کار رسانه‌ای دارند و عده دیگری در دفاع از حق و حقیقت و خروار خروار شواهد تاریخی و اجتماعی این همه سست و بی‌نظمند!

+با ادای احترام به اشخاص و نهادهایی که از این قاعده مستثنا هستند که علی‌رغم بعضا گمنامی و قلت عددشان، هرچه داریم از اخلاص و پشتکار و نظم آن‌هاست.(ولو گهگاه اشتباهاتی هم کرده باشند)

۲۶ شهریور ۱۳۹۷ ، ۱۶:۵۲ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهتاب

واقعنا!

چقدر غر زدن راحته و کیف می‌ده! تا حالا دقت نکرده بودم😊

۲۴ شهریور ۱۳۹۷ ، ۱۴:۵۶ ۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
مهتاب

مثال

شده تو یه مجموعه مسئول باشی، قرار به انجام کار مشترک باشه، از هرکسی بپرسی کدوم کار براش راحت‌تره و خودت حاضر باشی هر کاری موند رو انجام بدی، هرکس خودش کارش رو انتخاب کنه، بعضی از پرمدعاترین اعضا، راحت‌ترین قسمت رو بردارن، تو همون قسمت هم توقع داشته باشن کمکشون کنی، همین کارم انجام بدی، تو بخش خودت کسی کمکت نکنه ولی تو کمک کنی به بقیه، با این حال بازم کم بذارن و وقت اضافه بخوان، وقت اضافه بدی و بازم کار نکنن، بپرسی «ببین اگه نمی‌رسی بگو یه کاریش بکنیم» بگه «نه، می‌تونم»، بازم انجام نده، دیگه وقتی نباشه، مجبور بشی از کارای شخصیت و خواب و خوراک و استراحتت بزنی و کار رو تموم کنی که لنگ نمونه پروژه، بعد چون بیش‌تر کارها رو تو انجام دادی ناچار ارائه هم با تو باشه. با هر سختی‌ای هست تمومش کنی، ارائه بدی و ماجرا تموم شه. به روی اون طرفم نیاری و بگی «بیخیال! ارزشش رو نداره.» بعد همون آدم و دقیقا همون آدم بیاد بگه «می‌تونستی بهترم توضیح بدیا!» و بگه «چرا همیشه باید تو ارائه بدی و تو چشم باشی؟» بعد هم باهات قهر کنه و بگه «من دیگه هم‌گروه نمی‌شم با تو». بعد هم برای دفعه بعد، بره به کسایی که می‌خوان تو گروه تو باشن بگه «فلانی خیلی خودخواه و پرروئه. خیلی هم خودشیرینه»

از شدت فشار روحی‌ای که بهت وارد شده، بری با هم‌گروهی‌های قبلیت (که وظیفه خودشون رو در حدی که باید انجام دادن ولی کاری به کار چیز دیگه‌ای هم نداشتن) حرف بزنی و درددل کنی و بهت بگن «توام آخه کار سختی رو سپرده بودی بهش» یا «آخه توام می‌تونستی بهتر ارائه بدی دیگه. راست می‌گه»


شده اینا؟ برید تو یه مجموعه مذهبی ترجیحا مختلط (که پیچیده‌تر بشه موضوع)، اینا رو تجربه کنید؛ بعد بیاید این‌جا می‌شینیم با هم درباره این که چرا فلانی کاری نمی‌کنه صحبت می‌کنیم.

۲۳ شهریور ۱۳۹۷ ، ۱۴:۲۵ ۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهتاب

اعتراف یک‌‌ خطی

باید اعتراف کنم از این که خدا با آدم‌ (فرد/جامعه) تعارف نداره خوشم‌ میاد.


بعدنوشت: فکر می‌کنم دین‌داری بیش از حد علمی-پژوهشی من نیاز به یه درجاتی از جنون داره...

۲۱ شهریور ۱۳۹۷ ، ۱۵:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهتاب

مرکز طوفان

چشم طوفان ناحیه‌ای است با هوای آرام که در میانهٔ طوفان‌های شدید گرمسیری ایجاد می‌شود. [ویکی پدیا]

یعنی در حالی که در اطراف، باد و گرداب با سرعت بالایی در حال حرکت است، مرکز طوفان ممکن است یک جزیره آرام با آب و هوای آفتابی باشد.

و دل مومن نیز چنین است به گمان من. جزیره آرام با آفتاب ملایم در میانه گرفتاری‌ها. مومن از امید و تلاش حرف می‌زند و خیلی‌ها به او لقب «خیال‌پرداز» می‌دهند. عکس‌های هوایی گردباد و گرداب را نشانش می‌دهند و او را متهم می‌کنند که «واقع‌بین» نیست. 

