تلاجن

تو را من چشم در راهم...

۱۹۹ مطلب با موضوع «دلتنگی» ثبت شده است

بین صبح و عصر جمعه، کدامش دلگیرتر است؟...

یک چیزی از بعد از آن جمعه در وجود من از بین رفته، که نمی‌دانم چیست، فقط انقدری می‌فهمم که دنیا دیگر حالم را به هم می‌زند.
به نظرم شبیه جنازهٔ متعفنی بر سر یک راه است که فقط دوست داری بینی‌ات را بگیری و بدون نگاه کردن، تند از کنارش عبور کنی.
نمی‌دانم چطور بنویسم که خیال نکنید افسرده‌ام (که نیستم) ولی واقعا روزشماری می‌کنم که تمام شود ماموریت نفس کشیدن در این فضای متعفن...
۱۹ بهمن ۱۳۹۸ ، ۲۱:۰۴
مهتاب

رفراندوم

یه حالی دارم شبیه ارمیا تو بیوتن، اون‌جا که به سرش زده بود یه کفن برداره ببره چهل تا مومن براش امضا کنن... چهل تا مومن شهادت بدن آدم خوبیه... دارم فکر می‌کنم می‌تونم چهل تا مومن پیدا کنم که من رو بشناسن و انقدری بشناسن که بتونن چنین شهادتی بدن؟...




پ.ن: لطفا اگر توجه به مرگ و یادآوری اون رو به عنوان یک «واقعیت محتوم در زندگی»، نشونهٔ «افسردگی» و «حال بد» و «آرزوی مرگ» و «امید پایین به زندگی» و این طور چیزا می‌دونید این مطلب رو کلا ندید بگیرید و نظرات عجیب غریب واسه من نذارید. با سپاس :)

بعدنوشت: پ.ن۲: حرف بیوتن شد؛ یه چیزی قدیما راجع به بیوتن نوشته بودم. دوست داشتید بخونید: شعاری شد؟!

۱۵ بهمن ۱۳۹۸ ، ۱۶:۴۵ ۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مهتاب

مدیریت انفجار

بهش گفتم: «ببین بعد به یه جایی می‌رسی که این آتش‌فشان تو قلبت رو می‌تونی کنترل کنی، می‌تونی تصمیم بگیری کی و کجا گدازه‌ها بریزن بیرون. می‌تونی گدازه‌ها رو آروم بریزی تو قالب کیک که شکل بگیرن و آتیش دلت رو شسته‌رفته و تر‌وتمیز بذاری جلوی بقیه.

می‌تونی موقع نوشتن عمیق‌ترین دردای روحت، حواست به رعایت همهٔ علایم نگارشی و نیم‌فاصله و... باشه.

این‌جا جای خاصیه.»

۱۰ بهمن ۱۳۹۸ ، ۲۰:۴۴ ۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
مهتاب

فرار از محتوای مجازی

استفاده از اینترنت را به حدود یک ساعت در هفته کاهش داده‌ام و بسیاااااااار راضی‌ام از این وضع.

می‌ماند بی‌اطلاعی از اوضاع سیاسی-اجتماعی مملکت که عجالتا چاره‌ای نیست.

تلاشم این است پناه ببرم به کتاب و مثل قبل، آن همه تنها و بی‌پناه خودم و ذهنم را در معرض اخبار و وقایع رها نکنم.

ممکن است مثل قبل نتوانم یا نخواهم در وبلاگ‌هایی که می‌خوانم نظر بگذارم که پیشاپیش عذرخواهم.

بنای ننوشتن ندارم، ولی اگر کمرنگ‌تر شدیم، فراموشمان نکنید لطفا؛ مثلا در احوال خوشتان برای «همهٔ وبلاگ‌نویس‌ها» هم دعا کنید که به ما هم چیزی برسد:)

مراقب خودتان باشید :)



بعدنوشت به تاریخ ۱۱ اسفند ۹۸: یک ساعت کم بود و تو درازمدت عملی نشد. فکر می‌کنم حدود دو، دو و نیم ساعت در هفته، معقول‌تر باشه. [روزی ۱۵ تا ۲۰ دقیقه]

۷ بهمن ۱۳۹۸ ، ۲۰:۱۰ ۴ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰
مهتاب

نیازمندیها

یکی از این‌هایی که امید دل‌انگیزشان به خدا، آینده، انسان و جهان از سر جوانی و بی‌تجربگی، از سر الکی خوش بودن و در جریان وقایع نبودن، از سر بی‌اطلاعی و بی‌سوادی و میل به گول زدن خودش و دیگران نباشد...
یکی از این‌ها که از چیزهای دیگری خبر دارد....
یکی از این‌هایی که تنش این‌جاست و دلش آن‌جا که باید...
۲ بهمن ۱۳۹۸ ، ۲۳:۳۸ ۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
مهتاب

عشق، نمای نزدیک بسته (۲)

