تلاجن

تو را من چشم در راهم...

الا ما سعی

پنجشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۴۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

دوم دبیرستان بودم. اگر سوالات آدمی‌زاد دربارهٔ خودش، زندگی، خدا، دنیا و ... یک حجم عظیم آب باشد، دورهٔ نوجوانی حضور در عمیق‌ترین نقطهٔ این اقیانوس است. آدم‌های مختلف با سوالاتشان چه می‌کنند؟ از بزرگ‌ترها می‌پرسند؟ کتاب می‌خوانند؟ یک روحانی خوب و باسواد پیدا می‌کنند و شاگردی‌اش را می‌کنند؟ سوالات را فراموش می‌کنند؟ خود شما با سوالاتتان چه کردید و چه می‌کنید؟ من دختر نوجوانی بودم پر از سوالات مبهم و بنیادی دربارهٔ هرچیزی در عالم. اهل کتاب بودم ولی اهل کتاب می‌دانند که کتاب‌ها هیچ وقت برای جواب دادن به سوالات کافی نیستند. اهل هیئت و روضه و منبر نبودم و اهالی منبر را نمی‌شناختم خیلی (گرچه الان هم که کمابیش می‌شناسم می‌دانم ارتباط مستمر با یک روحانی، به دلایل مختلف هیچ وقت برای دخترها به اندازهٔ پسرها ممکن نیست) و طبعا وقتی کتاب کافی نباشد، تکلیف باقی رسانه‌ها هم مشخص است.

دوم دبیرستان برای یک اردوی دانش آموزی، مشهد مولایمان علی‌بن‌موسی‌الرضا بودم چند روزی. حرم، جای خوبی است. جای خوبی است برای سوال داشتن. یعنی آدم راه می‌رود، قفسه‌های کتاب‌ها و ادعیه را توی صحن‌ها می‌بیند، بازی بچه‌های کوچک را، راه رفتن آرام زوج‌های جوان را، تعظیم و ادب خادم‌ها را وقتی شیفت کاری‌شان تازه شروع شده و رو به گنبد طلا سلام می‌دهند، بوی شب‌بوها را، تندتند راه رفتن آدم‌ها را در دقایق نزدیک به اذان تا به جماعت برسند، درهای چوبی را، اشک را، التماس و اضطرار و امید را می‌بیند و انگار سوال‌ها مرتب و دسته‌بندی می‌شوند و حتی بعضی‌هایشان در همان گیر‌و‌دار سپردن کفش‌ها به کفش‌داری، حساب‌‌و‌کتاب کردن این که بالاخره درست است بخواهی بروی جلوتر و دست‌هایت را به ضریح بزنی یا نه، در همان لحظات پر از عجله‌ای که از بین مردم نشسته رد می‌شوی و یک لحظه برمی‌گردی تا از کسی که احتمالا اذیت شده، عذرخواهی کنی، جواب می‌گیرند.

مشهد بودم. حرم. پر از سوال. من یاد گرفته‌ام باید به کم‌نورترین سوهای امید، امیدوار بود. آن وقت‌ها تازه یاد گرفته بودم قرآن را به جز بوسیدن و از زیرش رد شدن، گهگاهی هم باید خواند. یاد گرفته بودم موسی علیه‌السلام در آن شب سرد و تاریک، به امید همان نور کم مبهم حرکت کرد و به «طوی» رسید. که بانو هاجر، به امید پیدا کردن آب در برهوت بی آب و علفی دوید و گشت و زمین خورد و یک گوشه ننشست تا با غصهٔ تشنگی اسماعیل کوچک، دق کند. 

