تلاجن

تو را من چشم در راهم...

۱۱۴ مطلب با موضوع «اعتقادی» ثبت شده است

عقل سرخ (۱)

آنچه گذشت: به‌ جای مقدمه
آنچه پیش ‌رو دارید، عین متن پیاده‌شدهٔ سه جلسه گفت‌وگو در خصـوص  نهضت سیدالشّهدا، امام حسین ‌بن ‌علی (علیه‌السلام) و آرمان شهداى عاشوراست که در سه روز متـوالى ۹، ۱۰ و ۱۱ محرّم‌الحرام سال ۸۰ صورت گرفت و به طور زنده از شبکهٔ یک سـیما پخـش شد.
کلیهٔ روایات امـام حسـین ‌بن‌ علی (علیه‌السلام) در این گفت‌وگوها از «مسند الامام الحسـین (علیه‌السلام)»، «موسوعة کلمات الامام الحسین (علیه‌السلام)»، «بحارالانوار» و «تحف العقول» نقل شده است. 


 سال شصت‌ویکم هجرى، پنجاه سال از رحلت رسول اکرم (صلى‌الله علیه و آله و سلم) و بیش از دو دهه از شهادت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) و براندازى حکومت امام حسن (علیه‌السلام) گذشته است. در این فاصلهٔ زمانى چه‌چیز باعث شد که معادلهٔ قوا در جامعه و حکومت صدوهشتاد درجه تغییر کرد و همه‌چیز معکوس شد؛ معروف به جاى منکر نشست و منکر به جاى معروف؛ و جامعهٔ اسلامی با چه فرآیندى از اسلام فاصله گرفت؟

 بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم. به ساحت مقدّس امام حسین ‌بن ‌علی (علیه‌السلام)، خواهر کریمـهٔ ایشان و اولاد و اصحابشان که طى بیست‌وچهار ساعت، یک دورهٔ فشردهٔ اسلام‌شناسى بـه تاریخ بشر ارائه کردند، عرض ارادت و خضوع می‌کنیم و در برابر عظمـت آن سـتاره‌هـاى درخشان تاریخ بشر که جمع عشق و عقلانیت را به نمایش گذاشتند زانـو مـی‌زنـیم و درود می‌فرستیم بر همهٔ انقلابیون عالم که در طول تاریخ با الهام از عاشورا بـراى عـدالت و آزادى جنگیدند و شهید شدند.

در سال شصت‌ویک هجرى، همه‌چیز به ظاهر درست و طبیعى بود و تـودهٔ مـردم و افکار عمومى، اوضاع را چندان غیرطبیعى نمی‌دیدند. همه‌چیز در دستگاه‌هاى تبلیغاتى توجیـه شده بود. در سال شصت‌ویک هجرى هم مثل قبل بر مأذنه‌ها شعار توحید می‌دادند و مردم رو به قبله نماز مى‌گزاردند؛ اما طعم اسلام تغییر کرده بود. شهر، شهر اسلام بـود و نبـود. مـردم، مسلمان بودند و نبودند. حکومت، دینى بود و نبود. «بود» به این معنا که در مجالس، حرف از دین و پیغمبر و قرآن بود؛ «نبود»، به این معنا که بیشتر احکام حکـومتى اسـلام و در رأس آن، اجراى عدالت اسلامى و اجراى بدون تبعیض حدود الهى و قوانین حکومتى، ترک شـده بود. در حاشیهٔ همین شهر اسلامی بود که گردن حسین بن على(علیه‌السلام) را زدنـد و دختـران بنیانگذار و مؤسّس مدینهٔ دینى و جامعهٔ اسلامی را بدون حجاب به زنجیر کشیدند. مسئلهٔ شما و ما این است که چه شد شهر اسلامی، جامعهٔ دینى و حکومت دینى تا این حد منحط شد؟ و آیا فرهنگ کوفهٔ سال چهل هجرى یک‌باره به فرهنگ کوفهٔ سال شصت‌ویک هجرى بدل شد؟ کوفهٔ چهل هجرى، مقر حکومت على بن ابى‌طالب (علیه‌السلام) بود و حسـین (علیه ‌السلام) و زینب (علیها‌السلام) بیست سال قبل از عاشورا در آن حکومت و در همان شهر، در میـان مـردم حضور داشتند. در این بیست سال چه اتّفاقى افتـاد کـه از کوفـهٔ علـى (علیه‌السلام) تا کوفـهٔ حسین و زینب (علیهماالسلام) آن مسیر به این سرعت طى شد؟

البته خصّیصین، از همان ابتدا، وقتى انحرافات زاویه باز مى‌کنند، متوجه مى‌شـوند، نگـران می‌شوند و فریاد مى‌زنند. آنان از همان سال‌هاى ابتدایى، آیندهٔ نزدیک و دور را مى‌دیدند کـه بیست سال بعد، چه اتّفاقاتى خواهد افتاد؛ مثل اسبى که بوى زلزله را از قبل مى‌شنود و قبـل از وقوع زلزله شیهه مى‌کشد و پا به زمین مى‌کوبد و ناآرامى مى‌کند، و بقیه که نمى‌فهمند گمان مى‌‌کنند که او غیرطبیعى است. بعد از شهادت على بن ابی‌طالب (علیه‌السلام) مـردم بـا امـام حسن (علیه‌السلام) بیعت کردند. اردوگاه امام، آکنده از سربازان بى‌انگیزه بـود و پشـت جبهـهٔ ایشان، مملو از جمعیتى تردیدکرده و به‌ستوه‌آمده از مقاومت و شهادت شده بـود. پـس از برافتادن حکومت امام حسن (علیه‌السلام) که حدود شش ماه طول کشید، یک دورهٔ بیست‌ساله طى مى‌شود تا به‌تدریج همهٔ راه‌ها به کربلا ختم مى‌شود. 

سؤالى که جنابعالى پرسیدید، همیشه پرسیدنى است که در این چند دهه به‌تدریج بـر سر افکار عمومى چه آمد؛ چون محال بود که کسى چـون یزیـد بلافاصله بعـد از پیـامبر اکرم (صلی‌الله علیه و آله و سلم) در رأس حکومت اسلامی بنشیند. در سه دهـه‌اى کـه چهـار خلیفه، حکومت مى‌کنند و سه تن از خلفاى راشدین کشته مى‌شوند (خلیفهٔ دوم، عمر تـرور مى‌شود؛ عثمان، خلیفه سوم در شورش خیابانى کشته مى‌شود و خلیفهٔ چهارم، امیرالمؤمنین هم ترور مى‌شوند) در این بیست‌و‌پنج سال، اتّفاق‌هاى به ظاهر کوچک قبلـى، فجـایع بـزرگ بعدى را کم‌کم زمینه‌سازى و توجیه کردند و این ساختار انحـراف، آجر بـه آجر بـالا آمـد؛ ساختمان پیش‌ساخته‌اى نبود که ناگهان نصب شده باشد و مردم صبح از خواب بیدار شـوند و ببینند که حکومت صدر اسلام، به حکومت یزید تبدیل شده است. چنـین نبـود؛ بلکـه ایـن اتفاقات به‌تدریج پیش چشم مردم مى‌افتاد تا یک روز دیدند که اسلام به ظاهر، همـان اسـلام است و مردم، همان مردم‌اند و حکومت، همان حکومت است؛ اما در واقع دیگر نه این اسلام، آن اسلام است؛ نه این حکومت، آن حکومت است و نه این مردم، آن مردم هسـتند.

