مامانم میگه «بچه که بودی رو قول دادن خیلی حساس بودی. وقتی قول میدادی فلان کار رو انجام نمیدی دیگه خیالم راحت میشد. مثلا گهگاهی که میذاشتیمت خونهٔ فامیلی جایی و میگفتیم قول بده اذیتشون نکنی، وقتی قول میدادی، دیگه واقعنم اذیت نمیکردی.»
من نمیدونم بقیهٔ بچهها چطوریان، ولی حسم اینه کلا بچهها بدی کردن و دروغ گفتن بلد نیستن تا وقتی ما یادشون ندیم و خیلی منطقیتر از اینن که بخوان بدقول باشن، مگر البته ما وادارشون کنیم به غیرمنطقی شدن. واسه همینم فکر میکنم این موضوع احتمالا خیلی منطقی بوده برام تو بچگی و پایهٔ اخلاقی خاصی نداره.
بزرگ که شدم، دروغ گفتن و بدی کردن رو یاد گرفتم الحمدلله ولی این بدقولی کردن همچنان به عنوان یه خصوصیت خیلی آزاردهنده تو ذهنم موند. من از تاخیر متنفرم. البته طی سالها به سختی یاد گرفتم به بقیه همون قدر سخت نگیرم که به خودم، ولی خودم همچنان خیلی خیلی اذیت میشم وقتی بدقولی میکنم، چه از نظر زمانی و چه از نظر کلی برای انجام کاری.
چند هفته قبل، یه بنده خدایی با من تماس گرفت که شمارهم رو از یه بنده خدای دیگهای که تو دورهٔ دانشجویی باهاش آشنا شده بودم گرفته بود. اون بنده خدایی که میگم باهاش آشنا بودم از آدمای فرهیختهٔ دوستداشتنییه که واقعا جا داره خدا رو شکر کنم به خاطر آشنا شدن باهاشون. این بنده خدای دوم هم یه فعال فرهنگی بود. زنگ زده بود در مورد یه جور طرح و مسابقهٔ کتابخونی باهام صحبت کنه و این که آیا میتونم کمکی بکنم تو مسیر انجامش یا نه.
راستش انقدر تو این دو سال بعد فارغالتحصیلی دور شدم از فعالیتهای فرهنگی این شکلی که خیلی حوصلهشو نداشتم ولی به احترام اون بنده خدای دومی که گفتم، نه نگفتم. خلاصش این شد که قرار شد یه سری پوستر رو برم از جایی تحویل بگیرم و نصبشون کنم تو بیمارستانی که هستم و احیانا جاهای دیگهای که میتونم.
تجربهٔ چند سال کار تشکیلاتی دیگه من رو به صورت خودکار متوجه ایرادهای طرحای مختلف میکنه (در حد درک و تجربهٔ خودم). این کار رو هم که دیدم متوجه چندتا ایراد اساسی توش شدم که همون موقع به مسئولش که باهام تماس گرفته بود گفتم. دلم از این میسوخت که ایدهٔ قشنگی پشت کار بود که با یه روش غلط، داشتن خرابش میکردن. ایراداتم رو نپذیرفت البته و نه که فقط نپذیره، با سطحیترین توضیحات ممکن توجیهشون کرد و همین، شوق من رو برای ادامهٔ کار کم کرد. یعنی به وضوح احساس میکردم این کار امکان نداره با این شرایط به جایی برسه و نمیتونستم براش قدمی بردارم.
این رو همینجا نگه دارید که یه موضوعی رو براتون توضیح بدم. ببینید من عاشق و شیفتهٔ کار دقیق، حرفهای و تمیزم. کار به موقعی که پشتش فکر باشه، روش اجراش جذاب باشه، جزئیات مهم باشن، زمانبندی اهمیت داشته باشه، برای مخاطب شعور و برای اون شعور احترام قائل شده باشیم، بدقولی توش نباشه، هردمبیل نباشه، «حالا یه طوری میشه»طور پیش نره و این استانداردها و ایدهآلهام رو به بقیهٔ اعضای گروهایی که باهاشون کار میکنم هم همیشه منتقل کردم و میدونم که خیلی وقتا هم متاسفانه چون شیوهٔ درست این انتقال رو بلد نبودم، اذیتشون کردم. ولی اصل این اعتقاد رو همچنان قبول دارم، گرچه خیلی رو خودم کار کردم که شرایط آدمها و انگیزههای مختلف رو در نظر بگیرم و باعث آزارشون نباشم با ایدهآلگرایی افراطیم ولی خب... بعیده خیلی موفق شده باشم:)
در هر صورت اوضاع این طوری بود و هست هنوزم. مثلا یکی از ایدهآلهای همیشگی و جزئی من تو برنامه گرفتن این بود که بنر و پوسترهای یه برنامه باید تو اسرع وقت بعد از تموم شدن برنامه جمع بشن و دانشجوها نباید تا چند هفته پوستری رو رو در و دیوار دانشگاه ببینن که برنامش تموم شده، ولی خب توضیح این موضوعِ ساده و مطالبهش کار راحتی نیست. مخصوصا تو دانشگاههای علوم پزشکی با اون خمودگی ذاتیشون، همین که یه جمعی تاحدی پایهکار و دغدغهمند پیدا میشد باید خدا رو شکر میکردی و این مدل جزئیات دیگه خیلی بلندپروازانه بود. این مسائل که حالا فقط یکیش رو مثال زدم و کلا مسائلی از این دست همیشه باعث عذاب آدمی مثل من بود. نه میتونستم بیخیالشون بشم و نه همیشه میشد مجموعه رو در موردشون توجیه کرد؛ ناچار سختیهای ریزی رو باید تحمل میکردی که ریزْ ریزْ زیاد میشدن.