مومن شبیه سواره‌ای است که به افق نگاه می‌کند؛ به انتهای مسیر. و دیگران چشمشان به سنگریزه‌های بین راه است و مدام غر می‌زنند که «اگر یکی از این سنگ‌ریزه‌ها لاستیک را سوراخ کند چه کنیم؟!»

مومن با خودش، در مورد عمل به هیچ حق و حقیقتی مطلقا تعارف ندارد و در جایی که مسئول و مدیر باشد، در عین ادب و نرمی و لطافت رفتاری، با دیگران نیز. به خودش فرصت می‌دهد که ذره ذره بهتر شود؛ ولی هیچ کدام از وظایفش را از دایره برنامه‌ریزی و عمل خارج نمی‌کند به خیال این که «نمی‌توانم»، «نمی‌شود»، «به من چه اصلا؟»، «حالا مگر چه کسی رعایت می‌کند که من دومی‌اش باشم؟»

صرفا طبق قوانین رسمی عمل نمی‌کند؛ علاوه بر قواعد و قوانین رسمی، انصاف و وجدان دارد و عمیقا به آن‌ها متعهد است.

مدام و مداوم در حال بررسی حال و احوالش است؛ حب و بغض‌هایش را زیر ذره‌بین می‌گذارد و آن‌ها را با حق و عقل می‌سنجد. نه بی‌دلیل منطقی و عاقلانه و منطبق بر حق و حقیقت، به کسی علاقه دارد و نه به خاطر ضعف‌ها و حقارت‌های روحی و حسادت‌ها و کینه‌های نفس اماره، از کسی متنفر است.

هرگز و تحت هیچ شرایطی دروغ نمی‌گوید. با هیچ توجیهی. مگر جایی که واقعا مصلحتی وجود دارد که بسیار بسیار شرایط خاص و نادری است.

پرتلاش است و در کم و کیف تلاش هیچ‌کس را مانند او نمی‌بینید.

باهوش است؛ چرا که اصولا دین‌داری کار انسان‌های باهوش است. انفاق، امر به معروف، تقیه و خیلی دیگر از وظایف دینی فقط از انسان‌های هوشمند برمی‌آید. هوشمند کیست؟ در تعریف دین، هر کس بیش‌تر حواسش باشد به رهنمودهای عقل. کسی که به آن‌چه می‌فهمد و می‌داند عمل می‌کند؛ بدون توجه به این که چند نفر دیگر در این حق و حقیقت با او همراه هستند؛ بدون توجه به نیش و کنایه‌ها.

به خاطر نفسش عصبانی نمی‌شود؛ حتی در دفاع از حق. اگر داد بزند به این دلیل است که در آن لحظه خاص، فریاد است که تاثیرگذار است و وجدان‌های خوابیده را بیدار می‌کند و اگر سکوت می‌کند از ترس قضاوت شدن نیست؛ سکوت می‌کند چون سکوت برای فهماندن حق، موثر است.

مومن، عاشق است. عمیقا عاشق است و درد عشق را می‌فهمد. «فراق» را می‌فهمد. «اشک» را می‌فهمد.

در میان مردم تنهاست و در خلوت خودش، پروردگار عالم کنار اوست. برای همین است که اگر تمام مردم عالم از بین بروند و او باشد و قرآنش، احساس ترس و وحشت ندارد.

متقی است. اهل خودداری و به اندازه (و بلکه بگویم کم) خوردن، خوابیدن و حرف زدن.

امنیت و آرامش است برای آدم‌های معمولی، مایه اطمینان قلبی است برای مومنین دیگر و باعث زحمت و آزار است برای ناکسان.

قلب او همان ظرفی است که خداوند حقایق را، حکمت را و آرامش را به آن نازل می‌کند؛ پس مومن سزاوارتر از همه آدمیان دیگر است به پیش‌بینی آینده انسان و جهان؛ چرا که تقوا، کلید درک حقایق عالم است. بنابراین، برای فهمیدن این که قرار است ماجرای تقابل حق و باطل به کجا برسد، حرف هر کسی را دوست دارید بخوانید و بشنوید؛ ولی فقط حرف مومنین را باور کنید. آن‌ها تنها کسانی هستند که واقعا می‌دانند درباره چه چیزی حرف می‌زنند...

۱۸ شهریور ۱۳۹۷ ، ۱۴:۵۲ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
مهتاب

جز تو کسی هست؟

قسم به پروردگاری که می‌داند چه زمانی باید با محبت شرمنده‌ات کند و چه زمانی باید مجازاتت کند.

قسم به پروردگاری که می‌داند کدام نشانه‌ها را در کدام زمان‌ها بفرستد.

قسم به پروردگاری که صبر می‌کند و می‌بخشد و به رویت نمی‌آورد.

قسم به پروردگاری که در هر حال و روزگاری، جز او پناهی نداریم.