قرآن یاد داده بود باید «همهٔ» تلاشت را بکنی. و سعی کردم همهٔ تلاشم را بکنم. بگذارید کمی برگردم عقب، از سوالات نوشتم. می‌دانید، این سوالاتی که می‌گویم یک جور دردند، شما اگر سرتان درد بگیرد دکتر نمی‌روید؟ مسکن نمی‌خورید؟ استراحت نمی‌کنید؟ می‌توانید نادیده‌اش بگیرید؟ نمی‌توانید. نمی‌توانستم. این که می‌گویم سوالاتی وجود داشتند که به جوابشان نیاز داشتم، ادا نیست. سوال نداشتم در واقع. درد داشتم و مسکن می‌خواستم، پزشک می‌خواستم، برطرف شدن این درد را می‌خواستم و راهی نبود جز همان نور بی‌روحی که امیدی به آن نیست ولی راهی هم نیست جز دنبال کردن همان کورسو. کورسو چه بود؟

رفتم یکی از این غرفه‌های پاسخگویی به سوالات شرعی حرم. یک آقای روحانی نسبتا مسن نشسته بود پشت میزی که دو سه صندلی روبه‌رویش بود. رفتم نشستم روی یکی از آن صندلی‌ها و سلام کردم. هم‌زمان یک زوج میانسال هم وارد شدند و نشستند روی چند صندلی دورتر از من، نزدیک در ورودی، تا کار من تمام شود. یک لحظه برگشتم عقب و نگاهشان کردم، یعنی واقعا حریم خصوصی برایشان تعریف نشده بود؟ نمی‌دانستند باید بیرون منتظر بمانند تا کار من تمام شود؟ برگشتم به روحانی میانسال رو‌به‌رویم نگاه کردم و منتظر ماندم او چیزی بگوید که نگفت. سرش پایین بود و به من نگاه نمی‌کرد کلا. چیزی نمی‌شد گفت. بی‌خیال شدم و شروع کردم به توضیح سوالم. چند دقیقه‌ای طول کشید تا بتوانم موضوع را توضیح بدهم. توضیحات که تمام شد، منتظر جواب ماندم. سرش پایین بود همچنان و اولین چیزی که گفت این بود «من راستش درست متوجه سوالتون نشدم.» و خب، من هم توضیح بیش‌تری بلد نبودم. ولی نمی‌توانستم هم بلند شوم. این ته تلاش من بود. قرار بود این‌جا به آب برسم. شهر مذهبی این مملکت بود. حرم بود. کسی بود که درس دین خوانده بود، خدا می‌دانست به مرجع دیگری دسترسی ندارم، پس اگر آن مکان و زمان نمی‌توانست موضوع را حل کند، کی قرار بود حل شود؟ توی ذوقم خورده بود از جمله‌اش و نمی‌توانستم بلند شوم. بعد یک اتفاق خیلی بانمک افتاد. شروع کرد به جواب دادن به سوالی که درست متوجهش نشده بود! دو سه دقیقه‌ای حرف زد و بُهت این که کسی بتواند به سوالی که متوجه نشده جواب بدهد، باعث شد تلاشم برای غلبه بر بهت قبلی شکست بخورد و همچنان میخکوب بمانم روی صندلی. توضیحاتش تمام شد و دید من هنوز نشسته‌ام. شاید ده پانزده ثانیه سکوت شد و بعد دوباره شروع کرد به حرف زدن! این توضیح، سکوت، انتظار برای بلند شدن من، توضیح، سکوت و انتظار، یکی دو بار دیگر هم مثل یک نمودار سینوسی ادامه پیدا کرد تا بالاخره توانستم بلند شوم. به درد اولی، بهت اولی و بهت دومی، حالا یک درد جدید هم اضافه شده بود. بلند شدم. تشکر کردم و جلوی نگاه‌های آن زوج میانسال دم در، رفتم بیرون.

شاکی بودم. از همه و بیش‌تر از همه از خود خدا. سعی کردم قدم بزنم و به این مدل احمقانه مواجهه با آدم‌ها، به این سیستم «قواره‌ای» جواب دادن (اسمی که بعدا برایش پیدا کردم) فکر نکنم. سعی کردم راه بروم. راه رفتن در آن حرم امن، غصه‌های آدم را توی دلش شناور می‌کند، شاید غصه‌ها محو نشوند، ولی در آن لحظات سبک می‌شوند، یک چیز سیالی در هوای آن حرم هست که وقتی وارد می‌شوی می‌رود توی دلت و همهٔ سنگینی‌های اضافه را، همهٔ وزن‌‌های زاید را از اعتبار می‌اندازد.