منطـق ابوسفیانى آرام‌آرام به زیر پوست جامعهٔ محمدى خزید و معادلهٔ نبرد محمد (صلی‌الله علیه و آله و سلم)_ابوسفیان به معادلهٔ نبرد حسین (علیه‌السلام)_یزید تبدیل شـد و جابـه‌جایى کثیفـى صورت گرفت که موقعیت فرزندان پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) با ابوسفیان در حکومـت جا‌به‌جا شد؛ یعنى یزید بر حکومت سوار شد و حسین بن على (علیه‌السلام)، قانون‌شکن و فتنه‌جـو خوانده شد. حسین (علیه‌السلام) و اصحابشان شدند خوارج و کسانى که فرهنـگ خـوارجى دارند و به دنبال قانون‌شکنى و درگیرى و تفرقه و فتنه و خشونت و خونریزى هستند و یزید و عمالش، جانشینان پیغمبر و دولت قانونى شدند که ادعا مى‌کردند خـط و سـنّت پیغمبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) را قبول داریم. شما مى‌دانید على بن ابى‌طالب (علیه‌السلام) کـه بـه سر کار آمدند، در آن چهار سال و اندى، بـا کفّـار و مشـرکین و ارتش‌هـاى روم و ایـران نمى‌جنگیدند و سه جنگ خونین که در گرفت، هر سه در داخل مرکز حکومت اسلامی و بـا برادران سابق و دشمنان لاحق، با همرزمان دیروز و کینه‌جویان امروز و با جناح‌هاى داخلـى حکومت اسلامی که همه، همرزمان حضرت امیر (علیه‌السلام) بودند، صورت گرفت و عاقبـت هم با همان سه جنگ و عواقبش و در نبرد براى اجراى عدالت و احکام دین، على (علیه‌السلام) و حکومتش از پا درآمدند. به تعبیر بعضى بزرگان، اسلام در تمام این تاریخ هزاروچهارصدساله‌اش، در هیچ جبههٔ رویارویى شکست نخورده است.

پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) در جنگى که با قبیلهٔ هوازن مى‌جنگیدند و چند هزار نیرو بسیج شده بـود، فرمودنـد کـه اسـلام هرگز به‌ خاطر قلّت عدد شکست نخواهد خورد. خطر، این است کـه اسـلام مثـل پوسـتین مقلوب و وارونه پوشیده شود و زننده شود تا بتوانند بـه آن خیانـت بکننـد و آن را زیـر پـا بگذارند. در شکل و محتوا هرگز اندیشهٔ مذهب به دست ضدمذهب از صحنه خـارج نشـده است؛ ولى وقتى ابوسفیان به ظاهر تسلیم مى‌شود و از آن سوى خندق به ایـن طـرف خنـدق می‌آید و کسى که خانه‌اش بیست سال کانون توطئه علیه اسلام بوده، تظاهر مى‌کند که مـن هم اسلامی شدم و شام به دست فرزندش یزید (عموى آن یزید و بـرادر معاویـه) فـتح مى‌شود و پسرش فاتح اسلامی، لقب مى‌گیرد و پسر دیگرش معاویه، جزء کاتبـان وحـى و خالُ‌المؤمنین نامیده مى‌شود، بعد از این است که اینان مى‌توانند شکستى را که در بدر خـورده بودند، اینک در صفّین جبران کنند و به شکلى عمیق‌تر و جدّى‌تر در کـربلا تلافی کننـد؛ یعنى پسر همین معاویه، پسر همان علی (علیه‌السلام) را به جرم مخالفت با دولت قانونى اسـلامی (!!) به خاک و خون مى‌کشد. در زیارت‌نامه هم داریم که این‌ها احقاد بدریّه و خیبریّـه و حنینیّـه بود؛ کینه‌هایى که در بدر و حنین به دل گرفتند و در کربلا و صفّین جبران کردند.

بحث جنگ قبیله با قبیله نبود. جنگ بر سر اصول در گرفت و سپس آنان جبهه عوض کردند و تظاهر کردند که ما هم نهضت را قبول داریم و وقتى از دژهاى انقلاب عبور کردند و وارد حریم اسلام شدند، ضربه زدند و این بار موفق شدند. این که پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) فرمود هیچ وقت اسلام به علت کمبود نیرو شکست نخواهد خورد، بلکه با همـین شـیوه‌هـا شکست مى‌خورد و هرگز اسلام از کفر ضربه نمى‌خورد، بلکه از نفاق ضربه مى‌خورد، نمونهٔ بارز آن همین وقایع بود. اینان کسانى بودند که وقتى در بدر با اسلام مى‌جنگیدنـد، بـه «هُبَـل» سوگند خوردند؛ اما در صفّین و کربلا به «الله» سوگند مى‌خوردند. نامش عوض شـد ولـى خط، همان خط بود. در بدر، قرآن را با تیر زدند و در صفّین، قرآن را بر سر نیزه بردند. آنجا از على (علیه‌السلام) و پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) ضربه خوردند؛ امـا اینجـا توانسـتند بـه علی (علیه‌السلام) و آل پیغمبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) ضـربه بزننـد و انتقـامى تـاریخى بگیرنـد. 

دین‌فروشان و مردم‌فروشان، همواره با ظاهرى دینى و مردمى مى‌آیند و مجاهـدین اسـلام را خلع سلاح مى‌کنند؛ براى آن که صحنه، مشتبه بشود؛ همه‌چیز متشابه بشود؛ همهٔ اصول مبهم شود؛ تا دیگر نشود تشخیص داد که دقیقا مرز حق و باطل کجاست؛ همان که پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) به حضرت امیر (علیه‌السلام) فرمود که دوران من، دوران جنگ «تنزیل» است و از حیث نظرى، شناخت دوست و دشمن، آسان است؛ اما در دوران تو و پس از من، جنـگ «تأویل» سر خواهد گرفت که دیگر شناخت دوست و دشمن، آسان نخواهـد بـود. نبـرد تأویل بسى پیچیده است؛ زیرا همه مى‌گفتند ما قبول داریم؛ حتى آنان که دشمن بودند و قبول نداشتند. در نبرد تأویل، همهٔ چهره‌ها گریم‌شده است. هیچ کسى با چهرهٔ واقعى‌اش نمى‌آید و حرف دلش را در صحنه نمى‌زند. عقاید واقعى و اهداف نهایى‌شان را رو نمى‌کنند. با کلمات بازى مى‌کنند. همه به نام دین، حرف مى‌زنند و بعد هم مى‌گویند این درک ما از دین اسـت. 

اسلام را خنثى، بى‌جهت و بى‌طرف مى‌کنند؛ براى آن که قابل سوء‌استفاده بشـود و بتواننـد دین مردم را غارت کنند. على (علیه‌السلام) از مشرکان ضربه نخورد. على (علیه‌السلام) از رفقاى سابق خودش ضربه خورد. ابوذر در جهاد قبرس، با کفار و مشرکین  روم و اروپا کشته نشد. ابوذر در ربذه، داخل سرزمین‌هاى اسلامی و به فتواى مفتى حکومت، یک یهودى تازه‌مسلمان کـه نظریه‌پرداز تجدیدنظرطلب در حکومت اسلام شده بود و دین اسلام را تحریـف مـى‌کـرد، سرمایه‌دارى را توجیه مى‌کرد، فاصله‌هاى طبقاتى را مشروع مى‌کرد، تبعیـد شـد. صـحابى بزرگ پیامبر، در غربت و گرسنگى، در داخل سرزمین اسلامى، غریب و تنها مرد؛ در جهاد قبرس، جهاد با امپراتورى روم و بیزانس کشته نشد. حسین (علیه‌السلام) و حرم پیغمبـر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) هم به دست قیصر و سزار در یرموک یا قادسیه کشته نشـدند؛ بلکـه در کنـار کوفه کشته شدند؛ کوفه‌اى که پایگاه حکومت اسلام و مرکز حکومت پـدرش در بیسـت سال قبل بود؛ کوفه‌اى که پادگان مجاهدین اسلام در نبرد با امپراتورى ساسانى ایران بود. آنان این‌جا کشته شدند. حسین (علیه‌السلام) به فتواى مؤبد مجوس و کشیش نصارى و احبار یهود یـا به فتواى برهمن‌هاى سومنات کشته نشد؛ به فتواى شریح قاضى، کسى که قـبلا هـم قاضـى بلندمرتبه‌اى در حکومت دینى هم در زمان عثمان و هم در زمان على بن ابى‌طالب (علیه‌السلام) بود، کشته شد و به فرماندهى عمر، پسر سعد بن ابى‌وقّاص، فاتح بزرگ اسلام. سعد، کسى بود که امپراتورى ایران را در هم شکست و اسلام را وارد ایران کرد. پسر او، فرماندهٔ سـپاهى اسـت که حسین بن على (علیه‌السلام) را محاصره مى‌کنند و سر از تنشان مـى‌برنـد. ایـن نکـات کـه متفکران نکته‌سنج ما قبلا هم تذکر داده‌اند به نظر من بسیار مهم و سزاوار بررسى است. قاتلان امام حسین (علیه‌السلام) به پاس پیروزى در اینکه فتنه را برطرف کرده‌اند و قانون دوباره برقرار شده (!!)، نذر کردند که مسجد بسازند و در کوفه به پاس این پیروزى، مسجدها ساختند!

