شهید مطهری تو کتاب «آزادی معنوی» ذیل بحث ایمان، میپرسن اگر ما بخوایم تو یک کلمه توضیح بدیم که منظورمون از ایمان چیه باید از چه واژهای استفاده کنیم که جامع و کامل باشه؟ یعنی وقتی میگیم از نگاه قرآن فلان فرد به طور کلی مومنه، یعنی به چی مومنه؟ خدا؟ نبوت؟ معاد؟ و توضیح میدن که اون کلمهای که میتونه همه اینها رو شامل بشه «غیب»ه. یعنی اگر کسی ایمان به «غیب» داشت، تو فرهنگ قرآن یعنی به بقیه مفاهیم لازم هم اعتقاد داره.
واضحه که نظام آموزشی ما از همون اول تا آخر، هیچ برنامه خاصی برای یاد دادن ایمان به غیب به بچهها نداره و در نتیجه کمتر بین فارغالتحصیلان دانشگاهی میبینیم کسی رو که فارغ از دو دو تا چهارتاهای مادی، ایمان مستمر و واقعی داشته باشه به مفهوم غیب. نهایت این که خداوند رو به عنوان خالق و مالک عالم قبول داشته باشه، ولی این که مراتب توحید ربوبی به چه صورته و چهطور میشه از قوانین مربوط به اون استفاده کرد یا چطور میشه به آرامش ناشی از اعتقاد به اون رسید، برای خیلیها کاملا مبهم و تخیلیه.
حالا من واقعا نمیدونم الان شرایط اجتماعی، سیاسی و اوضاع بینالمللی و تحریمها و اینها به نسبت دولت نهم و دهم دقیقا چقدر بهتر یا بدتره؛ ولی میتونم با اطمینان بگم متوسط ایمان به غیب در کابینه این دولت، بسیار بسیار بسیار کمتر از دولت قبله و این حجم ناامیدی تو فضای جامعه نتیجه همینه.
من بعد از چند وقت وبگردیهای طولانی، توئیترچرخیهای بیهدف و باهدف، تعمداً حضور مجازی بین همهجور آدم عجق وجقی و در عین حال تلاش برای شاد و امیدوار موندن، تصمیم گرفتم دست از این همه روشنفکربازی بردارم، اهداف و برنامههام رو برای چهار پنج سال آینده دوباره مرور کنم، از محیطهای غرغروی حقیقی و مجازی حتیالامکان دوری کنم (و در همین راستا دنبال کردن فکر کنم بالای نود درصد حسابهای توئیتری که پیگیرشون بودم رو لغو کردم) و تصمیم گرفتم تقریبا همه وقتم رو به انجام کارهایی که برای رسیدن به اهدافم لازمه، کتاب خوندن و وقت گذروندن با حلقه کوچیکی از دوستام اختصاص بدم و سعی کنم خیلی به این فکر نکنم که تازه فقط یه سال از دولت دوازدهم گذشته؛ جدای از اینها از خونوادم هم خواستم تا حد ممکن حداقل جلوی من راجع به مسائل سیاسی و اقتصادی حرف نزنن.
آرامش، چیزیه که ظاهراً عمده مسئولین رده اول کشور درکی از لزوم انتقال اون به جامعه ندارن؛ تو این شرایط بیاید خودمون حواسمون به خودمون و دوروبریهامون باشه:)
«روزگاری به یکی از همین جلسات متداول _ و در پرده بگویم، مبتذل_ دعوت شده بودم. یکی قطعه ادبی میخواند و استادِ دانشگاهی پیرمرد تبریکات میگفت و دیگری شعری و آن یکی داستانی و... همه برای هم تعارف تکه-پاره میکردند و نوبت به این قلم رسید. نه در پرده که فاش گفتم و دلشاد شدم. گفتمشان که نگاهِ من به این جلسه مانندهی نگاهِ کارگری است در کنار ِِساحلِ خزر وقتی لختی زنبهاش را بر زمین گذاشتهاست و دستی به پیشانی میکشد تا عرقِ جبین برگیرد و همان هنگام کودکانی را میبیند که با بیل و کلنگِ پلاستیکی خانههای ماسهای زیبا میسازند...»
و این، همه حالِ من است در این روزها. عمیقاً محتاجِ حضور در جمعی هستم پرانرژی، بااراده، قوی، محکم، سختکوش و امیدوار. محتاجِ حضور در کنار آدمهایی هستم که نیاز نداشته باشند چیزی را برایشان توضیح بدم؛ بهشان امید و انگیزه بدهم یا مجبور باشم تحملشان کنم. محتاجِ بودن کنار کسانی هستم که سرِکلاس ریاضیات پیش دانشگاهی نپرسند «ولی من از همون سوم ابتدایی بالاخره نفهمیدم چهار پنج تا چرا بیستا میشد» و با این سوال احمقانه توهم «عمیق بودن» برشان ندارد.