راه می‌رفتم و غر می‌زدم و شکایت می‌کردم. رسیدم به یک بنر. اطلاع‌رسانی دربارهٔ حلقه‌ای معرفتی در یکی از رواق‌ها. خبر خوبی بود. این مدل جمع‌ها، اساتید بهتر و به‌روزتری دارند و احتمال بیش‌تری داشت بتوان سوال‌های خوب پرسید و جواب گرفت. این کورسوی دوم بود. راه افتادم به پیدا کردن آن رواق و حال مرا می‌توانید تجسم کنید وقتی رسیدم به ورودی‌اش و فهمیدم مردانه است؟

نمی‌توانید. حال مرا نمی‌توانید تصور کنید. آن احمق‌هایی هم که با چنین شرایطی برنامه می‌گیرند هم نمی‌‌توانند. شما اگر درد داشته باشید، فقط یک دکتر دم دستتان باشد و آن یک دکتر هم در اتاقی باشد که بگویند ویژهٔ آقایان است چه می‌کنید؟

رفتم تو. یعنی رفتم دم در و به خادمی که آن‌جا بود گفتم من باید بروم داخل. سوال دارم و فقط همین رواق است که در آن حلقهٔ اعتقادی برگزار می‌شود و باید استادش را ببینم. هیچ بحثی نکرد. گفت «بفرمایید» و رفتم تو. تجربهٔ خوبی نیست. ولو حرم باشد، ولو چادر سرت باشد، ولو خلاف عادت، رو هم گرفته باشی، ولو مسافت زیادی نباشد از ورودی رواق تا محل برگزاری آن حلقهٔ اعتقادی. ولی، من مقصر نبودم. برای من تعریف نشده چون دخترم، باید از فهمیدن محروم باشم و به هرکسی لازم باشد با حرف و رفتارم این را ثابت کنم، این کار را می‌کنم. رفتم تو و یک گوشه نشستم تا کار آن حلقهٔ معرفتی تمام شود. چند دقیقه‌ای نشستم با روحانی جوان سرحلقه (که همان طور که حدس می‌زدم به مراتب توجیه‌تر و فهمیده‌تر بود) حرف زدم. ایمیل و شماره‌اش را گرفتم برای سوال‌های بعدی. جوان‌تر و توجیه و فهمیده بود ولی خب، نه به آن سوال جواب کاملی داد و نه به پیام بعدی من. اما خب، این دیگر واقعا نهایت تلاش من بود. هیچ کار دیگری نبود که بتوانم انجام بدهم و انجام نداده باشم.

و...

و این همان نقطه بود که پروردگار عالم بالاخره به تلاش‌های من جواب داد. این تلاش‌ها به شکل‌های دیگر ادامه پیدا کردند، شاید بگویم خودشان هیچ وقت به نتیجهٔ خاصی نرسیدند، ولی اثباتی شدند بر دردهای من، سوالات من، شک‌های من و خداوند با این اثبات، مرا، در حد سوالات ساده و ابتدایی و محدودم، برای شاگردی قبول کرد و خودش ذره‌ذره، طوری که خارج از ظرفیت ناچیز من هم نباشد، کم‌کم جواب‌ها را به قلبم الهام کرد. ماجرایی که هنوز هم ادامه دارد.

این همه را نوشتم که بگویم درست است شرایط ما آدم‌ها متفاوت است، درست است همه‌مان امکانات کاملی برای رسیدن به جواب سوال‌هایمان نداریم، درست است حجت ظاهری خداوند در غیبت است، درست است مشکلات و گرفتاری‌ها و سختی‌ها زیاد است، اما هرگز فراموش نکنیم، مربی و پرورش‌دهندهٔ اول و اصلی ما خود خداست و او برای حل معماها، برای نازل کردن آرامش و اطمینان به قلب‌های ما و برای هدایتمان در مسیر درست، به نیت و تلاشمان نگاه می‌کند. این خدا می‌تواند سوای همهٔ امکانات مادی و معنوی‌ای که داریم یا نداریم، فقط با همان نیت و تلاش درست و واقعی، جواب‌ها را به سمت زندگی‌ها و قلب‌هایمان سرازیر کند.

