هر بغضی، یک هستهٔ مرکزی دارد و تا زمانی که اشکها و هقهقهای آدمیزاد به هستهٔ مرکزی اندوه نرسد، انسان از گریه، سیر و سبک نمیشود. برخی غصهها البته به قدری سنگین و عمیقند که انسان سوگوار، تنها با ترک این جهان، به هستهٔ اصلی غمش میرسد. اندوه بانوی ما پس از رحلت پدر بزرگوارشان از این دسته بود. و من، تا زمانی که یک گریهٔ طولانی و پر از درد را _که البته باز هم مرا به منشأ و منبع مدفونشدهٔ رنج نرساند_ تجربه نکرده بودم، این قسم از گریهها، این دسته از دردها، این عمق خوفانگیز غم را نمیفهمیدم و آن را کمی اغراقآمیز میدانستم. این که بانوی ما شب و روز در غم فراق پدر و آنچه پیش آمد، سوگوار باشند به نظرم کمی غلوشده بود، این که مولای ما هر صبح و شام بر مصیبت حضرت سیدالشهدا اشک بریزند، برایم باورپذیر نبود؛ اما بعد از آن تجربه _که البته اولی نبود، ولی عمیقترینشان بود_، باور کردم اندوههایی وجود دارد که هستهشان در اعماق ژرفترین دردها پنهان شده. هستههایی از اندوه که انگار هرگز نمیتوان به آنها رسید...
*برگرفته از عنوان مطلبی از سرکار خانم حبیبه جعفریان.
+ رمز مطلب لینکشده: آه