قسم به پروردگارمان که انسان بسیار عجول و ناسپاس است...


+خوشحالم محرم داره شروع می‌شه.

۱۵ شهریور ۱۳۹۷ ، ۱۶:۵۵ ۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مهتاب

بهترین بهترین من!

سلام! عید همگی مبارک! عاشقانه بخونیم امروز؟:)



زرد و نیلی و بنفش

سبز و آبی و کبود

با بنفشه‌ها نشسته‌ام

سال‌های سال

صبح‌های زود


در کنار چشمه سحر

سر نهاده روی شانه‌های یکدگر

گیسوان خیسشان به دست باد

چهره‌ها نهفته در پناه سایه‌های شرم

رنگ‌ها شکفته در زلال عطرهای گرم

می‌تراود از سکوت دلپذیرشان

بهترین ترانه 

بهترین سرود


مخمل نگاه این بنفشه‌ها

می‌برد مرا سبک‌تر از نسیم

از بنفشه‌زار باغچه

تا بنفشه‌زار چشم تو _که رسته در کنار هم_

زرد و نیلی و بنفش

سبز و آبی و کبود

با همان سکوت شرمگین

با همان ترانه‌ها و عطرها


بهترین هرچه بود و هست!

بهترین هرچه هست و بود!

در بنفشه‌زار چشم تو

من ز بهترین بهشت‌ها گذشته‌ام

من به بهترین بهارها رسیده‌ام

ای غم تو هم‌زبان بهترین دقایق حیات من

لحظه‌های هستی من از تو پر شدست

در تمام روز

در تمام شب

در تمام هفته

در تمام ماه

در فضای خانه، کوچه، راه

در هوا، زمین، درخت، سبزه، آب

در خطوط درهم کتاب

در دیار نیلگون خواب!

ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن!

بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده‌ام

ای نوازش تو بهترین امید زیستن!

در کنار تو

من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته‌ام


در بنفشه‌زار چشم تو

برگ‌های زرد و نیلی و بنفش

عطرهای سبز و آبی و کبود

نغمه‌های ناشنیده ساز می‌کنند

بهتر از تمام نغمه‌ها و سازها

روی مخمل لطیف گونه‌هات

غنچه‌های رنگ رنگ ناز

برگ‌های تازه تازه باز می‌کنند

بهتر از تمام رنگ‌ها و رازها!


خواب خوب نازنین من!

نام تو مرا همیشه مست می‌کند

بهتر از شراب!

بهتر از تمام شعرهای ناب!

نام تو اگرچه بهترین سرود زندگیست

من تو را به خلوت خدایی خیال خود

«بهترین بهترین من» خطاب می‌کنم

بهترین بهترین من!


فریدون مشیری

۸ شهریور ۱۳۹۷ ، ۱۵:۰۴ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهتاب

قالب شماره ۱۱

قالب آخری که تو‌ بلاگفا داشتم خیلی دوست‌داشتنی بود. حداقل این که من خیلی دوستش داشتم. یه زمینه سفید ساده با یه تصویر محو شده از یه شاخه گل‌های کاغذی صورتی که انگار از دیوار بالا رفته بودن. وقتی اومدیم بیان، نه هیچ‌وقت تونستم با قالب‌های بیان کنار بیام، نه هیچ‌کدوم از قالب‌های عرفان برام جالب بود. خودمم انقدری از کد نوشتن سر در نمی‌آوردم و نمی‌آرم که بتونم اون چیزی که می‌خوام رو بنویسم. دوستِ مهندسِ نرم‌افزارم ندارم. اگرم داشتم خوب، نمی‌دونم چقدر می‌شه هی خرده فرمایشات داد و انتظار داشت ملت عصبانی نشن. تو این بیان هم گرچه گهگاه از قالب‌های بعضی وبلاگا خوشم می‌اومد، ولی تهِ تهِ دلم مونده بود پیش همون تصویر محو قالب آخر بلاگفا.

من آدم سمجیم. خیلی بیش از حد سمج. این سمج بودن واقعا گاهی از حد طبیعی و درست می‌زنه بیرون. اونی که می‌خوام رو خیلی با طمانینه و دقیق و سر صبر انتخاب می‌کنم؛ ولی وقتی انتخاب می‌کنم دیگه باید همون اتفاق بیفته و‌ اگه لازم باشه برای اتفاق افتادنش تا ته دنیا هم می‌رم. (اون سوال پیاده‌روی کل دنیا یادتون هست؟)

چند روز پیش دیگه حسابی از قالب وبلاگم خسته شدم. دونه دونه قالب‌های بیان رو تو صفحه پیش‌نمایش باز کردم؛ یه سر رفتم وبلاگ عرفان قالب‌های ریسپانسیو رو دیدم؛ حتی یکیش رو هم با یه سری تغییرات جزئی انتخاب کردم و کدشو ساختم و امتحان کردم؛ ولی بازم اونی نشد که می‌خواستم. آخرش دیدم نمی‌شه. من هنوز دلم پیش اون عکس محو قالب بلاگفا بود؛ وبلاگی که خیلی وقت بود حذفش کرده بودم. دلم تنگ شد براش. دوباره رفتم بلاگفا، تلاجن ساختم. اون صفحه مدیریت ساده. و قالبی که جاش خالی بود. مثل این فیلما. انگار بعد چند سال بخوای بری دنبال بچه یا چه می‌دونم خواهر و برادری که گمش کردی. 