این را باور کنیم...

خدا هیچوقت نمی‌ذاره، سؤالی برای بنده‌ی تشنه فهمیدن بی‌جواب بمونه
حتی اگه بنده‌های دیگرش بشن یه راه بن‌بست برای جواب گرفتن اون بنده.
گرفتن علم و جواب سؤال از خود خدا یه لذت خاصی داره، چون به جوابی که می‌گیری اعتماد و اطمینان کامل به درستیش داری و هیچ شکی بهش وارد نیست و با خیال راحت می‌شه از اون جواب به سیرابی و آرامش رسید.
ان‌شاءالله که واقعا هم جواب‌ها رو از خود خدا بگیریم و نیاد روزی که بفهمیم داشتیم خودمون رو فریب می‌دادیم...
اعوذ بالله من نفسی.
خیلی پستت خوب بود. چه اونجا که از سنگینی سوال‌ها نوشتی، چه اونجا که از جوِ حرم نوشتی و سبک شدن دردها،... همه‌ش اصلا :)

اعتراف می‌کنم من اینقدر تلاش ندارم برا رسیدن به جواب سوالام. یه کم میرم دنبالش بعد اگه به جواب نرسم سعی می‌کنم فراموشش کنم :(
خودت خوبی که خوب می‌خونی:)

منم واسه همهٔ سوالات انقدر تلاش ندارم:) بعضیاشون هستن که دیگه خیلی اذیت می‌کنن و حس می‌کنی باید هر طور شده یه کاری بکنی در موردشون:)
خب البته من تا یه قسمتی خیلی عجینم با متن (اجین؟:/) 
منم به زور یه روحانی نسبتا توجیه‌تر و فهمیده‌تر پیدا کردم... حتی چند نفر پایه هم پیدا کردیم و یه مدت با این آقای روحانی یه چیزی تو مایه‌های همون حلقه‌های معرفتی تشکیل میدادیم. عالی نبود ولی از هیچی بهتر بود.... بعضی نظرای سیاسیش من رو عمیقا بهت‌زده میکرد. تا اینکه درسای ما به کنکور کشید و بچه ها نمیومدن و خود اون آقاهم از شهرمون رفت کلا...
من بعد اون هیچ وقت کس بهتری رو پیدا نکردم... گشتم ولی واقعا نیست... تو شهر کوچیکی مثل شهرما اصلا نیست... حتی امام جمعه شهرمون رو باهاش جلسه نسبتا خصوصی دوسه نفره داشتیم و بنده خدا کلا پرت بود از قضایایی که ما ازش سوال میکردیم...
اما خب... راستش من هنوزم که هنوزه خیلی از سوالامو با خودم میکشم... حتما شما هم حرفم رو متوجه میشید اگه بگم بعضی جمع‌ها هستن که شاید بتونن پاسخ بدن به سوالات، ولی وقتی منِ چادری رو میبینن و از نظرات سیاسیم آگاهن و من اون سوالا رو بپرسم بهم یه جوری نگاه میکنن و یه جوری واکنش نشون میدن انگار من مرتدم مثلا :/// 
من خیلی غر و شکایت دارم در این زمینه... خیلی مطالبه دارم از حوزه... نقد جدی به عملکرد حوزه چون فکر میکنم این قضایا واقعا جزو مسئولیتهای حوزه‌ست...
اما خب... قبول دارم یه سری سوالا جوابش بهم رسیده به هرشکلی... اما خب هنوزم انبووووهی از سوال دارم که هیچ جا جوابش نیست...
آفرین به این همه پیگیری:) از انجمنیا توقع دیگه‌ای هم نبود:)

نگران سوالات نباش. سوال داشتن که عیب نیست و قرار نیست اصولا بی سوال زندگی کنیم:) اتفاقا خیلی ایده‌آله اگر آدمی‌زاد همیشهٔ خدا سوالات جدی و مهم تو ذهن و زندگیش باشه و تلاش کنه جوابشونو رو پیدا کنه. این یعنی حرکت مستمر در مسیر رشد.

