هر بغضی، یک هستهٔ مرکزی دارد و تا زمانی که اشکها و هقهقهای آدمیزاد به هستهٔ مرکزی اندوه نرسد، انسان از گریه، سیر و سبک نمیشود. برخی غصهها البته به قدری سنگین و عمیقند که انسان سوگوار، تنها با ترک این جهان، به هستهٔ اصلی غمش میرسد. اندوه بانوی ما پس از رحلت پدر بزرگوارشان از این دسته بود. و من، تا زمانی که یک گریهٔ طولانی و پر از درد را _که البته باز هم مرا به منشأ و منبع مدفونشدهٔ رنج نرساند_ تجربه نکرده بودم، این قسم از گریهها، این دسته از دردها، این عمق خوفانگیز غم را نمیفهمیدم و آن را کمی اغراقآمیز میدانستم. این که بانوی ما شب و روز در غم فراق پدر و آنچه پیش آمد، سوگوار باشند به نظرم کمی غلوشده بود، این که مولای ما هر صبح و شام بر مصیبت حضرت سیدالشهدا اشک بریزند، برایم باورپذیر نبود؛ اما بعد از آن تجربه _که البته اولی نبود، ولی عمیقترینشان بود_، باور کردم اندوههایی وجود دارد که هستهشان در اعماق ژرفترین دردها پنهان شده. هستههایی از اندوه که انگار هرگز نمیتوان به آنها رسید...
*برگرفته از عنوان مطلبی از سرکار خانم حبیبه جعفریان.
+ رمز مطلب لینکشده: آه
دوست داشتن را توضیح ندهید. دوست داشتن را حتی خیلی بیان هم نکنید. سعی نکنید با یادآوری اتفاقات اثباتش کنید. دوست داشتن را زندگی کنید. خیلی سخت نیست. چهطور؟
وقتی خواستید آب بخورید، صدایش بزنید و بگویید «تشنهت نیست؟» وقتی در یخچال را باز کردید، یک سیب را بردارید و با پاسِ بیسبال، برایش پرتاب کنید. بیادبی است؟ نیست. از من بپذیرید که نیست... نهایتش کجَکی نگاهتان میکند و میگوید: «خیلی دیوونهای به خدا!»
و فحش از این شیرینتر مگر داریم اصلا؟
دوست داشتن را زندگی کنید... نارنگی که خوردید، توی خانه بچرخید و پوستهای نارنگیها را فشار دهید تا عصارهشان خارج شود. بگذارید بوی نارنگی خانه را بردارد... از صد تا عود با اسانس جنگل خیس و فلان و بیسار بهتر است. بهش بگویید خانهٔ شما تنها خانهای است در این شهر، که بوی نارنگی میدهد. اصلا از این عاشقانهتر داریم توی این دنیا؟ (من این حرکت را روی اتاقم زدهام؛ تضمینی است.)
یا مثلا بدون اینکه ازتان بخواهد، آشغالها را گره بزنید و ببرید بگذارید بیرون. بله، بله... میدانم باورتان نمیشود. میدانم دارید فکر میکنید با مثال زدنِ آشغال، دارم شأن دوست داشتن را پایین میآورم. ولی با کیسهٔ آشغال هم میشود دوست داشتن را نشان داد. اصلا چه بخواهید چه نخواهید، این یکی از دقیقترین مثالهایِ زندگی کردنِ دوست داشتن است.
باور کنید اصلا لازم نیست گل بخرید. اگرچه که اگر بخرید خیلی خوب است. ولی یک بار که دارید اول صبح با هم میروید بیرون، یا دم غروب که بر فرض محال، شلوغیهای دنیا بهتان اجازه داده و رفتهاید دوردور، راهتان را کمی دور کنید و از یک خیابان پر از یاس عبور کنید. شیشههای ماشین را بکشید پایین و بگویید که راه را دور کردید تا از این خیابان رد شوید تا او در یک چنین هوای معطری نفس بکشد. از صد شاخه لیلیوم باارزشتر است. از صد تا گلدان ارکیدهٔ خریداریشده از گلفروشی زعیم هم بیشتر میچسبد. باورتان نمیشود؟ امتحانش کنید. فقط چند لیتر بنزین میخواهد...