بخش اول
عقب... همین طور برگردیم عقب.
نظرت چیست برگردیم به عالم قبل از این‌جا؟
مثلا خیال کنیم روح من و تو در آن عالم به هم نزدیک بوده‌اند و بعدتر وقتی برای ورود به این دنیا مجبور به جدایی شدند، زجر کشیده‌اند. مثلا خیال کنیم روزهایی که بین تاریخ تولد من و تو فاصله است، روزهایی است که آن یکی که کوچک‌تر است در فراق محبوبش اشک ریخته و غصه خورده. بعد بالاخره زمانی رسید که هر دوی ما وارد این عالم شدیم. تو در جایی و من در جای دیگری. تو در شهری و خانواده‌ای و‌ من در شهر دیگر و خانوادهٔ دیگری و بی‌خبر از یک‌دیگر؛ و نه‌تنها بی‌خبر از یک‌دیگر که بی‌خبر از الفت و محبتی که در گذشته بوده. خاصیت آن اتفاق عجیب و بزرگِ وارد شدن به این دنیا این است که نسبت‌ها و محبت‌ها را از یاد آدم می‌برد. و ما یک‌دیگر را از یاد بردیم و هرکدام در مسیری و به سوی سرنوشتی حرکت کردیم. اشتباه کردیم. بزرگ شدیم. زمین خوردیم. خندیدیم. بارها و بارها طلوع و غروب خورشید، بهار و زمستان را تجربه کردیم تا بالاخره آن نیروی مرموز غیرقابل‌توضیح عالم که ارواح انس‌گرفته را به هم می‌رساند، ما را از پس اتفاقات بسیار و در ظاهر تصافی، دوباره به هم رساند.
می‌بینی؟ اگر بخواهم برگردم عقب، می‌توانم خیلی برگردم. می‌توانم تا جایی ریشه‌های این محبت را دنبال کنم که دیگر نه تو، تو باشی و نه من، من.
می‌توانم از هرچه هم‌اکنون هستیم و داریم عبور کنم و باز هم این رشتهٔ محبت باقی باشد و مسیر را، و این پیوند را نشانم بدهد.
عشق، در یک نگاه اتفاق نمی‌افتد؛ حداقل بگویم برای من نیفتاد. نگاه اول، نگاه اولِ همان روح بی‌خبر از موانست دیرینه است؛ پس محبت و لطافتی در آن نیست؛ جدیت است و بی‌تفاوتی.
زمان، قطاری است که با شتاب می‌گذرد و در کوپه‌های آن، در راهروی کنار پنجره‌اش، در ایستگاهی که گهگاه به دلیلی در آن توقف می‌کند، اتفاقاتی می‌افتد که در ظاهر تصادفند. این‌ها، همان قدر می‌توانند تصادف باشند که حضور هم‌زمان من و تو در یک قطار و به سوی یک مقصد.
عشق در یک نگاه (در نگاه اول) اتفاق نمی‌افتد؛ ولی به هرحال به تصادفی برای وقوع آن نگاه اول نیاز دارد.
زندگی تصمیم گرفته بود این تصادف را پیش بیاورد و آورد...

ادامه دارد....
[ادامه‌اش الزاما در مطلب بعدی نیست]
۲۰ دی ۱۳۹۸ ، ۱۰:۱۰ ۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مهتاب

شادی‌های کوچک و غم‌های بزرگ

امیدوارم هرچه زودتر روزی برسه که همهٔ دنیا تو صلح و امنیت باشه. روزی که روزهای آدم‌ها با هول و اضطراب سپری نشه. در هیچ‌جای دنیا.
دیگه فقط همچین اتفاقیه که می‌تونه آرومم کنه...
۱۸ دی ۱۳۹۸ ، ۱۲:۴۸ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهتاب

گزارش ماوقع

آدم باید یکی رو داشته باشه که بتونه از ته دل از حرفا و شوخی‌های به‌جاش بخنده. هم‌زمان بشه رو شونه‌هاش گریه کرد. هم‌زمان بشه همهٔ غصه‌ها و نگرانی‌هات رو براش تعریف کنی و انقد محکم و فرهیخته و اهل معنا باشه که بتونه با لحن، کلمات و نگاهش آرومت کنه.
اینا رو تو همین چند روز که پر از نگرانی و غم و اضطراب بودم فهمیدم. قبلا هیچ‌وقت انقدر به نظرم مهم نیومده بود، گرچه الان هم البته صرفا متوجه اهمیتش شدم ولی به هرحال بازم کاری نمی‌شه کرد.‌ می‌فرماد: یافت می‌نشود جسته‌ایم ما.