غر و شکایت رو منم دارم:) همه داریم:) فقط مهم اینه کنار اون شکایت‌ها، چیزهای دیگه‌ای هم داشته باشیم. چیزهایی مثل روحیهٔ مطالعه، پرسش‌گری، انعطاف‌پذیری برای تغییر باورهای غلط، توانایی صبر کردن و البته تلاش و اعتماد و توکل به پروردگار و مربی عالم:)

بعدنوشت: اینو اصلا یادم رفت بگم، با اون قسمتی که گفتی بابت سوالات آدم یه طوری برخورد می‌کنن انگار کلا مرتدی، کاملا همذات‌پنداری می‌کنم:) #درد_مشترک
سلام و خداقوت .... متن و موضوع بسیار مهمی را مطرح نمودید... سوای پاراگرف آخر که به امدادهای غیبی و الهامات پروردگار در رسیدن به راهی برای جواب سئوالهایتان پرداختید که البته همه سائلین چنین خوش اقبال در تشخیص نهج از ضلال نیستند... خواستم بگویم که حال آنروزهای سرکار عالی ؛ حال این روزهای بنده  و ایضا" بسیاری از آحاد جامعهء بظاهر اسلامی ایران نیز هست ... هنوز هم مرجع و مراجعی برای پاسخ به شبهات طالبین حقیقی؛بطورمستمر و در دسترس و  قابل اعتماد، یا نیست و یا که اگر هست ! کافی نیست ... جمهوری اسلامی و انقلاب بانی آن ؛ فرصتی تکرار نشدنی برای اهالی فقه و اجتهادوعلم بود که به زعم این کمترین به آفت کفران نعمت مبتلا شد و قدرش شناخته نشده ! از اهالی آموزش و پرورش و دانشکاه نمی گویم؟ که ثمره سالها زحمت  و تربیت چه  پدر و مادرهایی را به باد دادند.  من هم سئوالاتی داشته و دارم که به محضر بعضی مراجع رسمی پاسخگویی و دفتر مراجع تقلید عرضه داشتم بعضی جواب داده شدند و برخی مدتهاست مسکوت وبلا جواب مانده و برخی هم با یک جمله سئوال ابهام دارد همان کاری که آن روحانی مشهدی کرد را تکرار می کنند . وقتی مسئله به این مهمی از دغدغه های اهالی فقه و اجتهاد و علم نیست... شکایت کجا بریم؟ هنوز که هنوز است ادبیات و اصطلاحات بکار گرفته شده در رساله های عملیه مراجع آنقدر ثقیل و نا مفهموم است که جوان و نوجوان مکلف بد اقبالی را که برای رفع حوایج شرعی مبتلا ؛ به رساله مراجعه کرده را حیران و سرگردان می کند و تازه با مطالعه رساله به سئوالاتی مبتلا می شود که شرم و حیای فطری مانعی دیگر برای ابهام زدایی و درک صحیح مسئله اش می شود... دیگر جنسیت ش مونث باشد یا مذکر بماند؟
چه باید کرد و  به که باید گفت؟ این فرصت سوزی ها توسط "اشباح الرجال" تا کی ادامه خواهد یافت؟ 
سعی بر اختصار است اگر مطلب نارساست ببخشید.
وفقکم 

سلام. ممنون از لطفتون.
در مورد رساله‌های عملیه، واقعا نکات خیلی خوبی رو گفتید. اینا دغدغهٔ منم هست و تو ذهنم بود یه پست بذارم در موردشون. حالا تا خدا چی بخواد.

