تلاجن

تو را من چشم در راهم...

۱۹۹ مطلب با موضوع «دلتنگی» ثبت شده است

ثبت است بر جریدهٔ عالم حکایت هم‌چنان اگر بار گران بودیم، حلال کنید خلاصه

یه ماه دیگه قراره مطالب این وبلاگ رو از دسترس خارج کنم. گرچه که دلم برای همه‌تون و برای این فضا تنگ می‌شه، ولی خب، در رفتنی رو باید بست. واقعا واقعا تو این مدت تلاش کردم تو نوشتن مطالب یا جواب دادن به نظرات، احترام مخاطب حفظ بشه، نظرات رو در اسرع وقت جواب بدم، هیچ نظری بی‌جواب نمونه و حتی می‌تونم بگم جاهایی که تند شدم به نظرم اون تندی لازم بود‌ نه این که از دستم در رفته باشه. با این همه وقتی گاهی‌ وقتا بعضی نظراتی رو که قبلا به نظر خودم خوب جواب داده بودم می‌خوندم، حس می‌کردم به قدر کافی خوب و همدلانه و مودبانه نبوده و می‌تونست بهتر باشه. به هر حال آدمی‌زاده دیگه. اونم آدمی‌زاد پرخطایی مثل من. خلاصهٔ کلام این که منت می‌ذارید سرم اگر حرفی برای گفتن هست از جهت دلخوری و اینا بهم بگید تا حل‌وفصلش کنیم، اگر هم نه که محبت کنید و نگفته حلال کنید بابت قصور و تقصیرها. خطا و اشتباه زیاد بوده متاسفانه ولی امیدم اینه برایند حضورم تو این فضا مثبت بوده باشه. برای خودم حداقل.

سال جدید و قرن جدیدتون هم پیشاپیش مبارک و ان‌شاءالله که پر از خیر و برکت و سلامتی باشه. اگر برگشتم که هیچی (خودم میلیون‌ها بار یادآوری می‌کنم :دی) ولی اگر دیگه نیومدم، تو روزا و حالای خوشتون منم دعا کنید. دعا مقوله‌ایه که عمیقا بهش اعتقاد و نیاز داشتم و دارم.

اگر قرار باشه برگردم یا جای دیگه‌ای بنویسم همین‌جا پست می‌ذارم و اطلاع می‌دم. روزمره‌ها هم تا ۱۵اسفند به‌روز می‌شه‌، بعد دیگه اون‌جا رو هم می‌بندم.
مراقب خودتون باشید. دعا فراموش نشه و یا علی مدد✋




+ ناشناس و‌ خصوصی مثل همیشه بازه، اگر احیانا حرف درگوشی‌ای مونده. اگر نظر خصوصی و ناشناس‌ گذاشتید بدون این که عضو بیان باشید یا ایمیل گذاشته باشید، تو نظرات همین مطلب بهش جواب می‌دم. فقط یه اسم خاصی چیزی بذارید که بشه راحت جواب داد.
۳۰ بهمن ۱۴۰۰ ، ۱۸:۵۵ ۱۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۴
مهتاب

سفرنامهٔ مختصر و بی‌ربط، با پرداخت محدود و پایان باز

خب، ما اخیرا قم بودیم. یعنی از مشهد برگشتیم، نوبت سوم واکسن رو زدیم و رفتیم قم. حرم و مسجد جمکران و مرقد امام و بهشت زهرا. و اما بعد:

اول از همه با تشکر ویژه از سازندگان برنامهٔ ایرانی نشانی‌دهی «نشان» بابت برنامهٔ فوق‌العاده‌شون. به جز یه نشونی که اشتباه تو داده‌هاشون بود و ما رو تو کوچه‌های تنگ قم سرگردون کردن، همه‌چیش عالی بود و خدا خیرشون بده حقیقتا.

من حرم امام رضا (علیه‌السلام) و خیابونای اطرافش رو کمابیش می‌شناسم ولی در مورد قم اولین بار بود وقت می‌ذاشتم برای دیدن صحنا و خیابونای اطراف حرم که یکم یاد بگیرم. مثلا نمی‌دونستم مزار شیخ فضل‌الله نوری یا پروین اعتصامی تو صحن حرم حضرت معصومه (سلام‌الله علیها) است. یا مثلا اولین نماز صبح (و کلا اولین نمازم) رو تو مسجد اعظم به ثبت رسوندم. خدا قبول کنه :)

اون پروژهٔ مونوریل ناتمام رو مخ قمی‌های بزرگوار نیست؟ رو مخ من که بود انصافا. کاش حداقل تبدیلش کنن به یه چیز دیگه.

عاقا قم‌تون من‌حیث‌المجموع شهر غم‌انگیزی اومد به نظرم. کلا با معماری آجری و کویری و خشک و اینا ارتباط برقرار نمی‌کنم. احتمالا از پیامدای زندگی طولانی‌مدت تو شماله و نزدیکی به دریا و جنگل؛ و مخصوصا زندگی تو نواحی گردش‌گر‌پذیرترش که ما باشیم، از جهت لعاب و رنگ و فضاسازی و الخ. [بله، بله، می‌دونم من همه‌جای قم رو ندیدم؛ و صرفا هم در مورد اون بخش‌هایی که دیدم دارم می‌گم.]