«زین خلق پرشکایت گریان» ملول شدهام و محتاجِ همان جمعی هستم که «یافت مینشود» لابد.
پ.ن بیربط: «خاطرات سفیر» را دارم میخوانم و به یکبار خواندنش میارزد. گفتم بدانید.
پ.ن بیربط۲: پنج درس از هریپاتر برای دانشگاههای ما
متن از: سرلوحهها | رضا امیرخانی | چاپ دوم | ۲۳۸
نشستهام توی اتوبوس واحد. حالم خوب نیست؛ اصلا اصلا خوب نیست. چادرم را انداختهام روی شانهام؛ هدفون گذاشتهام و سرم را تکیه دادهام به شیشه. مسیر، طولانی است و من قرار است ایستگاه آخر پیاده شوم؛ پس لازم نیست مراقب ایستگاهها باشم. بیخیال و بیحوصله و خسته بیرون را نگاه میکنم ولی چیزی نمیبینم. از آهنگهای آن پوشهای هم که همین طوری الکی گذاشتم پخش شود که پخش شده باشد هم چیزی نمیشنوم عملا. انقدر فکر و خیال توی ذهنم هست که اجازه هیچ کار دیگری را نمیدهد.
توی یکی از بیشمار ایستگاهی که اتوبوس نگه میدارد، یک خانم چادری با دختر ده یازده ساله و پسر چهار پنج ساله اش سوار میشوند. خانم چادری کنار من مینشیند و بچهها رو به روی ما. دخترک، روسری آبی خوشرنگی سرش کرده و مثل مادرش چادر دارد. هم پسرک و هم دختر چهره مهربانی دارند؛ هنوز هم حالم خوب نیست؛ ولی حواسم میرود پی شیطنتهای پسرک که روبهرویم نشسته و هی توی صندلی ورجه وورجه میکند.
از ژستهای غمگین و روشنفکرانه گرفتن جلوی بچهها خوشم نمیآید؛ بدتر از آن از گوشیهای قلمبه هدفون جلویشان نگرانم. نکند وسیله خاصی به نظرشان بیاید و مثلاً خودشان نتوانند تهیهاش کنند؟
خودم را قانع میکنم که «حالا توام یه چی شنیدی جو گرفتتت! هیچکس با این هدفونِ ارزونِ پنجاه شصت تومنیِ تو دلش چیزی نمیخواد! آهنگتو گوش کن بابا!»
مثل بعضی وقتها که از بلاتکلیفی و بیحوصلگی هرچه دم دستم باشد میخورم، میگردم دنبال خوراکی. چیزی همراهم نیست. ناچار بطری آبم را بیرون میآورم تا حداقل کمی آب بخورم. یکی دو قلپ میخورم و هنوز درِ بطری را درست نبستهام که پسرک رو به مادرش چیزی میگوید که با لبخوانی میفهمم «آب» بوده. خدا را شکر مادر آب همراهش دارد و یک بطری از توی کیفش میدهد به پسر و خوب، همین کافی است.
هدفون را برمیدارم و گم و گورش میکنم. چادرم را روی سرم مرتب میکنم؛ یادم میآید فروشنده جای بقیه پولم موقع خرید آب، دو تا لواشک لقمهای داده بود. لواشکها را با لبخند میدهم به بچهها، در جواب تشکر خودشان و مادرشان لبخند میزنم و تلاش میکنم امیدوار باشم که همینها، تلخیِ ژستِ خسته مرا در ذهن بچهها حداقل به شیرینی هم نشده، به ترشی همان لواشکها تبدیل کند.
اینجاست که تازه گوشی ساده دختر و سیم هندزفری مشکیای که توی گوشش گذاشته میبینم و مطمئن میشوم کارم درست بوده. مهم نیست پسرک و دخترک خودشان هدفون دارند یا نه، من دوست دارم احتمال بدهم که ندارند و نمیتوانند داشته باشند. مهم نیست هدست من قیمتی ندارد؛ اگر احتمال بدبینانه من درست باشد، پسرک این را نمیداند و همان دو تا قلمبه احتمالا به نظر او عجیب و خفن، کافی است که دلش چیزی را بخواهد که شاید نتواند داشته باشد و من در چنین شرایطی، دوست دارم بدترین احتمال را در نظر بگیرم.