+ مراسم از جهت تاثیری که فکر می‌کردم برام داشته باشه خوب بود الحمدلله. گرچه این خشم و ناراحتی تموم نشده و نمی‌شه هم.
+ همون طور که احتمالا تصاویر و فیلم‌ها رو دیدید، بسیااااااار هم شلوغ بود. یعنی اگه یکی دو‌ درجه دیگه شلوغ‌تر بود، خفه می‌شدیم احتمالا.
+ من خودم نرسیدم که بتونم تو خود دانشگاه باشم. در حالی که ساعت هفت میدون فردوسی بودم ولی تا نزدیکی سردر دانشگاه بیش‌تر نشد که بریم و واقعا فکر نمی‌کردم این طوری بشه و‌ الا حتما زودتر حرکت می‌کردیم ولی خب الخیر فی ما وقع. مثلا شاید یه خوبیش این بود که ما جزء اولین گروه‌هایی بودیم که کاروان شهدا رو موقع خروج از دانشگاه دیدیم.
+ سیستم صوتی برای ما که بیرون بودیم؟ افتضاح. [عجیبه واقعا برای جمهوری اسلامی با این همه سابقهٔ برگزاری چنین مراسمی]
+ بعد مراسم یه سر هم رفتیم بهشت زهرا قطعهٔ شهدا و حق هم همین بود. یعنی اصلا اگه نمی‌رفتم یه چیزیم می‌شد احتمالا و وقتی داشتیم برمی‌گشتیم، هلیکوپترهای حامل پیکرهای شهدا رو دیدیم، به سمت افقی که مایل به غروب بود... یه نمای دل‌انگیز جهت حسن ختام...(هرچند خیلی دلم می‌خواست خیلی بیش‌تر می‌موندیم تو بهشت زهرا و نمی‌شد)
+ همهٔ این کارها رو به نیت و نیابت از همهٔ اونایی که دوست داشتن تو‌ مراسم باشن و به هر دلیلی نبودن انجام دادم، فلذا خیالتون راحت. همهٔ اونایی که دلتون تو مراسم تشییع بود، کنار ما بودید.
+ یه اضطراب سنگینی تو وجودم هست از هر تصمیمی که قرار باشه ایران بگیره. اون آدم بند اول رو برای این اضطرابه نیاز دارم.
+ و نکتهٔ مهم آخر: عصر جدیدی آغاز شده. خواهیم دید.


بعدنوشت: یادم رفت اینو بنویسم؛ دیروز از یکی از این فال‌فروشای تو مترو فال حافظ خریدم و حدس می‌زنید چی بود؟
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور...
اینم عکسش.
۱۶ دی ۱۳۹۸ ، ۱۹:۳۰ ۱۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
مهتاب

عاقل‌تر از آنیم که دیوانه نباشیم...

عجیبه. می‌گن محبت از شناخت میاد، ولی می‌تونم قسم بخورم این محبت، این اشکی که سه روزه تموم نمی‌شه، این غمی که هر لحظه تازه‌تر می‌شه، این که امروز صبح فهمیدم نمی‌شه، باید پاشم برم تهران تو اون اقیانوس آدما یا غرق شم یا حداقل بتونم به جای گریه‌های بی‌صدای توی اتاق، با صدای بلند زار بزنم، اینا فقط از شناخت نمیاد. مگه من کلا چقدر از تو می‌دونستم یا همین الان می‌دونم سردار؟ اشکم بند نمیاد ولی... غصه‌م تموم نمی‌شه انگار...همهٔ روضه‌ها انگار این روزا به تو می‌رسه... همهٔ روضه‌ها با هم مجسم شده...آخ... آخ که خدا رو شکر فاطمیه نزدیکه...
۱۵ دی ۱۳۹۸ ، ۱۶:۲۸
مهتاب

تازه مداحی‌ها رو می‌فهمم...

شهادت تو تازه من رو متوجه معنای روضه‌ها کرده سردار...
۱۴ دی ۱۳۹۸ ، ۱۴:۳۹
مهتاب

پایان خوش...

دیشب قبل این اتفاق، می‌خواستم یه پستی بذارم بنویسم:

«آخرالزمان،
اقلیتی پیشتاز 
اکثریتی بی‌تفاوت
توازن ظاهری نابرابر قوا
موقعیت جغرافیایی ویژه
شرایط سخت و ناامیدکننده
و یکی دو پیشگویی قطعی از عاقبت ماجرا نیاز دارد.»

و حالا...
مشخصه که حداقل به اندازهٔ یک گام به نتیجهٔ اون پیشگویی‌های قطعی نزدیک‌تر شدیم...


+ در این دنیا هر چیزی حکمتی دارد و چگونه مردن آدم‌ها، آخر حکمت است...*
+ اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک...

+بعدنوشت: مرتبط:

*به مضمون، از «بیوتن» رضا امیرخانی
۱۳ دی ۱۳۹۸ ، ۱۰:۳۳ ۳ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰
مهتاب

عشق، نمای نزدیک بسته

نشسته‌ای روبه‌روی من. نمی‌دانم؛ شاید هم روبه‌روی من نیستی و من دوست دارم این‌طور خیال کنم. ولی نه، خیال نیست. واقعا نشسته‌ای روبه‌روی من و این دستپاچه‌ام می‌کند.