رفتم تو سایت پیچک. یه مدت قالبای اون‌جا رو استفاده می‌کردم. چندین صفحه رو گشتم ولی پیداش نکردم. دقیقا یادم نبود طرح قالب رو ولی مطمئن بودم اگه ببینمش می‌شناسم. تو چرخ زدن بین قالبای پر زرق و برق پیچک، یادم افتاد از یه جایی به بعد قالبای سبک نایت اسکین رو ترجیح داده بودم برای وبلاگ. رفتم نایت اسکین. سری قالب‌های بلاگفا؛ و پیداش کردم! اصلا فکرشم نمی‌کردم ولی پیداش کردم. سری یازدهم از قالب‌های بلاگفای نایت بود. همون عکس محو قرمز_صورتی که انگار کلا یهو پرتت کنه به یه زمان دیگه. یه مهتاب دیگه. به همون موقعی که اسم مهتاب رو انتخاب کردم. چرا مهتاب اصلا؟ نمی‌دونم. یادم نیست. عجیبه که موضوع به این مهمی یادت بره. قالب رو پیدا کردم به هرحال. ولی کدش قابل استفاده نبود. لینکش مشکل داشت. و البته مسئله من کدش نبود اصلا. من اون عکس رو می‌خواستم. بلکه بتونم تو یه قالب برای بیان ازش استفاده کنم. چی‌کار باید می‌کردم؟ فقط  از این که پیداش کرده بودم خوشحال می‌شدم و می‌گفتم «خوب حالا هزارتا عکس خوشگل‌تر از این هست. چه کاریه؟ اون محو بودنشم یه افکت ساده است صرفا.‌»

راستش همینا رو هم گفتم. ولی بازم دلم راضی نشد. من هزارتا عکس خوشگل‌تر محو شده با افکت نمی‌خواستم. دقیقا همون عکس رو می‌خواستم. گشتم تو سایتشون قسمت «ارتباط با ما» رو پیدا کردم. ایمیل زدم و گفتم «می‌تونم عکس استفاده شده تو قالب شماره ۱۱ بلاگفا رو داشته باشم؟» و به خودم گفتم «ببین دیگه واقعا تو همه تلاشتو کردی». ذره‌ای امید نداشتم به اون ایمیل جواب بدن. این جور سایتا، تازه الان که بیان رو بورسه، مگه چقدر بازدید‌کننده دارن و اصولا چند نفر ممکنه ایمیل بزنن که حالا کسی بخواد جواب هم بده؟ همون قسمت «تماس با ما» تو سایتشون یه گوشه کوچولو یه طوریه که انگار زنگ یه خونه قدیمی متروکه باشه که قایم شده زیر شاخه‌های انبوه پیچک و عشقه که کسی نتونه پیداش کنه. ایمیل زدم و با خودم گفتم «تو واقعا همه تلاشتو کردی»

جواب دادن! اونم خیلی زود‌. نشونی وبلاگ رو پرسیدن. جواب دادم و هورا! که «خواستن توانستن است» و «جوینده یابنده است» و... و جوابی نیومد. دیگه نمی‌شد بیخیال شم. دوباره ایمیل زدم «ببخشید اگه عکس رو نمی‌تونید بدید می‌شه حداقل کد قالب رو بدید تو وبلاگم استفاده کنم؟» جواب زود رسید. از آدمی که معلوم بود ایمیل قبلی من رو درست نخونده بود و حوصلش از دست این موجود سمج در مورد یه قالب قدیمی، یه عکس قدیمی، موضوعی در این حد بیخود، سر رفته بود. «گفتید کدوم قالب بود؟» یعنی حتی حوصله نداشت دو تا ایمیل قبل‌تر رو چک کنه. گفتم «شماره ۱۱ از سری بلاگفا» و فکر کردم پس حتما الان کد قالب رو می‌فرسته و به هرحال عکس رو بهم نمی‌ده. ولی ببین «تو به هرحال همه تلاشتو کردی». کد قالب اونقدرا برام مهم نبود. فوقش می‌شد دوباره بزنم تو وبلاگ بلاگفا که تماشاش کنم ولی عکس مهم بود که اینجا داشته باشمش و ظاهرا نمی‌شد. به هرحال مهم این بود که «من همه تلاشمو...»