ولی میدونید، مسیر همیشه برای من واضح بود. یعنی من وقتی داشتم اون بنرهای کذایی رو گهگاه جمع میکردم، کاملا برام محتمل بود بخوام مقالهای بنویسم با عنوان «ارتباط جمع کردن به موقع بنرهای برنامهها از فضای دانشگاه با حل معضلات فرهنگی کشور و بلکه جهان»؛ مسیر، همین قدر برام واضح و بدیهی بود و هست.
برگردیم به موضوع پوسترهای کتابخوانی، کاری برای جایی که نمیشناختم، با جزئیاتی که قبول نداشتم، با نتیجهای که تقریبا مطمئن بودم و هستم نمیگیره، ولی همچنان با اعتقاد راسخ من به خوشقولی، به «ارتباط نصب چند عدد پوستر یک مسابقهٔ کتابخوانی با حل معضلات...».
بدقولی شد. بدقولیای شامل دلایلی که مدتها به عنوان «بهانه» از این و اون شنیده بودم. یعنی اگر بنا به جور کردن دلیل و بهانه میبود، خیلی راحت میتونستم براش بهانه بیارم. «فلان روز از شبکاری برمیگشتم و خسته بودم و سختم بود راهم رو دور کنم برم بنرها رو بگیرم»، «فلان روز بارون میومد»، «فلان روز و فلان روز اصلا شیفت نبودم و کاری هم نداشتم و نمیتونستم واسه یه پوستر برم بیرون»، «فلان روز...»...
بهانههای قشنگی که ایدهٔ اصلی پشت همهشون اینه: «هیچ رنج و سختی و کار اضافه و خلاف عادتی نباید تو مسیر باشه»؛ ایدهای که طی همهٔ این سالها باهاش جنگیده بودم. شخصیت من به طور پیشفرض روی حالت «یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت» تنظیم شده. سختکوشیای که خیلی وقتها به سختگیری میرسه. سختگیریای که اثر اون سختکوشی رو هم از بین میبره و نتیجه رو خراب میکنه و باید همیشه مراقبش بود.
به هرحال، نتیجه این شد که طی دو هفته تاخیر و بهونهگیری و بدقولی تا بالاخره برم پوسترها رو تحویل بگیرم و نصب کنم، حال بهانهگیرها رو فهمیدم. دلیل این همه بدسلیقگی و بدقولی و بهونهگیری تو کارهای فرهنگی، اشکال تو درک عنوان مقالههاست. طی این دو هفته بدقولی و تاخیر، عذاب وجدانم رو با جملاتی شبیه «حالا مگه چند نفر اینو میبینن/میخونن»، «اینام با این تبلیغات داغونشون»، «این چهارتا دونه پوستری که تو بخوای بزنی هیچ تاثیری تو روند کار نداره» و جملات مشابه آروم میکردم. میدونید، این جملات دروغ نیستن ولی فقط «احتمال»ن. من پیشبینی میکنم و احتمال زیاد میدم این کار به جایی نمیرسه ولی آیا مطمئنم؟ آیا میدونم تاثیر این کار، یه کتاب خاص، یه مخاطب خاص، یه اتفاق احتمالی خوب تو ذهن و زندگی اون مخاطب، روی معادلات جهانی چیه؟
نه. هیچ چیزی نمیدونم و تا هزار سال دیگه هم ممکن نیست بتونم پیگیری کنم و بفهمم، اما اون کار مشخص، در همون حد ناچیزش، توی اون موقعیت خاص، فقط از من برمیاومد. اون کار به هر دلیلی از من خواسته شده بود و تو نظام دقیقی که من برای عالم قائلم «هیچ برگی بیدلیل از شاخه نمیافته».