یه چیزی تو حرم به خانم گفتم که الان خنده‌م می‌گیره از نوشتنش، ولی واقعیت داره. بهشون گفتم ازشون ممنونم که انقدر خوب بودن تو زندگیشون. واقعا هرچقدر زندگی جلوتر می‌ره بیش‌تر می‌فهمم چقدر خوب بودن و حتی تلاش برای خوب بودن سخته. مخصوصا تو حوزهٔ استحفاظی من، چقدر دخترِ خوب بودن سخته. و چقدر آدم نیاز داره به وجود و حضور آدم‌های خوب برای این که زندگیش از تعلیق نجات پیدا کنه. که هرجا مسیر گم شد، اون کوه بلند، اون فانوس دریایی، اون ستارهٔ قطبی، باشه برای دوباره و هزارباره پیدا کردن راه. از صمیم قلب ممنونم ازشون. از ایشون و همهٔ آدم‌هایی که خدا دوستشون داره. زنده‌ها، درگذشته‌ها و زنده‌ترها.

مسجد جمکران واقعا فضای عجیبی داره. یعنی اون گنبدا، پرده‌ها و فرشای فیروزه‌ای، تسبیح‌های سادهٔ سبز و شفاف (که من به دلایلی، به طرز عجیبی دوستشون دارم) و اون نور ملایم و گنجشک‌هایی که تو فضای داخلی مسجد پرواز می‌کنن قابلیت دارن تا مدت‌ها بشینی نگاهشون کنی. فقط به نظرم حوض آب، فضای سبز و جا برای نشستن کم داره و توجه به یه سری جزئیات.

این سری متوجه شدم مرقد امام علاوه بر بیش از حد تجملاتی و الکی بزرگ بودن، یه جور بلاهت معماری هم درش هست و اون این که شما اگر بخوای از جلوی بنا بری پشتش (یا برعکس)، تقریبا باید کل محوطهٔ جلو (یا پشت) بنا رو طی کنی. یعنی برداشتن یک سری ساختمون بی‌ربط رو وصل کردن به هم و چهار تا دونه راهرو بینشون نذاشتن برای رد شدن ملت. متاسفم اینو می‌گم، ولی اون حد از تجملات در کنار خوراک‌فروشی‌ها و بقیهٔ مغازه‌های کوچیک اون دور و بر، اون خانومی که با اصرار یکی از ساندویچ‌هامون رو ازمون گرفت (و مشخص بود بهش نیاز داره)، متصدی‌های خستهٔ ورودی و خروجی پارکینگ، آب‌نماهای بدون آب اطراف مرقد، سنگ‌نوشتهٔ (!) جملات سادهٔ رهبری در مورد امام اطراف محوطه، ساختمان قدس ایران (!) و اون حد از بی‌روح بودن بنا و محوطه و بی‌ارتباط بودنش با امام، خوراکِ نوشتن مقاله‌های انتقادی با عناوینی شبیه «پایانی بر یک انقلاب»، «آرامگاهی باشکوه برای یک ایدئولوژی مرده»، «قصری برای سکونت در دوران گذار»، «سرنوشت نمادین انقلاب فوریهٔ ۱۹۷۹» یا چنین چیزهاییه. خدا رو شکر که ما از اون خونواده‌هاش نیستیم و من چنین نظراتی ندارم و الا جدا بعید نبود متنای بلندی با همین عناوین بنویسم یا از ماجرای آیفونی اخیر هم یه سری عنوان این‌طوری براتون دربیارم :) خلاصه که، آدمِ خوب بودن سخته عزیزان. و روز‌به‌روز هم انگار سخت‌تر می‌شه. [و بدیهیه که منظورم از آدم خوب، آدم همیشه‌مهربون نیست. اونی که همیشه و همه‌جا و نسبت به همه مهربونه، اصولا آدم هم نیست چه برسه به خوب و بدش‌]

و رفتم قطعهٔ ۲۴. آخرین بار ۱۶دی۹۸ اون‌طرفا بودم. طرفای غروب. از اون نماهای سینمایی‌پسندی که یادت نمی‌ره. و هلیکوپترهایی که داشتن تو سرخی آسمون می‌رفتن سمت قم. برای تشییع آدمای خوب.
۱۵ دی ۱۴۰۰ ، ۲۰:۱۷ ۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
مهتاب

و بالاخره زیارت...

