«زندگی در نظرم مسخره میآید، چه پیروزیهایش و چه شکستهایش، چه حیاتش و چه مماتش! چه ناراحتیهایش و چه دلخوشیهایش! چه امید بستن به آرزوها و چه ترس از قضا و قدر...همه و همه در نظرم مسخره میآید.
به هیچ چیز و هیچ کس دلخوشی ندارم، از هیچ چیز و هیچ کس امید و انتظاری ندارم، از هیچ چیز و هیچ کس وحشتی ندارم.
فقط به خاطر وظیفه برمیخیزم، به خاطر وظیفه غذا میخورم، به خاطر وظیفه میخوابم، به خاطر وظیفه میجنگم، به خاطر وظیفه مبارزه میکنم، به خاطر وظیفه حرف میزنم، به خاطر وظیفه زندگی میکنم... و الا حیات بر من سخت سنگین و غیر قابل تحمل بوده است.
شاید من مردهام، روح کشتهام، سنگ و جامدم، از حیات و ممات دست شستهام و فقط به خاطر وظیفه متحرکم.»
مصطفی چمران | خدا بود و دیگر هیچ نبود | ژانویه۱۹۷۸ | لبنان
+ نویسه مرتبط: عنوان ندارد