اگر از من بپرسید سخت ترین کاری که در زندگیام انجام دادهام چه بوده، باید بگویم عمل کردن بر مبنای این بدترین احتمالاتی که گهگاهی در برخورد با آدمها به ذهنم میرسد.
فهمیدن، رنجآور است...
واقعا مهم نیست که نظریه لامارک رد شده، منم مثل اغلب آدمها «ارثی شدن صفات اکتسابی» رو به «انتخاب طبیعی صفتهایی که بر اثر جهشهای تصادفی به وجود اومدن» ترجیح میدم.
حتی اگه مطمئن باشی این نظریه غلطه، بازم ترجیح میدی همون زرافه خوشخیالی باشی که فکر میکنه اگه بیشتر تلاش کنه گردنش درازتر میشه...
«افتتاح» از آن دعاهایی است که موقع خواندنش، نه تنها ورق نمیزنم ببینم کی تمام میشود، بلکه وقتی به اواخرش میرسم ناراحت میشوم چرا بیش تر ادامه ندارد...
+پیشنهاد: ترجمه فارسیاش را اگر لازم است بگذارید جلویتان و همزمان صوتش را با صدای آقای فرهمند گوش بدهید.
+در راستای شخصی سازی شب قدر:)
شاید بگویم بین همه احادیث، خطبه ها، دعاها و جملاتی که از حضرتشان خواندهام، هیچ چیز به اندازه ترکیب «دنیای شما» که در خیلی از فرمایشات مولا هست، مرا تحت تاثیر قرار نداده...
آیا خدایی که مراقب انتخابات انجمن کوچک دانشگاه ما هست، می تواند حواسش به جمهوری اسلامی نباشد؟
+همیشه اقلیت بودیم؛ اقلیتی که به خاطر این قلیل بودن خیلی اذیت می شد؛ ولی جالب بود که همیشه خدا وقتی در اوج گرفتاری ها مجبور بودیم قاعده " هرکاری از دستت برمیاد، تمام و کمال انجام بده و باقیشو بسپر به خدا " را مرور کنیم، نتیجه اش را می دیدیم.
+امشب که نتایج انتخابات امسال انجمن را دیدم، در حالی که در جریان خیلی از نگرانی ها و دغدغه های بچه ها و حواشی ایجاد شده و خیلی چیزهای دیگر بودم، باز هم مطمئن شدم که یکی حواسش هست به ما. حواسش هست به هر کسی که قلبش برای این سرزمین می تپد و به خودش قول داده در حد توانش " بار روی زمین مانده " را بردارد.( با همه خطاها و کمبودها و نواقص و اشتباهات و...)
+ از آن جا که از سیاست گریزی نیست و هر طور که از آن فرار می کنی باز هم جلوی رویت سبز می شود، خلاصه صحبت های وزیر امور خارجه آمریکا را اتفاقی امروز دیدم و مخصوصا آن قسمتش که تلویحا آرزو کرده بود رهبری نباشد تا لابد خیلی چیزها محقق شود، باعث شد ناخودآگاه این عبارت قرآنی را زمزمه کنم:
" قُلْ فَانتَظِرُوا إِنِّی مَعَکُم مِّنَ الْمُنتَظِرِینَ "
" سلام بر آل یاسین. سلام بر تو ای دعوت کننده به سوی خدا و تدبیر کننده آیات و نشانه های او. سلام بر تو ای درگاه خدا و ولی و حاکم دین او. سلام بر تو ای جانشین خدا و یاور حق او. سلام بر تو ای حجت خدا و نشانه اراده او. سلام بر تو ای تلاوت کننده کتاب خدا و تفسیر کننده آن. سلام بر تو در لحظه های شبانگاهت و تمامی ساعات روزت.
سلام بر تو ای ذخیره به جا مانده از خدا در زمینش. سلام بر تو ای عهد و پیمان الهی که خدا از بندگان گرفت و آن را محکم ساخت. سلام بر تو ای وعده خدا که خود ضمانتش فرموده. سلام بر تو ای پرچم افراشته و ای دانشی که یک باره از آسمان نازل شده و ای فریاد رس!
و ای رحمت گسترده که وعده تکذیب ناپذیری.
سلام بر تو هنگامه برخاستنت، سلام بر تو هنگام نشستنت. سلام بر تو آن هنگام که می خوانی و بیان می کنی. سلام بر تو هنگامی که نماز می گزاری و قنوت می خوانی. سلام بر تو هنگامی که رکوع می روی و سجده می کنی. سلام بر تو هنگامی که "لا اله الا الله" و "الله اکبر" می گویی. سلام بر تو هنگامی که خدا را ستایش می کنی و مغفرت می طلبی. سلام بر تو هنگامی که شب و روز را سپری می کنی. سلام بر تو هنگامی که تاریکی بر همه جا سایه می افکند و آن هنگام که روشنایی روز تجلی می کند. سلام بر تو ای پیشوای مورد اطمینان. سلام بر تو ای پیشتاز مورد انتظار. سلامی بر تو به تمامی معنای کلمه..."