و ما بالاخره بعد از دو سال و چند ماه، در شرایطی که همهٔ خانواده هر دو نوبت واکسن رو زدن، پیک کرونا نیست، زمانِ معمولا شلوغ و پرجمعیتی نیست، محدودیت مسافرت هم قانونا وجود نداره، خودمون رو قانع کردیم که بیایم مشهد. ان‌شاءالله که با این رعایت‌ها، نه متحمل رنج‌های بیهودهٔ ناشی از عمل نکردن به توصیه‌های بهداشتی بشیم و نه به خاطر یه امر مستحب (زیارت)، با بی‌توجهی به امر واجب (رعایت حق‌الناس)، اصل اون زیارت و قبولی‌ش رو زیر سوال نبرده باشیم.


+ حضرت ثامن منت گذاشتن سرم و دومین شب اقامتمون، شب تولد حضرت زینبه (سلام‌الله علیها) که هم‌زمان تولد قمری من هم هست و علاوه بر اون به شکل کاملا اتفاقی‌ای، یکی دیگه از دوستامم که با شروع کرونا دیگه ندیدمش، الان مشهده و یه جورایی بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم ان‌شاءالله. افتتاحیهٔ خوبی برای دوران پساکروناست برای من. ان‌شاءالله که ادامه‌دار باشه.
+ مدتیه دارم پوشش عبا (مانتوی بلند تا مچ پا و گشاد) رو امتحان می‌کنم و دیشب روی عبا مجبور شدم چادر هم سرم کنم برای ورود به حرم. از این شاهکارها که فقط از جمهوری اسلامی برمیاد. همین من اگر عرب بودم، احتمالا مشکلی نبود و این اوضاع رو بانمک‌تر می‌کنه حتی.
+ حالا من نمی‌دونم واقعا منظور شعرای ما از چشم و ابرو و خال و خط و... عشق زمینی بوده یا هوایی یا دریایی یا چی، منتها واقعا انگار اگر بخوای عشق رو نسبت به هر معشوقی برای آدما توضیح بدی، چاره‌ای نیست جز این که از عشق بین زن و مرد بگی. بگی مثل اون. مثل همون حس. مثل عاشقی که دو ساله محبوبش رو ندیده و حالا فراق تموم شده. حداقل برای چند روز تموم شده.
+ از دورهٔ کرونا، یه عادت خوب برام مونده و اون سلام کردن به امام غریبمون از دوره. چیزی که قبلا عادتم نبود و راه‌حلی بوده که برای رفع دلتنگی این مدت پیدا کردم.
+ گیجم انگار. با این که از یه ماه پیش می‌دونستم قراره بیام، ولی آماده نکردم خودمو. دیروز اعصابم به هم ریخته بود از این حد آماده نبودن. ولی تصمیم گرفتم به این کمال‌گرایی بیخود غلبه کنم. بله، آماده نیستم ولی دلیل نمی‌شه این‌جا بودنم رو ندیده بگیرم. شاید بگید این که خیلی بدیهیه، ولی برای من نیست. نمی‌دونید از چه مسیر طولانی سختی رد شدم تا امروز بتونم این حرف رو بزنم که البته مهمه آماده شدن و آماده بودن، ولی اگر نبودی، خودت رو از درک لحظه‌ای که توش هستی محروم نکن.
+ هوا خوبه، حرم خیلی شلوغ نیست، دیشب اتفاقی اولین جایی که رفتم مسجد گوهرشاد بود (که خیلی دوستش دارم) و خلاصه جای همه‌تون سبز. دعا می‌کنم براتون به امید خدا و به شرط حیات.
۱۸ آذر ۱۴۰۰ ، ۱۲:۱۶ ۱۴ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰
مهتاب

به اندازهٔ غم، تو را دوست دارم...

و من فکر می‌کنم در این دنیا، «اندوه»، اصیل‌ترین و عمیق‌ترین احساس انسانی است. از بس که متعلق به دنیای دیگری هستیم. از بس که غریبیم در این عالم...




+ «اندوه» که می‌گویم نباید یاد حال بد آدمی در آستانهٔ جنون و خودکشی بیفتید. این فریب دنیای مادی‌گراهاست که اصالت را به «شادی» می‌دهند و از درک اقسام غم عاجزند. انسان مومن، شیرین‌ترین اقسام اندوه و باید بگویم شیرین‌ترین احساسات انسانی را با تفکر در عالم هستی و آفریدگارش، با فکر کردن به جهانی که واقعا به آن تعلق دارد و با تفکر دربارهٔ مبارزین راه حق تجربه می‌کند.
۱۰ آذر ۱۴۰۰ ، ۱۴:۰۹ ۸ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰
مهتاب

طبیعی‌ترین کار دنیا، انتظار دیدن شماست...

از تمام ماجرای خدا و انسان و ادیان و پیامبران و منجی و موعود و آخرالزمان و... همین که می‌شود امیدوار باشیم زندگی آدمی‌زاد روی زمین می‌تواند خیلی خیلی خیلی بهتر از این باشد، ما را بس.