این تاریخ دردناک اسلام است، روح اسلام، قربانى کالبدش شد و محتوایش پیش پـاى فرم‌اش شهید گشت و بنابراین، اسلام با سلاح رستم فرّخزاد ایرانى یا هراکلیـوس روم یـا بـا زبان شبهات کافرانهٔ ابن‌ابى‌العوجاء و کفرگویى امثال او و نظریات جاثلیق، زمین‌گیـر نشـد؛ اسلام با روایات جعلى ابوهریره و ابودرداء، و با فتواى کعب الاحبار، ابوموسى اشعرى و شریح قاضى کشته شد. سیدالشّهدا در کربلا قربانى تحریف اسلام شد. ایـن رونـد مسـخ مـذهب، تفکیک مذهب از حکومت، تفکیک اخلاق از سیاست، حذف «محتوا» و حفظ «شکل» بود که به مبهم و مجهول‌الهویه کردن اسلام، هزار قرائتى کـردنش، تفسـیر بـه راى قـرآن، تحریف دین و منحط کردن اسلام انجامید و همین، هدف آن‌هاست؛ نه از صـحنهٔ روزگـار برانداختن اسلام، که مى‌دانند ممکن نیست. آنان نمى‌خواستند اسلام را محو کنند؛ مى‌خواسـتند اسلام را مات کنند. اسلامی مى‌خواستند و مى‌خواهند بسازند که دیگر با گنج قارون و تخـت فرعون، کارى نداشته باشد. یک اسلام بى‌طرف که با سیاست و اجتماعیـات و حکومـت و عدالت و حقوق بشر، کارى نداشته باشد. یک مذهب فردى و عبادى و خصوصى که ربطـى به این مسائل عینى نداشته باشد و در حوزهٔ حقوق بشر، دخالت نکند. مى‌خواستند دیـن را بـه مقدارى شعائر خنثى و غیرعینى و غیرسیاسی تبدیل کنند و یک اسلام خـواب و گـیج و کور بسازند و تحویل مردم بدهند. مى‌گفتند و بارهـا مـى‌گفتنـد کـه دعـواى مـا بـا حسین (علیه‌السلام)، با حسن (علیه‌السلام) و پدرشان، دعواى اسلام و کفر نیست. چرا على (علیه‌السلام) و فرزندانش مدام مى‌خواهند بگویند که آنان عین اسلام هستند و مخالفانشان چون بنى‌امیّه، مظهر کفر هستند؟ نه‌خیر، نبرد شما با ما، نبرد اسلام و کفر نیست؛ بلکه نبرد دو قبیلـه اسـت بـا دو قرائت از اسلام. همه هم در پیروزى انقلاب اسلام، سهم داشتیم. درست است که ما بنـى‌امیّـه دیرتر از شما پیوستیم و بعد از فتح مکه، مسلمان شدیم و شما چند سال زودتـر؛ امـا بـالاخره همه‌مان بودیم! دقت مى‌کنید؟ بعدها هر وقت امام حسین (علیه‌السلام) از اسلام  و جهاد و عـدالت و شهادت و جهاد حرف مى‌زد، همینان او را متهم مى‌کردند که فتنه‌گر است. عین این تعابیر در تاریخ و در روایت است. مى‌گفتند که ایشان قانون‌شکن اسـت؛ مـى‌خواهـد در جامعـهٔ اسلامى، تفرقه بیندازد و مذهب اینها، مذهب شمشیر و خشونت است؛ همان حرف‌هایى که مسیحیان، آن موقع مى‌زدند و مستشرقین تا همین اواخر هم مى‌زدند و هنوز هم مى‌زننـد کـه اسلام در اصل، دین خشونت و پیامبرش هم، پیامبر مسلح است. کدام پیامبر مسلح بوده؟ این اولین پیامبر مسلح است.
 بعدها بنى‌امیّـه هـم همـین حرف‌هـا را دربـارهٔ حسـین بن علی (علیه‌السلام) زدند...

ادامه: عقل سرخ (۲)
۲ شهریور ۱۳۹۹ ، ۱۰:۰۰ ۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
مهتاب

به جای مقدمه

سلام و عرض تسلیت بابت ایام.

اسمش «به جای مقدمه» است ولی بی‌مقدمه شروع می‌کنم. برداشت کلی من این است که ما در مورد واقعهٔ عاشورا، در مقیاس عموم جامعه، دچار سطحی‌نگری هستیم. یعنی مجموعهٔ تحلیل‌های گوناگون پیرامون این اتفاق را اگر به چند دسته تقسیم کنیم، تاکید عمدهٔ سخنران‌ها و هیئات، روی جنبه‌های احساسی و عاطفی ماجرا بیش‌تر است و شما همین الان اگر بعد از این همه سال برگزاری مراسم عزاداری محرم، بروید توی خیابان و اتفاقی صد نفر را جمع کنید و ازشان بپرسید «هدف حضرت سیدالشهدا از مخالفت با حکومت یزید چه بود؟» یا «قیام امام در سال ۶۱_۶۰ هجری، چه ربطی به زندگی امروز من و شما دارد؟» احساس من این است که اغلبشان جواب دقیق و درستی نمی‌توانند بدهند.

دقت کنید، حرف من این نیست که ما سخنرانانی نداریم که با نگاهی دقیق‌تر، تحلیلی و کاربردی موضوع را بررسی کنند (که قطعا داریم)، فقط معتقدم تعداد آن‌ها و زمانی که در اختیارشان است و تاثیری که روی جامعه دارند، کم‌تر از آن تحلیل‌های غالبا احساسی است.
و ایضا حرفم این نیست که ابعاد عرفانی و احساسی مسئله باید ناپرداخته رها شود (که اصولا ممکن نیست)، فقط این طور است که به اعتقاد من، ما نیازمند داشتن یک جور حس تناسب درست برای چینش وجوه مختلف ماجرا در کنار هم هستیم.
از همین رو، معمولا سخنرانی‌های آدم‌های تاریخ‌دان را در مورد واقعه بیش‌تر ترجیح می‌دهم تا دیگران. افرادی مثل دکتر حشمت‌الله قنبری، حجت‌الاسلام‌‌والمسلمین حامد کاشانی، استاد حسن رحیم‌پور، دکتر محمدحسین رجبی دوانی و... .

نکتهٔ دیگر این که برای آدم‌های اهل تحقیق و مطالعه در مورد واقعهٔ کربلا خیر، ولی برای آدم‌های (متاسفانه) کم‌اطلاع و کم‌مطالعه‌ای مثل من، جزوهٔ «عقل سرخ» که قبل‌تر صحبتش شد، حاوی نکات جدید و آموزنده‌ای بود که معتقدم به خود من، نگاه عمیق‌تری نسبت به قبل هدیه کرد، فلذا این جزوه را به همین دلیل انتخاب کردم و بنا دارم یک ‌روز‌ در میان و به‌تدریج متن کامل جزوه را در وبلاگ منتشر کنم.
جزوهٔ کامل را می‌توانید از سایت خود آقای رحیم‌پور یا از بخش نظرات مطلب قبلی، دریافت کنید و بخوانید، ولی پیشنهاد من این است که همگی با هم پیش برویم و ذره‌ذره که مطالب جزوه را می‌خوانیم به آن‌ها فکر کنیم و اگر احیانا سوالی یا نکتهٔ تکمیلی‌ای هم به ذهنتان رسید در بخش نظرات مطرح کنید که به نسبت یک خوانش سادهٔ فردی، از مزایای یک مطالعهٔ گروهی بهره‌مند شویم.