در مورد سوالات، کم‌کاری حوزه و دانشگاه هم قطعا باهاتون موافقم، فقط یه نکته‌ای این‌جا هست، فرمودید همه بخت باهاشون یار نیست که خداوند کمکشون کنه برای پیدا کردن جواب سوال‌ها. با این بخش موافق نیستم و اصولا اصل حرف این پست همینه. اولا این موضوع به بخت و اقبال مربوط نیست و به نیت و تلاش ما بستگی داره. ثانیا جملهٔ کلیدی متن همون جمله است که «مربی اول و اصلی ما خداست»، باید توجه کنیم تا قبل از ظهور و تا قبل از برقراری اون حکومت موعود، اصولا هیچ جامعهٔ دینی کاملی در عالم وجود نداشته و نخواهد داشت. تا بوده، وضع زندگی بشر و میزان دسترسیش به حقایق و فرصت آزاداندیشیش، محدود و کم بوده. تا بوده سوالات بی‌جواب بوده که بشر نمی‌دونسته باید باهاشون چیکار کنه. وقوع انقلاب اسلامی گرچه فرصتی شده برای برطرف کردن این نقص، ولی ما هنوز در ابتدای ابتدای ابتدای مسیریم. وضعمون از یک جامعهٔ غیردینی قطعا خیلی بهتره اما معلومه که نواقص زیادن. و اصولا اگر غیر این باشه باید تعجب کرد. فقط بحث من اینه، جامعه هرچی هم که باشه، خداوند، رب این عالمه. مربی موجوداتیه که آفریده و در راس اون‌ها هم مربی انسانه. انسان شاگرد خصوصی و خاص و ویژهٔ این مدرسه است و اوضاع هر طوری هم که باشه، خداوند حواسش به کسی که واقعا دنبال جواب سوال‌ها باشه، هست.

یک نکتهٔ دیگه هم اینه که تمامی سوالات قرار نیست در اسرع وقت جواب داده بشن. گاهی شاید لازم باشه یک عمر پای یک سوال وقت گذاشت و بهش فکر کرد. بعضی سوالات شاید اصلا قرار نیست توی این زندگی جواب داده بشن، بعضی سوالات شاید قراره با بودنشون ما رو تو‌ مسیر نگه دارن. بعضی سوالات قراره بمونن تا آدم‌های کم‌جنبه‌ای مثل من خیال نکنن دیگه همه چی رو می‌دونن! فرمود «إِنَّ الاْءِنسَانَ لَیطْغَی أَن رَآهُ اسْتَغْنَی». 

و در مورد جامعه اسلامی هم، خب همین ما هستیم که جامعهٔ اسلامی رو می‌سازیم طبعا. یه جاهایی وظیفه داریم ورود کنیم و تو حوزهٔ تخصصی خودمون تولید محتوا داشته باشیم، یه جاهایی هم لازمه ورود کنیم و مطالبه و خواسته درست داشته باشیم. کنار این‌ها البته باید صبر هم داشت. فرآیند تغییر فرهنگ و جامعه‌سازی نیاز به زمان مقتضی خودش داره. ولی تمام حرف بنده اینه، علی‌رغم جمیع گرفتاری‌ها، راه برای یاد گرفتن، فهمیدن و پیدا کردن جواب سوالات، برای طالب واقعی، بازه. چون مطلوب واقعی، برای تربیت انسان‌ها به آداب و مقدمات و امکانات نیاز نداره و اگر لیاقتش وجود داشته باشه در هر شرایطی و هر جامعه‌ای می‌شه راه صدساله رو یک‌شبه رفت. 
شما ملتفت شدی مدرسه شیعی وتر چی گفت یا نه؟!😠
نه. چی شده؟
چرا می‌زنید حالا؟:)
من مدرسه شیعی وتر رو دنبال می‌کنم، دیدم شما رو کوت کرده یه موردی رو متذکر شده:)
این شکلک بخاطر این بود که طرف خیلی از تکفیر و سره و ناسره و این دست کلمات می‌گه می‌خواستم عمق مطلب رو برسونه:)))
ظاهرا حذف کرد اون توییت رو بعدا. منم فقط اسمشو شنیده بودم ولی بعد دیدم یکی گفت کلا اینو جدی نگیر، بعدم رفتم یه سر حسابشونو دیدم خیلی چیزی دستگیرم نشد راستش. ولی یکم به نظرم اومد از بعضی جهات تو باغ نیستن کلا:)
اوهوم. هیچ جوابی برای این سوالات نمیتونه سوال رو به خوبی برطرف کنه فقط جوابی که خودش بده جواب سوالات ماست.
و هیچ کس هم نمیتونه اون جوابی که از خود خدا منتقل کرده رو به درستی و جامع و کامل به دیگری منتقل کنه. :)
ان‌شالله که از ظلمات به سمت نور هدایت بشیم.