+ حتی حتی حتی اگر این اتفاق نیفتد.
۲۴ مهر ۱۴۰۰ ، ۱۶:۲۶ ۳ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۱
مهتاب

یه فاتحه هم براشون بخونیم جای دوری نمی‌ره :)

هر که شعر خوبی گفت برایم بفرست 

حتی شعرهایی که عاشقان دیگرت برای‌ تو می‌گویند 

می‌خواهم بدانم دیگران که دچار تو می‌شوند 

تا کجای شعر پیش می‌روند 

تا کجای عشق 

تا کجای جاده‌ای که من در انتهای آن ایستاده‌ام...



مرحوم افشین یداللهی 

+ و ممنون از رها که برام فرستادش.

۸ مهر ۱۴۰۰ ، ۲۰:۲۳ ۳ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰
مهتاب

وَ بِکُمْ یُنَفِّسُ الْهَمَّ*

ماشین از خیابون فرعی‌ای که به خونه‌مون می‌رسه، می‌پیچه تو خیابون اصلی. می‌پیچه سمت راست. سمت شرق. سمت خورشید. سمت شما. چند متر جلوتر یه میدونه. فرض می‌کنم فلکهٔ آب مشهده. چند قدمی شما. فرض می‌کنم بعد این میدون، مغازه و اداره و خونه نیست؛ حرم شماست. سلام می‌دم بهتون. با همون حسی که موقع دیدن گنبدتون تو مشهد سلام می‌کنم. فرض می‌کنم شما این‌جایید یا من اون‌جام. فرض می‌کنم این همه فاصله نیست آقا... . خوبیش اینه «یرون مقامی و یسمعون کلامی». خوبیش اینه می‌دونید خودتون. باقیش هم... باقیش رو هم بنویسن به حساب یکی از سخت‌ترین امتحانای زندگیم تا این‌جا. و قبول کنن/و قبول کنید ازمون...


* و به وسیلهٔ شما اندوه را برطرف می‌کند | از جامعهٔ کبیره
۶ مهر ۱۴۰۰ ، ۱۳:۰۸
مهتاب

من الغریب الی الحبیب...

پروردگارا!
تو که می‌دونی، اگر تا آخر دنیا هم عقل و متخصصین و پروتوکل‌ها اجازهٔ سفر ندن، من یکی جایی نمی‌رم؛ ولی لطفا، خودت به حق صاحب همین شب‌ها و روزها، ما رو انقدر دلتنگ و تنها و محروم از زیارت مزار حبیبانت نپسند جانا...
۲۲ مرداد ۱۴۰۰ ، ۱۹:۵۲
مهتاب

دریا به جای کوه، به جای باد، به جای رفیق و به جای محبوب...

خیال می‌کنم جناب حافظ اگر شمالی بود، درددل‌هایش را به جای باد به دریا می‌گفت و پیغام و پسغام‌هایش به محبوب را عوض زمزمه کردن در پس پارچهٔ حریر نسیم، مکتوب می‌کرد و به دست خیس موج‌ها می‌سپرد...



+ تصویر، یک لایه افکت دارد.
۱۰ مرداد ۱۴۰۰ ، ۲۲:۳۲ ۵ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰
مهتاب

در ستایش اقلیت

- : به نظرت این ایدئال‌هایی که برای نوع انسان داری، این چیزی که دوست داری بهش تبدیل بشی، برای همه ممکنه؟ یعنی برای همه قابل‌توصیه است؟ فکر نمی‌کنی برمی‌گرده به روحیهٔ خاص خودت؟


+ : برای همه قطعا هم ممکنه و هم قابل‌توصیه. که اگر نبود، تلاش برای تعالی انسان و جامعهٔ بشری، در هر سطحی، اشتباه و بی‌فایده بود، که می‌دونیم نیست‌. ولی اگر منظورت اینه آیا همه اون مختصات رو در نهایت رعایت می‌کنن، باید بگم تجربهٔ تاریخ زندگی آدمی‌زاد نشون می‌ده که نه، اکثریت نمی‌خوان (و نه که نمی‌تونن) رعایتش کنن. منتها همون اکثریتی که رعایت نمی‌کنن هم نیاز دارن آدم‌هایی رو ببینن و بشناسن با سطوح بالای آرمان‌گرایی (بالا که می‌گم به نسبت متوسط جامعه). یه اقلیتی باید باشن که در مقابل هر کار خوبی در هر سطحی، پذیرش و تواضع داشته باشن. یه اقلیتی باید باشن که هرچقدر هم سخت بود و سخت شد، تلاش کنن خطوط قرمز اصلی، تبیین و اجرایی بشه. یه اقلیتی باید باشن که کاری به کم آوردن هیچ‌کسی نداشته باشن و کار درست رو در هر صورت پیگیری و‌ دنبال کنن و انجام بدن. من دوست دارم جزء اون اقلیت باشم.
۱۹ تیر ۱۴۰۰ ، ۱۷:۲۹ ۶ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰
مهتاب

عیدتون مبارک


+ قبول باشه ان‌شاءالله از همه‌مون.
+ برای قلب داغ‌دار مادرای اون فرشته‌های افغانستانی، برای مردم رنج‌کشیدهٔ یمن و برای مردم مظلوم فلسطین از ته دل دعا کنیم لطفا. ان‌شاءالله به‌ زودی زود روزهای شادی و شکوفایی امت سیدالمرسلین هم برسه و این سال‌های زجر و حقارت تموم بشن. به حق همین شب و روز عزیز...
۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۰ ، ۲۲:۴۰ ۵ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰
مهتاب

شطحیات

*خطر لو رفتن داستان فیلم هابیت در این مطلب.