باز هم اگر ازم مثال بخواهید، یک شب که داشت میز شام را میچید، بدون سروصدا سبد پیکنیک را بردارید. تا سرش را برگرداند سمت گاز تا غذا را سرو کند، هرچه که روی میز چیده بود را بچینید توی سبد. بعد که برگشت بگویید: «بزنیم بیرون بابا!» نمیخواهد ماجرا را لوس کنید و عزیزم و جانم قاطیاش کنید هی. همینطور بگویید بابا! اصلا ماجرا را رفاقتیاش کنید. توی این دنیا، رفاقت بیشتر از هرچیزی گوشت میشود میچسبد به تن آدم...
اصلا یک شب، بروید بنشینید زیرِ طاق ورودی دانشگاه تهران. مثلا ساعت یازده شب. خیلی جای باحالی است. خیلی میچسبد. بعد نوشابه بخورید. به خدا لازم نیست حتما قهوهٔ ترک بخورید، اسپرسو بخورید، قهوهٔ فرانسه بخورید که ماجرا عاشقانه شود. نوشابه بخورید. اصلا نه کولا، نه پپسی، زمزم بخورید! اگر اهل خلافید، سیگاری بگیرانید که فضا ناجور مناسب است! (مرزهای نصیحت رو جابهجا کردم یهتنه)
پیادهروی کنید عزیزان. دیوانهوار پیادهروی کنید. دیوانهوار خیابانها را گز کنید. منچ بردارید و توی یک خیابان خلوت، بنشینید کف آسفالت و با هم منچ بازی کنید. بلد بودید تخته بازی کنید. اصلا من چهکارتان دارم؟ ورق بازی کنید. با حکم دل! ولی بازی کنید. حتما بهش یادآوری کنید که شما دو نفر مطمئنا تنها دو نفری هستید در این جهان که این ساعت از شب، در خیابان فلان، منچ بازی کردهاید. رکورد است به جان خودم! مردم خستهتر از این هستند که بخواهند با هم بازی کنند. مطمئن باشید شما تنها دو نفری هستید در جهان که یک شب، در خیابانی، با هم منچ بازی کردهاند. همین خودش مایهٔ مباهات نیست به نظرتان؟ برج هیجان بخرید برای خانهتان. اصلا بگذاریدش سر جهیزیهٔ عروس. مهم است. نگذارید بچهتان برسد به فلان سن، تا از این خریدها کنید. لازمهٔ زندگی است...
به نظرم هر خانهای باید مجهز به فوتبالدستی باشد. اصلا اولین ولنتاینِ زندگی مشترکتان برایش فوتبالدستی بخرید. بعد باز اگر کجکج نگاهتان کرد، بزنید به درِ شوخی و مسخرهبازی. حالا نهایتا دو دست اول را بهش ببازید! اگر پولدارید، خوب که غرغرهایش را کرد، خوب که حرصش را خورد، خوب که سرتان جیغجیغ کرد، از توی جیبتان آن گردنبند هدیه که توی دستِ یک خرس سرخ است را درآورید. این یک نوع روش تربیتی است؛ باور کنید!
همدیگر را ساکت نخواهید. آرام نخواهید. اینها به معنای بیوقاری نیست... اینها لودهبازی نیست، سبُکبازی نیست... اینها به معنای نفهمیدن زندگی آرمانگرایانه نیستند؛ باور کنید...
زندگی با مدام شمع روشن کردن، زندگی با خواندن و فرستادن مداوم متن عاشقانه، زندگی با خریدن هدیههای گرانقیمت، زندگی با «عزیزم» و «جانم» گفتن، عاشقانه نمیشود. اصلا عاشقانه که هیچ، زندگی هم نمیشود... زندگی دوز بالایی دیوانگی میخواهد. زندگی دوز بالایی کلهخرابی میخواهد. و الا مرداب است این لعنتی. راکد راکد است. جان بکنید تا از این حالت مردابیاش خارجش کنید...