نکتهٔ بعدی این که یک مقداری علاقهٔ شخصی‌تان را به خواندن مطالب کوتاه و کم‌حجم در وبلاگ‌ها کنار بگذارید و وقت بگذارید برای خواندن پست‌هایی که مقداری از حد معمول، طولانی‌ترند. البته می‌توان مطلب را به قسمت‌های کوتاه‌تری هم تقسیم کرد، ولی من فکر می‌کنم هر قسمت باید حداقل یک نکتهٔ کم‌ترشنیده‌شده داشته باشد تا ارزش انتشار پیدا کند، با این وجود حتما پذیرای نقدهای شما در مورد حجم پست‌ها هم هستم و اگر اکثریت معتقد به کم‌تر شدنشان باشند، همین تصمیم را اعمال می‌کنیم، چون به‌ هر حال، هدف این است که مطالب خوانده شوند.

حرف که خب، باز هم هست ولی عجالتا تا همین‌جا فعلا.
تا همین‌جا اگر نقد و نظری هست بفرمایید تا ان‌شاءالله از فردا شروع کنیم.

+ دعا بفرمایید.

ادامه: عقل سرخ (۱)
۱ شهریور ۱۳۹۹ ، ۰۹:۵۴ ۶ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۱
مهتاب

تردید

یه صحنه‌ای هست تو فیلم آخر سری هری پاتر که من خیلی ازش خوشم میاد. نمی‌دونم مجموعه داستان‌های هری پاتر رو خوندید/فیلماش رو دیدید یا نه. یه توضیح خلاصه می‌دم برای اونایی که نمی‌دونن. شخصیتی هست تو این مجموعه به اسم «پروفسور دامبلدور» که مدیر یه مدرسۀ جادوگری و یه جادوگر بزرگه. این شخصیت یه جورایی مهم‌ترین، قوی‌ترین و باهوش‌ترین شخصیت مثبت قصه محسوب می‌شه که تو کتاب شیشم (یکی مونده به آخر) می‌میره. اما قبل از مرگش یه ماموریت می‌سپره به قهرمان اصلی داستان (هری) و دوستاش. حدود کلی این ماموریت تو کتابای قبلی مشخصه و بقیۀ جزئیاتش هم تو کتاب هفت معلوم می‌شه.

تو شیش تا کتاب اول، خوب بودن پروفسور دامبلدور و درست بودن حرفاش کاملا یه اصل پذیرفته‌شده است برای مخاطب و ما هیچ‌وقت خیلی به این شخصیت نزدیک نمی‌شیم؛ در مورد خودش خیلی چیزی نمی‌دونیم و خیلی هم نیازی نمی‌بینیم بدونیم. هر قصه‌ای یه آدم خوب می‌خواد و دامبلدور، شخصیت خوب این قصه است. ولی خب، مشخصا می‌دونیم که آدم فوق‌العاده‌ایه و برای همین بهش اعتماد داریم، قبول و دوستش داریم و من یادمه حتی موقع خوندن صحنۀ مربوط به مرگش تو کتاب شیشم، اشک ریخته بودم.

کتاب هفت، آخرین کتاب و سخت‌ترین مرحلۀ اون ماموریتیه که گفتم. ماموریت سختی که تا کتاب شیش به خاطر حضور دامبلدور همیشه یه خاطرجمعی‌ای در مورد احتمال موفقیتش داری، اما تو کتاب هفتم، علاوه بر این که مبارزه وارد سخت‌ترین قسمتش می‌شه، نبود دامبلدور هم سختی‌ها رو مضاعف می‌کنه.

قسمت جذاب ماجرا این‌جاست که نویسنده به همین حد قانع نمی‌شه و تصمیم می‌گیره مخاطب رو با چالش عمیق‌تری روبه‌رو کنه: نزدیک‌تر شدن به زندگی شخصی خود دامبلدور.

قهرمان اصلی داستان تو کتاب آخر، نه تنها باید با نبود دامبلدور و سختی ماموریت تو بدترین قسمتش کنار بیاد، که باید تصمیم بگیره آیا با وجود اسناد و شواهدی که  در مورد دامبلدور برای اولین بار باهاشون مواجه می‌شه و اون شخصیت نابغۀ فوق‌العاده رو براش خراب می‌کنن (در زمانی که خودش هم نیست که بتونه توضیحی بده)، آیا باز هم می‌خواد به انجام اون ماموریت با شیوه‌ای که ازش خواسته شده ادامه بده؟ آیا اعتمادش به دامبلدور، به تردیدهای منطقی‌ای که با وجود اون شواهد جدید پیدا کرده، می‌چربه؟

فیلم البته (مثل بقیۀ قسمت‌های فیلم‌های این مجموعه) خیلی از کتاب عقب‌تره. یعنی مشخصا من این تردیدها رو از خود کتاب خیلی بهتر درک کردم و فیلم، حس و فضاسازی و تاثیرگذاری کتاب رو نداره؛ منتها یه صحنۀ خیلی خوب داره. یه جایی هست که برادر دامبلدور، هری رو در مورد کاری که داره انجام می‌ده به چالش می‌کشه. تناقضات شخصیت دامبلدور و قسمت‌های مخفی زندگیش رو به روی هری میاره و ازش می‌پرسه واقعا دنبال چیه؟ مثل یه پسربچه احساساتی افتاده تو مسیر انجام خواسته‌های مردی که خیلی چیزا رو ازش قایم کرده بوده؟  و آیا اصلا می‌دونه داره چیکار می‌کنه؟

من این سکانس رو خیلی دوست داشتم. تردید، برای آدمی‌زادی که عملا فقط یه مشت فکر و ایده است، که بر مبناشون رفتار می‌کنه، حرف می‌زنه، سختی‌ها رو تحمل می‌‌کنه و حتی لبخندها و اشک‌هاش رو از اون‌ها داره، یه اتفاق خیلی بنیادیه.

تردید، ویروسیه که می‌افته به جون باورهای ما و هر تصمیمی در مقابلش بگیریم، یه چیزی مسلمه: دیگه اون آدم قبلی نمی‌شیم.

یا شروعی می‌شه برای عمیق‌تر شدن باورها و یا آغازیه برای از دست دادنشون و این به نظرم به نحوۀ مواجهۀ ما با تردیدهامون بستگی داره.

عجیبه که یه فکر، یه ایدۀ ظاهرا بی‌خطر کوچولو، یه سوال ظاهرا ساده و پیش‌پاافتاده، چطور می‌تونه انقدر سریع گسترش پیدا کنه، عمیق و عمیق و عمیق‌تر بشه و یهو به خودت بیای و ببینی  در مورد کل سال‌های گذشتۀ زندگیت، باورها و رفتارها و حتی بگم مبارزاتت، احساس  سرما و خلا داری.

من قبلا یکی دو بار با این وضعیت مواجه شده بودم ولی هیچ کدوم به سختی این یکی نبودن. منظورم البته سوالات سطحی و شک‌های معمولی نیست. منظورم تردیدهای پیشرفته و جدیه. در مورد انقراض‌های گروهی شنیدین؟ در طول تاریخ حیات موجودات زنده، چند مرتبه انقراض گروهی اتفاق افتاده؛ یعنی اغلب گونه‌های زندۀ روی زمین از بین رفتن و بعد، حیات وارد مرحلۀ جدیدی از تکامل شده. این تردیدهای عمیقی که ازشون حرف می‌زنم از این جنسن. مثل انقراض گروهی باورهای قبلی می‌مونه و مشخصا می‌تونم بگم که برای بار فکر می‌کنم سوم تو زندگیم، دارم وارد یکی از این انقراض‌های گروهی می‌شم.

شک و سوال، لشکر عظیم قدرتمند مسلحی شده که داره به باورهام حمله می‌کنه و جالبه بهتون بگم که دقیقا تو همچین شرایطیه که می‌فهمی واقعا به کدوم قسمت از مبانی اعتقادیت، اعتقاد داری و کدوم‌ها رو با سرهم‌بندی کنار هم جمع کردی.