 

+ پریروز فاطمه یه عکس از سردار سلیمانی برام فرستاد. از این عکسای «کم‌تردیده‌شده». عکس قشنگی بود انصافا. نوشت: «اینو دیدم حالم خوب شد، گفتم واسه تو هم بفرستم». تشکر کردم ازش و نوشتم: «ممنونم ازت، ولی راستش من این عکسا رو می‌بینم حالم بد می‌شه». نوشتم: «عکس قشنگیه، ولی ببخشید دیگه، من یکم حساسم». یه مقادیری شکلک هم قاطی این پیاما بود و تهشم به شوخی و خنده گذشت البته، ولی خب، من واقعا یکم حساسم.

 
+ چند وقت ‌قبل زنگ زده بودم به رفیق. پیشوازش یه بخشی از یکی از سخنرانی‌های سردار بود. چند بار زنگ زدم و برنداشت و چند بار هی گوش دادم و حالم یه طوری شد. می‌خواستم به محض این که گوشی رو برداشت بگم: «این چیه گذاشتی خب؟ نمی‌گی آدم قلبش میاد تو دهنش؟». که کلا برنداشت و بهم پیام داد که فعلا جاییه و نمی‌تونه جواب بده. کارم رو براش نوشتم و پیامکی حل و فصلش کردیم و دیگه نشد که چیزی در مورد پیشوازش بگم. چیزی هم نمی‌شد گفت البته، بقیه که مقصر حساس بودن من نیستن.
 
+ تو ماشین داریم با بابا می‌ریم جایی. تو جادهٔ بین‌راهی، بنر بزرگ زدن از سردار. غم عالم میاد تو دلم. اشکم درمیاد. آروم از زیر عینک آفتابی، دست می‌برم پاکش کنم. دوست ندارم بابا بفهمه گریه‌م گرفته. از این که فکر کنه لابد پس چه دختر خوبی داره که با دیدن عکس سردار اشکش درمیاد، بدم میاد. می‌دونم احتمالا بعدا واسه مامان هم تعریف می‌کنه و از اینم بدم میاد. از این که بدونه یکم حساسم، بدم میاد.
 
+ امروز نشستم «دیدن این فیلم جرم است» نگاه کردم و با این که سردارشون شباهت ظاهری نداره به سردار، از شنیدن چندبارهٔ کلمهٔ سردار و دیدن حالات سردارشون، حالم بد شده. نشستم دارم گریه می‌کنم و از این که دارم اینا رو می‌نویسم و ممکنه شما فکر کنید چقدر آدم ساده/احساساتی/خوب/بد/شعاری/جوگیر یا هر چیز دیگه‌ای هستم هم بدم میاد. ولی انگار باید بنویسم. باید بنویسم که نمی‌فهمم چه‌طور از اون جمعه به بعد زنده‌ام. من واقعا نمی‌فهمم چرا این داغ، می‌تونه انقدر بزرگ باشه، ولی هنوز هم نمی‌تونه منو بکشه. آدم خوب نیست یکم حساس باشه، باید خیلی حساس باشه که یهو کار تموم شه.
 
+ زیر عنوان این وبلاگ، روزای بعد رفتن سردار نوشته بودم: «...دیگه هیچ‌چیز شبیه قبل از ۱۳دی۹۸ نمی‌شه. هیچ‌چیز...» و بعد یه مدت برش داشتم، چون نمی‌خواستم حس ناامیدی به کسی منتقل بشه، چون خودم حس ناامیدی ندارم. درد دارم، ولی ناامید نیستم. نه‌تنها ناامید نیستم که می‌دونم و مطمئنم بهترین عاقبت برای سردار و بهترین اتفاق برای ما و برای آیندهٔ جهان، همینی بود که پیش اومد. ولی درد داره و واسه اونا که یکم حساسن، یه درد تموم‌نشدنی.
 
+من اون ساعت بیدار بودم. ۱۳دی۹۸، ساعت یک صبح من داشتم «هابیت» می‌دیدم. قسمت سومش. اون‌جا که آزوگ، تورین رو می‌کشه. من با حال گرفته‌‌م از دیدن اون فیلم خوابیدم و صبح که بیدار شدم مامان بهم گفت چی شده. صبح خفه شده بودم از شدت غم و شادی هم‌زمان. صبح، از مقایسهٔ حال خودم تو ساعتی که سردار شهید شده بود، حالم از خودم به هم خورده بود. نمی‌شد اون ساعت در حال دعا خوندن باشم مثلا؟ احساس غفلت می‌کردم و حس می‌کردم این که اون ساعت داشتی چی‌کار می‌کردی مهمه. احساس می‌کردم من در واقع همونی‌ام که اون ساعت بودم. تماشاچی. تماشاچی صرف. یه تماشاچی نهایتا یکم حساس.
 