+آشنایی با زیارت آل یاسین و علاقه به آن، از انجمن اسلامی دانش آموزی با من مانده؛ از هیئت انصار المهدی، خیمه های معرفت، همکلاسی آسمانی، طرح انسجام، نشریه تک برگی، مجله آینده سازان، آن نستعلیق زیبای "فردا از آن ماست" توی ابرها، سررسید ویژه مسئول انجمن، دفترچه های همراه محرم و ماه مبارک و از همین کتابچه کوچک زیارت آل یاسین با ترجمه خوب سید مهدی شجاعی.
+هنوز هم وقتی گهگاهی مسیرمان با رفیق، اتفاقی یا غیر اتفاقی، از جلوی دفتر سابق انجمن می گذرد، هردویمان بی اراده زل می زنیم به آن ساختمان کوچک محقر و آن دروازه باریک سفید و بینمان سکوت می شود...
هنوز هم که هنوز است خیلی حرف ها هست برای نگفتن...
+نویسه های مرتبط: ادای تعهد ، وحی
+عید همگی مبارک:)
صلح پایدار که شنیده اید حتما؛ یک چیزی هم هست به اسم حال خوب پایدار؛ البته آدم اول باورش نمی شود؛ ولی جدی جدی جز آپشن های زندگی در این عالم است...
+ " لا خوف علیهم و لا هم یحزنون "
"زمانی در حجرهای با سه نفر دیگر در مدرسه نوریه اصفهان زندگی میکردیم. بسیاری از روزها نه چای داشتیم، نه نفت و نه قند. برای مطالعه در شب، از نور چراغ نفتی توالتهای مدرسه استفاده میکردم. در روزهای جمعه به یکی از مساجد دورافتاده اصفهان میرفتم و از صبح تا عصر در آن مسجد درسهای یک هفته را دوره میکردم. در مدت دوازده ساعتی که یکسره آنجا مطالعه میکردم، غذایم فقط مقداری دانه ذرت برشته بود؛ چون چیز دیگری نداشتم.
در مدرسه رضویه قم مدتی با یک طلبه همحجره بودم و این شخص وضع مالی خوبی داشت. او همیشه از غذای طبخشده استفاده می کرد ولی من قادر به تهیه آن نبودم. در مدتی که من با این شخص در یک اتاق بودم، ابداً متوجه نشد من کِی شام و ناهار می خورم. کاری که می کردم این بود که مقداری نان خالی در کنار کتابها قرار میدادم و یک طرف دیگر تعدادی کتاب روی هم میگذاشتم تا او متوجه نشود و در حالی که روی کتاب قرار گرفته بودم، در حین مطالعه از آن نان خالی لقمهلقمه استفاده می کردم و وقتی او موقع غذاخوردنش می رسید، غذای طبخشده را حاضر می کرد و به بنده هم تعارف می کرد. من در جواب می گفتم: غذا صرف کردهام...
*
فرزند شهید می گوید:
ایشان اکثر شب ها تا صبح بیدار بودند و درس می خواندند و از یک ساعت مانده به اذان صبح، برای نماز شب و مستحبات مربوط به آن آماده می شدند. حتی در زمستان های سخت، که حوض مدرسه یخ بسته بود، ایشان با قند شکن یخ حوض را که شاید 20 الی 30 سانت قطر داشت، می شکستند و وضو می گرفتند، و بعد با حال و توجهی کامل به نماز شب مشغول می شدند.
پدرم معمولا صبح ها برای زیارت حضرت معصومه(س) به حرم مشرف می شدند و بعد از خواندن زیارت وارث یا جامعه کبیره ، در راه، نان و پنیری برای صبحانه می خریدند و برمی گشتند . بعد از صرف ناشتایی برای تدریس کفایه و مکاسب از حجره خارج می شدند و بعد هم در درس مرحوم آیت اله بروجردی و آیت الله کوه کمره ای شرکت می کردند.
از مدت 45 سالی که از عمر من می گذرد، می توانم بگویم که 30 سال شاهد هستم که زیارت عاشورای ایشان تا به حال ترک نشده است . حتی در دهه محرم، ایشان سه بار ( صبح و ظهر و شب ) زیارت عاشورا را می خواندند و تقید خاصی به این زیارت دارند."