اصلا یک روز بدون این که خبرش کنید چمدان ببندید و بروید سراغش، بزنید به دل یک جاده. بگویید بیمقصدید. بگویید به بیبرنامهترین حالت ممکن زدهاید بیرون. هیچ شهری مدنظرتان نیست. هیچ هتلی را رزرو نکردهاید. هیچکسی را هم خبر نکردهاید. فقط چند تا لباس برداشتهاید و در خانه را قفل کردهاید و زدهاید بیرون. قطعا از دستتان حرص خواهد خورد. حتما دعوایتان خواهد شد. ولی... این دعوا به بعدش میارزد. چون شما زندگی را از رکود نجات دادهاید.
یک شب رمانتان را بردارید ببرید وسط پارک بخوانید. ببرید زیر نور لامپ شهرداری بخوانید. با هم بخوانید. مجبورش کنید برایتان بخواند. مجبورش کنید بهتان گوش بدهد تا شما بخوانید. حتی اگر از ماجرای داستان بیخبر است، تعریف کنید برایش... با هم در موردش حرف بزنید... مهم است که حرف بزنید. ما یادمان رفته حرف بزنیم... حرف زدن نیاز زندگی است...
از دیگر نیازهای زندگی فلافل است عزیزان! آن هم فلافلهایی که از ساندویچیهای کروکثیفِ کوچهپسکوچههای دودهگرفتهٔ انقلاب خریداری شدهاند... همیشه که نباید رفت رستوران نایب و روحی و شاطر عباس و فلان!... زندگی بیش از اینها به صمیمیت نیاز دارد. و شما هم چه باورتان بشود چه نشود صمیمیت را نمیشود از نایب فلان شعبهٔ شمال شهر جمع کرد!
زندگی به نشستن بالای یک پل، به از آن بالا پایین را نگاه کردن، به با هم راه رفتن رویِ بلوکهای سیمانی کنار پیادهروها نیاز دارد... زندگی به کارهای ناگهانی، به کارهای بیدلیل نیاز دارد...
یک بار که خیلی خیلی خیلی خسته خوابیده بود، بلند شوید بروید املت بپزید. بعد به زور بیدارش کنید که بیاید و املت بخورد. هرچه هم که گفت سیر است، زیر بار نروید. و هر طور که شده کاری کنید که ساعت سه شب املت بخورید. اگر او اینطور نشان داد که دارد زهرمار میخورد باور نکنید. شما با ولع بخورید. کاری هم به کارش نداشته باشید. اصلا محل هم نگذارید. مطمئن باشید آن املت بیشتر از صد تا کباب بهش میچسبد. فقط دارد حفظ ظاهر میکند که ولعش را نشان نمیدهد.
تا میتوانید اینطوری روی اعصابش راه بروید. بگذارید بعدها برای بچهتان تعریف کند در واقع شما یک بچه بودید و او شما را بزرگ کرد. چون این به هر حال یک حقیقت است و او راست میگوید و شما در هر سنی بچهاید :)) فقط حالا که دارید چنین برچسبی میخورید خوب بچهبازی هم دربیاورید :)
از این کارها کم نیست... چه عیبی دارد بنشینید و به این کارها فکر کنید؟ چهکسی گفته فقط باید به فلان حرف فلان فیلسوف یا شاعر یا دانشمند فکر کرد فقط؟ اصلا یکی دو روز بنشینید به راهکارهای عملیِ دیوانگی فکر کنید. هفتاد سال عبادت نباشد، دیگر یکی دو سال که هست. نیست؟
زندگی را نجات دهید. هیچ چیزِ این لعنتی آدم را نمیگیرد. تا میتوانید دیوانهوار زندگی کنید. این تنها راه نجات زندگی است.
ما همهچیز را سخت کردهایم. خیلی سخت... سادهاش کنید. جان بگذارید برای ساده کردنش... دوست داشتن را تخیل نکنید. دوست داشتن را زندگی کنید. دوست داشتن، حوصلهبرترین کار این دنیاست... ما هنوز نفهمیدهایمش که فکر میکنیم هزینهبرترین کار دنیاست. برای دوست داشتن حوصله خرج کنید که برسد به آنجایی که باید...