امشب با بی‌حوصلگی رفتم ایمیلم رو چک کردم. و بله! عکس رو فرستادن برام! عکس عزیز دوست‌داشتنی من. عکس آخرین و تنها قالبی از وبلاگ بلاگفا که تو ذهنم مونده بود. از ذوق زیاد کلی تشکر کردم. یعنی یه : گذاشتم و کلی پرانتز پشتش ردیف کردم و گفتم من کلی خاطره دارم با این قالب. بعد، برای این که «همه تلاشمو کرده باشم» گفتم «می‌شه لطفا کد قالب رو هم برام بفرستید؟ من هرچقدر رو لینکش می‌زنم باز نمی‌شه» :)



پ‌.ن: دیگه راستش خیلی مهم نیست این‌جا استفاده بشه یا نه. مهم اینه که دنبالش گشتم؛ پیداش کردم؛ «همه تلاشمو کردم»؛ دارمش و‌ الان رو صفحه گوشیمه! درست رو به روم:)


پ.ن۲ یا روغن ریخته نذر امام‌زاده: برای ۱۶ شهریور. روز وبلاگ فارسی.

۵ شهریور ۱۳۹۷ ، ۲۲:۰۷ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهتاب

دوباره مصلوب

شما اگه موقع پیدا کردن دفترچه‌ای که فهرست فیلم‌هاتون توشه، اون برگه‌های یادداشت زرد مستطیلی رو که با یه تیکه کاغذ کادو براش جلد درست کرده بودید پیدا کنید و ببینید که توش یه تیکه‌هایی از «جنگ و صلح»، «مسیح دوباره مصلوب» و «ضد خاطرات» رو که خوشتون اومده بوده نوشتید، نمیاید پیش خواننده‌های وبلاگتون اظهار فضل کنید که تو شونزده سالگی، مطالعاتتون در این حد فرهیختانه بوده؟

به کسی نگید، ولی انقدر «جنگ و صلح» برام پیچیده بود اون موقع که از دوره دو جلدی‌ای که از کتابخونه گرفته بودم فقط یه جلدشو خوندم. اونم هی ورق می‌زدم از تحلیل‌های تولستوی خلاص شم زودتر برسم به قسمت‌های داستانی:دی و باز در مناقب بنده همین بس که «بینوایان» رو هم به همین شکل فضاحت‌بار، نصفه‌نیمه خوندم تو همون سال‌ها. تازه «دنیای سوفی» رو هم اون موقع‌ها قرار بود بخونم ولی چون تقریبا چیز خاصی نمی‌فهمیدم، گفتم حداقل یه استفاده دیگه‌ای ازش بکنم و یه بار یه جوری جلدشو گرفتم که «...دیگران ببینند و با خودشان بگویند عجب! فلانی چه کتاب‌هایی می‌خواند. معلوم است که خیلی می‌فهمد...»

 و...

و آیا گذشت این سال‌ها، کمکی کرده که بهتر بشم؟ نمی‌دونم.

خلاصه‌های «مسیح دوباره مصلوب» رو براتون می‌ذارم. بخونیدشون و برای صاحب وبلاگ دعا کنید که راحت بشه از این اداها. ان‌شالله.


توضیح: تا اونجا که یادم میاد ماجرا تو یه منطقه مسیحی‌نشین تحت حاکمیت امپراتوری عثمانی (که طبعا یه حاکم مسلمان داره) اتفاق می‌افته (شرایط زندگی خود کازانتراکیس) و کتاب پره از تیکه‌های نویسنده به مدعیان اعتقاد به اسلام و مسیحیت و احتمالا کل پروسه دین و دین‌داری و الخ. حالا این که چرا قسمت مربوط به اسلامش تو یادداشت‌های من نیست، احتمالا چون اون موقع قد الان روشنفکر نبودم :دی.

مترجم؟ انتشارات؟ صفحه؟ مورد ۶ از کدوم انجیله؟ نمی‌دونم. تو دفترچم چیزی ننوشتم.


۱. انسان به مثابه ماشین ظریفی است که به آسانی از کار می‌افتد. کافی است یک پیچش در برود.


۲. از کشیش بگویم؟ او یک کاسب است. دکانی باز کرده و نام آن را کلیسا گذاشته است و در آنجا مسیح را خرده خرده می‌فروشد. این دزد طرار مدعی است که همه بیماری‌ها را شفا می‌دهد.