می‌دونید، خیلی دردناکه این وضعیت. حالم اصلا خوب نیست، سرم داره از شدت سوالاتی که به ذهنم می‌رسه منفجر می‌شه، تمرکز کردن برام خیلی سخت شده، قلبم متلاطمه، دارم درد می‌کشم و از شدت استیصال به گریه افتادم... می‌دونم که این وضعیت حالا حالاها ادامه داره و می‌دونم که دیر یا زود، باید خیلی جدی تصمیم بگیرم که:

«چقدر به دامبلدور اعتماد دارم؟»

۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۹ ، ۰۸:۰۳
مهتاب

از نو

سلام و عید همگی مبارک :)
این عکس الان عکس پروفایل و صفحهٔ چت منه تو تلگرام، پس‌زمینه گوشیمم می‌خواستم بذارم که خوب تنظیم نمی‌شد و جاش یه چی دیگه گذاشتم با همین محتوا. اومدم این‌جا هم بذارم که اگه یه مدتی نبودم، آخرین مطلب وبلاگ، یه عکس خوشحال باشه حداقل :)

+فرمود: «نُزِّلَتْ أَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِی الْبَلاءِ کَالَّتِی نُزِّلَتْ فِی‌الرَّخَاءِ»
هنگام سختی و گرفتاری چنانند که دیگران در خوشی و آسایش» | نهج‌البلاغه، خطبهٔ ۱۹۳، معروف به خطبهٔ متقین ]


+حالتون محول به احسن الحال ان‌شاءالله...
۱ فروردين ۱۳۹۹ ، ۱۲:۰۹ ۹ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰
مهتاب

دفاع از یک دوست یا حداقل مسافر کشتی باشیم

قصد نوشتن نداشتم و حتی همین الان هم که دارم می‌نویسم باز هم قصد نوشتن ندارم؛ ولی حقیقتا باید می‌گفتم که از بعضی واکنش‌های اخیر دلم گرفت. عجیب است برای من وقتی کسی باور و اعتقاد به «دعا» را مسخره یا حتی به آن توهین می‌کند. می‌فهمم و خودم هم بارها دیده‌ام سوءاستفاده از دین را برای دور زدن عقل و منطق و بدتر از آن، این دو را در اساس، مزاحم و معارض هم دیدن. می‌دانم هنوز مرزهای جبر و اختیار، سرنوشت ازپیش‌نوشته‌شده و تلاش بشر، اعتقاد به ابزار مادی و‌ باور هم‌زمان به ماوراءالطبیعه برای خیلی‌ها حل‌شده نیست؛ ولی باز هم نمی‌توانستم ناراحت نشوم.


خدای بعضی‌ها ناتوان است، خدای بعضی‌ها بی‌اطلاع است، خدای بعضی‌ها ظالم است، خدای بعضی‌ها بنده‌هایش را «بلاک» کرده، بعضی‌ها با خدایشان قهرند، بعضی‌ها اصلا خدایی ندارند، بعضی‌ها باورش دارند اما معتقدند واقعا وجود ندارد و یک جورهایی یک دوست خیالی است که از بچگی همراهشان مانده تا بعضی دردها را سبک‌تر کند، خودش هم‌ نه، همین تصور موهوم از او.

بعضی‌ها با خدایشان رفیقند، منتها به این صورت که هرکاری خودشان تشخیص بدهند درست است انجام می‌دهند و خدایشان هم فقط مهر و لبخند و محبت بلد است، وجود بی‌خاصیتی است که کلا فقط دست نوازش می‌کشد، خدای بعضی‌ها دروغ‌گو است، بعضی‌ها با خدایشان دعوا دارند، بعضی‌ها کلا نظری درباره‌اش ندارند، بعضی‌ها تا مجبور نشوند یادش نمی‌افتند، بعضی‌ها از او وحشت دارند و خلاصه هرکس خدایی دارد؛ اما وجه مشترک همهٔ این خداها این است که بنده‌هایشان به «دعا» امید و باور و شوق و‌ رغبت ندارند. بنده‌ها، فایده‌ای در دعا نمی‌بینند و درنتیجه آن را بلد هم نیستند.


امشب آمدم بنویسم، خدای من، صاحب و مالک و پروردگار و رفیق من، شبیه خدای این آدم‌ها نیست. که من سال‌ها با باور به او، قدرت، علم، بزرگی، مهربانی و البته قوانینش، زندگی کرده‌ام (قوانین که می‌گویم مقصودم این است در پس کم‌کاری‌ها و اشتباهات هم متوجه بوده‌ام تبعاتی برایم دارد، نه که هرچه بوده اطاعت بوده و بس!). که خدای من، مهربان است، اما کارها را بنا به اسباب انجام می‌دهد و برطبق مصالح. که قوانین قطعی خودش را دارد. که همه چیز عالم در ید قدرت اوست، اما مقدر کرده «دعا»ی خالصانه بتواند قضای حتمی و قطعی او را عوض کند.

آمدم بنویسم _کما این که بارها نوشته‌ام_ زندگی شبیه مزخرفات هالیوودی نیست. این طور نیست که شما دعا کنید و در همان آن، مسائل حل شوند، در همان لحظه مرده‌ها زنده شوند و همه چیز با سرعتی باورنکردنی، حل و فصل شود. (اگر بدانی دعای تو به اندازهٔ یک روز، به اندازهٔ یک نفر، موثر است، دیگر دعا نمی‌کنی؟)

آمدم بنویسم دعایی مستجاب است که از ته دل باشد، که از تمام اسباب غیرخدا قطع امید کرده باشیم، که اضطرار و اضطراب به نهایت رسیده باشد، که با رغبت، با شوق، با امید، به او، به ذات مقدس او توجه کنیم و همه چیز را از او‌ بدانیم.

نه مثل ما که دعا می‌کنیم و ته قلب‌مان این است: «حالا اگه مستجاب هم نشد به هرحال این مریضی که تا ابد نمی‌مونه، یه جوری حل می‌شه دیگه» و نمی‌فهمیم آن «یک جور دیگر» هم باز، لطف و محبت خداست.

نه مثل ما که پناه بردن به خدا، صرفا «یکی از گزینه‌ها»ی موجودمان است و نه، تنها راه ممکن!

ما طوری با خدا برخورد می‌کنیم که انگار یکی از سه چهار پزشک مطرحی است که برای فلان مشکل جسمی‌مان قصد داریم تک‌تک به همه‌شان مراجعه کنیم و «حالا این نشد، یکی دیگه».

تاثیر «دعا» را نمی‌فهمیم، فایدهٔ «التجا» را درک نمی‌کنیم و «لیلة‌الرغائب» که شبی برای تمرین و یادآوری رغبت و شوق داشتن نسبت به پروردگار عالم است _آن‌چه بسیار و به‌سرعت فراموش می‌کنیم _ برایمان چیزی است شبیه یک‌ جور چراغ جادو یا مثلا شمع تولد که باید چشم‌هایت را ببندی و آرزو کنی! هر چیزی را که می‌توانیم به مسخره و شوخی و لودگی و سانتی‌مانتالیسم مفرط گرفته‌ایم و تهش هم معتقدیم «دعا اگه قرار بود مستجاب بشه که...»


خدای من در کتاب محکمش، سرنشینان کشتی‌ای را مثال زده که هنگام مشاهدهٔ احتمال غرق شدن کشتی، با خلوص او را می‌خوانند و توقع نجات دارند؛ اما هنگامی که دعای خالصانه‌شان مستجاب می‌شود و پایشان به خشکی می‌رسد، قول و قرارهایشان را با خدا یادشان می‌رود؛ خواستم بگویم این روزها خیلی‌ها حتی شبیه همین سرنشینان نکوهش‌شدهٔ آن کشتی هم نیستیم؛ یعنی حتی همان خلوص مقطعی و موضعی را هم نداریم. حال خیلی‌ها بیش‌تر شبیه پسر نوح پیامبر_علی نبینا و آله و علیه‌السلام _ است که به صخره‌ای پناه برد تا از طوفان عالمگیری نجات یابد و این آدم را غمگین می‌کند...


این روزها دیر یا زود، سخت یا آسان، می‌گذرند؛ اما بعضی‌هایمان شاید خوب باشد بیش‌تر به خودمان فکر کنیم. بیش‌تر به زبونی آدمی‌زاد در منتهای درجهٔ پیشرفت تاریخی‌اش فکر کنیم که در مقابل موجودی که حتی «زنده» هم محسوب نمی‌شود، این طور حقیر و ذلیل شده. به این جهان‌بینی احمقانه که در آن برای نجات از طوفانی سهمناک، به سنگ کوچکی پناه برده‌ایم فکر کنیم.