باور دارم حوصله ارزشمندترین نعمتی است که خداوند به کسی عطا میکند... طلبش کنید از او... برای من هم بطلبید لطفا...
__________________________________________________
اشتباه یعنی اینکه از همین امروز، این کارها را شروع نکنید. اشتباه یعنی اینکه منتظر بنشینید تا فلان اتفاق بیفتد بعد شروع کنید به انجام این کارها.
زندگی بهسرعت دارد میرود. بهسرعت. منتظرتان نمیایستد...
+ با مقدار کمی تغییر.
+ بازنشر به معنی تایید همهٔ همهٔ محتوای متن نیست. اصولا خود نویسنده هم الان بخواهد این متن را بنویسد احتمالا یک طور جدیدی آن را مینویسد. اصلا خودش به من گفت :دی
«و تو در این شهر جای گرفتهای»
_ و زن به قلبش اشاره کرد...
جملهٔ اول، آیهٔ دوم از سورهٔ مبارکهٔ «بلد»
سلام :)
سلام و تسلیت. پیشنهاد مداحی برای امروز:
۱. «امام رضا لیلا و عالم همه مجنونه»، ۹.۴ مگابایت
۲. «دلم جز به مهر تو سامان ندارد»، ۹.۸ مگابایت
+ همه از حاج محمود کریمی.
بعدنوشت: لینک دانلود آلبوم موسیقی سریال «ولایت عشق»، با آهنگسازی بابک بیات و صدای محمد اصفهانی.
تو را به جای همهٔ کسانی که نشناختهام دوست میدارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب میشود دوست میدارم
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای همهٔ کسانی که دوست نداشتهام دوست میدارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم
برای اشکی که خشک شد و هیچوقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچگاه نشکفت دوست میدارم
تو را به خاطر خاطرهها دوست میدارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست میدارم
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم
تو را به خاطر بوی لالههای وحشی
به خاطر گونهٔ زرین آفتابگردان
برای بنفش بودن بنفشهها دوست میدارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای همهٔ کسانی که ندیدهام دوست میدارم
تو را برای لبخند تلخ لحظهها
پرواز شیرین خاطرهها دوست میدارم
تو را به اندازهٔ همهٔ کسانی که نخواهم دید دوست میدارم
به اندازهٔ قطرات باران، به اندازهٔ ستارههای آسمان دوست میدارم
تو را به اندازهٔ خودت، به اندازهٔ آن قلب پاکت دوست میدارم
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای همهٔ کسانی که نمیشناختهام دوست میدارم
تو را به جای همهٔ روزگارانی که نمیزیستهام دوست میدارم
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب می شود
و برای نخستین اشتباه
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم...
+ پل الوار.
+ بله، قدیمی و تکراری است.
+ با کمی تغییر.
- بسم الله الرحمن الرحیم. لطفا خودتون رو معرفی کنید و بگید اخیرا چه روشهای جدیدی برای آزار روحی خودتون کشف کردید؟
+ به نام خدا. مهتاب هستم. «هر شب تنهایی» میبینم و با دیدن هر حرف یا صحنهٔ سادهای که به مشهد مربوط میشه یا حتی مربوط نمیشه، اشک میریزم. رانندهٔ تاکسی با لهجهٔ مشهدی حرف میزنه، اشک میریزم. حرم رو از دور نشون میدن، اشک میریزم. شخصیت اصلی فیلم میره تو بازار اطراف حرم، اشک میریزم. شخصیتهای فیلم میشینن رو یکی از فرشهای توی صحن، اشک میریزم. میرن تو یه رستوران شام بخورن، اشک میریزم. شب، تو خیابون منتهی به حرم راه میرن، اشک میریزم. صحنا شلوغه، بچهها میدوئن، اشک میریزم. خانومه میره بخش گمشدگان، اشک میریزم. اون دختربچه گم میشه، اشک میریزم. آخرای فیلم، شبه، خانومه رو به نور حرکت میکنه، دور و برش پر آدمه و پسزمینه یکی داره اذن دخول میخونه، کلی اشک میریزم. بعدم تصمیم میگیرم دوباره «هر شب تنهایی» ببینم...