کامل، دقیق، حساب شده، فکر شده، منظم و طیب و طاهر.
با این جنس کار فرهنگیه که میشه اوضاع دنیا رو عوض کرد. یه روزه؟ یه شبه؟ به راحتی؟ نه قطعا. اما مسیر همینه. مسیر، پیدا کردن توانایی درک «ارتباط نصب چهار پنج عدد پوستر مسابقهٔ کتابخوانی روی بردهای یک بیمارستان کوچک در یک شهر کوچک، با حل معضلات فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی جامعهٔ بشری»ه.
و من، هنوز جمعی رو نمیشناسم بتونم عنوان این مقالههای نانوشته رو براشون توضیح بدم که بهم برچسب دیوانگی نزنن.
شما، عجالتا، اولین، آخرین و تنها امیدهای منید خوانندگان عزیز...
«روز آفتابی و داغی در ماه اوت بود. خیابان بیکر مانند تنوری بود و درخشش شدید نور خورشید بر آجرکاری زردرنگ آن سوی خیابان چشم را میزد... کرکرههای ما نیمهبسته بود و هولمز روی کاناپه دراز کشیده و پاهایش را جمع کرده بود و نامهای را.... میخواند...
روزنامهٔ صبح چنگی به دل نمیزد. پارلمان تعطیل شده بود. همه از شهر بیرون رفته بودند و من در حسرت کورهراههای جنگلی نیوفارست یا ساحل شنی ساوتسی بودم. خالی بودن حساب بانکی موجب شده بود تعطیلاتم را به تاخیر بیندازم. ولی برای دوستم نه روستا و نه دریا کمترین جاذبهای نداشت. او دوست داشت درست در مرکز پنج میلیون آدم دراز بکشد و سرنخهایش دور و برش باشند تا آنها را بررسی کند...»
جعبهٔ مقوایی | آرتور کانن دویل | ترجمهٔ مژده دقیقی | نشر کارآگاه
میدونید، این یکی دو بند و مخصوصا یکی دو جملهٔ آخر توصیف حال منه. منم البته مثل دکتر واتسون در حال حاضر شرایط مالی و غیرمالی رو برای رفتن به گوشهٔ دیگهای از دنیا برای زندگی ندارم، ولی مثل اون حسرتش رو هم ندارم. منم دقیقا دلم میخواد تو مرکز همین منطقهٔ پرآشوب خودمون، تو جَوّی پر از حملات واژههای سنگین، بین رویای «مدینهٔ فاضلهٔ نبوی» و «جامعهٔ مدنی»، «انقلاب اسلامیِ مقدمهٔ ظهور» و «گفتوگوی تمدنها»، «سلفیگری» و «عدالت علوی» و «ایران برای همهٔ ایرانیان» و «پیشرفت علمی» و «قطب منطقه در ۱۴۰۴» و «باستی هیلز» و «انقلاب مستضعفین» غوطه بخورم و دنبال سرنخ و راهحل بگردم. دقیقا دلم میخواد تو مرکز این همه جدال فکری و عملی باشم و ببینم باید از کجا شروع کرد و چی دست منه...
فعلا و تا اطلاع ثانوی و از وقتی یادم میاد، این چیزیه که حالم رو خوب میکنه... با همممممهٔ گرفتاریهاش ولی واقعا خوبِ خوبِ خوب...
:)
+مهاجرت تو منظومهٔ فکری من در حد «موقت» و «بهضرورت» مفیده و نه بیشتر.
+: تو واقعا نمیخوای بری اربعین؟
_: باید برم؟
+: نمیدونم. خودت چی فکر میکنی؟
_: نمیدونم چرا باید برم... این توضیحات و توصیفاتی که همه میگن قانعم نمیکنه. بدتر دلزدهم میکنه. حس میکنم زیادی شلوغه. حس میکنم با هرکی برم قبلا رفته و لابد میخواد تو کل سفر، خاطرات سفر قبلیش رو تعریف کنه؛ «دو سال پیش که اومده بودیم تو این عمود یه اتفاقی افتاد که...»، «پارسال با یه زن و شوهر هندی آشنا شده بودم تو موکب فلان که...»، «سال اولی که اومده بودیم تو نجف...» و....
من حوصلۀ این خاطرات رو ندارم. میخوام تنها باشم. تنها با خودم. میخوام کسی باهام حرف نزنه. میخوام با یه گروهی برم که اصلا زبونمو ندونن و زبونشون رو ندونم.
+ الان مشکلت فقط همینه؟
_: فقط همین نیست؛ ولی اینم هست... ببین تو که غریبه نیستی، من حس رفتن ندارم. حس دعوت شدن ندارم. به دلم نیست برم. علاقهش هست ولی شوقش نیست...
+: منظورت از دعوت چیه دقیقا؟ توقع داری خود امام حسین شخصا بیاد دم در خونتون دعوتت کنه؟! چه جوری باید دعوت بشی دقیقا؟ یکم لوسبازی درنمیاری به نظرت؟
_: ببین الان تو داری لوسبازی درمیاری! میدونی منظورم چیه و داری مسخره میکنی.
+: خیلی خب.. بذا یه چی دیگه بگم. این تصویر رو بیار تو ذهنت. روز قیامته و حساب و کتاب آدما داره انجام میشه؛ تکلیف بهشتیا معلوم میشه و خیلی خوشبینانه فکر میکنیم که تو هم تو جمعشونی. با هم میرید بهشت. با یه گروهی که میشینن به تعریف کردن خاطراتشون از سفر اربعین و تو هیچی برای گفتن نداری. ببین همه با هم تو بهشتینا؛ ولی تو حرفی نداری از سفری مثل اربعین بزنی و اون وسط یکی ازت میپرسه «تو چرا چیزی نمیگی؟» میخوای بهش بگی «من اربعین نرفتم»؟ حالا نرفتی مهم نیست؛ تو حتی هیچ تلاشی هم براش نکردی! تصور کن این وضعیت رو.
_: .....
+: مهتاب جان! به خاطر این که نشون بدی «ادب» داری برو. حتی اگر به کلی با کربلا رفتن مشکل داشته باشی _که میدونم نداری_ حتی اگه امام حسین رو قبول هم نداری _که میدونم هنوز انقدرام از دست نرفتی_، به خاطر این که نشون بدی آدم مودبی هستی برو... انگار که بگن امام هرسال دارن یه مهمونی بزرگ میگیرن و هرکسی هم بخواد میتونه شرکت کنه و تو بگی «به دلم نیست راستش»! این بیادبیه مهتاب. حتی اگر هم جور نشه و تهش نری، حداقل اینه که باید همۀ تلاشت رو بکنی برای رفتن. متوجهی؟ حتی اگه فقط یه بار باشه.
_: من قبلا رفتم کربلا..... من.... متنفرم اگه قرار باشه همون آدم قبلی برم زیارت. که کیفیت رفتنم همون باشه که قبلا بوده... که تو همون سطح برم و برگردم... من از این دور تکرار متنفرم... از احساس کاذب معنوی شدن و بودن... از هوس معنویت... از توهم خوب بودن... از....
+: اینا دست کیه؟
_: دست منه ولی نمیتونم... نه که نشه ولی نمیتونم...
+: این دیگه از اون حرفاست! یه سال وقت داری از الان! تو چه جور موجودی هستی که طی یه سال نمیتونی حتی یکم آدم بهتری بشی؟ چرا زندهای کلا پس؟!
_: .....
+: بذار برگردم به حرف اولم. ببین حتی اگر بهتر نشدی، حتی اگر بدتر بشی، بازم ادب حکم میکنه بری. بیادب نباش مهتاب.
_: .... باشه...
+: آفرین. پس سال دیگه اربعین زائری انشاءالله. هر حالی که داشتی... هرچی که بودی...
_: انشاءالله... انشاءالله که قسمت بشه...
به نظرم میآید به عقیدهٔ قلبی اغلب ما، خدای سرزمینهای سبز اروپا با خدای خاکهای لمیزرع بیابانهای آسیا و آفریقا فرق میکند. خدایی که رنگ پوست روشن و چشمهای آبی و سبز را آفریده با خدایی که رنگ تیرهٔ پوست و چشم را ساخته، متفاوت است.
یک خدا داریم که خوشگل و آسانگیر و باکلاس و تحصیلکرده است، خط اتوی شلوار و برق واکس کفشهایش، چشم را خیره میکند و بوی عطرش وقتی کنارت نشسته هوش از سرت میبرد.
یک خدای دیگر هم هست ژولیده و گرسنه و نازیبا. اصرار دارد در تمام تاریخ کنار بیچارهها و ندارها و بیخانمانها باشد و به خیال خودش حقشان را بگیرد (که البته هیچ وقت هم موفق نشده).
یک خدا داریم که روابط پیچیدهٔ فیزیک و ریاضی را ابداع کرده، هندسه را خلق کرده، علوم مهندسی به وجود آورده، قوانین زیست و شیمی و زمینشناسی و آن همه اسمهای عجیب و دهنپرکن، آن همه نظریهها و بحثهای حیرتآور علوم انسانی، همه از نشانههای نبوغ بیحد اوست.
یک خدای دیگر هم داریم که به سختی سواد خواندن و نوشتن دارد، ذهن سنتیای دارد که حتی به بدیهیترین اصول جامعهٔ انسانی مثل برابری زن و مرد هم اعتقاد ندارد.
خدای اولی خالق اقیانوسهای وسیع، جنگلهای بزرگ، زیستبومهای پیچیده و آدمهای زیبا، ثروتمند و موفق است. دومی ولی بیاطلاع و فقیر و خستهکننده است. مدام از بهشت و جهنم و تکلیف و وظیفه و حلال و حرام حرف میزند و لابد چون دستش به خوشیهای دنیا نمیرسد و قدرت و ثروت و زیبایی خدای اولی را ندارد، یک جهان موهوم خیالی ساخته و اسمش را گذاشته قیامت و آخرت. و پیروان بیسروپا و فقیر و زشت و بداقبالش را فریب میدهد که قرار است به خاطر کارهای خوبشان به آنها پاداش بدهد.
خدای اولی به این کارها خیلی کاری ندارد. البته طرفدار دزدی و جنایت و قتل و استثمار نیست ولی مثل خدای اولی آنقدرها هم متعصب نیست. نایس و کول و باحال است. فقرا را میبیند و دست محبت میکشد به سرشان، کمپین و خیریه هم برایشان میزند، ولی خب در همین حد. او ممکن است در کنار یک کودک کار بنشیند و به درددلهایش گوش بدهد و همان شب قرار استخر داشته باشد با یک تاجر کمفروش حرامخوار (دقت کنید البته که این واژهها ابداع خدای دوم هستند) و در سونای خشکی که با هم میروند، نصیحتش کند که به فکر بچههای فقیر هم باشد.
اگر از من بپرسید میگویم بسیاری از ما در بهترین حالت قائل به وجود و حضور دو خدا هستیم با قلمروهای مشخص پروردگاری. الان مثلا خود شما، جدا معتقدید خدای بازیگرهای خوشقیافهٔ آمریکایی، دقیقا همان خدای بچههای پوستبهاستخوانچسبیدهٔ آفریقایی است؟
بعید است.
حال عمومی اغلب ما، واقعیات دیگری را دربارهٔ باورهای قلبیمان نشان میدهد.
پ.ن: این را نمیخواستم بگویم ولی حس میکنم لازم است. چنین مطالبی، نقد هستند، بیان دغدغه و مسئله به زبانی هجو و اغراقآمیز، نه باورهای تئوریک من.
ترم یک دانشگاه، سر کلاس اندیشهٔ اسلامی، استاد بحثی را دربارهٔ اثبات وجود روح شروع کرد و من تا جایی که بلد بودم سعی کردم برای ردش، دلیل بیاورم. نتیجه این شد که بعدا بعضی از اعضای آن کلاس (که بین چند رشته مشترک بود) مرا که میدیدند، میپرسیدند «تو واقعا به روح اعتقاد نداری؟»
من، از جنبههای تئوریک یک مسلمان هستم و معتقد به همهٔ اصول دین اسلام. این را مینویسم که چه از بیاعتقادی نویسنده خوشحال میشوید، چه ناراحت، حداقل واقعیت را در مورد باورهای نظریاش بدانید و خوشحالی و ناراحتیتان بیوجه نباشد.
دوم دبیرستان بودم. اگر سوالات آدمیزاد دربارهٔ خودش، زندگی، خدا، دنیا و ... یک حجم عظیم آب باشد، دورهٔ نوجوانی حضور در عمیقترین نقطهٔ این اقیانوس است. آدمهای مختلف با سوالاتشان چه میکنند؟ از بزرگترها میپرسند؟ کتاب میخوانند؟ یک روحانی خوب و باسواد پیدا میکنند و شاگردیاش را میکنند؟ سوالات را فراموش میکنند؟ خود شما با سوالاتتان چه کردید و چه میکنید؟ من دختر نوجوانی بودم پر از سوالات مبهم و بنیادی دربارهٔ هرچیزی در عالم. اهل کتاب بودم ولی اهل کتاب میدانند که کتابها هیچ وقت برای جواب دادن به سوالات کافی نیستند. اهل هیئت و روضه و منبر نبودم و اهالی منبر را نمیشناختم خیلی (گرچه الان هم که کمابیش میشناسم میدانم ارتباط مستمر با یک روحانی، به دلایل مختلف هیچ وقت برای دخترها به اندازهٔ پسرها ممکن نیست) و طبعا وقتی کتاب کافی نباشد، تکلیف باقی رسانهها هم مشخص است.