وقتی نشسته باشی روبه‌روی من، من باید دقیقا چه کنم؟ نگاهت کنم؟ چقدر؟ چه‌طور؟ به چه چیز باید نگاه کنم؟ دستت؟ چشم‌هایت؟ دکمۀ لباست؟

آدم اگر بخواهد نجیبانه و مومنانه و مودبانه به کسی نگاه کند باید او را چه‌طور ببیند؟

آه! نه! صبر کن! انگار از هیجان و دستپاچگی زیادی جلو رفتم. باید برگردیم عقب. خیلی عقب‌تر. اصلا از کجا شروع شد؟ آن وقتی که هنوز برای نگاه کردن حساب و کتاب نمی‌کردم، چه‌طور دیده بودمت؟ نگاه اول چه‌طور است؟ کلا نگاه اول به هر چیزی چه‌طور است؟ در نگاه اول به چه چیز توجه می‌کنیم؟ دنبال چه می‌گردیم؟ در نگاه اول چه‌طور می‌بینیم؟ چه‌طور بعضی‌ها در نگاه اول عاشق می‌شوند؟ (واقعا می‌شوند؟)

نگاه اول سخت‌گیرانه‌ترین نگاه است. بی‌احساس‌ترین نگاه. بدبینانه‌ترین نگاه؛ و من در نگاه اول هیچ چیز خاصی دربارۀ تو دستگیرم نشد. نگاه اولم یادم هست. تو را یادم هست. یک لبخند بی‌اعتنا روی صورتت بود. از آن لبخند مغرور خوشم نیامد؛ ولی از آن غرور... بعدها آن غرور خیلی کارها کرد....

این نگاه اول بود. سرسری و بی‌احساس و سخت‌گیرانه و «خب که چی؟»طور. من آدم عاشق شدن در نگاه اول نبودم و اصولا شاید تو هم آدمی نبودی که بتوان در یک نگاه عاشقش شد. به هرحال نگاه اول اهمیتی نداشت؛ مثل یک نسیم خنک قبل از طوفان که بی‌اهمیت است. آمد و سریع رفت. تو هم رفتی و حتی ردی هم از آن حضور در ذهن و قلب من نماند. رفتی و تمام شد.

از کجا به این‌جا رسیدیم؟ آها! قرار بود بفهمم وقتی روبه‌روی من نشسته‌ای باید چه‌طور نگاهت کنم. ولی نگاه اول برای جواب دادن به این سوال به کارم نمی‌آید. در نگاه اول اشتیاق نیست، نگاه اول نیاز به کم و زیاد شدن و قانون و قاعده ندارد، لازم نیست مراقبش باشی، خودش عادی و معمولی است و کمکی نمی‌کند به من که روبه‌روی تو، گیج حجم حضور تو، نمی‌دانم حتی چه‌طور باید نگاهت کنم؛ انگار که به دیوانه‌ای بگویند: «آن‌وقت‌ها که عاقل بودی یادت هست؟ سعی کن همان‌طور باشی!»

آه! چه زود صحبت جنون شد! دوباره از دستپاچگی من است. بگذار باز هم برگردیم عقب...

 

ادامه: بخش دوم

۱۰ دی ۱۳۹۸ ، ۱۰:۱۰ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مهتاب

سوال پشت سوال

خانم شریعت رضوی در کتاب «طرحی از یک زندگی» دربارهٔ واکنش‌ها بعد از چاپ کتاب «کویر» دکتر شریعتی می‌نویسند:

چاپ کویر، با عکس‌العمل‌های مختلفی رو‌به‌رو شد. در خارج از کشور، دوستان قدیمی علی، این کتاب را غلتیدن در رمانتیزم و فاصله گرفتن از تعهدات سیاسی-اجتماعی شریعی ارزیابی می‌کردند؛ آقای صادق قطب‌زاده سال‌ها بعد تعریف می‌کرد که به محض چاپ کویر من و چند تن دیگر از دوستان گفتیم: «شریعتی هم برید.»

طرحی از یک زندگی، چاپخش، چاپ سیزدهم، ص۱۲۹


اتفاقات آبان امسال همین حس را برای من ایجاد کرده. چند هفته است سریال کمدی-رمانتیک ترکی تماشا می‌کنم و هیچ بعید نیست همین روزها متن‌های کوتاه و بلند عاشقانه بنویسم و جای پست‌های همیشگی‌ام منتشر کنم. هر روز اخبار را چک می‌کنم (کاری که نمی‌توانم انجام ندهم)، کتاب می‌خوانم و ظاهرا همان آدم قبلی‌ام، اما  از شدت استیصال پناه برده‌ام به رمانتیسم. به انتخابات مجلس فکر می‌کنم، راهپیمایی ۲۲ بهمن، به دلایل غیرقابل توضیحی پوشهٔ آهنگ‌های انقلاب را پخش می‌کنم برای خودم و نمی‌دانم تا کجا می‌شود از سیستمی که در مورد کشته شدن آدم‌های بی‌گناه توضیح نمی‌دهد، حمایت کرد. از طرفی شک ندارم هیچ‌کس در خارج از مرزهای این سرزمین دلش برای ما نمی‌سوزد و عاقلانه‌ترین گزینه را تلاش برای بهبود همین ساختار می‌دانم. با این وجود نمی‌شود انکار کرد که چقدر به‌هم‌ریخته‌ام. مخصوصا این روزها که روایت‌های رسانه‌ای آن‌ور‌آبی دانه‌دانه منتشر می‌شوند، مخصوصا بعد از پیش‌بینی‌های اقتصادی در مورد پیامدهای تصویب لایحهٔ بودجهٔ سال آینده و مخصوصا بعد از این که می‌بینم هنوز آن‌ها که باید، تلنگر و هشداری حس نمی‌کنند...