من برعکس فکر می‌کنم. به نظر من حالت مطلوب جامعه اینه که مراکز و افراد کاربلد برای پاسخگویی به سوالات داشته باشه، محتوای مفید در اشکال جذاب و در دسترس داشته باشه، فضای بحث و نظر و انتقاد صمیمانه توش باشه و الخ.(نه که تو این شرایط استقلالی برای خودمون قائل باشیم در رسیدن به جواب، ولی به هرحال ابزارها توسعه پیدا کنن بدون این که علت اصلی رو فراموش کنیم)
خداوند جواب می‌ده و کمبودهای ناشی از جبر زمان و مکان رو جبران می‌کنه، ولی به نظرم حال ایده‌آل اینه جامعه اصولا این کمبودها رو نداشته باشه و اون وقت روابط افراد جامعه با خداوند به شکل گسترده و در مورد اکثریت، وارد مراتب دیگه‌ای بشه...
این چیزی که من گفتم برعکس شما نبود. بله باید وجود داشته باشه.
پس احتمالا من اشتباه متوجه شدم:)
چقدر حسرت زمان از دست رفته رو خوردم
موفق باشید. التماس دعا
با داشتن خدایی که صاحب و مالک زمانه و می‌تونه همه چیز رو به بهترین شکل ممکن جبران و بازسازی کنه، نیاز نیست حسرت بخوریم:)
[گرچه خودمم متاسفانه فقط در لفظ اعتقاد دارم به این موضوع]
اینطورهام نیست. نشون به اون نشون که ما از 25 مهر 94 اون گوشه نشسته بودیم. اما تاریخ تشکیل اون حلقهء کذا آبان 95 بود. تازه اگر تاریخش واقعی باشه و تحریف نشده باشه. آخه طبق اعترافات جناب تب زده، اسفند 95 هم ذکر شده.
تاریخ باز شدن پای دزدها (خدمات راهداری!)
به پستوی خونهء ما طبق اعتراف خودشون 27 دی 94 بوده. سه ماه بعد! 
راستی از آقای الف... وبلاگ صواع خبری دارین؟
مرغه آخرش حنایی بود یا حلوایی یا طلایی؟

حالم از هر چی آینه اس بهم میخوره. راستگو و دروغگو و همه جوره اش! 



اینایی که گفتید رمزیه؟! من کلا متوجه نشدم چی شد!

تلاجن! داشتم واست یه کامنت خوب میذاشتم که از شدت خوب بودنش اشک از چشام جاری شده بود، اما نمیدونم چی شد که یهو رفت نظرم :( و ازاونجا که طولانی بود، دیگه نمیتونم بنویسمش، از ذهنم خارج شده. فعلا همینقدر بدون که نظر خوبی بود :) و خلاصه ش این بود که : چقدر بهت غبطه میخورم و چقدر خوشحالم دوستی رو دارم که بهش غبطه میخورم :)

ممنون از محبتت دخملی:)

ولی انصافا تو چقد طفلکی هستی که به موجودی مثل من غبطه می‌خوری... هعییییییی...

تو نمیدونی، تو دنیای من، آدمایی با خوبی های تو پیدا نمیشن، یا من ندیدم :)

دنیای طفلکی‌ای هم داری:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی