یه حالی دارم شبیه ارمیا تو بیوتن، اونجا که به سرش زده بود یه کفن برداره ببره چهل تا مومن براش امضا کنن... چهل تا مومن شهادت بدن آدم خوبیه... دارم فکر میکنم میتونم چهل تا مومن پیدا کنم که من رو بشناسن و انقدری بشناسن که بتونن چنین شهادتی بدن؟...
پ.ن: لطفا اگر توجه به مرگ و یادآوری اون رو به عنوان یک «واقعیت محتوم در زندگی»، نشونهٔ «افسردگی» و «حال بد» و «آرزوی مرگ» و «امید پایین به زندگی» و این طور چیزا میدونید این مطلب رو کلا ندید بگیرید و نظرات عجیب غریب واسه من نذارید. با سپاس :)
بعدنوشت: پ.ن۲: حرف بیوتن شد؛ یه چیزی قدیما راجع به بیوتن نوشته بودم. دوست داشتید بخونید: شعاری شد؟!
بهش گفتم: «ببین بعد به یه جایی میرسی که این آتشفشان تو قلبت رو میتونی کنترل کنی، میتونی تصمیم بگیری کی و کجا گدازهها بریزن بیرون. میتونی گدازهها رو آروم بریزی تو قالب کیک که شکل بگیرن و آتیش دلت رو شستهرفته و تروتمیز بذاری جلوی بقیه.
میتونی موقع نوشتن عمیقترین دردای روحت، حواست به رعایت همهٔ علایم نگارشی و نیمفاصله و... باشه.
اینجا جای خاصیه.»
استفاده از اینترنت را به حدود یک ساعت در هفته کاهش دادهام و بسیاااااااار راضیام از این وضع.
میماند بیاطلاعی از اوضاع سیاسی-اجتماعی مملکت که عجالتا چارهای نیست.
تلاشم این است پناه ببرم به کتاب و مثل قبل، آن همه تنها و بیپناه خودم و ذهنم را در معرض اخبار و وقایع رها نکنم.
ممکن است مثل قبل نتوانم یا نخواهم در وبلاگهایی که میخوانم نظر بگذارم که پیشاپیش عذرخواهم.
بنای ننوشتن ندارم، ولی اگر کمرنگتر شدیم، فراموشمان نکنید لطفا؛ مثلا در احوال خوشتان برای «همهٔ وبلاگنویسها» هم دعا کنید که به ما هم چیزی برسد:)
مراقب خودتان باشید :)
بعدنوشت به تاریخ ۱۱ اسفند ۹۸: یک ساعت کم بود و تو درازمدت عملی نشد. فکر میکنم حدود دو، دو و نیم ساعت در هفته، معقولتر باشه. [روزی ۱۵ تا ۲۰ دقیقه]
نشستهای روبهروی من. نمیدانم؛ شاید هم روبهروی من نیستی و من دوست دارم اینطور خیال کنم. ولی نه، خیال نیست. واقعا نشستهای روبهروی من و این دستپاچهام میکند.
وقتی نشسته باشی روبهروی من، من باید دقیقا چه کنم؟ نگاهت کنم؟ چقدر؟ چهطور؟ به چه چیز باید نگاه کنم؟ دستت؟ چشمهایت؟ دکمۀ لباست؟
آدم اگر بخواهد نجیبانه و مومنانه و مودبانه به کسی نگاه کند باید او را چهطور ببیند؟
آه! نه! صبر کن! انگار از هیجان و دستپاچگی زیادی جلو رفتم. باید برگردیم عقب. خیلی عقبتر. اصلا از کجا شروع شد؟ آن وقتی که هنوز برای نگاه کردن حساب و کتاب نمیکردم، چهطور دیده بودمت؟ نگاه اول چهطور است؟ کلا نگاه اول به هر چیزی چهطور است؟ در نگاه اول به چه چیز توجه میکنیم؟ دنبال چه میگردیم؟ در نگاه اول چهطور میبینیم؟ چهطور بعضیها در نگاه اول عاشق میشوند؟ (واقعا میشوند؟)
نگاه اول سختگیرانهترین نگاه است. بیاحساسترین نگاه. بدبینانهترین نگاه؛ و من در نگاه اول هیچ چیز خاصی دربارۀ تو دستگیرم نشد. نگاه اولم یادم هست. تو را یادم هست. یک لبخند بیاعتنا روی صورتت بود. از آن لبخند مغرور خوشم نیامد؛ ولی از آن غرور... بعدها آن غرور خیلی کارها کرد....
این نگاه اول بود. سرسری و بیاحساس و سختگیرانه و «خب که چی؟»طور. من آدم عاشق شدن در نگاه اول نبودم و اصولا شاید تو هم آدمی نبودی که بتوان در یک نگاه عاشقش شد. به هرحال نگاه اول اهمیتی نداشت؛ مثل یک نسیم خنک قبل از طوفان که بیاهمیت است. آمد و سریع رفت. تو هم رفتی و حتی ردی هم از آن حضور در ذهن و قلب من نماند. رفتی و تمام شد.
از کجا به اینجا رسیدیم؟ آها! قرار بود بفهمم وقتی روبهروی من نشستهای باید چهطور نگاهت کنم. ولی نگاه اول برای جواب دادن به این سوال به کارم نمیآید. در نگاه اول اشتیاق نیست، نگاه اول نیاز به کم و زیاد شدن و قانون و قاعده ندارد، لازم نیست مراقبش باشی، خودش عادی و معمولی است و کمکی نمیکند به من که روبهروی تو، گیج حجم حضور تو، نمیدانم حتی چهطور باید نگاهت کنم؛ انگار که به دیوانهای بگویند: «آنوقتها که عاقل بودی یادت هست؟ سعی کن همانطور باشی!»
آه! چه زود صحبت جنون شد! دوباره از دستپاچگی من است. بگذار باز هم برگردیم عقب...
ادامه: بخش دوم
خانم شریعت رضوی در کتاب «طرحی از یک زندگی» دربارهٔ واکنشها بعد از چاپ کتاب «کویر» دکتر شریعتی مینویسند:
چاپ کویر، با عکسالعملهای مختلفی روبهرو شد. در خارج از کشور، دوستان قدیمی علی، این کتاب را غلتیدن در رمانتیزم و فاصله گرفتن از تعهدات سیاسی-اجتماعی شریعی ارزیابی میکردند؛ آقای صادق قطبزاده سالها بعد تعریف میکرد که به محض چاپ کویر من و چند تن دیگر از دوستان گفتیم: «شریعتی هم برید.»
طرحی از یک زندگی، چاپخش، چاپ سیزدهم، ص۱۲۹
اتفاقات آبان امسال همین حس را برای من ایجاد کرده. چند هفته است سریال کمدی-رمانتیک ترکی تماشا میکنم و هیچ بعید نیست همین روزها متنهای کوتاه و بلند عاشقانه بنویسم و جای پستهای همیشگیام منتشر کنم. هر روز اخبار را چک میکنم (کاری که نمیتوانم انجام ندهم)، کتاب میخوانم و ظاهرا همان آدم قبلیام، اما از شدت استیصال پناه بردهام به رمانتیسم. به انتخابات مجلس فکر میکنم، راهپیمایی ۲۲ بهمن، به دلایل غیرقابل توضیحی پوشهٔ آهنگهای انقلاب را پخش میکنم برای خودم و نمیدانم تا کجا میشود از سیستمی که در مورد کشته شدن آدمهای بیگناه توضیح نمیدهد، حمایت کرد. از طرفی شک ندارم هیچکس در خارج از مرزهای این سرزمین دلش برای ما نمیسوزد و عاقلانهترین گزینه را تلاش برای بهبود همین ساختار میدانم. با این وجود نمیشود انکار کرد که چقدر بههمریختهام. مخصوصا این روزها که روایتهای رسانهای آنورآبی دانهدانه منتشر میشوند، مخصوصا بعد از پیشبینیهای اقتصادی در مورد پیامدهای تصویب لایحهٔ بودجهٔ سال آینده و مخصوصا بعد از این که میبینم هنوز آنها که باید، تلنگر و هشداری حس نمیکنند...
از تحقق وعدههای خدا مطمئنم؛ ولی آن وعدهها، اتفاقاتی بلندمدت هستند. از نهایت و نتیجه مطمئنم، اما در کوتاه و میانمدت، چه اتفاقاتی قرار است بیفتد؟...
بعدنوشت: «کویر» از نظر برخی دوستان دکتر شریعتی، توقف مبارزه بوده نه از نظر خود او. کما این که پناه بردن موقت من به آنچه گفتم هم به معنای توقف آرمانگرایی یا پشیمانی از اقدامات گذشته نیست! فکر میکردم این دو مسئله در متن واضح است ولی ظاهرا بعضا باعث سوءتعبیر شده.
مامانم میگه «بچه که بودی رو قول دادن خیلی حساس بودی. وقتی قول میدادی فلان کار رو انجام نمیدی دیگه خیالم راحت میشد. مثلا گهگاهی که میذاشتیمت خونهٔ فامیلی جایی و میگفتیم قول بده اذیتشون نکنی، وقتی قول میدادی، دیگه واقعنم اذیت نمیکردی.»
من نمیدونم بقیهٔ بچهها چطوریان، ولی حسم اینه کلا بچهها بدی کردن و دروغ گفتن بلد نیستن تا وقتی ما یادشون ندیم و خیلی منطقیتر از اینن که بخوان بدقول باشن، مگر البته ما وادارشون کنیم به غیرمنطقی شدن. واسه همینم فکر میکنم این موضوع احتمالا خیلی منطقی بوده برام تو بچگی و پایهٔ اخلاقی خاصی نداره.