دوم دبیرستان برای یک اردوی دانش آموزی، مشهد مولایمان علیبنموسیالرضا بودم چند روزی. حرم، جای خوبی است. جای خوبی است برای سوال داشتن. یعنی آدم راه میرود، قفسههای کتابها و ادعیه را توی صحنها میبیند، بازی بچههای کوچک را، راه رفتن آرام زوجهای جوان را، تعظیم و ادب خادمها را وقتی شیفت کاریشان تازه شروع شده و رو به گنبد طلا سلام میدهند، بوی شببوها را، تندتند راه رفتن آدمها را در دقایق نزدیک به اذان تا به جماعت برسند، درهای چوبی را، اشک را، التماس و اضطرار و امید را میبیند و انگار سوالها مرتب و دستهبندی میشوند و حتی بعضیهایشان در همان گیرودار سپردن کفشها به کفشداری، حسابوکتاب کردن این که بالاخره درست است بخواهی بروی جلوتر و دستهایت را به ضریح بزنی یا نه، در همان لحظات پر از عجلهای که از بین مردم نشسته رد میشوی و یک لحظه برمیگردی تا از کسی که احتمالا اذیت شده، عذرخواهی کنی، جواب میگیرند.
مشهد بودم. حرم. پر از سوال. من یاد گرفتهام باید به کمنورترین سوهای امید، امیدوار بود. آن وقتها تازه یاد گرفته بودم قرآن را به جز بوسیدن و از زیرش رد شدن، گهگاهی هم باید خواند. یاد گرفته بودم موسی علیهالسلام در آن شب سرد و تاریک، به امید همان نور کم مبهم حرکت کرد و به «طوی» رسید. که بانو هاجر، به امید پیدا کردن آب در برهوت بی آب و علفی دوید و گشت و زمین خورد و یک گوشه ننشست تا با غصهٔ تشنگی اسماعیل کوچک، دق کند.
قرآن یاد داده بود باید «همهٔ» تلاشت را بکنی. و سعی کردم همهٔ تلاشم را بکنم. بگذارید کمی برگردم عقب، از سوالات نوشتم. میدانید، این سوالاتی که میگویم یک جور دردند، شما اگر سرتان درد بگیرد دکتر نمیروید؟ مسکن نمیخورید؟ استراحت نمیکنید؟ میتوانید نادیدهاش بگیرید؟ نمیتوانید. نمیتوانستم. این که میگویم سوالاتی وجود داشتند که به جوابشان نیاز داشتم، ادا نیست. سوال نداشتم در واقع. درد داشتم و مسکن میخواستم، پزشک میخواستم، برطرف شدن این درد را میخواستم و راهی نبود جز همان نور بیروحی که امیدی به آن نیست ولی راهی هم نیست جز دنبال کردن همان کورسو. کورسو چه بود؟
رفتم یکی از این غرفههای پاسخگویی به سوالات شرعی حرم. یک آقای روحانی نسبتا مسن نشسته بود پشت میزی که دو سه صندلی روبهرویش بود. رفتم نشستم روی یکی از آن صندلیها و سلام کردم. همزمان یک زوج میانسال هم وارد شدند و نشستند روی چند صندلی دورتر از من، نزدیک در ورودی، تا کار من تمام شود. یک لحظه برگشتم عقب و نگاهشان کردم، یعنی واقعا حریم خصوصی برایشان تعریف نشده بود؟ نمیدانستند باید بیرون منتظر بمانند تا کار من تمام شود؟ برگشتم به روحانی میانسال روبهرویم نگاه کردم و منتظر ماندم او چیزی بگوید که نگفت. سرش پایین بود و به من نگاه نمیکرد کلا. چیزی نمیشد گفت. بیخیال شدم و شروع کردم به توضیح سوالم. چند دقیقهای طول کشید تا بتوانم موضوع را توضیح بدهم. توضیحات که تمام شد، منتظر جواب ماندم. سرش پایین بود همچنان و اولین چیزی که گفت این بود «من راستش درست متوجه سوالتون نشدم.» و خب، من هم توضیح بیشتری بلد نبودم. ولی نمیتوانستم هم بلند شوم. این ته تلاش من بود. قرار بود اینجا به آب برسم. شهر مذهبی این مملکت بود. حرم بود. کسی بود که درس دین خوانده بود، خدا میدانست به مرجع دیگری دسترسی ندارم، پس اگر آن مکان و زمان نمیتوانست موضوع را حل کند، کی قرار بود حل شود؟ توی ذوقم خورده بود از جملهاش و نمیتوانستم بلند شوم. بعد یک اتفاق خیلی بانمک افتاد. شروع کرد به جواب دادن به سوالی که درست متوجهش نشده بود! دو سه دقیقهای حرف زد و بُهت این که کسی بتواند به سوالی که متوجه نشده جواب بدهد، باعث شد تلاشم برای غلبه بر بهت قبلی شکست بخورد و همچنان میخکوب بمانم روی صندلی. توضیحاتش تمام شد و دید من هنوز نشستهام. شاید ده پانزده ثانیه سکوت شد و بعد دوباره شروع کرد به حرف زدن! این توضیح، سکوت، انتظار برای بلند شدن من، توضیح، سکوت و انتظار، یکی دو بار دیگر هم مثل یک نمودار سینوسی ادامه پیدا کرد تا بالاخره توانستم بلند شوم. به درد اولی، بهت اولی و بهت دومی، حالا یک درد جدید هم اضافه شده بود. بلند شدم. تشکر کردم و جلوی نگاههای آن زوج میانسال دم در، رفتم بیرون.
شاکی بودم. از همه و بیشتر از همه از خود خدا. سعی کردم قدم بزنم و به این مدل احمقانه مواجهه با آدمها، به این سیستم «قوارهای» جواب دادن (اسمی که بعدا برایش پیدا کردم) فکر نکنم. سعی کردم راه بروم. راه رفتن در آن حرم امن، غصههای آدم را توی دلش شناور میکند، شاید غصهها محو نشوند، ولی در آن لحظات سبک میشوند، یک چیز سیالی در هوای آن حرم هست که وقتی وارد میشوی میرود توی دلت و همهٔ سنگینیهای اضافه را، همهٔ وزنهای زاید را از اعتبار میاندازد.
راه میرفتم و غر میزدم و شکایت میکردم. رسیدم به یک بنر. اطلاعرسانی دربارهٔ حلقهای معرفتی در یکی از رواقها. خبر خوبی بود. این مدل جمعها، اساتید بهتر و بهروزتری دارند و احتمال بیشتری داشت بتوان سوالهای خوب پرسید و جواب گرفت. این کورسوی دوم بود. راه افتادم به پیدا کردن آن رواق و حال مرا میتوانید تجسم کنید وقتی رسیدم به ورودیاش و فهمیدم مردانه است؟
نمیتوانید. حال مرا نمیتوانید تصور کنید. آن احمقهایی هم که با چنین شرایطی برنامه میگیرند هم نمیتوانند. شما اگر درد داشته باشید، فقط یک دکتر دم دستتان باشد و آن یک دکتر هم در اتاقی باشد که بگویند ویژهٔ آقایان است چه میکنید؟
رفتم تو. یعنی رفتم دم در و به خادمی که آنجا بود گفتم من باید بروم داخل. سوال دارم و فقط همین رواق است که در آن حلقهٔ اعتقادی برگزار میشود و باید استادش را ببینم. هیچ بحثی نکرد. گفت «بفرمایید» و رفتم تو. تجربهٔ خوبی نیست. ولو حرم باشد، ولو چادر سرت باشد، ولو خلاف عادت، رو هم گرفته باشی، ولو مسافت زیادی نباشد از ورودی رواق تا محل برگزاری آن حلقهٔ اعتقادی. ولی، من مقصر نبودم. برای من تعریف نشده چون دخترم، باید از فهمیدن محروم باشم و به هرکسی لازم باشد با حرف و رفتارم این را ثابت کنم، این کار را میکنم. رفتم تو و یک گوشه نشستم تا کار آن حلقهٔ معرفتی تمام شود. چند دقیقهای نشستم با روحانی جوان سرحلقه (که همان طور که حدس میزدم به مراتب توجیهتر و فهمیدهتر بود) حرف زدم. ایمیل و شمارهاش را گرفتم برای سوالهای بعدی. جوانتر و توجیه و فهمیده بود ولی خب، نه به آن سوال جواب کاملی داد و نه به پیام بعدی من. اما خب، این دیگر واقعا نهایت تلاش من بود. هیچ کار دیگری نبود که بتوانم انجام بدهم و انجام نداده باشم.
و...
و این همان نقطه بود که پروردگار عالم بالاخره به تلاشهای من جواب داد. این تلاشها به شکلهای دیگر ادامه پیدا کردند، شاید بگویم خودشان هیچ وقت به نتیجهٔ خاصی نرسیدند، ولی اثباتی شدند بر دردهای من، سوالات من، شکهای من و خداوند با این اثبات، مرا، در حد سوالات ساده و ابتدایی و محدودم، برای شاگردی قبول کرد و خودش ذرهذره، طوری که خارج از ظرفیت ناچیز من هم نباشد، کمکم جوابها را به قلبم الهام کرد. ماجرایی که هنوز هم ادامه دارد.
