قطعه خیلی کوچیکی از یه جورچین چند هزار تیکه که هیچ درکی از روند تکمیل جورچین نداره. چشماش انقدر کوچولوئه که اصلا نمیدونه آیا بقیه قطعات هم دارن سر جاشون قرار میگیرن یا نه.
از جایی که قرار گرفته (رو صفحه مقوایی پسزمینه جورچین) فقط قطعات به هم ریخته روی زمین رو میبینه و اصلا نمیدونه چند تا از این قطعات مال همین جورچینن و قراره استفاده بشن تا از تعداد قطعات نتیجه بگیره، حتی در مورد چند تیکه بودن جورچین هم هیچ اطلاعی نداره و فقط از این که زمان خیلی زیادی از شروع تکمیل جورچین گذشته، حدس میزنه باید چند هزار قطعهای باشه.
قطعهای که تقریبا همه امیدش به آیندهای که دوست داشته ببینه رو از دست داده و وقتی نوشتههای قبلی خودش رو میخونه باورش نمیشه اون همون آدمیه که اونها رو نوشته.
قطعهای که فقط از یه چیز مطمئنه و اون این که باید تو همون نقطهای که بهش گفتن بمونه ولی انگار دیگه هر لحظه منتظره کل جورچین خراب شه، بسوزه، پاره شه، چه میدونم.
قطعهای که امیدواره همین باور به موندن سر جاش رو هم از دست نده.
+ اون وقتایی که امیدوار بودم به خیلی چیزا براتون از امیدواریهام مینوشتم؛ فکر میکنم الان هم که انقدر خسته و ناامیدم باید بنویسم که الکی ادا درنیاورده باشم.
+این اولین و آخرین باریه که از ناامیدی مینویسم. یه بار به هرحال باید مینوشتم تا نه خودم و نه شما فکر نکنید انقدر قویام که بتونم همیشه امیدوار باشم...