حالا چرا الان یکهو این؟
عرض می کنم؛ اصولا غذا هیچ وقت در زندگی من موضوع مهمی نبوده، گرم بودنش، خیلی خاص و خوشمزه بودنش، به موقع بودنش و حتی اصولا خود بود و نبودش تقریبا هیچ وقت مهم نبوده. صبحانه تا همین اواخر اصلا جز وعده های غذایی ام نبود، بود روزهایی که ناهار نمی خوردم و کلا هم یادم می رفت چیزی نخورده ام، دلیل اصرار مامان را که " گرم کن اینو! این جوری که نمی شه خورد " همین چند وقت پیش برایم جا افتاد، روزهایی بود که به جای وعده های اصلی غذایی، ساده ترین و دم دستی ترین چیزها را می خوردم و اصلا هیچ حس خاصی هم نداشتم که یعنی مثلا الان دارد سخت می گذرد یا نمی گذرد چون واقعا فرقی نمی کرد، یک وقت هایی هم بود که رسما وقت ناهار یا شام خوردن نداشتم و مجبور بودم آن زمان را صرف کار دیگری کنم که به نظرم مهم تر می آمد؛ عادت هایی که خیلی هایشان غلط بود و تاوان غلط بودنشان را هم با آسیب های جزئی به سلامتی ام دادم، ولی این همه را نوشتم که بگویم غذا واقعا موضوع بی اهمیتی بوده در زندگی من، الان هم اگر اهمیت پیدا کرده بیش تر به خاطر همان جنبه های پزشکی اش است نه صرفا جوانب لذت بخش ماجرا، برای همین وقتی یک بار درگیر نوشتن مطلبی درباره شهید محراب، آیت الله اشرفی اصفهانی بودم (که یکی از دوست داشتنی ترین و در عین حال گمنام ترین روحانیون تاریخ این سرزمین است به گمان من) خیلی این بخش ها توجهم را جلب نکرد، چرا که تجربیاتی مشابه شان را داشتم، ولی این روزها که به خاطر درس، دو سه هفته ای صبح تا عصر می روم کتابخانه و از صبح، نه فقط مقداری ذرت برشته، که تنقلات سالم و ساندویچ های خانگی مامان همراهم هست، با این حال ساعت شش هفت غروب انقدر خسته ام که وقتی بر می گردم، فقط می توانم استراحت کنم و نه هیچ کار دیگری.
الان یکهو این را نوشتم که یادم بماند انقدر نسل مزخرفی شده ایم که به جای دانستن این چیزها، به جای ورق زدن کتاب خاطرات این آدم ها و تلاش برای نفس کشیدن در فضای فکری زندگی شان، " The THEORY Of EVERYTHING " می بینیم و در فقدان از دست رفتن جناب هاوکینگ ( که من چقدر تعجب کردم وقتی بعد از انتشار خبر مردنش و بعد هم طبق معمول این وقت ها، انتشار آن کلیپ اصطلاحا افشاگرانه، از واکنش ها فهمیدم برخی واقعا آن تصویر ابلهانه سینمایی شده از یک نابغه را باور کرده بودند) اشک تمساح می ریزیم و پست و استوری می گذاریم.
نوشتم تا یادم بماند قرار ما، چنین نسل غرغروی بی حال بی اطلاعی نبود...
+ممنون می شوم کسی نپرسد چه درسی می خوانی و برای چی رفته بودی کتابخانه و ...
یکی از اصول خیلی سفت و سخت و بدیهی زندگی من، ادا درنیاوردن بوده؛ همیشه متنفر بوده ام از این که خودم را شبیه چیزی نشان بدهم که واقعا نیستم؛ حتی اگر به قیمت مشکل و دردسر و سؤتفاهم تمام شده باشد برایم؛ سر همین قضیه، چند سال پیش ( آن اوایل که اعتقاداتم تازه داشت شکل می گرفت و هر عمل واجب و مستحبی برایم شبیه امتحان کردن یک مزه جدید در دنیایی نو و ناشناخته بود) گهگاه که دعای عهد می خواندم، هیچ وقت آن قسمت آخرش ( با دست، روی پا زدن) را انجام نمی دادم و تصورم این بود که این حرکت، نماد و نشانه ای است از نهایت پریشانی و وقتی من این طور گرفتار و شوریده نیستم، چرا باید ادایش را در بیاورم؟!
حالا که بعد از سال ها و داشتن کلی تجربه ریز و درشت، دوباره تصمیم گرفته ام فایل صوتی دعای عهد را، صبح هایی که می توانم، گوش بدهم، احساس می کنم گاهی درآوردن ادای بعضی چیزها، آن قدر ها هم بد نیست...