از تحقق وعده‌های خدا مطمئنم؛ ولی آن وعده‌ها، اتفاقاتی بلندمدت هستند. از نهایت و نتیجه مطمئنم، اما در کوتاه و میان‌مدت، چه اتفاقاتی قرار است بیفتد؟...


بعدنوشت: «کویر» از نظر برخی دوستان دکتر شریعتی، توقف مبارزه بوده نه از نظر خود او. کما این که پناه بردن موقت من به آن‌چه گفتم هم به معنای توقف آرمان‌گرایی یا پشیمانی از اقدامات گذشته نیست! فکر می‌کردم این دو مسئله در متن واضح است ولی ظاهرا بعضا باعث سوءتعبیر شده.

۴ دی ۱۳۹۸ ، ۱۶:۱۵ ۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱
مهتاب

شب‌ به‌خیر و فعلا خداحافظ

وقتی همهٔ دلایلم رو برای انجام دادن/ندادن کارها توضیح می‌دم با چند نوع واکنش مواجه می‌شم که فصل مشترک همشون اینه: «توام به چه چیزایی فکر می‌کنیا!»
این جمله و مشابه‌هاش، باعث می‌شه تا اون‌جا که واقعا لازم نشده، دربارهٔ افکار و نظرات و تصمیم‌هام حرف نزنم و تا اون‌جا که ممکنه به نظر کسی گوش ندم.
آدما اسم چنین موجودی رو می‌ذارن لجباز، یه‌دنده، خودرای و چیزهایی شبیه این و من حتی به همون دلیل قبلی، نمی‌تونم توضیح بدم که چرا این برداشت اشتباهه.
از طرفی حرف نزدن، قلب و روح آدم رو سخت می‌کنه، چون ما هیچ کدوم علامهٔ دهر و سنگ خارا نیستیم. از نگفتن احساساتمون سنگین می‌شیم و این عملکردهامون رو تحت‌تاثیر قرار می‌ده و از طرفی با فکر فقط خودمون، خیلی جاها ممکنه اشتباه کنیم؛ همین، بهانهٔ جدید می‌ده به آدما برای برچسب و سرکوفت زدن و موقعیت جدیدی می‌شه برای تو برای حرف نزدن و چرخه به همین ترتیب تکرار می‌شه...
چیزی که هست، «می‌فهمم» و «درک می‌کنم»‌های زیادی از این دنیا طلبکارم...



+ از وبلاگ‌هایی که تعطیل شدن، دلم برای خانم الف و صهبا واقعا تنگ شده. کاش بشه برگردن...
+ به دستاوردهای جدیدی تو مدیریت ارتباطم با مامان و بابا رسیدم که خوشحالم می‌کنه. خدا رو شکر. [از جملهٔ مهم‌تریناش اینه که تصمیم گرفتم به حرفش اعتماد کنم وقتی می‌گه:«حق با توئه ولی مودب باش. بلند حرف نزن، بد نگاه نکن. اونی که می‌خوای رو خودم برات فراهم و گذشته رو هم جبران می‌کنم. تو فقط آروم و مودب باش.»]
+ گاهی اتفاقی چشمم می‌خوره و می‌بینم «اوه! جدی جدی ده ساله دارم می‌نویسم.» به نظرتون حرفامون کی تموم می‌شه؟ تموم می‌شه اصلا؟
+ گرچه به این حرفم اعتباری نیست، ولی احتمالا یه مدتی نیستم و نمی‌نویسم...
+ اگه نبودم، پیشاپیش بگم که یلدای خوبی داشته باشید. یلدا، طولانی‌ترین شب ساله و هم‌زمان شب شروع برگشتن خورشید. شب، مغرور اوج قدرتشه و ما، امیدوار و دلگرم و  مطمئن از برگشتن نور و گرما، جشن می‌گیریم... زمان، اون وقتی که شکوفه‌های سفید و صورتی رو درختا سبز شدن، نشون می‌ده حق با کی بوده...
+ اگه یادتون موند، بی‌ربط و باربط، بی‌بهانه و بابهانه، بامناسبت ‌‌و بی‌مناسبت، کم یا زیاد، دعام کنید لطفا...
+یا علی...
۱۲ آذر ۱۳۹۸ ، ۲۳:۳۰ موافقین ۶ مخالفین ۴
مهتاب

در یک قاب

خلاصهٔ خوبی است؛

تربت، ذکر، کتاب، فیروزه‌ای، انار و آن یکی انار شکسته...

۸ آذر ۱۳۹۸ ، ۰۸:۰۸ ۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱
مهتاب

مراعات

ایستاده بودم کنار خیابان منتظر تاکسی. وقتی رسید، دیدم یک نفر جلو نشسته و دو نفر عقب (هر سه آقا). تا دستم را ببرم سمت دستگیرهٔ در عقب، پسر نوجوانی در جلو را باز کرد، پیاده شد و گفت «شما بیاین جلو، من می‌رم عقب می‌شینم.» 
کارش، به نظرم نه لزومی داشت، نه فایدهٔ خاصی؛ اما نمی‌توانم انکار کنم که چقدر برایم جذاب بود.
تحمل سختی «متفاوت بودن»، کار هرکسی نیست.
۲۸ آبان ۱۳۹۸ ، ۲۲:۲۶ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهتاب

پایان خوش

آدم باید در طول زندگی‌اش بدود، بخواند، بگردد، مبارزه کند، بزرگ و بهتر شود، حرکت کند، زمین بخورد، فریاد بکشد، لبخند بزند و زندگی کند.
بعد، چند سال آخر زندگی‌اش را بگذارد تا به جای قدم زدن توی پارک و حل کردن جدول، به جای انتظار کش‌دار برای تمام شدن قصه، شرح ماجراجویی‌هایش را برای جوان‌ترها بنویسد و درباره‌اش با آن‌ها حرف بزند.
آدم باید طوری زندگی کند که بتواند در روزهای آخر، با دل خوش بمیرد. با قلب آرام. با لبخند اطمینان از سرسختی‌های خرج‌شده در طول مسیر. با حس ذوق ناشی از کوتاه نیامدن از آرمان‌های بزرگ در طول زندگی. با سرخوشی پایبندی به صداقت کودکی تا پایان دورهٔ کهنسالی.
آدم باید «جوان» بمیرد. در هر سنی که هست...
۱۶ آبان ۱۳۹۸ ، ۰۸:۳۸ ۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱
مهتاب

من و من و من و خودم...

تصور ما از خدا، انسانی است مثل خودمان. با همین محدودیت‌ها، مشکلات، نقص‌ها و ناتوانی‌ها و کمبودها. نه حتی انسان موفق‌تر، ثروتمندتر و قدرتمندتری. یعنی این طوری است که چون ما باید برای رسیدن به هدف الف، از پیچ‌ها و بلندی‌ها و تاریکی‌هایی بگذریم که برایمان سخت به نظر می‌رسد، خدا هم برای رسیدن به این هدف، دقیقا باید از همین مسیر رد شود و برای او هم به همین اندازه سخت است؛ پس ناتوان است و لاجرم یکی است شبیه خودمان و دلیلی برای اعتماد یا علاقهٔ ویژه‌ای به او نیست.

ما، خدای خودمان هستیم...
۸ آبان ۱۳۹۸ ، ۱۹:۴۰ ۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۲
مهتاب

ما این‌جا به دلیل هر چیزی فکر می‌کنیم

خرید عینک آفتابی از فلسفی‌ترین خریدهاییه که تو زندگیم باهاش مواجه شدم. به این صورت که من می‌رم تو مغازه و با خودم فکر می‌کنم «خب، ببین، کارکرد این وسیله محافظت از چشمته، پس تو همین مسیر و در حد همین کارکرد هم باید استفاده بشه. یه چیزی بردار که به صورتت بیاد، ولی در همین حد. زیبایی قابش نباید موضوع و دلیل مستقلی بشه برای خرید.»
بعد با این قوانین می‌رم یه چیزی برمی‌دارم می‌خرم میام تو کوچه خیابون و می‌بینم ملت دقیییقا با اصولی مخالف اصول من عینک می‌زنن. 
واقعا خسته شدم از این همه خلاف جهت بودن:/
۲ آبان ۱۳۹۸ ، ۲۰:۲۳ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱
مهتاب

روایت یک بدقولی یا چطور عنوان‌های عجیب برای مقالاتمان انتخاب کنیم

مامانم می‌گه «بچه که بودی رو قول دادن خیلی حساس بودی. وقتی قول می‌دادی فلان کار رو انجام نمی‌دی دیگه خیالم راحت می‌شد. مثلا گهگاهی که می‌ذاشتیمت خونهٔ فامیلی جایی و می‌گفتیم قول بده اذیتشون نکنی، وقتی قول می‌دادی، دیگه واقعنم اذیت نمی‌کردی.»

من نمی‌دونم بقیهٔ بچه‌ها چطوری‌ان، ولی حسم اینه کلا بچه‌ها بدی کردن و دروغ گفتن بلد نیستن تا وقتی ما یادشون ندیم و خیلی منطقی‌تر از اینن که بخوان بدقول باشن، مگر البته ما وادارشون کنیم به غیرمنطقی شدن. واسه همینم فکر می‌کنم این موضوع احتمالا خیلی منطقی بوده برام تو بچگی و پایهٔ اخلاقی خاصی نداره. 

بزرگ که شدم، دروغ گفتن و بدی کردن رو یاد گرفتم الحمدلله ولی این بدقولی کردن همچنان به عنوان یه خصوصیت خیلی آزاردهنده تو‌ ذهنم موند. من از تاخیر متنفرم. البته طی سال‌ها به سختی یاد گرفتم به بقیه همون قدر سخت نگیرم که به خودم، ولی خودم همچنان خیلی خیلی اذیت می‌شم وقتی بدقولی می‌کنم، چه از نظر زمانی و چه از نظر کلی برای انجام کاری.

چند هفته قبل، یه بنده خدایی با من تماس گرفت که شماره‌م رو از یه بنده خدای دیگه‌ای که تو دورهٔ دانشجویی باهاش آشنا شده بودم گرفته بود. اون بنده خدایی که می‌گم باهاش آشنا بودم از آدمای فرهیختهٔ دوست‌داشتنییه که واقعا جا داره خدا رو شکر کنم به خاطر آشنا شدن باهاشون. این بنده خدای دوم هم یه فعال فرهنگی بود. زنگ زده بود در مورد یه جور طرح و مسابقهٔ کتابخونی باهام صحبت کنه و این که آیا می‌تونم کمکی بکنم تو مسیر انجامش یا نه.

راستش انقدر تو این دو سال بعد فارغ‌التحصیلی دور شدم از فعالیت‌های فرهنگی این شکلی که خیلی حوصله‌شو نداشتم ولی به احترام اون بنده خدای دومی که گفتم، نه نگفتم. خلاصش این شد که قرار شد یه سری پوستر رو برم از جایی تحویل بگیرم و نصبشون کنم تو بیمارستانی که هستم و احیانا جاهای دیگه‌ای که می‌تونم.

تجربهٔ چند سال کار تشکیلاتی دیگه من رو به صورت خودکار متوجه ایرادهای طرحای مختلف می‌کنه (در حد درک و تجربهٔ خودم). این کار رو هم که دیدم متوجه چندتا ایراد اساسی توش شدم که همون موقع به مسئولش که باهام تماس گرفته بود گفتم. دلم از این می‌سوخت که ایدهٔ قشنگی پشت کار بود که با یه روش غلط، داشتن خرابش می‌کردن. ایراداتم رو نپذیرفت البته و نه که فقط نپذیره، با سطحی‌ترین توضیحات ممکن توجیهشون کرد و همین، شوق من رو برای ادامهٔ کار کم کرد. یعنی به وضوح احساس می‌کردم این کار امکان نداره با این شرایط به جایی برسه و نمی‌تونستم براش قدمی بردارم.

این رو همین‌جا نگه دارید که یه موضوعی رو براتون توضیح بدم. ببینید من عاشق و شیفتهٔ کار دقیق، حرفه‌ای و تمیزم. کار به موقعی که پشتش فکر باشه، روش اجراش جذاب باشه، جزئیات مهم باشن، زمان‌بندی اهمیت داشته باشه، برای مخاطب شعور و برای اون شعور احترام قائل شده باشیم، بدقولی توش نباشه، هردمبیل نباشه، «حالا یه طوری می‌شه»طور پیش نره و این استانداردها و ایده‌آل‌هام رو به بقیهٔ اعضای گروهایی که باهاشون کار می‌کنم هم همیشه منتقل کردم و می‌دونم که خیلی وقتا هم متاسفانه چون شیوهٔ درست این انتقال رو بلد نبودم، اذیتشون کردم. ولی اصل این اعتقاد رو همچنان قبول دارم، گرچه خیلی رو خودم کار کردم که شرایط آدم‌ها و انگیزه‌های مختلف رو در نظر بگیرم و باعث آزارشون نباشم با ایده‌آل‌گرایی افراطیم ولی خب... بعیده خیلی موفق شده باشم:)

در هر صورت اوضاع این طوری بود و هست هنوزم. مثلا یکی از ایده‌آل‌های همیشگی و جزئی من تو برنامه گرفتن این بود که بنر و پوسترهای یه برنامه باید تو اسرع وقت بعد از تموم شدن برنامه جمع بشن و دانشجوها نباید تا چند هفته پوستری رو رو در و دیوار دانشگاه ببینن که برنامش تموم شده، ولی خب توضیح این موضوعِ ساده و مطالبه‌ش کار راحتی نیست. مخصوصا تو دانشگاه‌های علوم پزشکی با اون خمودگی ذاتیشون، همین که یه جمعی تاحدی پایه‌کار و دغدغه‌مند پیدا می‌شد باید خدا رو شکر می‌کردی و این مدل جزئیات دیگه خیلی بلندپروازانه بود. این مسائل که حالا فقط یکیش رو مثال زدم و کلا مسائلی از این دست همیشه باعث عذاب آدمی مثل من بود. نه می‌تونستم بیخیالشون بشم و نه همیشه می‌شد مجموعه رو در موردشون توجیه کرد؛ ناچار سختی‌های ریزی رو باید تحمل می‌کردی که ریزْ ریزْ زیاد می‌شدن.

ولی می‌دونید، مسیر همیشه برای من واضح بود. یعنی من وقتی داشتم اون بنرهای کذایی رو گهگاه جمع می‌کردم، کاملا برام محتمل بود بخوام مقاله‌ای بنویسم با عنوان «ارتباط جمع کردن به موقع بنرهای برنامه‌ها از فضای دانشگاه با حل معضلات فرهنگی کشور و بلکه جهان»؛ مسیر، همین قدر برام واضح و بدیهی بود و هست.

برگردیم به موضوع پوسترهای کتابخوانی، کاری برای جایی که نمی‌شناختم، با جزئیاتی که قبول نداشتم، با نتیجه‌ای که تقریبا مطمئن بودم و هستم نمی‌گیره، ولی همچنان با اعتقاد راسخ من به خوش‌قولی، به «ارتباط نصب چند عدد پوستر یک مسابقهٔ کتابخوانی با حل معضلات...».

بدقولی شد. بدقولی‌‌ای شامل دلایلی که مدت‌ها به عنوان «بهانه» از این و اون شنیده بودم. یعنی اگر بنا به جور کردن دلیل و بهانه می‌بود، خیلی راحت می‌تونستم براش بهانه بیارم. «فلان روز از شب‌کاری برمی‌گشتم و خسته بودم و سختم بود راهم رو دور کنم برم بنرها رو بگیرم»، «فلان روز بارون میومد»، «فلان روز و فلان روز اصلا شیفت نبودم و کاری هم نداشتم و نمی‌تونستم واسه یه پوستر برم بیرون»، «فلان روز...»...

بهانه‌های قشنگی که ایدهٔ اصلی پشت همه‌شون اینه: «هیچ رنج و سختی و کار اضافه و خلاف عادتی نباید تو مسیر باشه»؛ ایده‌ای که طی همهٔ این سال‌ها باهاش جنگیده بودم. شخصیت من به طور پیش‌فرض روی حالت «یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت» تنظیم شده. سخت‌کوشی‌ای که خیلی وقت‌ها به سخت‌گیری می‌رسه. سخت‌گیری‌ای که اثر اون سخت‌کوشی رو هم از بین می‌بره و نتیجه رو خراب می‌کنه و‌ باید همیشه مراقبش بود.

به هرحال، نتیجه این شد که طی دو هفته تاخیر و بهونه‌گیری و بدقولی تا بالاخره برم پوسترها رو تحویل بگیرم و نصب کنم، حال بهانه‌گیرها رو فهمیدم. دلیل این همه بدسلیقگی و بدقولی و بهونه‌گیری تو کارهای فرهنگی، اشکال تو درک عنوان مقاله‌هاست. طی این دو هفته بدقولی و تاخیر، عذاب وجدانم رو با جملاتی شبیه «حالا مگه چند نفر اینو می‌بینن/می‌خونن»، «اینام با این تبلیغات داغونشون»، «این چهارتا دونه پوستری که تو بخوای بزنی هیچ تاثیری تو روند کار نداره» و جملات مشابه آروم می‌کردم. می‌دونید، این جملات دروغ نیستن ولی فقط «احتمال»ن. من پیش‌بینی می‌کنم و احتمال زیاد می‌دم این کار به جایی نمی‌رسه ولی آیا مطمئنم؟ آیا می‌دونم تاثیر این کار، یه کتاب خاص، یه مخاطب خاص، یه اتفاق احتمالی خوب تو ذهن و زندگی اون مخاطب، روی معادلات جهانی چیه؟

نه. هیچ چیزی نمی‌دونم و تا هزار سال دیگه هم ممکن نیست بتونم پیگیری کنم و بفهمم، اما اون کار مشخص، در همون حد ناچیزش، توی اون موقعیت خاص، فقط از من برمی‌اومد. اون کار به هر دلیلی از من خواسته شده بود و تو نظام دقیقی که من برای عالم قائلم «هیچ برگی بی‌دلیل از شاخه نمی‌افته».

کامل، دقیق، حساب‌ شده، فکر شده، منظم و طیب و طاهر. 

با این جنس کار فرهنگیه که می‌شه اوضاع دنیا رو عوض کرد. یه روزه؟ یه شبه؟ به راحتی؟ نه قطعا. اما مسیر همینه. مسیر، پیدا کردن توانایی درک «ارتباط نصب چهار پنج عدد پوستر مسابقهٔ کتابخوانی روی بردهای یک بیمارستان کوچک در یک شهر کوچک، با حل معضلات فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی جامعهٔ بشری»ه.

و من، هنوز جمعی رو نمی‌شناسم بتونم عنوان این مقاله‌های نانوشته رو براشون توضیح بدم که بهم برچسب دیوانگی نزنن.

شما، عجالتا، اولین، آخرین و تنها امیدهای منید خوانندگان عزیز...

۳۰ مهر ۱۳۹۸ ، ۲۲:۳۷ ۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مهتاب