از یکی می‌پرسد: تو چه مرضی داری؟ او می‌گوید دروغ گفته‌ام. به او می‌گوید علاج تو یک گرم مسیح است و پولش اینقدر می‌شود. از آن دیگر می‌پرسد: تو چه؟ او‌ جواب می‌دهد: دزدی کرده‌ام...به او می‌گوید ده گرم مسیح می‌خواهی و پولش اینقدر پیاستر می‌شود. از دیگری می‌پرسد: تو چطور؟ او می‌گوید: من آدم کشته‌ام. به او می‌گوید: ای بدبخت! بیماری تو سخت است. تو باید هر شب قبل از خواب، نیم لیور مسیح سر بکشی و این برای تو گران تمام خواهد شد. مرد می‌پرسد: پدر، به من تخفیف نمی‌دهی؟ او می‌گوید: نرخ این است. پولش را بده و الا در اعماق جهنم کباب خواهی شد...


۳. ...یالا بلند شو. تو گوسفند که نیستی؛ تو آدمی. از خدا توضیح بخواه. آدم یعنی همین؛ یعنی موجود زنده‌ای که بلند می‌شود و توضیح می‌خواهد!


۴.خدا هیچ‌وقت عجله نمی‌کند.او خونسرد است و آینده را چنان می‌بیند که گویی گذشته‌ است. او در ابدیت به کار است. اما مخلوقات فانی نمی‌دانند چه پیش خواهد آمد. می‌ترسند و عجولند. بگذار خدا در سکوت کار خود را بکند و هر طور که دلخواه اوست این کار را انجام دهد...


۵. +: می‌خواهم یک خرده انجیل برای تو بخوانم تا ببینی که چقدر شیرین است...

×: هر وقت مریض شدم برایم بخوان. حالا که حالم خیلی خوب است...


۶. انجیل:«هرگاه کسی بخواهد همراه من باشد باید از خود بگذرد. صلیبش را بردارد و پابه‌پای من بیاید. زیرا کسی که در فکر نجات جان خویش است، جان خود را از دست خواهد داد و آن که جان خود را به‌ خاطر من از دست می‌دهد، آن را نجات داده است و برای مردی که روح خود را از دست داده باشد، دنیا به چه کار می‌آید؟»


۷. همان‌طور که معجزه‌های دیگر اتفاق می‌افتند. یعنی کاملا ساده و آرام و بی‌‌ آن که انتظارش را داشته باشیم...


۸. قاتل پیدا شد و ما نجات یافتیم؛ پس خدا وجود دارد!!!


۹. تو باید یا دیوانه باشی یا یک مرد مقدس...


۱۰. شما کشیش‌ها بودید که مسیح را به صلیب آویختید و اگر مسیح بار دیگر به این دنیا بیاید، همین شما بار دیگر او را به صلیب خواهید کشید.


۱۱. آن کاریکاتور هم که شما کشیش‌ها و اسقف‌ها و مالکین از مسیح درست کرده‌اید، مسیح را پیر رباخوار دورو و آب‌زیر‌کاه و دزد و دغل و دروغگو و ترسویی کرده‌اید که روی صندوقچه‌های پر از سکه‌های لیره انگلیسی و ترک خود نشسته و برای حفظ ثروت و جان خود با قدرتمندان این دنیا باب معامله را باز کرده است!

مسیح چاق و چله شما شیپورزنان می‌رود و به همه اعلام می‌کند که: «این دنیا عادل و شریف و رحیم است و من آن را به همین وضع که هست دوست می‌دارم. هر کس انگشت خود را برای برهم زدن نظم آن بلند کند من او را تکفیر می‌کنم!» اما مسیح پابرهنه ما وقتی چشمش به مردم گرسنه و زجرکشیده می‌افتد، فریاد بر‌می‌آورد که: «این دنیا ظالم و بی‌شرف و بی‌رحم است. باید آن را واژگون کرد!»


۱۲. و آخری که همون موقع خوندن کتاب، تو وبلاگم نوشته بودم و شخصا خیلی دوسش دارم

×:پدر! ما چگونه باید خدا را دوست داشته باشیم؟

+: از راه دوست داشتن مردم فرزند.

- و مردم را چگونه باید دوست داشت؟

-از طریق مبارزه برای باز آوردن ایشان به راه راست.

-راه راست کدام است؟

-راهی که رو به بالا می رود... 

۲۷ مرداد ۱۳۹۷ ، ۱۹:۳۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهتاب

#خودشان_می‌دانند

یک‌بار هم آقای الکساندر آزادگان آمده بود دانشگاهمان و انصافا خلاف خیلی از سخنران‌های داخلی، باتوجه به فضای ذهنی مخاطب، دقیق و حرفه‌ای حرف زد. 

و خوب، واقعیت این است که لهجه انگلیسی‌اش در فارسی حرف‌زدن و پرسیدنِ گهگاهِ «فارسیش چی می‌شه؟» از حضار، برای بعضی از حاضرین ندید‌پدید، ماجرا را جذاب‌تر هم کرده بود.

الغرض، یک‌جا بین حرف‌هایش گفت «ببینید، ما زمینه‌سازان ظهور هستیم» که باعث شد یکی از بچه‌ها بعدتر بلند شود و بپرسد «ما؟! منظورتون از ما دقیقا کیه؟! والا من هرکیو دوروبرم می‌بینم داره اعتقادشو از دست می‌ده!» و آقای آزادگان جواب خیلی خوب و دقیقی داد که واقعا به دلم نشست. گفت: «لازم نیست من بگم این ما شامل چه کسانی می‌شه؛ چون اونایی که این ویژگی رو دارن، خودشون می‌دونن کیا هستن»

حالا، می‌دانید، بعضی‌ها مثل من برای اطمینان قلبی، به #به_همه_بگویید محتاجند و بعضی‌های دیگر نه، #خودشان_می‌دانند .

+سرخوش آن دل که از آن آگاه است...

۲۳ مرداد ۱۳۹۷ ، ۰۶:۴۹ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهتاب

والعصر

این روزها _نمی‌دانم چرا_ بسیار علاقه‌مند شده‌ام به سوره مبارکه عصر و تقریبا در همه نمازهایم آن را می‌خوانم. چه‌طور می‌شود این حجم از آرامش، امید، تحلیل سیاسی اجتماعی و انگیزه برای تلاش، در همین سه آیه کوتاه جا شده باشد؟


بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
وَالْعَصْرِ ﴿۱﴾
إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ ﴿۲﴾
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ ﴿۳﴾
۱۵ مرداد ۱۳۹۷ ، ۰۸:۳۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهتاب

جورچین

بچه که بودم یک جورچین نقشه ایران داشتم که هرکدام از قطعاتش یکی از استان‌های این سرزمین عزیز بود.

آن‌وقت‌ها خراسان هنوز سه قسمت نشده بود و بزرگ‌ترین قطعه نقشه محسوب می‌شد که معمولا همان اولِ اول سرجایش می‌رفت.

استان‌های شمالی مثل لبخند سه تکه‌ای بودند که پایین خزر جایشان می‌دادی و اردبیل این لبخند را وصل می‌کرد به آذربایجان‌ها که آن بالا بودند و در حد نقشه چیدن هم شکوه خاصی داشتند.

از آن‌جا که عادت داشتم اول، قطعات دور جورچین را بچینم، استان‌های مرزهای غربی را هم یادم هست؛ کرمانشاه بود و کردستان و ایلام و خوزستان و لرستان (که با این که مرزی نیست ولی برای من جز همین گروه محسوب می‌شود) و بالاخره بوشهر که مثل یک ماهی کوچولو کنار خلیج‌فارس جا خوش کرده بود.

آن پایین هرمزگان بود؛ شبیه یک کروشه که فرورفتگی وسطش درست کنار تنگه هرمز می‌شد و بعد به سیستان‌وبلوچستان پهناور می‌رسیدی.

بعدش نوبت استان‌های بزرگ مرکزی بود. فارس و یزد و سمنان و اصفهان و کرمان و آن دو تا استان کوچولوی دوقلو (چهارمحال و بختیاری و کهگیلویه و بویراحمد) که یادم هست اسمشان به زور روی قطعه کوچک مربوط بهشان جا شده بود. بالاتر تهران بود (که هنوز البرز را ازش جدا نکرده بودند) و شبیه کله‌ای بود که دو تا گوش بزرگ داشته باشد و قمِ فسقلی همان دور و بر.

از تهران که به سمت غرب می‌رفتی، یک سری استان‌های تقریبا هم قد و قواره را می‌دیدی که آخرش هم ترتیبشان را درست یاد نگرفتم. زنجان و مرکزی و همدان و قزوین و قطعه آخر را که می‌گذاشتی نقشه تمام می‌شد. ایران من کامل می‌شد و کیف می‌کردم.

خیال می‌کنم الان هم اگر قطعات آن جورچین را بدون اسم استان‌ها نشانم بدهند بتوانم از روی شکل قطعات، بیش‌تر استان‌ها را تشخیص بدهم و مهم‌تر از آن در تمام این سال‌ها وقتی کسی می‌گفت اهل فلان قسمت ایران است یا توی اخبار صحبت شهر خاصی از استان‌های دور و نزدیک می‌شد یا اصلا خودم قرار بود خانوادگی یا اردویی، جایی بروم، سریع می‌رفتم روبه‌روی آن دیواری از ذهنم که کامل‌شده این جورچین روی آن نصب شده بود و می‌فهمیدم منظور کجاست، الان باید کدام طرفی برویم و احتمالا از کدام استان‌ها برای رسیدن به مقصد رد می‌شویم و...

