شما اگه موقع پیدا کردن دفترچه‌ای که فهرست فیلم‌هاتون توشه، اون برگه‌های یادداشت زرد مستطیلی رو که با یه تیکه کاغذ کادو براش جلد درست کرده بودید پیدا کنید و ببینید که توش یه تیکه‌هایی از «جنگ و صلح»، «مسیح دوباره مصلوب» و «ضد خاطرات» رو که خوشتون اومده بوده نوشتید، نمیاید پیش خواننده‌های وبلاگتون اظهار فضل کنید که تو شونزده سالگی، مطالعاتتون در این حد فرهیختانه بوده؟

به کسی نگید، ولی انقدر «جنگ و صلح» برام پیچیده بود اون موقع که از دوره دو جلدی‌ای که از کتابخونه گرفته بودم فقط یه جلدشو خوندم. اونم هی ورق می‌زدم از تحلیل‌های تولستوی خلاص شم زودتر برسم به قسمت‌های داستانی:دی و باز در مناقب بنده همین بس که «بینوایان» رو هم به همین شکل فضاحت‌بار، نصفه‌نیمه خوندم تو همون سال‌ها. تازه «دنیای سوفی» رو هم اون موقع‌ها قرار بود بخونم ولی چون تقریبا چیز خاصی نمی‌فهمیدم، گفتم حداقل یه استفاده دیگه‌ای ازش بکنم و یه بار یه جوری جلدشو گرفتم که «...دیگران ببینند و با خودشان بگویند عجب! فلانی چه کتاب‌هایی می‌خواند. معلوم است که خیلی می‌فهمد...»

 و...

و آیا گذشت این سال‌ها، کمکی کرده که بهتر بشم؟ نمی‌دونم.

خلاصه‌های «مسیح دوباره مصلوب» رو براتون می‌ذارم. بخونیدشون و برای صاحب وبلاگ دعا کنید که راحت بشه از این اداها. ان‌شالله.


توضیح: تا اونجا که یادم میاد ماجرا تو یه منطقه مسیحی‌نشین تحت حاکمیت امپراتوری عثمانی (که طبعا یه حاکم مسلمان داره) اتفاق می‌افته (شرایط زندگی خود کازانتراکیس) و کتاب پره از تیکه‌های نویسنده به مدعیان اعتقاد به اسلام و مسیحیت و احتمالا کل پروسه دین و دین‌داری و الخ. حالا این که چرا قسمت مربوط به اسلامش تو یادداشت‌های من نیست، احتمالا چون اون موقع قد الان روشنفکر نبودم :دی.

مترجم؟ انتشارات؟ صفحه؟ مورد ۶ از کدوم انجیله؟ نمی‌دونم. تو دفترچم چیزی ننوشتم.


۱. انسان به مثابه ماشین ظریفی است که به آسانی از کار می‌افتد. کافی است یک پیچش در برود.


۲. از کشیش بگویم؟ او یک کاسب است. دکانی باز کرده و نام آن را کلیسا گذاشته است و در آنجا مسیح را خرده خرده می‌فروشد. این دزد طرار مدعی است که همه بیماری‌ها را شفا می‌دهد.

از یکی می‌پرسد: تو چه مرضی داری؟ او می‌گوید دروغ گفته‌ام. به او می‌گوید علاج تو یک گرم مسیح است و پولش اینقدر می‌شود. از آن دیگر می‌پرسد: تو چه؟ او‌ جواب می‌دهد: دزدی کرده‌ام...به او می‌گوید ده گرم مسیح می‌خواهی و پولش اینقدر پیاستر می‌شود. از دیگری می‌پرسد: تو چطور؟ او می‌گوید: من آدم کشته‌ام. به او می‌گوید: ای بدبخت! بیماری تو سخت است. تو باید هر شب قبل از خواب، نیم لیور مسیح سر بکشی و این برای تو گران تمام خواهد شد. مرد می‌پرسد: پدر، به من تخفیف نمی‌دهی؟ او می‌گوید: نرخ این است. پولش را بده و الا در اعماق جهنم کباب خواهی شد...


۳. ...یالا بلند شو. تو گوسفند که نیستی؛ تو آدمی. از خدا توضیح بخواه. آدم یعنی همین؛ یعنی موجود زنده‌ای که بلند می‌شود و توضیح می‌خواهد!


۴.خدا هیچ‌وقت عجله نمی‌کند.او خونسرد است و آینده را چنان می‌بیند که گویی گذشته‌ است. او در ابدیت به کار است. اما مخلوقات فانی نمی‌دانند چه پیش خواهد آمد. می‌ترسند و عجولند. بگذار خدا در سکوت کار خود را بکند و هر طور که دلخواه اوست این کار را انجام دهد...


۵. +: می‌خواهم یک خرده انجیل برای تو بخوانم تا ببینی که چقدر شیرین است...

×: هر وقت مریض شدم برایم بخوان. حالا که حالم خیلی خوب است...


۶. انجیل:«هرگاه کسی بخواهد همراه من باشد باید از خود بگذرد. صلیبش را بردارد و پابه‌پای من بیاید. زیرا کسی که در فکر نجات جان خویش است، جان خود را از دست خواهد داد و آن که جان خود را به‌ خاطر من از دست می‌دهد، آن را نجات داده است و برای مردی که روح خود را از دست داده باشد، دنیا به چه کار می‌آید؟»


۷. همان‌طور که معجزه‌های دیگر اتفاق می‌افتند. یعنی کاملا ساده و آرام و بی‌‌ آن که انتظارش را داشته باشیم...


۸. قاتل پیدا شد و ما نجات یافتیم؛ پس خدا وجود دارد!!!


۹. تو باید یا دیوانه باشی یا یک مرد مقدس...


۱۰. شما کشیش‌ها بودید که مسیح را به صلیب آویختید و اگر مسیح بار دیگر به این دنیا بیاید، همین شما بار دیگر او را به صلیب خواهید کشید.


۱۱. آن کاریکاتور هم که شما کشیش‌ها و اسقف‌ها و مالکین از مسیح درست کرده‌اید، مسیح را پیر رباخوار دورو و آب‌زیر‌کاه و دزد و دغل و دروغگو و ترسویی کرده‌اید که روی صندوقچه‌های پر از سکه‌های لیره انگلیسی و ترک خود نشسته و برای حفظ ثروت و جان خود با قدرتمندان این دنیا باب معامله را باز کرده است!

مسیح چاق و چله شما شیپورزنان می‌رود و به همه اعلام می‌کند که: «این دنیا عادل و شریف و رحیم است و من آن را به همین وضع که هست دوست می‌دارم. هر کس انگشت خود را برای برهم زدن نظم آن بلند کند من او را تکفیر می‌کنم!» اما مسیح پابرهنه ما وقتی چشمش به مردم گرسنه و زجرکشیده می‌افتد، فریاد بر‌می‌آورد که: «این دنیا ظالم و بی‌شرف و بی‌رحم است. باید آن را واژگون کرد!»


۱۲. و آخری که همون موقع خوندن کتاب، تو وبلاگم نوشته بودم و شخصا خیلی دوسش دارم

×:پدر! ما چگونه باید خدا را دوست داشته باشیم؟

+: از راه دوست داشتن مردم فرزند.

- و مردم را چگونه باید دوست داشت؟

-از طریق مبارزه برای باز آوردن ایشان به راه راست.

-راه راست کدام است؟

-راهی که رو به بالا می رود...