اولین بار یکی دو سال پیش با هم آشنا شدیم. یعنی کاملا یهویی سر و کلهاش پیدا شد. من معمولا خوبم. یعنی خوبم مگر این که خوب نباشم. بعد از اتفاقات مختلف و مهیب شخصی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی که طی سالهای گذشته افتاده، خوبتر هم شدهام. قبلش هم البته حالم خوب بود مگر این که خوب نبود، ولی از یک جایی به بعد، دیگر کلا حالم خوب شد. بیم فرو ریختن زیادی هم ندارم به آن صورت (هرچند باید مراقب کلمات باشم، زندگی نشان داده منتظر است روی تو را کم کند در هرچه فکر میکنی در آن استادی). الغرض این که الحمدلله من معمولا حالم بد نیست، ولی وقتی بد است خیلی بد است. افتضاح است به عبارتی. نمود بیرونی و فنوتیپی هم ندارد به آن شکل، ولی ژنومم دچار جهش میشود و بهکل به هم میریزد. داد میزند که «داد بزن! فحش بده! بد و بیراه بگو! بزن زیر همهچیز! از خانه فرار کن! برو یک چیز وحشتناکی روی دستت خالکوبی کن که خودت هم از خودت بترسی! هر حد و مرزی قائلی را بگذار کنار!» و خیلی حرفهای دیگر هم میزند که البته مهم نیست. صدایش خیلی ضعیف است و از ته چاه. خیلی وقت است از «برو بابا» گفتن به این اراجیف گذشتهام. محلش نمیگذارم و در محدودهٔ معمول ارادهام، همانطور هستم که باید باشم. همانطور که از خودم در قعر حال افتضاح توقع دارم. همانطور که سالها برای اینطور شدن، زحمت کشیدهام. در محدودهٔ ارادهٔ من کار خاصی ازش برنمیآید و این طور میشود که برمیگردد به محدودهٔ اعمال قدرت خودش.
آن اوایل، معدهام درد میگرفت. گمان کنم اوایلِ همان اوایل، خیلی دیگر مبتدی بودم و با درد گرسنگی اشتباه میگرفتمش. کمکم ولی رفیق شدیم. البته او که مرا میشناخت، این طور شد که من بیشتر شناختمش. شناخت که بیشتر شد، کمکم بیاعتنایی آورد با خودش. یعنی مثلا اوایلِ آن اوایل، به او میرسیدم، نگرانش میشدم، سعی میکردم غذایی چیزی بخورم، به فکرش بودم، منتها بعد که فهمیدم ماجرا چیست، کمکم بیخیالش شدم. داد میزد، ضجه میزد، فریاد میکشید و توجه میخواست. توقع داشت من وسط نامردی فلان رفیق و بهمان مشکل خانوادگی و درس و کار و زندگی و برنامهٔ مطالعاتی و.... همهچیز را ول کنم بنشینم به پرستاری از حضرت والا! که چه؟ فلانی «درد» دارد و از شدت درد، معدهاش به هم ریخته! غافل از این که حضرت! بهخاطر یک «درد» ساده و معمولی، گواهی پزشکی برای حذف فلان واحد درسی هم نمیتوان گرفت، یعنی شاید با ابتلا به تهوع و اسهال بشود فلان امتحان را نداد، ولی با «درد» نمیشود و کسی توی این دنیای خر تو خر، بهخاطر «درد» داشتن به تو تخفیف نمیدهد و ارفاق نمیکند.
خلاصه این که اینها را نمیفهمید، من میفهمیدم ولی و یاد گرفته بودم تشخیصش بدم، برای همین نقابش که کنار رفت و دستش که رو شد، دیگر تا مدتی خبری ازش نبود و من برگشته بودم به وضع عادیِ «خوبم مگر این که خوب نباشم» که معجزهاش این بود که آن تیکهٔ «خوب نباشم» هم باز خوب بودم.