به خدا فکر کنیم و به تاثیر دعای خالصانه. به دلیل بی‌اعتمادی و بی‌اعتقادی‌مان به پروردگار عالم.

زندگی بدون اعتقاد به دعا، از هزار بیماری همه‌گیر ترسناک‌تر است...


+مرتبط:

انکار

هرزنامه

با شوق، با ادب، با امید

باوری هست؟

باورِ تاثیر و تاثیرِ باور

۲۳ اسفند ۱۳۹۸ ، ۰۵:۱۲
مهتاب

بین صبح و عصر جمعه، کدامش دلگیرتر است؟...

یک چیزی از بعد از آن جمعه در وجود من از بین رفته، که نمی‌دانم چیست، فقط انقدری می‌فهمم که دنیا دیگر حالم را به هم می‌زند.
به نظرم شبیه جنازهٔ متعفنی بر سر یک راه است که فقط دوست داری بینی‌ات را بگیری و بدون نگاه کردن، تند از کنارش عبور کنی.
نمی‌دانم چطور بنویسم که خیال نکنید افسرده‌ام (که نیستم) ولی واقعا روزشماری می‌کنم که تمام شود ماموریت نفس کشیدن در این فضای متعفن...
۱۹ بهمن ۱۳۹۸ ، ۲۱:۰۴
مهتاب

رفراندوم

یه حالی دارم شبیه ارمیا تو بیوتن، اون‌جا که به سرش زده بود یه کفن برداره ببره چهل تا مومن براش امضا کنن... چهل تا مومن شهادت بدن آدم خوبیه... دارم فکر می‌کنم می‌تونم چهل تا مومن پیدا کنم که من رو بشناسن و انقدری بشناسن که بتونن چنین شهادتی بدن؟...




پ.ن: لطفا اگر توجه به مرگ و یادآوری اون رو به عنوان یک «واقعیت محتوم در زندگی»، نشونهٔ «افسردگی» و «حال بد» و «آرزوی مرگ» و «امید پایین به زندگی» و این طور چیزا می‌دونید این مطلب رو کلا ندید بگیرید و نظرات عجیب غریب واسه من نذارید. با سپاس :)

بعدنوشت: پ.ن۲: حرف بیوتن شد؛ یه چیزی قدیما راجع به بیوتن نوشته بودم. دوست داشتید بخونید: شعاری شد؟!

۱۵ بهمن ۱۳۹۸ ، ۱۶:۴۵ ۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مهتاب

بهارِ زمستانیِ ما

تجدید بیعت می‌کنم با عمیق‌ترین آرمان‌های انسانی‌ای که می‌شناسم.
تجدید بیعت می‌کنم با قراری که با خودم گذاشته‌ام برای صرف نهایت تلاشم جهت به بار نشستن آن آرمان‌ها.
تجدید بیعت می‌کنم با اعتقادم به پایداری و صبر در مسیر تحقق بزرگ‌ترین خواسته‌های نوع انسان.

+ و آرزو و دعای عاقبت به خیری.... آرزوی قرار گرفتن و باقی ماندن در مسیر درست تا آخرش...
۱۲ بهمن ۱۳۹۸ ، ۱۱:۲۹ ۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
مهتاب

عقلِ کل

 و من به عقلانیتی فکر می‌کنم که باعث می‌شد یک انسان خلاف جو غالب، خلاف حرف همه، انقدر فهمیده باشه که بفهمه «بت‌های چوبی و سنگی»، «خورشید و ماه و ستاره‌ها و پدیده‌های طبیعی» نمی‌تونن خدا باشن....
نه‌تنها می‌فهمید، که شجاعانه، هوشمندانه و خلاقانه بیانش می‌کرد و پای این عقیده می‌ایستاد...
و همهٔ این کارها رو در حالی انجام می‌داد که یه جوان کم سن و سال، یه نوجوان بود در واقع...

+ من مدت‌هاست مبهوت شخصیت عجیب حضرت ابراهیم هستم تو قرآن و تاریخ البته.
+قبلا نوشته بودم اگه یه وقتی بچه‌ داشتم و اگر دختر بودن، انتخابم برای اسمشون «عسل» و «ایرانا» است؛ حالا باید اضافه کنم انتخابم برای اسم پسر(ها) «علی»، «ابراهیم» و‌ «سلمان» ه. این سه نفر واقعا آدم‌های عجیبی بودن تو تاریخ. خیلی عجیب.



+ نویسندهٔ تلاجن تا اطلاع ثانوی، بنا نداره «خبر» و «تحلیل» بخونه. بنابراین اگر نوشته‌های این وبلاگ هیچ ربطی به اخبار دنیای واقعی نداشت‌ و کلا تو فاز خودش بود، دلیلش اینه. گفتم که اطلاع داده باشم.
۳۰ دی ۱۳۹۸ ، ۲۲:۰۴ ۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
مهتاب

گزارش ماوقع

آدم باید یکی رو داشته باشه که بتونه از ته دل از حرفا و شوخی‌های به‌جاش بخنده. هم‌زمان بشه رو شونه‌هاش گریه کرد. هم‌زمان بشه همهٔ غصه‌ها و نگرانی‌هات رو براش تعریف کنی و انقد محکم و فرهیخته و اهل معنا باشه که بتونه با لحن، کلمات و نگاهش آرومت کنه.
اینا رو تو همین چند روز که پر از نگرانی و غم و اضطراب بودم فهمیدم. قبلا هیچ‌وقت انقدر به نظرم مهم نیومده بود، گرچه الان هم البته صرفا متوجه اهمیتش شدم ولی به هرحال بازم کاری نمی‌شه کرد.‌ می‌فرماد: یافت می‌نشود جسته‌ایم ما.


+ مراسم از جهت تاثیری که فکر می‌کردم برام داشته باشه خوب بود الحمدلله. گرچه این خشم و ناراحتی تموم نشده و نمی‌شه هم.
+ همون طور که احتمالا تصاویر و فیلم‌ها رو دیدید، بسیااااااار هم شلوغ بود. یعنی اگه یکی دو‌ درجه دیگه شلوغ‌تر بود، خفه می‌شدیم احتمالا.
+ من خودم نرسیدم که بتونم تو خود دانشگاه باشم. در حالی که ساعت هفت میدون فردوسی بودم ولی تا نزدیکی سردر دانشگاه بیش‌تر نشد که بریم و واقعا فکر نمی‌کردم این طوری بشه و‌ الا حتما زودتر حرکت می‌کردیم ولی خب الخیر فی ما وقع. مثلا شاید یه خوبیش این بود که ما جزء اولین گروه‌هایی بودیم که کاروان شهدا رو موقع خروج از دانشگاه دیدیم.
+ سیستم صوتی برای ما که بیرون بودیم؟ افتضاح. [عجیبه واقعا برای جمهوری اسلامی با این همه سابقهٔ برگزاری چنین مراسمی]
+ بعد مراسم یه سر هم رفتیم بهشت زهرا قطعهٔ شهدا و حق هم همین بود. یعنی اصلا اگه نمی‌رفتم یه چیزیم می‌شد احتمالا و وقتی داشتیم برمی‌گشتیم، هلیکوپترهای حامل پیکرهای شهدا رو دیدیم، به سمت افقی که مایل به غروب بود... یه نمای دل‌انگیز جهت حسن ختام...(هرچند خیلی دلم می‌خواست خیلی بیش‌تر می‌موندیم تو بهشت زهرا و نمی‌شد)
+ همهٔ این کارها رو به نیت و نیابت از همهٔ اونایی که دوست داشتن تو‌ مراسم باشن و به هر دلیلی نبودن انجام دادم، فلذا خیالتون راحت. همهٔ اونایی که دلتون تو مراسم تشییع بود، کنار ما بودید.
+ یه اضطراب سنگینی تو وجودم هست از هر تصمیمی که قرار باشه ایران بگیره. اون آدم بند اول رو برای این اضطرابه نیاز دارم.
+ و نکتهٔ مهم آخر: عصر جدیدی آغاز شده. خواهیم دید.