این همه را نوشتم که بگویم درست است شرایط ما آدمها متفاوت است، درست است همهمان امکانات کاملی برای رسیدن به جواب سوالهایمان نداریم، درست است حجت ظاهری خداوند در غیبت است، درست است مشکلات و گرفتاریها و سختیها زیاد است، اما هرگز فراموش نکنیم، مربی و پرورشدهندهٔ اول و اصلی ما خود خداست و او برای حل معماها، برای نازل کردن آرامش و اطمینان به قلبهای ما و برای هدایتمان در مسیر درست، به نیت و تلاشمان نگاه میکند. این خدا میتواند سوای همهٔ امکانات مادی و معنویای که داریم یا نداریم، فقط با همان نیت و تلاش درست و واقعی، جوابها را به سمت زندگیها و قلبهایمان سرازیر کند.
این را باور کنیم...
گاهی وقتا هم خیلی دوستانه میشینیم با خدا حرف میزنیم دور هم. گله و شکایت و درددل. مثلا من میگم «ببین این سطحی از احترام که میگی به پدر و مادر بذاریم یا مثلا این تاکیدی که رو نماز اول وقت داری خیلی سخته. مطمئنی راه درست همینه و راه سادهتر و شادتری وجود نداره؟ میشه من برم بگردم اگه مسیر بهتری پیدا کردم همونو انجام بدم؟»
و همیشه خیلی خیلی فرهیختهتر از این حرفاست که بگه «نه، همون که من گفتم»، میگه «برو بگرد. قدیم و جدید. شرق و غرب. اگه واقعا به راه بهتری رسیدی همونو دنبال کن. هیچ مشکلی نیست.»
میرم، میگردم، امتحان میکنم، و میبینم مشکل اینه خیال میکنم زندگی قراره راحت باشه. راه جایگزین پیدا میکنم، ولی مقطعیه، محدوده، مزیتهای پیشنهادهای خداوند رو نداره، جامعیت و بهرهوری اونا توش نیست، اون دل آرومی که میخوای ازش در نمیاد. میگردم و میچرخم و امتحان میکنم و آخرش برمیگردم به همونی که خودش گفته. نه که راحت باشه، ولی راحتترینه. نه که سختی نداشته باشه، ولی وقتی تو برنامهٔ کلی، تو میانمدت و بلندمدت نگاه میکنی، اتفاقا کمترین سختی رو داره و بیشترین فایده رو.
بعد میام با لبخند میگم «من تسلیم! همون که تو میگی. فقط لطفا کمکم کن. باشه؟» و میخنده «مگه قرار بود کمکت نکنم؟»
میخنده، میخندم و این لحظههای دوستانه رو با هیچی نمیشه عوض کرد.
ممنون که هستی خداجون:)
اگه مسخرم نمیکنید باید بگم وقتی یه لباس یا وسیلهٔ جدید واسه خودم میخرم، فکر میکنم الان این خوشحاله که مال منه و قراره از این به بعد با هم زندگی کنیم؟
منظورم اینه که من برای همهٔ ذرات عالم شعور قائلم و حس میکنم اینا دوست دارن کنار و مال کسی باشن که آدم بهتریه، واسه همین سوالم این میشه که الان این وسیلهٔ خاص، خوشحاله من صاحبشم؟ اگه یه وقتی تو خیابون دوستاشو که تو مغازه باهاش بودن، اتفاقی ببینه، راجع به من چی بهشون میگه؟ یا مثلا اگه از خودش نظر بپرسن بازم دوست داره مال من باشه؟ و سوالات خلوچلانهای از این قبیل:)
+دقت کنید که اون خط اول قرار شد مسخرم نکنید :دی
یک زمانی این ایده به ذهنم رسید که چقدر خوب میشد اگر میتوانستیم یک شهر یا حداقل شهرک آزمایشی بسازیم و در آن یک سری قوانین خاص برقرار کنیم. از معماریاش تا فرهنگ و اقتصاد و تفریحات را با ضوابط مشخصی تعریف کنیم و یک سری آدم را با سلایق و علایق مختلف ببریم که چند سالی آنجا زندگی کنند و بعد تاثیراتش را حساب و کتاب کنیم و الخ.
امشب یادم افتاد، پروردگار قبلا چنین گزینهای را اجرا کرده و ما فرصت داریم سالی یکبار تمرینش کنیم.
فیالواقع، ماه مبارک یک اسم (و عنوان و مناسک گذرا برای کسب ثواب) نیست، (تمرین) یک سبک زندگی است (در تمام ابعادش.)