و قطعا خبر خوبی برای نظام آموزشی این مملکت نیست اگر بگویم از کل جغرافیای دوره ابتدایی تا دبیرستان، هیچ چیز خاصی یادم نیست و تمام جغرافیای کاربردی‌ای که توی زندگی تا الان به دردم خورده و اصولا یادم مانده، مربوط به همین خاطرات تصویری کامل کردن این جورچین است.

تازه آن هم منی که تقریبا همیشه جزء آن گروه بدبختی بود که زیرنویس عکس‌ها و نقشه‌ها و هر مزخرف دیگری را هم که هرجای کتاب نوشته شده بود حفظ می‌کردند برای انواع و اقسام مسابقات و آزمون‌های ابلهانه چهارگزینه‌ای.

بگذریم...به هرحال این ایران عزیز من بود که مثل کف دست می‌شناختمش. ایران عزیز من بود که بعدها خیلی از انتخاب‌های زندگی‌ام به خاطرش تغییر کرد. به خاطر چیزی که فکر‌ می‌کردم به آن نیاز دارد، خیلی کارها کردم، خیلی چیزها خواندم، وجودم و شخصیتم را با چالش‌های زیادی رو‌به‌رو کردم، فقط برای این که احساس می‌کردم ایران من به این تلاش نیاز دارد.

طبعا این‌ها که می‌گویم نه فقط به خاطر این که ایران وطن و سرزمینم است، بلکه به خاطر این همه پایمردی و استقامت و بزرگی برایم مهم شد، به خاطر فریاد زدن حرف حقی که هیچ‌کس دیگری جرئت گفتنش را ندارد و به خاطر مظلومیتش و از این‌جا بود که تلاش برای سربلندی این کشور، هدفی شد که به زندگی من جهت داد.

هدفی آن‌قدر قوی که در تمام شکست‌ها و گرفتاری‌ها و مشکلات شخصی و غیرشخصی حالم را خوب می‌کند و اجازه نمی‌دهد خرد شوم.

آن‌قدر مقدس که هرچه مشکلات بیش‌تر می‌شود انگیزه‌ام برای ادامه دادن و تلاش کردن و دوباره و هزارباره بلند شدن هم بیش‌تر می‌شود.

آن‌قدر دوست‌داشتنی که به من امید می‌دهد و شادی و نشاط و قدرت و مهربانی.

بعدها وقتی باز هم دنبال چنین جورچینی می‌گشتم تا برای خواهرم بخرم دیگر چیزی شبیه آن را پیدا نکردم. بودند جورچین‌های نقشه ایران ولی همه‌شان همین قطعات معمولی شبیه هم را داشتند که هیچ کمکی نمی‌کرد خراسان بزرگ را از اردبیل کوچک و گلستان را در شمال، از هرمزگان در جنوب تشخیص بدهی و بعد از سال‌ها هنوز یادت باشد فارس، یک قطعه سبز سیر بود و اصفهان، صورتی و یزد، زرد و خوزستان، قهوه‌ای و...

دیگر چیزی پیدا نکردم که ایران را یاد یک بچه کوچک بدهد بدون این که لازم باشد چیزی را حفظ کند. پیدا نکردم چیزی را که عشق به این سرزمین را، و نه، عشق هم نه، فقط همین شناخت این خاک عزیز را با لذت یاد بچه‌ها بدهد و این درد بزرگی‌ است.

نمی‌دانم قرار است آینده این قطعه از زمین خدا که این همه دوستش دارم دقیقا چگونه پیش برود ولی ذره‌ای شک ندارم هرچه باشد و هر اتفاقی بیفتد وظیفه من در آن مشخص است و باید تلاش کنم برای شناخت درست این وظیفه و عمل به آن.

هر اتفاقی که بیفتد، همه تلاش و توان و زندگی و جوانی‌ام باید وقف اعتلای خودم و این وطن عزیز شود و این بدون هیچ اغراقی، بزرگ‌ترین هدف زندگی من است...


پ.ن: اگر روزی دو دختر داشته باشم دوست دارم اسم یکی‌شان را (به دلیلی که در نظرات این مطلب نوشتم) عسل بگذارم و آن یکی را ایرانا. ممکن است به نظر بیاید هیچ ربطی به هم ندارند یا فکر کنید برای آدمی مثل من انتخاب یک اسم مذهبی مناسب‌تر است؛ ولی حقیقتا هردویشان از نظر من کاملا ایدئولوژیک انتخاب شده‌اند و کاملا هم مرتبط‌اند.


پ‌.ن۲: قرار بود دو سه هفته ننویسم ولی فکر می‌کنم همین ده روز کافی بود. این هم یک جور خوشبختی است که زودتر از آن‌چه فکر می‌کنی حالت بهتر شود:)

۱۱ مرداد ۱۳۹۷ ، ۱۱:۵۴ ۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهتاب