یه صحنهای هست تو فیلم آخر سری هری پاتر که من خیلی ازش خوشم میاد. نمیدونم مجموعه داستانهای هری پاتر رو خوندید/فیلماش رو دیدید یا نه. یه توضیح خلاصه میدم برای اونایی که نمیدونن. شخصیتی هست تو این مجموعه به اسم «پروفسور دامبلدور» که مدیر یه مدرسۀ جادوگری و یه جادوگر بزرگه. این شخصیت یه جورایی مهمترین، قویترین و باهوشترین شخصیت مثبت قصه محسوب میشه که تو کتاب شیشم (یکی مونده به آخر) میمیره. اما قبل از مرگش یه ماموریت میسپره به قهرمان اصلی داستان (هری) و دوستاش. حدود کلی این ماموریت تو کتابای قبلی مشخصه و بقیۀ جزئیاتش هم تو کتاب هفت معلوم میشه.
تو شیش تا کتاب اول، خوب بودن پروفسور دامبلدور و درست بودن حرفاش کاملا یه اصل پذیرفتهشده است برای مخاطب و ما هیچوقت خیلی به این شخصیت نزدیک نمیشیم؛ در مورد خودش خیلی چیزی نمیدونیم و خیلی هم نیازی نمیبینیم بدونیم. هر قصهای یه آدم خوب میخواد و دامبلدور، شخصیت خوب این قصه است. ولی خب، مشخصا میدونیم که آدم فوقالعادهایه و برای همین بهش اعتماد داریم، قبول و دوستش داریم و من یادمه حتی موقع خوندن صحنۀ مربوط به مرگش تو کتاب شیشم، اشک ریخته بودم.
کتاب هفت، آخرین کتاب و سختترین مرحلۀ اون ماموریتیه که گفتم. ماموریت سختی که تا کتاب شیش به خاطر حضور دامبلدور همیشه یه خاطرجمعیای در مورد احتمال موفقیتش داری، اما تو کتاب هفتم، علاوه بر این که مبارزه وارد سختترین قسمتش میشه، نبود دامبلدور هم سختیها رو مضاعف میکنه.
قسمت جذاب ماجرا اینجاست که نویسنده به همین حد قانع نمیشه و تصمیم میگیره مخاطب رو با چالش عمیقتری روبهرو کنه: نزدیکتر شدن به زندگی شخصی خود دامبلدور.
قهرمان اصلی داستان تو کتاب آخر، نه تنها باید با نبود دامبلدور و سختی ماموریت تو بدترین قسمتش کنار بیاد، که باید تصمیم بگیره آیا با وجود اسناد و شواهدی که در مورد دامبلدور برای اولین بار باهاشون مواجه میشه و اون شخصیت نابغۀ فوقالعاده رو براش خراب میکنن (در زمانی که خودش هم نیست که بتونه توضیحی بده)، آیا باز هم میخواد به انجام اون ماموریت با شیوهای که ازش خواسته شده ادامه بده؟ آیا اعتمادش به دامبلدور، به تردیدهای منطقیای که با وجود اون شواهد جدید پیدا کرده، میچربه؟
فیلم البته (مثل بقیۀ قسمتهای فیلمهای این مجموعه) خیلی از کتاب عقبتره. یعنی مشخصا من این تردیدها رو از خود کتاب خیلی بهتر درک کردم و فیلم، حس و فضاسازی و تاثیرگذاری کتاب رو نداره؛ منتها یه صحنۀ خیلی خوب داره. یه جایی هست که برادر دامبلدور، هری رو در مورد کاری که داره انجام میده به چالش میکشه. تناقضات شخصیت دامبلدور و قسمتهای مخفی زندگیش رو به روی هری میاره و ازش میپرسه واقعا دنبال چیه؟ مثل یه پسربچه احساساتی افتاده تو مسیر انجام خواستههای مردی که خیلی چیزا رو ازش قایم کرده بوده؟ و آیا اصلا میدونه داره چیکار میکنه؟
من این سکانس رو خیلی دوست داشتم. تردید، برای آدمیزادی که عملا فقط یه مشت فکر و ایده است، که بر مبناشون رفتار میکنه، حرف میزنه، سختیها رو تحمل میکنه و حتی لبخندها و اشکهاش رو از اونها داره، یه اتفاق خیلی بنیادیه.
تردید، ویروسیه که میافته به جون باورهای ما و هر تصمیمی در مقابلش بگیریم، یه چیزی مسلمه: دیگه اون آدم قبلی نمیشیم.
یا شروعی میشه برای عمیقتر شدن باورها و یا آغازیه برای از دست دادنشون و این به نظرم به نحوۀ مواجهۀ ما با تردیدهامون بستگی داره.
عجیبه که یه فکر، یه ایدۀ ظاهرا بیخطر کوچولو، یه سوال ظاهرا ساده و پیشپاافتاده، چطور میتونه انقدر سریع گسترش پیدا کنه، عمیق و عمیق و عمیقتر بشه و یهو به خودت بیای و ببینی در مورد کل سالهای گذشتۀ زندگیت، باورها و رفتارها و حتی بگم مبارزاتت، احساس سرما و خلا داری.
من قبلا یکی دو بار با این وضعیت مواجه شده بودم ولی هیچ کدوم به سختی این یکی نبودن. منظورم البته سوالات سطحی و شکهای معمولی نیست. منظورم تردیدهای پیشرفته و جدیه. در مورد انقراضهای گروهی شنیدین؟ در طول تاریخ حیات موجودات زنده، چند مرتبه انقراض گروهی اتفاق افتاده؛ یعنی اغلب گونههای زندۀ روی زمین از بین رفتن و بعد، حیات وارد مرحلۀ جدیدی از تکامل شده. این تردیدهای عمیقی که ازشون حرف میزنم از این جنسن. مثل انقراض گروهی باورهای قبلی میمونه و مشخصا میتونم بگم که برای بار فکر میکنم سوم تو زندگیم، دارم وارد یکی از این انقراضهای گروهی میشم.
شک و سوال، لشکر عظیم قدرتمند مسلحی شده که داره به باورهام حمله میکنه و جالبه بهتون بگم که دقیقا تو همچین شرایطیه که میفهمی واقعا به کدوم قسمت از مبانی اعتقادیت، اعتقاد داری و کدومها رو با سرهمبندی کنار هم جمع کردی.
میدونید، خیلی دردناکه این وضعیت. حالم اصلا خوب نیست، سرم داره از شدت سوالاتی که به ذهنم میرسه منفجر میشه، تمرکز کردن برام خیلی سخت شده، قلبم متلاطمه، دارم درد میکشم و از شدت استیصال به گریه افتادم... میدونم که این وضعیت حالا حالاها ادامه داره و میدونم که دیر یا زود، باید خیلی جدی تصمیم بگیرم که:
«چقدر به دامبلدور اعتماد دارم؟»
قصد نوشتن نداشتم و حتی همین الان هم که دارم مینویسم باز هم قصد نوشتن ندارم؛ ولی حقیقتا باید میگفتم که از بعضی واکنشهای اخیر دلم گرفت. عجیب است برای من وقتی کسی باور و اعتقاد به «دعا» را مسخره یا حتی به آن توهین میکند. میفهمم و خودم هم بارها دیدهام سوءاستفاده از دین را برای دور زدن عقل و منطق و بدتر از آن، این دو را در اساس، مزاحم و معارض هم دیدن. میدانم هنوز مرزهای جبر و اختیار، سرنوشت ازپیشنوشتهشده و تلاش بشر، اعتقاد به ابزار مادی و باور همزمان به ماوراءالطبیعه برای خیلیها حلشده نیست؛ ولی باز هم نمیتوانستم ناراحت نشوم.
خدای بعضیها ناتوان است، خدای بعضیها بیاطلاع است، خدای بعضیها ظالم است، خدای بعضیها بندههایش را «بلاک» کرده، بعضیها با خدایشان قهرند، بعضیها اصلا خدایی ندارند، بعضیها باورش دارند اما معتقدند واقعا وجود ندارد و یک جورهایی یک دوست خیالی است که از بچگی همراهشان مانده تا بعضی دردها را سبکتر کند، خودش هم نه، همین تصور موهوم از او.
بعضیها با خدایشان رفیقند، منتها به این صورت که هرکاری خودشان تشخیص بدهند درست است انجام میدهند و خدایشان هم فقط مهر و لبخند و محبت بلد است، وجود بیخاصیتی است که کلا فقط دست نوازش میکشد، خدای بعضیها دروغگو است، بعضیها با خدایشان دعوا دارند، بعضیها کلا نظری دربارهاش ندارند، بعضیها تا مجبور نشوند یادش نمیافتند، بعضیها از او وحشت دارند و خلاصه هرکس خدایی دارد؛ اما وجه مشترک همهٔ این خداها این است که بندههایشان به «دعا» امید و باور و شوق و رغبت ندارند. بندهها، فایدهای در دعا نمیبینند و درنتیجه آن را بلد هم نیستند.
امشب آمدم بنویسم، خدای من، صاحب و مالک و پروردگار و رفیق من، شبیه خدای این آدمها نیست. که من سالها با باور به او، قدرت، علم، بزرگی، مهربانی و البته قوانینش، زندگی کردهام (قوانین که میگویم مقصودم این است در پس کمکاریها و اشتباهات هم متوجه بودهام تبعاتی برایم دارد، نه که هرچه بوده اطاعت بوده و بس!). که خدای من، مهربان است، اما کارها را بنا به اسباب انجام میدهد و برطبق مصالح. که قوانین قطعی خودش را دارد. که همه چیز عالم در ید قدرت اوست، اما مقدر کرده «دعا»ی خالصانه بتواند قضای حتمی و قطعی او را عوض کند.
آمدم بنویسم _کما این که بارها نوشتهام_ زندگی شبیه مزخرفات هالیوودی نیست. این طور نیست که شما دعا کنید و در همان آن، مسائل حل شوند، در همان لحظه مردهها زنده شوند و همه چیز با سرعتی باورنکردنی، حل و فصل شود. (اگر بدانی دعای تو به اندازهٔ یک روز، به اندازهٔ یک نفر، موثر است، دیگر دعا نمیکنی؟)
آمدم بنویسم دعایی مستجاب است که از ته دل باشد، که از تمام اسباب غیرخدا قطع امید کرده باشیم، که اضطرار و اضطراب به نهایت رسیده باشد، که با رغبت، با شوق، با امید، به او، به ذات مقدس او توجه کنیم و همه چیز را از او بدانیم.
نه مثل ما که دعا میکنیم و ته قلبمان این است: «حالا اگه مستجاب هم نشد به هرحال این مریضی که تا ابد نمیمونه، یه جوری حل میشه دیگه» و نمیفهمیم آن «یک جور دیگر» هم باز، لطف و محبت خداست.
نه مثل ما که پناه بردن به خدا، صرفا «یکی از گزینهها»ی موجودمان است و نه، تنها راه ممکن!
ما طوری با خدا برخورد میکنیم که انگار یکی از سه چهار پزشک مطرحی است که برای فلان مشکل جسمیمان قصد داریم تکتک به همهشان مراجعه کنیم و «حالا این نشد، یکی دیگه».
تاثیر «دعا» را نمیفهمیم، فایدهٔ «التجا» را درک نمیکنیم و «لیلةالرغائب» که شبی برای تمرین و یادآوری رغبت و شوق داشتن نسبت به پروردگار عالم است _آنچه بسیار و بهسرعت فراموش میکنیم _ برایمان چیزی است شبیه یک جور چراغ جادو یا مثلا شمع تولد که باید چشمهایت را ببندی و آرزو کنی! هر چیزی را که میتوانیم به مسخره و شوخی و لودگی و سانتیمانتالیسم مفرط گرفتهایم و تهش هم معتقدیم «دعا اگه قرار بود مستجاب بشه که...»
خدای من در کتاب محکمش، سرنشینان کشتیای را مثال زده که هنگام مشاهدهٔ احتمال غرق شدن کشتی، با خلوص او را میخوانند و توقع نجات دارند؛ اما هنگامی که دعای خالصانهشان مستجاب میشود و پایشان به خشکی میرسد، قول و قرارهایشان را با خدا یادشان میرود؛ خواستم بگویم این روزها خیلیها حتی شبیه همین سرنشینان نکوهششدهٔ آن کشتی هم نیستیم؛ یعنی حتی همان خلوص مقطعی و موضعی را هم نداریم. حال خیلیها بیشتر شبیه پسر نوح پیامبر_علی نبینا و آله و علیهالسلام _ است که به صخرهای پناه برد تا از طوفان عالمگیری نجات یابد و این آدم را غمگین میکند...
این روزها دیر یا زود، سخت یا آسان، میگذرند؛ اما بعضیهایمان شاید خوب باشد بیشتر به خودمان فکر کنیم. بیشتر به زبونی آدمیزاد در منتهای درجهٔ پیشرفت تاریخیاش فکر کنیم که در مقابل موجودی که حتی «زنده» هم محسوب نمیشود، این طور حقیر و ذلیل شده. به این جهانبینی احمقانه که در آن برای نجات از طوفانی سهمناک، به سنگ کوچکی پناه بردهایم فکر کنیم.
به خدا فکر کنیم و به تاثیر دعای خالصانه. به دلیل بیاعتمادی و بیاعتقادیمان به پروردگار عالم.
زندگی بدون اعتقاد به دعا، از هزار بیماری همهگیر ترسناکتر است...
+مرتبط:
یه حالی دارم شبیه ارمیا تو بیوتن، اونجا که به سرش زده بود یه کفن برداره ببره چهل تا مومن براش امضا کنن... چهل تا مومن شهادت بدن آدم خوبیه... دارم فکر میکنم میتونم چهل تا مومن پیدا کنم که من رو بشناسن و انقدری بشناسن که بتونن چنین شهادتی بدن؟...
پ.ن: لطفا اگر توجه به مرگ و یادآوری اون رو به عنوان یک «واقعیت محتوم در زندگی»، نشونهٔ «افسردگی» و «حال بد» و «آرزوی مرگ» و «امید پایین به زندگی» و این طور چیزا میدونید این مطلب رو کلا ندید بگیرید و نظرات عجیب غریب واسه من نذارید. با سپاس :)
بعدنوشت: پ.ن۲: حرف بیوتن شد؛ یه چیزی قدیما راجع به بیوتن نوشته بودم. دوست داشتید بخونید: شعاری شد؟!
هر احساسی (خشم، ترس، عصبانیت، نفرت، عشق و...) به دلیلی به وجود میآید و به دنبال هدفی است. بروز احساسات خام و فرآورینشده، مهمترین دلیل تحقق نیافتن اهداف شکلگیری آن احساسات است.
شکل خالص احساس، مادهٔ خامی است که غریزه و طبیعت به ما عرضه میکنند. میزان، کیفیت، نوع و جهت فرآوری این مادهٔ خام، کیفیت انسانیت یک انسان را نشان میدهد؛ و نکتهٔ خیلی مهم این است که استمرار فرآوریهای باکیفیت، نحوهٔ بروز آن مادهٔ خام اولیه را تحتتاثیر قرار میدهد.
به عبارتی محصول نهایی باکیفیت، من و شما را مستحق دریافت مواد اولیهٔ بهتر میکند و نهایت ماجرا آنجاست که حضرتشان فرمود:
«هرکس فاطمه (/علی/فرزندان معصوم علی و فاطمه) را بیازارد، مرا آزرده است و هرکس مرا بیازارد، خدا را آزرده است.»
[یعنی انسان به جایی میرسد که در موقعیتی ناراحت میشود که اگر خدا هم بود ناراحت میشد و در جایی خوشحال میشود که اگر خدا هم بود خوشحال میشد. و خدا کیست؟ وجودی که حق مطلق است و نفع و ضرر شخصی و رذایل اخلاقی انسانی باعث خشنودی یا خشمش نمیشود. ناراحتی او به دلیل دوری از حق، عدالت، خوبی و خوشحالیاش به دلیل نزدیکی رفتار پیشآمده به اینهاست. آن هم تازه با لحاظ کردن شرایط مخاطب]
+ تکمیلی:
۱) علت ایجاد احساسات به باورها و غرایز برمیگردد. تلاش برای بروز صحیح آنها به ادب، انصاف، موقعیت، مخاطب و وظیفهشناسی نیاز دارد.
حرکت در این مسیر، باورها را به مرور اصلاح میکند و غرایز را در حد خودشان به تعادل میرساند.
مجموع این اتفاقات شخصیت یکپارچهٔ ویژهای از آدمیزاد میسازد.
۲) به جهت همهٔ آنچه که گفته شد، انسان باید قادر باشد احساسات مختلفش و ریشههایشان را در درجهٔ اول، دقیق و بدون فریبکاری، برای خودش تشریح کند. مثلا باید بتواند اسم حس «حسادت» را برای راحتی خودش، چیزهای دیگری نگذارد.
۳) پیشبینی میشود در مراحل بالاترِ تلاشهای گفتهشده در جهت فرآوری احساسات (بروز صحیح، بهاندازه، بهموقع و مخاطبشناسانهٔ آنها)، زحمت و دشواری مراحل ابتدایی به حداقل و حتی به صفر برسد. اینجا میتواند جای عجیبی باشد. شاید نقطهٔ عطف انسانیت.
خانم شریعت رضوی در کتاب «طرحی از یک زندگی» دربارهٔ واکنشها بعد از چاپ کتاب «کویر» دکتر شریعتی مینویسند:
چاپ کویر، با عکسالعملهای مختلفی روبهرو شد. در خارج از کشور، دوستان قدیمی علی، این کتاب را غلتیدن در رمانتیزم و فاصله گرفتن از تعهدات سیاسی-اجتماعی شریعی ارزیابی میکردند؛ آقای صادق قطبزاده سالها بعد تعریف میکرد که به محض چاپ کویر من و چند تن دیگر از دوستان گفتیم: «شریعتی هم برید.»
طرحی از یک زندگی، چاپخش، چاپ سیزدهم، ص۱۲۹
اتفاقات آبان امسال همین حس را برای من ایجاد کرده. چند هفته است سریال کمدی-رمانتیک ترکی تماشا میکنم و هیچ بعید نیست همین روزها متنهای کوتاه و بلند عاشقانه بنویسم و جای پستهای همیشگیام منتشر کنم. هر روز اخبار را چک میکنم (کاری که نمیتوانم انجام ندهم)، کتاب میخوانم و ظاهرا همان آدم قبلیام، اما از شدت استیصال پناه بردهام به رمانتیسم. به انتخابات مجلس فکر میکنم، راهپیمایی ۲۲ بهمن، به دلایل غیرقابل توضیحی پوشهٔ آهنگهای انقلاب را پخش میکنم برای خودم و نمیدانم تا کجا میشود از سیستمی که در مورد کشته شدن آدمهای بیگناه توضیح نمیدهد، حمایت کرد. از طرفی شک ندارم هیچکس در خارج از مرزهای این سرزمین دلش برای ما نمیسوزد و عاقلانهترین گزینه را تلاش برای بهبود همین ساختار میدانم. با این وجود نمیشود انکار کرد که چقدر بههمریختهام. مخصوصا این روزها که روایتهای رسانهای آنورآبی دانهدانه منتشر میشوند، مخصوصا بعد از پیشبینیهای اقتصادی در مورد پیامدهای تصویب لایحهٔ بودجهٔ سال آینده و مخصوصا بعد از این که میبینم هنوز آنها که باید، تلنگر و هشداری حس نمیکنند...
از تحقق وعدههای خدا مطمئنم؛ ولی آن وعدهها، اتفاقاتی بلندمدت هستند. از نهایت و نتیجه مطمئنم، اما در کوتاه و میانمدت، چه اتفاقاتی قرار است بیفتد؟...
بعدنوشت: «کویر» از نظر برخی دوستان دکتر شریعتی، توقف مبارزه بوده نه از نظر خود او. کما این که پناه بردن موقت من به آنچه گفتم هم به معنای توقف آرمانگرایی یا پشیمانی از اقدامات گذشته نیست! فکر میکردم این دو مسئله در متن واضح است ولی ظاهرا بعضا باعث سوءتعبیر شده.