بعدنوشت: یادم رفت اینو بنویسم؛ دیروز از یکی از این فال‌فروشای تو مترو فال حافظ خریدم و حدس می‌زنید چی بود؟
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور...
اینم عکسش.
۱۶ دی ۱۳۹۸ ، ۱۹:۳۰ ۱۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
مهتاب

پایان خوش...

دیشب قبل این اتفاق، می‌خواستم یه پستی بذارم بنویسم:

«آخرالزمان،
اقلیتی پیشتاز 
اکثریتی بی‌تفاوت
توازن ظاهری نابرابر قوا
موقعیت جغرافیایی ویژه
شرایط سخت و ناامیدکننده
و یکی دو پیشگویی قطعی از عاقبت ماجرا نیاز دارد.»

و حالا...
مشخصه که حداقل به اندازهٔ یک گام به نتیجهٔ اون پیشگویی‌های قطعی نزدیک‌تر شدیم...


+ در این دنیا هر چیزی حکمتی دارد و چگونه مردن آدم‌ها، آخر حکمت است...*
+ اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک...

+بعدنوشت: مرتبط:

*به مضمون، از «بیوتن» رضا امیرخانی
۱۳ دی ۱۳۹۸ ، ۱۰:۳۳ ۳ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰
مهتاب

حمکت شمارهٔ nم (۳)

طوری مشکلات را بپذیر و با آن‌ها انس بگیر
که انگار قرار است تا ابد برقرار بمانند؛
و طوری برای حلشان تلاش و دعا کن و امیدوار باش
که گویا بناست تا همین فردا، حل و فصل شوند.
۱۱ دی ۱۳۹۸ ، ۲۳:۳۲ ۱ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
مهتاب

احساسات

هر احساسی (خشم، ترس، عصبانیت، نفرت، عشق و...) به دلیلی به وجود می‌آید و به دنبال هدفی است. بروز احساسات خام و فرآوری‌نشده، مهم‌ترین دلیل تحقق نیافتن اهداف شکل‌گیری آن احساسات است.

شکل خالص احساس، مادهٔ خامی است که غریزه و طبیعت به ما عرضه می‌کنند.‌ میزان، کیفیت، نوع و جهت فرآوری این مادهٔ خام، کیفیت انسانیت یک انسان را نشان می‌دهد؛ و نکتهٔ خیلی مهم این است که استمرار فرآوری‌های باکیفیت، نحوهٔ بروز آن مادهٔ خام اولیه را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد.

به عبارتی محصول نهایی باکیفیت، من و شما را مستحق دریافت مواد اولیهٔ بهتر می‌کند و نهایت ماجرا آن‌جاست که حضرتشان فرمود:

«هرکس فاطمه (/علی/فرزندان معصوم علی و فاطمه) را بیازارد، مرا آزرده است و هرکس مرا بیازارد، خدا را آزرده است.»

[یعنی انسان به جایی می‌رسد که در موقعیتی ناراحت می‌شود که اگر خدا هم بود ناراحت می‌شد و در جایی خوشحال می‌شود که اگر خدا هم بود خوشحال می‌شد. و خدا کیست؟ وجودی که حق مطلق است و نفع و ضرر شخصی و رذایل اخلاقی انسانی باعث خشنودی یا خشمش نمی‌شود. ناراحتی او به دلیل دوری از حق، عدالت، خوبی و خوشحالی‌اش به دلیل نزدیکی رفتار پیش‌آمده به این‌هاست. آن هم تازه با لحاظ کردن شرایط مخاطب]


+ تکمیلی:

۱) علت ایجاد احساسات به باورها و غرایز برمی‌گردد. تلاش برای بروز صحیح آن‌ها به ادب، انصاف، موقعیت، مخاطب و وظیفه‌شناسی نیاز دارد.

حرکت در این مسیر، باورها را به مرور اصلاح می‌کند و غرایز را در حد خودشان به تعادل می‌رساند.

مجموع این اتفاقات شخصیت یک‌پارچهٔ ویژه‌ای از آدمی‌زاد می‌سازد.


۲) به جهت همهٔ آن‌چه که گفته شد، انسان باید قادر باشد احساسات مختلفش و ریشه‌هایشان را در درجهٔ اول، دقیق و بدون فریب‌کاری، برای خودش تشریح کند. مثلا باید بتواند اسم حس «حسادت» را برای راحتی خودش، چیزهای دیگری نگذارد.


۳) پیش‌بینی می‌شود در مراحل بالاترِ تلاش‌های گفته‌شده در جهت فرآوری احساسات (بروز صحیح، به‌اندازه، به‌موقع و مخاطب‌شناسانهٔ آن‌ها)، زحمت و دشواری مراحل ابتدایی به حداقل و حتی به صفر برسد. این‌جا می‌تواند جای عجیبی باشد. شاید نقطهٔ عطف انسانیت.

۷ دی ۱۳۹۸ ، ۱۷:۳۰ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
مهتاب

سوال پشت سوال

خانم شریعت رضوی در کتاب «طرحی از یک زندگی» دربارهٔ واکنش‌ها بعد از چاپ کتاب «کویر» دکتر شریعتی می‌نویسند:

چاپ کویر، با عکس‌العمل‌های مختلفی رو‌به‌رو شد. در خارج از کشور، دوستان قدیمی علی، این کتاب را غلتیدن در رمانتیزم و فاصله گرفتن از تعهدات سیاسی-اجتماعی شریعی ارزیابی می‌کردند؛ آقای صادق قطب‌زاده سال‌ها بعد تعریف می‌کرد که به محض چاپ کویر من و چند تن دیگر از دوستان گفتیم: «شریعتی هم برید.»

طرحی از یک زندگی، چاپخش، چاپ سیزدهم، ص۱۲۹


اتفاقات آبان امسال همین حس را برای من ایجاد کرده. چند هفته است سریال کمدی-رمانتیک ترکی تماشا می‌کنم و هیچ بعید نیست همین روزها متن‌های کوتاه و بلند عاشقانه بنویسم و جای پست‌های همیشگی‌ام منتشر کنم. هر روز اخبار را چک می‌کنم (کاری که نمی‌توانم انجام ندهم)، کتاب می‌خوانم و ظاهرا همان آدم قبلی‌ام، اما  از شدت استیصال پناه برده‌ام به رمانتیسم. به انتخابات مجلس فکر می‌کنم، راهپیمایی ۲۲ بهمن، به دلایل غیرقابل توضیحی پوشهٔ آهنگ‌های انقلاب را پخش می‌کنم برای خودم و نمی‌دانم تا کجا می‌شود از سیستمی که در مورد کشته شدن آدم‌های بی‌گناه توضیح نمی‌دهد، حمایت کرد. از طرفی شک ندارم هیچ‌کس در خارج از مرزهای این سرزمین دلش برای ما نمی‌سوزد و عاقلانه‌ترین گزینه را تلاش برای بهبود همین ساختار می‌دانم. با این وجود نمی‌شود انکار کرد که چقدر به‌هم‌ریخته‌ام. مخصوصا این روزها که روایت‌های رسانه‌ای آن‌ور‌آبی دانه‌دانه منتشر می‌شوند، مخصوصا بعد از پیش‌بینی‌های اقتصادی در مورد پیامدهای تصویب لایحهٔ بودجهٔ سال آینده و مخصوصا بعد از این که می‌بینم هنوز آن‌ها که باید، تلنگر و هشداری حس نمی‌کنند...

از تحقق وعده‌های خدا مطمئنم؛ ولی آن وعده‌ها، اتفاقاتی بلندمدت هستند. از نهایت و نتیجه مطمئنم، اما در کوتاه و میان‌مدت، چه اتفاقاتی قرار است بیفتد؟...


بعدنوشت: «کویر» از نظر برخی دوستان دکتر شریعتی، توقف مبارزه بوده نه از نظر خود او. کما این که پناه بردن موقت من به آن‌چه گفتم هم به معنای توقف آرمان‌گرایی یا پشیمانی از اقدامات گذشته نیست! فکر می‌کردم این دو مسئله در متن واضح است ولی ظاهرا بعضا باعث سوءتعبیر شده.

۴ دی ۱۳۹۸ ، ۱۶:۱۵ ۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱
مهتاب

نزدیک‌تر از رگ قلب

قرآن می‌خواندم؛ رسیدم به آیه‌ای که به نظرم ثقیل بود. یک طور خاصی قلبم آشوب شد و حس کردم باید همین الان بروم سجده تا آرام شوم. مهر را گذاشتم و «سبحان ربی الاعلی و بحمده».
بلند که شدم و کتاب را برداشتم برای خواندن ادامه، دیدم کنار آیه نوشته: «سجدهٔ واجبه».


به گمانم خیلی از بایدها همین‌ قدر بدیهی‌اند. همین قدر فطری...
۹ آذر ۱۳۹۸ ، ۱۳:۰۱ ۸ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
مهتاب

عما یصفون...

بعد این طوری است که از یک جایی به بعد می‌فهمی خدا از ترس‌ها و شک‌های روشنفکرانهٔ تو بزرگ‌تر است.
خدا، از عمیق‌ترین احساسات ضد خودش، از ژرف‌ترین و ظریف‌ترین سوالات دربارهٔ هستی، زندگی، کائنات، از هولناک‌ترین پرسش‌ها دربارهٔ مقدس‌ترین مسائل، از فاخرترین و پیچیده‌ترین ادبیات انسان برای اعتراض و پرسش، بزرگ‌تر و عمیق‌تر و داناتر است.
خدا همهٔ سوالات را _در هر سطحی که باشند_ می‌شناسد و‌ جواب همه‌شان را می‌داند.
خدا، بزرگ‌تر از آن است که بتوان تصور کرد.
الله اکبر...
۷ آذر ۱۳۹۸ ، ۱۵:۰۷ ۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مهتاب

«واقع»گرایی

اصالت با عکس توی آینه است یا تصویری که دوربین‌ها به ما نشون می‌دن؟
جالبه که من تقریبا هیچ‌وقت با دیدن عکسی که از چهرهٔ واقعی خودم بهتر شده باشه احساس «وای چقدر من خوشگلم» بهم دست نمی‌ده؛ چون می‌دونم اون عکس «واقعی» نیست. اگر احیانا کسی که تا حالا ندیدمش ازم یه عکس بخواد که چهره‌م رو ببینه، برام مهمه یه تصویر «واقعی» از من پیدا کنه. واسه همین، حتما دو سه تا عکس براش می‌فرستم و حتما سعی می‌کنم بین عکسا، هم عکسی باشه که به نظرم خوب افتادم و هم عکسی که خوب نیفتادم توش؛ چون کنار هم قرار گرفتن این‌ها احتمالا تصویر نزدیک‌تری به «واقعیت» می‌سازه.
بر همین اساس، سوای بحثای اعتقادی، از آرایشی که تغییر قابل‌توجه تو چهره‌م ایجاد کنه خوشم نمیاد (حالا مثلا موارد خاص مثل مراسم ازدواج و این‌ها رو نمی‌گم، کلا)، چون بازم مشکل اینه اون تصویر «واقعیت» نداره و حتی اگه از من بپرسید می‌گم خیلی از رفتارهایی که تو دین، برچسب «گناه» بهشون می‌خوره، در واقع اعمالی دور از «واقعیت» هستند؛ تلاشی هستند برای لذت بردن از اون‌چه که «واقعی» نیست. من می‌تونم موارد متعددی، از استفاده از تخدیرکننده‌های عقل تا حتی گناهان مربوط به قوهٔ شهوانی انسان رو تو این دسته قرار بدم.
اصولا به نظر من، دین، اهتمام و علاقهٔ ویژه‌ای به مواجه شدن پیروانش با «واقعیات» داره و تلاش زیادی می‌کنه اون‌ها از روبه‌رو شدن با «امر واقعی» وحشت نداشته باشن. با شجاعت، ببیننش، لمس و بو و حسش کنن و بعد تصمیم بگیرن قراره باهاش چی کار کنن. شاید اصلا برای همینه که حضرت فرمودن:
«تمام بدی‌ها در خانه‌ای است و کلید آن دروغ است.»
یا
««هر خصلتی در مؤمن ریشه‌دار می‌شود، جز دروغ.»
و اگر دقت کنیم، هیچ گناهی به اندازه و عریانی دروغ، باعث فاصله گرفتن از «واقعیت» نمی‌شه.
۱۸ آبان ۱۳۹۸ ، ۱۶:۱۸ ۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱
مهتاب

پایان خوش

آدم باید در طول زندگی‌اش بدود، بخواند، بگردد، مبارزه کند، بزرگ و بهتر شود، حرکت کند، زمین بخورد، فریاد بکشد، لبخند بزند و زندگی کند.
بعد، چند سال آخر زندگی‌اش را بگذارد تا به جای قدم زدن توی پارک و حل کردن جدول، به جای انتظار کش‌دار برای تمام شدن قصه، شرح ماجراجویی‌هایش را برای جوان‌ترها بنویسد و درباره‌اش با آن‌ها حرف بزند.
آدم باید طوری زندگی کند که بتواند در روزهای آخر، با دل خوش بمیرد. با قلب آرام. با لبخند اطمینان از سرسختی‌های خرج‌شده در طول مسیر. با حس ذوق ناشی از کوتاه نیامدن از آرمان‌های بزرگ در طول زندگی. با سرخوشی پایبندی به صداقت کودکی تا پایان دورهٔ کهنسالی.
آدم باید «جوان» بمیرد. در هر سنی که هست...
۱۶ آبان ۱۳۹۸ ، ۰۸:۳۸ ۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱
مهتاب

از فواید شیفت شب۲

می‌گن هیچ اتفاقی بی‌دلیل نیست. می‌گن حتی این که نصف شب از خواب بیدار شی، حکمت داره. می‌گن تو همون چند دقیقه‌ای که وسط شب از خواب می‌پری، تا دوباره خوابت ببره، با خدا حرف بزن. مثلا بگو «دوستت دارم خدا جون» بعد پتو رو بکش رو سرت و ادامهٔ خوابت رو ببین.
پریشب که شیفت بودم، وسط خواب و بیداری، ساعت سه صبح مریض اومد. بلند شدم پذیرشش کنم و کاراش رو انجام بدم و چون معمولا این زمانا خلوته تو شیفتای شب، با خودم فکر کردم لابد اومده که من بیدار شده باشم. نیم ساعت بعد که جوابش رو دادم و دوباره رفتم رو تخت دراز بکشم، اومدم به خدا بگم «دوستت دارم» که دیدم ندارم. دیدم اون لحظهٔ خاص، از دستش ناراحت و عصبانی‌ام. بغض کردم. به خدا نمی‌شه دروغ گفت. به جای «دوستت دارم» از زیر پتوی مسافرتی قرمز-سفیدم، یه نگاه انداختم به راهروی تاریک و سالن روشن پشتش و گفتم «مطمئنی من رو دوست داری؟ واقعا مطمئنی؟!» و خوابیدم.
یه ساعت بعد که به‌سختی بلند شدم تا نماز بخونم، حالم بهتر بود. شاید تو این یه ساعت سپرده بود فرشته‌ها تو گوشم بخونن «دوستت دارم»...
این شیفتای شب، آخرش یه عارف از من می‌سازن احتمالا.

مرتبط:
۱۵ آبان ۱۳۹۸ ، ۱۱:۵۹
مهتاب

من و من و من و خودم...

تصور ما از خدا، انسانی است مثل خودمان. با همین محدودیت‌ها، مشکلات، نقص‌ها و ناتوانی‌ها و کمبودها. نه حتی انسان موفق‌تر، ثروتمندتر و قدرتمندتری. یعنی این طوری است که چون ما باید برای رسیدن به هدف الف، از پیچ‌ها و بلندی‌ها و تاریکی‌هایی بگذریم که برایمان سخت به نظر می‌رسد، خدا هم برای رسیدن به این هدف، دقیقا باید از همین مسیر رد شود و برای او هم به همین اندازه سخت است؛ پس ناتوان است و لاجرم یکی است شبیه خودمان و دلیلی برای اعتماد یا علاقهٔ ویژه‌ای به او نیست.

ما، خدای خودمان هستیم...
۸ آبان ۱۳۹۸ ، ۱۹:۴۰ ۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۲
مهتاب