+ یه روزی باید تو آینده وجود داشته باشه که سردار و همهٔ شهدای دی‌ماه۹۸ برگردن پیشمون. یه روزی باید باشه...
 
 
 
 
پ.ن: قبل از پیچیدن نسخهٔ «خب اینا نشون می‌ده هنوز از سوگ بیرون نیومدی» باید عرض کنم بله، من هنوز از سوگ بیرون نیومدم. زندگی و برنامه‌های روزانه‌م سرجاشه و افسرده هم نیستم، ولی از سوگ بیرون نیومدم و ان‌شاءالله که هیچ‌وقت هم بیرون نیام. به من باشه می‌گم از این سوگ باید مرد، نه که ازش بیرون اومد.
 
پ.ن۲: این آهنگ رو قبلا، تو سال‌های اوج ماجرای داعش شنیده بودم ولی نداشتم. رفتم دوباره دانلودش کردم که گوش بدم و یادم بیاد از این سوگ نباید بیرون اومد: [سردار ایرانی | گروه موسیقی نبض]
 

 

۲۷ فروردين ۱۴۰۰ ، ۲۰:۰۳
مهتاب

از نو(۲)

در هیاهوی شب عید تو را گم کردیم
غافل از آنکه


+ می‌دونم هم شعر و هم عکس خیلی تکراری‌ان؛ ولی راستش هر دو رو خیلی دوست دارم و دوست داشتم این‌جا باشن :)

+ آیا شما هم لحظهٔ تحویل سال دلتون هُرّی می‌ریزه و عمیق‌ترین خواسته‌های قلبی‌تون که تو هزار تا پستوی ضمیر ناخودآگاهتون قایمشون کرده بودید، میان جلو، دست تکون می‌دن و زبون‌درازی می‌کنن؟ :)

+مبارک باشه. پر از خیر و برکت و سلامتی ان‌شاءالله :)

۳۰ اسفند ۱۳۹۹ ، ۱۳:۵۳ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مهتاب

سپاس خدای را بر بزرگی اندوه من...

یک روزی هم رسید که تصمیم گرفتم از غصه خوردن به خاطر جاماندن در مسابقهٔ «کی از همه موفق‌تره؟» دست بردارم. یک روزی رسید که دیدم تعداد آدم‌های موفق/جذاب/شاد/ثروتمند و... در دنیا انقدر زیاد است که هر اقدامی حتی برای نام‌نویسی در این رقابت اشتباه است؛ چه برسد به تلاش برای پیروزی.

یک روزی، یک جایی، تصمیم گرفتم از داشتن آرزوهای دور‌ و‌ دراز، در این دنیای پیچیدهٔ غیرقابل‌اعتماد، دست بردارم و ملاک ارزشمندی اعمالم را نظر دیگران یا مقایسهٔ خودم با دیگران ندانم.

یک روزی بالاخره فهمیدم این که چه‌کسی در چندسالگی به کجا رسیده، به من ربطی ندارد. که قصهٔ من، مال خودم است. که قصهٔ من منحصربه‌فرد است؛ کما این که قصهٔ بقیهٔ آدم‌ها و باید عرق ریخت و زحمت کشید تا وجوه انحصاری‌اش، خودشان را نشان بدهند.

یک زمانی بالاخره فهمیدم بسیار محتمل است بسیاری از افتخارات فعلی‌مان، در قضاوت نهایی قاضی‌القضات عالم، به قدر پر کاهی هم نیرزد و وای از آن لحظه.

این‌ها را ذره‌ذره فهمیدم و از آن به بعد، آرام‌تر شدم. از آن به بعد _به جز دوره‌های محدود و گذرای سرخوردگی_ از همهٔ همین‌هایی که روزگاری تحملشان سخت بود، لذت می‌برم. از این حجم غول‌پیکر تنهایی، از فکر مواجهه با هزاران چالش پیش‌رو در آینده، از مقایسهٔ کمبودها و عقب‌ماندگی‌هایی که برای بدهکار نبودن به خودم، پذیرفته‌ام، از همهٔ صبرها و سکوت‌ها و اشک‌ها و نداری‌های مسیر تحقق آرمان‌گرایی‌ام، لذت می‌برم و هزار بار دیگر هم اگر برگردم، همین مسیر را خواهم آمد.

الحمدلله علی عظیم رزیتی...
۲۳ اسفند ۱۳۹۹ ، ۰۰:۰۰
مهتاب

دلیل

برای قبول خیلی چیزها، اول باید قبول کرد که خدا دوست‌داشتنیه؛ اول باید خدا رو دوست داشت. و من مدت‌ نسبتا طولانی‌ای وقت صرف کردم برای پیدا کردن جواب این سوال که «چرا باید خدا رو دوست داشت؟» و واضحه که جواب‌هایی مثل «چون این همه نعمت بهمون داده» یا «چون خیلی مهربونه» کافی نبود. چون اون وقت یعنی اگر نعمت‌هاش رو بگیره، دیگه نباید دوستش داشت؟ یا مثلا اون مهربونی رو از کجا می‌فهمیم؟ وقتی به مشکلات زندگی رسیدیم، باز چه‌طوری معتقد بمونیم مهربونه؟ و بقیهٔ جواب‌ها هم همین‌طوری بودن برام. مدت‌ها بهش فکر کردم و دیدم اصلا سوال اشتباهه. نباید دنبال دلیلی بگردم برای دوست داشتن خدا؛ باید دلیلی پیدا کنم که به خاطر اون دلیل، حتی اگر بخوام هم نتونم خدا رو دوست نداشته باشم. و فهمیدم اون دلیل، وجود حضرت امیرالمومنینه. دیدم من واقعا نمی‌تونم خدایی که علی بن ابی‌طالب (علیه‌ افضل صلوات المصلین) رو خلق کرده، دوست نداشته باشم. حقیقتا ازم برنمیاد.




+ اصراری ندارم که این دلیل برای همه کافیه؛ ولی برای من کافی بود.
+ عیدتون مبارک :)
۷ اسفند ۱۳۹۹ ، ۰۷:۰۴ ۳ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰
مهتاب

همدلی اختصاصی

این مطلب را چند بار نوشتم و پاک کردم چون مطمئن نبودم نوشتنش درست باشد. امروز ولی یک‌دله شدم که منتشر بشود. مطلب خاصی نیست البته؛ ولی راستش حوصلهٔ واکنش‌هایی شبیه: «خب حالا که چی؟ یعنی الان قراره چی بشه؟» را نداشتم. چون من هم مثل خیلی‌های دیگر نمی‌دانم قرار است دقیقا چه اتفاقی بیفتد؛ اما بعضی اتفاقات را آدمی‌زاد دوست دارد به اشتراک بگذارد؛ بعضی لحظات، خوب است ثبت شود. مثل اتفاق سادهٔ روز تشییع سردار که از یکی از فال‌فروش‌های توی مترو فال حافظ خریده بودم و مطلعش همانی بود که باید می‌بود، که «یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور». این یکی را هم دوست دارم ثبت کنم که بماند. حال سرگشتگی‌ام بعد از شنیدن خبر شهادت شهید فخری‌زاده را ثبت کنم که بماند. حس یتیمی را داشتم که پدرش را جلوی چشمش کشته‌اند و وقتی از زور درد و خشم توی خودش مچاله شده و افتاده روی زمین و حتی توان فریاد کشیدن هم ندارد، یکی از همان قاتل‌ها زیر مشت و لگد می‌گیردش. و درد این مشت و لگد، حتی برای خودش هم قابل‌حس نیست. حال گنگ مبهوتی که ناشی از یک غم مبهم خفه‌کننده بود. شبیه آتشی که پیدا نیست؛ ولی دودش راه نفست را می‌بندد. کلافه شده بودم.

 من در تمام اتفاقات ناگوار این دو سال و بلکه بگویم همهٔ این سال‌ها برای این سرزمین، یادم نمی‌آید حتی پیش خودم، از خدا شکایت کرده باشم؛ چون می‌دانستم و می‌دانم پرچم آرمانی را بلند کرده‌ایم که عمیق‌ترین رنج‌ها را می‌طلبد؛ که همهٔ ملت‌های دنیا، در تمام طول تاریخ، برای رسیدن به استقلال و سربلندی مبارزه کرده‌اند و رنج‌های بسیار [و بعضا بسیار بیش‌تر از ما] کشیده‌اند؛ که «وَلَا تَهِنُوا فِی ابْتِغَاءِ الْقَوْمِ ۖ إِنْ تَکُونُوا تَأْلَمُونَ فَإِنَّهُمْ یَأْلَمُونَ کَمَا تَأْلَمُونَ ۖ وَتَرْجُونَ مِنَ اللَّهِ مَا لَا یَرْجُونَ ۗ وَکَانَ اللَّهُ عَلِیمًا حَکِیمًا»*، که «إِنْ یَمْسَسْکُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ قَرْحٌ مِثْلُهُ ۚ وَتِلْکَ الْأَیَّامُ نُدَاوِلُهَا بَیْنَ النَّاسِ وَلِیَعْلَمَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا وَیَتَّخِذَ مِنْکُمْ شُهَدَاءَ ۗ وَاللَّهُ لَا یُحِبُّ الظَّالِمِینَ»**. اما، انگار باز هم کافی نبود. همدلی می‌خواستم از پروردگار عالم در مورد آخر و عاقبتمان و آخر و عاقبت این ماجرا؛ «لِیَطْمَئِنَّ قَلْبی‏». قرآنم را برداشتم و از خدا خواستم آیه‌ای را نشانم بدهد که اختصاصی همین نیتم باشد؛ که انتهای این همه رنج را نشانم بدهد. و جواب؟ آیهٔ ۱۲ سورهٔ ممتحنه، مربوط به بیعت خانم‌ها با پیامبر، بعد از فتح مکه.
همین‌قدر اختصاصی :)




*و نباید در کار دشمن سستی و کاهلی کنید؛ که اگر شما به رنج و زحمت می‌افتید آن‌ها نیز رنج می‌کشند با این فرق که شما به لطف خدا امیدوارید و آن‌ها امیدی ندارند. و خدا دانا و حکیم است. [سورهٔ مبارکهٔ نساء، آیهٔ ۱۰۴]

**اگر به شما آسیبی رسید، به دشمنان شما نیز آسیب رسید (پس مقاومت کنید). این روزگار را با (اختلاف احوال) میان خلایق می‌گردانیم تا خداوند مقام اهل ایمان را معلوم کند و از شما مؤمنان (آن را که ثابت‌قدم است) گواهِ دیگران گیرد. و خدا ستمکاران را دوست ندارد. [سورهٔ مبارکهٔ آل عمران، آیهٔ ۱۴۰]
۱۷ بهمن ۱۳۹۹ ، ۱۴:۵۹ ۹ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
مهتاب

دوست می‌دارمت به بانگ بلند...


پ.ن: البته اگر جناب بیان اجازه بدن 😏

۱۳ بهمن ۱۳۹۹ ، ۱۱:۰۴ ۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
مهتاب

تیمم

نیستی

و ما

نفس می‌کشیم

بدل از زندگی...

۳۰ دی ۱۳۹۹ ، ۰۰:۵۹
مهتاب

اتلاف انرژی

کاش بشود همهٔ این‌هایی که دوست دارند بروند، بروند. به‌سهولت، با آرامش، بدون تحقیرها و سختی‌های مرسوم فرایند تایید ویزا، با سلامتی، با دل خوش، و در کشور مقصد همه‌چیز خوب باشد و سال‌های سال، با خوبی و خوشی و سلامتی و موفقیت در آن زندگی کنند و خانواده‌هایشان هم با همین شرایط همراهشان بروند تا غم دوری از خانواده هم آزارشان ندهد. کاش هروقت هم دلشان تنگ شد بتوانند بیایند و سری بزنند و برگردند و کاش همه‌چیز برایشان فراهم باشد. کاش همه‌شان بتوانند بروند و فقط همین‌هایی بمانیم که حاضریم از همه‌چیزمان بگذریم برای این وطن، این خاک و این آرمان. کاش همهٔ دردها بماند برای ما و همهٔ خوشی‌ها برای آن‌ها باشد. کاش در آن دنیا هم بهترین جای بهشت نصیبشان شود؛ فقط ما بتوانیم چندصباحی با دردهای واقعی زندگی کنیم و در دردهای واقعی غوطه بخوریم و برای دردهای واقعی دنبال چاره بگردیم. فقط بتوانیم مدت هرچند کوتاهی، بدون خیانت‌ها، نق زدن‌ها و کنایه‌های ناحق، زندگی کنیم...




پ.ن: قبل از این که سوءتفاهمی شکل بگیرد عرض کنم منظور من مطلقا این نیست که «هرکی دوست نداره جمع کنه بره» و ایضا منظورم این نیست که نباید انتقاد و اعتراض داشت؛ کل متن فقط قصد دارد بگوید «انتقاد» با «نق زدن» فرق می‌کند. همین.


بعدنوشت: پ.ن ۲: تکملهٔ رفیق جان برای این مطلب:

حتی بگذاریم مدتی بگذرد؛ هر مقدار زمان که لازم باشد، و طی این مدت آن‌ها همان‌جا که می‌خواهند باشند؛ با خوبی و خوشی و آرامشی که در آن‌جا می‌خواهند (و ما هم برایشان می‌خواهیم). مدتی بگذرد و آن‌ها «بیرون» باشند و ما به «کار»مان برسیم.

قسم به همان آرمان و همان درد واقعی که قول شرف می‌دهیم هروقت مسائل «این‌جا» حل شد یا روی روال حل شدن افتاد، با آغوش _کاملا_ باز برگشتن‌شان را پذیرا باشیم!

۲۴ دی ۱۳۹۹ ، ۱۴:۰۸
مهتاب

پیشنهادی

به حدی مشهد نرفتن امسال (که معلوم نیست تا کی هم ادامه داره) اذیتم کرده که نشستم یه بستهٔ پیشنهادی نوشتم برای حضرت باری تعالی. بدین صورت که کرونا تموم و اوضاع کاملا عادی می‌شه؛ بعد من در بهترین و مناسب‌ترین تاریخ‌های شمسی و قمری، می‌رم اردوی راهیان نور غرب و جنوب، قم، مشهد، کاظمین، سامرا، کربلا، نجف، پیاده‌روی اربعین، سوریه و حج تمتع. همه هم با کاروان‌ها و همسفرای خیلی خوب✋

۲۱ دی ۱۳۹۹ ، ۱۷:۱۶
مهتاب