چند وقتی گذشت و این بار سر و کلهاش توی ستون فقراتم پیدا شد و بعد هم درد پا. باز هم این طور شد که اوایل نمیگرفتم قضیه چیست و چرا باید در یک شرایط فیزیکی و فیزیولوژیکی عادی ستون فقراتم درد بگیرد که باز هم ولی شناختمش. و باز هم بیمحلی من و....
عاقبت یکی دو سال پیش با آخرین نقابش (تا اینجا) آشنا شدم. مثل هر درد دیگری که نمیدانی و نمیفهمی دقیقا از کجا و کدام دقیقه و چطور پیدایش میشود، این بار هم نفهمیدم چطور شد که گلویم کمی سوزش پیدا کرد و قلمبهای را موقع غذا خوردن به وضوح حس میکردم. به سرم زد که حتما سرماخوردگی است و گلودرد چرکی و مانده بودم مثل آدمهای متمدن بروم دکتر یا خودم آنتیبیوتیک را شروع کنم که دیدم هیچ علامت دیگری ندارد. نه آبریزش، نه سردرد، نه بیحالی و کوفتگی. هیچچیز. فقط یک قلمبهای از ناکجا سبز شده بود ته گلویم و همانجا حدسم رفت سمت این که لباس تازهٔ «درد» است. به خیالش اگر خودش را شبیه علایم بیماریهای واگیردار کند، چیزی عوض میشود. دقیق یادم هست چند روز بعد آن اتفاق، در یکی از آن فرصتهای نادر زندگی، مقداری گریه کردم برای موضوعی یا شاید هم موضوعاتی و قلمبهٔ ازغیبآمده که گویا منتظر همین بود، به سرعت ناپدید شد و تشخیص من تایید البته.
حالا اخیرا هم زده به سرش و خیال میکند از نمد همهگیری اخیر کلاهی برایش درمیآید. خودش را قلمبه و سفت میکند و با چسبی که نمیدانم از کجا پیدا کرده، همهٔ تنش را چسب میزند به آن حفرهٔ باریک گلو که غذا و هوا همزمان ازش رد نمیشوند که مبادا راه بند بیاید و فکر مرا نمیکند. از علایم بیماری یک چیزی فقط شنیده و نمیفهمد من اگر در روزگار عادی گهگاهی میتوانستم از ته دلم زار بزنم، الان همان را هم نمیتوانم و همهچیز تعطیل است و من هفت سال است از دست دایههای دلسوزتر از مادر جمهوری اسلامی جنوب نرفتهام، اولین اربعینی که بعد از چند سال کلنجار رفتن با خودم، قرار بوده امسال بروم، لغو شده، سه سال است در شهر خودم هیئت نرفتهام بس که هر هیئتی که من به آن دسترسی دارم بیخود است، برای اولین بار در طی ده یازده سال گذشته امسال مشهد هم نرفتهام و خروار خروار خروار بغض و درد و غم و غصه توی دلم تلنبار شده و توی رگهایم رسوب کرده و آنوقت با خیال راحت قلمبه میشود توی گلویم و خیال میکند حالا باید همهٔ کار و زندگیام را ول کنم بروم حضرتشان را چکاپ کنم که کرونا نگرفته باشد یک وقت! ولمان کن جناب. بفهم این را که در این دنیا، کسی به خاطر دردی که به معده و استخوان و گلوی آدم بزند، به من تخفیف نمیدهد و دلش نمیسوزد. که ما در روزگاری افتادهایم که زمان و مکانی برای گریستن هم نداریم. ولمان کن و بگذار به حالِ «خوبم مگر این که خوب نباشم» عادیمان برگردیم و یادمان برود مثل تویی هم وجود دارد...
راست میگویند عشق زمینی
به عشق آسمانی
منجر میشود
مثلا
به روز واپسین
اعتقاد پیدا میکنم
برای این که امیدوار شوم
حداقل در آن روز
میتوانم ببینمت...
بین تمام تواناییهای غیرعادی، مهارتهای ذهنی، کشف و کرامتهای عرفانی، فقط کاش روزی بتوانم به قدرت مدیریت و کنترل فکر و خیال برسم. برای قطع هجوم این همه خاطره و خیال تلخ ناخواسته با هر بهانه و تلنگر باربط و بیربطی...
یعنی اوضاع این طوری است که مثلا آهنگ الف میتواند مرا یاد دو خاطرهٔ خیلی خوب، پنج خاطرهٔ خوب، سه خاطرهٔ متوسط، دو خاطرهٔ بد و یک خاطرهٔ خیلی بد بیندازد؛ انتخاب ذهن من دقیقا همان خاطرهٔ خیلی بد است برای یادآوری و دیگر خیلی بخواهد تخفیف بدهد و لطف کند، آن دو تا خاطرهٔ بد.
+ اخیرا به این دستاورد شگفتانگیز و البته ترسناک رسیدهام که خیلی چیزها از زندگی بیستوپنج شش سال گذشته را دلم میخواهد بریزم دور و از نو شروع کنم. از اولِ اول. و تنها گرفتاریام این است که خاطرات و خیالات آن بیستوپنج شش سال گذشته رهایم نمیکنند...
یک وقتی بود میرفتیم حرم، از دردها و رویاها و آرزوهایمان میگفتیم...
و حالا خود حرم رفتن شده آرزو...
+ پروردگارا! ببخش بر ما گناهانی را که نعمتها را تغییر میدهد و بلا نازل میکند...
قصد نوشتن نداشتم و حتی همین الان هم که دارم مینویسم باز هم قصد نوشتن ندارم؛ ولی حقیقتا باید میگفتم که از بعضی واکنشهای اخیر دلم گرفت. عجیب است برای من وقتی کسی باور و اعتقاد به «دعا» را مسخره یا حتی به آن توهین میکند. میفهمم و خودم هم بارها دیدهام سوءاستفاده از دین را برای دور زدن عقل و منطق و بدتر از آن، این دو را در اساس، مزاحم و معارض هم دیدن. میدانم هنوز مرزهای جبر و اختیار، سرنوشت ازپیشنوشتهشده و تلاش بشر، اعتقاد به ابزار مادی و باور همزمان به ماوراءالطبیعه برای خیلیها حلشده نیست؛ ولی باز هم نمیتوانستم ناراحت نشوم.
خدای بعضیها ناتوان است، خدای بعضیها بیاطلاع است، خدای بعضیها ظالم است، خدای بعضیها بندههایش را «بلاک» کرده، بعضیها با خدایشان قهرند، بعضیها اصلا خدایی ندارند، بعضیها باورش دارند اما معتقدند واقعا وجود ندارد و یک جورهایی یک دوست خیالی است که از بچگی همراهشان مانده تا بعضی دردها را سبکتر کند، خودش هم نه، همین تصور موهوم از او.
بعضیها با خدایشان رفیقند، منتها به این صورت که هرکاری خودشان تشخیص بدهند درست است انجام میدهند و خدایشان هم فقط مهر و لبخند و محبت بلد است، وجود بیخاصیتی است که کلا فقط دست نوازش میکشد، خدای بعضیها دروغگو است، بعضیها با خدایشان دعوا دارند، بعضیها کلا نظری دربارهاش ندارند، بعضیها تا مجبور نشوند یادش نمیافتند، بعضیها از او وحشت دارند و خلاصه هرکس خدایی دارد؛ اما وجه مشترک همهٔ این خداها این است که بندههایشان به «دعا» امید و باور و شوق و رغبت ندارند. بندهها، فایدهای در دعا نمیبینند و درنتیجه آن را بلد هم نیستند.
امشب آمدم بنویسم، خدای من، صاحب و مالک و پروردگار و رفیق من، شبیه خدای این آدمها نیست. که من سالها با باور به او، قدرت، علم، بزرگی، مهربانی و البته قوانینش، زندگی کردهام (قوانین که میگویم مقصودم این است در پس کمکاریها و اشتباهات هم متوجه بودهام تبعاتی برایم دارد، نه که هرچه بوده اطاعت بوده و بس!). که خدای من، مهربان است، اما کارها را بنا به اسباب انجام میدهد و برطبق مصالح. که قوانین قطعی خودش را دارد. که همه چیز عالم در ید قدرت اوست، اما مقدر کرده «دعا»ی خالصانه بتواند قضای حتمی و قطعی او را عوض کند.