بزرگ که شدم، دروغ گفتن و بدی کردن رو یاد گرفتم الحمدلله ولی این بدقولی کردن همچنان به عنوان یه خصوصیت خیلی آزاردهنده تو ذهنم موند. من از تاخیر متنفرم. البته طی سالها به سختی یاد گرفتم به بقیه همون قدر سخت نگیرم که به خودم، ولی خودم همچنان خیلی خیلی اذیت میشم وقتی بدقولی میکنم، چه از نظر زمانی و چه از نظر کلی برای انجام کاری.
چند هفته قبل، یه بنده خدایی با من تماس گرفت که شمارهم رو از یه بنده خدای دیگهای که تو دورهٔ دانشجویی باهاش آشنا شده بودم گرفته بود. اون بنده خدایی که میگم باهاش آشنا بودم از آدمای فرهیختهٔ دوستداشتنییه که واقعا جا داره خدا رو شکر کنم به خاطر آشنا شدن باهاشون. این بنده خدای دوم هم یه فعال فرهنگی بود. زنگ زده بود در مورد یه جور طرح و مسابقهٔ کتابخونی باهام صحبت کنه و این که آیا میتونم کمکی بکنم تو مسیر انجامش یا نه.
راستش انقدر تو این دو سال بعد فارغالتحصیلی دور شدم از فعالیتهای فرهنگی این شکلی که خیلی حوصلهشو نداشتم ولی به احترام اون بنده خدای دومی که گفتم، نه نگفتم. خلاصش این شد که قرار شد یه سری پوستر رو برم از جایی تحویل بگیرم و نصبشون کنم تو بیمارستانی که هستم و احیانا جاهای دیگهای که میتونم.
تجربهٔ چند سال کار تشکیلاتی دیگه من رو به صورت خودکار متوجه ایرادهای طرحای مختلف میکنه (در حد درک و تجربهٔ خودم). این کار رو هم که دیدم متوجه چندتا ایراد اساسی توش شدم که همون موقع به مسئولش که باهام تماس گرفته بود گفتم. دلم از این میسوخت که ایدهٔ قشنگی پشت کار بود که با یه روش غلط، داشتن خرابش میکردن. ایراداتم رو نپذیرفت البته و نه که فقط نپذیره، با سطحیترین توضیحات ممکن توجیهشون کرد و همین، شوق من رو برای ادامهٔ کار کم کرد. یعنی به وضوح احساس میکردم این کار امکان نداره با این شرایط به جایی برسه و نمیتونستم براش قدمی بردارم.
این رو همینجا نگه دارید که یه موضوعی رو براتون توضیح بدم. ببینید من عاشق و شیفتهٔ کار دقیق، حرفهای و تمیزم. کار به موقعی که پشتش فکر باشه، روش اجراش جذاب باشه، جزئیات مهم باشن، زمانبندی اهمیت داشته باشه، برای مخاطب شعور و برای اون شعور احترام قائل شده باشیم، بدقولی توش نباشه، هردمبیل نباشه، «حالا یه طوری میشه»طور پیش نره و این استانداردها و ایدهآلهام رو به بقیهٔ اعضای گروهایی که باهاشون کار میکنم هم همیشه منتقل کردم و میدونم که خیلی وقتا هم متاسفانه چون شیوهٔ درست این انتقال رو بلد نبودم، اذیتشون کردم. ولی اصل این اعتقاد رو همچنان قبول دارم، گرچه خیلی رو خودم کار کردم که شرایط آدمها و انگیزههای مختلف رو در نظر بگیرم و باعث آزارشون نباشم با ایدهآلگرایی افراطیم ولی خب... بعیده خیلی موفق شده باشم:)
در هر صورت اوضاع این طوری بود و هست هنوزم. مثلا یکی از ایدهآلهای همیشگی و جزئی من تو برنامه گرفتن این بود که بنر و پوسترهای یه برنامه باید تو اسرع وقت بعد از تموم شدن برنامه جمع بشن و دانشجوها نباید تا چند هفته پوستری رو رو در و دیوار دانشگاه ببینن که برنامش تموم شده، ولی خب توضیح این موضوعِ ساده و مطالبهش کار راحتی نیست. مخصوصا تو دانشگاههای علوم پزشکی با اون خمودگی ذاتیشون، همین که یه جمعی تاحدی پایهکار و دغدغهمند پیدا میشد باید خدا رو شکر میکردی و این مدل جزئیات دیگه خیلی بلندپروازانه بود. این مسائل که حالا فقط یکیش رو مثال زدم و کلا مسائلی از این دست همیشه باعث عذاب آدمی مثل من بود. نه میتونستم بیخیالشون بشم و نه همیشه میشد مجموعه رو در موردشون توجیه کرد؛ ناچار سختیهای ریزی رو باید تحمل میکردی که ریزْ ریزْ زیاد میشدن.
ولی میدونید، مسیر همیشه برای من واضح بود. یعنی من وقتی داشتم اون بنرهای کذایی رو گهگاه جمع میکردم، کاملا برام محتمل بود بخوام مقالهای بنویسم با عنوان «ارتباط جمع کردن به موقع بنرهای برنامهها از فضای دانشگاه با حل معضلات فرهنگی کشور و بلکه جهان»؛ مسیر، همین قدر برام واضح و بدیهی بود و هست.
برگردیم به موضوع پوسترهای کتابخوانی، کاری برای جایی که نمیشناختم، با جزئیاتی که قبول نداشتم، با نتیجهای که تقریبا مطمئن بودم و هستم نمیگیره، ولی همچنان با اعتقاد راسخ من به خوشقولی، به «ارتباط نصب چند عدد پوستر یک مسابقهٔ کتابخوانی با حل معضلات...».
بدقولی شد. بدقولیای شامل دلایلی که مدتها به عنوان «بهانه» از این و اون شنیده بودم. یعنی اگر بنا به جور کردن دلیل و بهانه میبود، خیلی راحت میتونستم براش بهانه بیارم. «فلان روز از شبکاری برمیگشتم و خسته بودم و سختم بود راهم رو دور کنم برم بنرها رو بگیرم»، «فلان روز بارون میومد»، «فلان روز و فلان روز اصلا شیفت نبودم و کاری هم نداشتم و نمیتونستم واسه یه پوستر برم بیرون»، «فلان روز...»...
بهانههای قشنگی که ایدهٔ اصلی پشت همهشون اینه: «هیچ رنج و سختی و کار اضافه و خلاف عادتی نباید تو مسیر باشه»؛ ایدهای که طی همهٔ این سالها باهاش جنگیده بودم. شخصیت من به طور پیشفرض روی حالت «یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت» تنظیم شده. سختکوشیای که خیلی وقتها به سختگیری میرسه. سختگیریای که اثر اون سختکوشی رو هم از بین میبره و نتیجه رو خراب میکنه و باید همیشه مراقبش بود.
به هرحال، نتیجه این شد که طی دو هفته تاخیر و بهونهگیری و بدقولی تا بالاخره برم پوسترها رو تحویل بگیرم و نصب کنم، حال بهانهگیرها رو فهمیدم. دلیل این همه بدسلیقگی و بدقولی و بهونهگیری تو کارهای فرهنگی، اشکال تو درک عنوان مقالههاست. طی این دو هفته بدقولی و تاخیر، عذاب وجدانم رو با جملاتی شبیه «حالا مگه چند نفر اینو میبینن/میخونن»، «اینام با این تبلیغات داغونشون»، «این چهارتا دونه پوستری که تو بخوای بزنی هیچ تاثیری تو روند کار نداره» و جملات مشابه آروم میکردم. میدونید، این جملات دروغ نیستن ولی فقط «احتمال»ن. من پیشبینی میکنم و احتمال زیاد میدم این کار به جایی نمیرسه ولی آیا مطمئنم؟ آیا میدونم تاثیر این کار، یه کتاب خاص، یه مخاطب خاص، یه اتفاق احتمالی خوب تو ذهن و زندگی اون مخاطب، روی معادلات جهانی چیه؟
نه. هیچ چیزی نمیدونم و تا هزار سال دیگه هم ممکن نیست بتونم پیگیری کنم و بفهمم، اما اون کار مشخص، در همون حد ناچیزش، توی اون موقعیت خاص، فقط از من برمیاومد. اون کار به هر دلیلی از من خواسته شده بود و تو نظام دقیقی که من برای عالم قائلم «هیچ برگی بیدلیل از شاخه نمیافته».
کامل، دقیق، حساب شده، فکر شده، منظم و طیب و طاهر.
با این جنس کار فرهنگیه که میشه اوضاع دنیا رو عوض کرد. یه روزه؟ یه شبه؟ به راحتی؟ نه قطعا. اما مسیر همینه. مسیر، پیدا کردن توانایی درک «ارتباط نصب چهار پنج عدد پوستر مسابقهٔ کتابخوانی روی بردهای یک بیمارستان کوچک در یک شهر کوچک، با حل معضلات فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی جامعهٔ بشری»ه.
و من، هنوز جمعی رو نمیشناسم بتونم عنوان این مقالههای نانوشته رو براشون توضیح بدم که بهم برچسب دیوانگی نزنن.
شما، عجالتا، اولین، آخرین و تنها امیدهای منید خوانندگان عزیز...