آمدم بنویسم _کما این که بارها نوشتهام_ زندگی شبیه مزخرفات هالیوودی نیست. این طور نیست که شما دعا کنید و در همان آن، مسائل حل شوند، در همان لحظه مردهها زنده شوند و همه چیز با سرعتی باورنکردنی، حل و فصل شود. (اگر بدانی دعای تو به اندازهٔ یک روز، به اندازهٔ یک نفر، موثر است، دیگر دعا نمیکنی؟)
آمدم بنویسم دعایی مستجاب است که از ته دل باشد، که از تمام اسباب غیرخدا قطع امید کرده باشیم، که اضطرار و اضطراب به نهایت رسیده باشد، که با رغبت، با شوق، با امید، به او، به ذات مقدس او توجه کنیم و همه چیز را از او بدانیم.
نه مثل ما که دعا میکنیم و ته قلبمان این است: «حالا اگه مستجاب هم نشد به هرحال این مریضی که تا ابد نمیمونه، یه جوری حل میشه دیگه» و نمیفهمیم آن «یک جور دیگر» هم باز، لطف و محبت خداست.
نه مثل ما که پناه بردن به خدا، صرفا «یکی از گزینهها»ی موجودمان است و نه، تنها راه ممکن!
ما طوری با خدا برخورد میکنیم که انگار یکی از سه چهار پزشک مطرحی است که برای فلان مشکل جسمیمان قصد داریم تکتک به همهشان مراجعه کنیم و «حالا این نشد، یکی دیگه».
تاثیر «دعا» را نمیفهمیم، فایدهٔ «التجا» را درک نمیکنیم و «لیلةالرغائب» که شبی برای تمرین و یادآوری رغبت و شوق داشتن نسبت به پروردگار عالم است _آنچه بسیار و بهسرعت فراموش میکنیم _ برایمان چیزی است شبیه یک جور چراغ جادو یا مثلا شمع تولد که باید چشمهایت را ببندی و آرزو کنی! هر چیزی را که میتوانیم به مسخره و شوخی و لودگی و سانتیمانتالیسم مفرط گرفتهایم و تهش هم معتقدیم «دعا اگه قرار بود مستجاب بشه که...»
خدای من در کتاب محکمش، سرنشینان کشتیای را مثال زده که هنگام مشاهدهٔ احتمال غرق شدن کشتی، با خلوص او را میخوانند و توقع نجات دارند؛ اما هنگامی که دعای خالصانهشان مستجاب میشود و پایشان به خشکی میرسد، قول و قرارهایشان را با خدا یادشان میرود؛ خواستم بگویم این روزها خیلیها حتی شبیه همین سرنشینان نکوهششدهٔ آن کشتی هم نیستیم؛ یعنی حتی همان خلوص مقطعی و موضعی را هم نداریم. حال خیلیها بیشتر شبیه پسر نوح پیامبر_علی نبینا و آله و علیهالسلام _ است که به صخرهای پناه برد تا از طوفان عالمگیری نجات یابد و این آدم را غمگین میکند...
این روزها دیر یا زود، سخت یا آسان، میگذرند؛ اما بعضیهایمان شاید خوب باشد بیشتر به خودمان فکر کنیم. بیشتر به زبونی آدمیزاد در منتهای درجهٔ پیشرفت تاریخیاش فکر کنیم که در مقابل موجودی که حتی «زنده» هم محسوب نمیشود، این طور حقیر و ذلیل شده. به این جهانبینی احمقانه که در آن برای نجات از طوفانی سهمناک، به سنگ کوچکی پناه بردهایم فکر کنیم.
به خدا فکر کنیم و به تاثیر دعای خالصانه. به دلیل بیاعتمادی و بیاعتقادیمان به پروردگار عالم.
زندگی بدون اعتقاد به دعا، از هزار بیماری همهگیر ترسناکتر است...
+مرتبط: