خانم مسنی بود که از لهجه و حرف زدنش معلوم بود در شهر ما مسافر است و وسط مسافرت حالش بد شده و آمده بیمارستان. حالش البته بد نبود. برگهٔ آزمایشاتی که پزشک اورژانس نوشته بود را داد دستم که پذیرشش کنم، اسم و مشخصاتش را وارد کردم و رسیدم به شمارهٔ تماس. گفتم: «خانم یه شماره تلفن می‌دید به من لطفا؟»، کیف دستی‌اش را باز کرد و از تویش یک دفترچهٔ کوچک درآورد. یک شمارهٔ طولانی با پیش‌شمارهٔ ناشناخته را نشانم داد و گفت: «اینه، مال پسرمه، وینه الان. اتریش». خب، اصلش این است که ما این شماره‌ها را می‌گیریم تا اگر احیانا جواب آزمایش بیمار، بحرانی بود یا مشکل خاصی وجود داشت، بتوانیم با او تماس بگیریم و اطلاع بدهیم و بنابراین اولا باید یک شمارهٔ دردسترس باشد و بعد هم ترجیحا موبایل باشد تا به کار بیاید، ولی نمی‌دانم چرا چیزی نگفتم. احتمالا چون فکر کردم موضوع به حدی بدیهی است که نیاز به توضیح ندارد و اگر این شمارهٔ عجیب را به من داده، لابد دلیلی دارد و شاید شمارهٔ دیگری ندارد اصلا و البته توی دلم هم گفتم: «خب الان این کلاس گذاشتن داره؟!»، خلاصه پذیرش کردم و رفت صندوق. برگشت، نمونهٔ خونش را گرفتم و از اتاق نمونه‌گیری که بیرون می‌آمدم گفت: «دخترم می‌شه یه لیوان آب برام بیاری؟» و دوباره دست کرد توی کیف مشکی کوچکش و یک لیوان پلاستیکی سبز درآورد. از این لیوان‌ها که معمولا دست بچه‌هاست. لیوان را به من داد و گفت: «مال بچگیای پسرمه» و لبخند زد. و تازه آن‌جا بود که فهمیدم ماجرا چیست. آن‌جا بود که احساس کردم کل حال بد و آزمایشگاه و حتی همین آب خوردن، احتمالا فقط دلیل و بهانه‌ای است برای یادآوری دلتنگی‌اش و شاید هم از عوارض آن. همین‌طور که شرمندهٔ قضاوت زودهنگامم بودم و همین‌طور که لیوان سبز پلاستیکی پر از آب را برایش می‌بردم، به این فکر کردم که آدمی‌زاد، چقدر موجود ناتوانی است در مقابل دلتنگی‌. که خدا نکند دل آدم پیش کسی باشد، آن‌وقت هرچیز باربط و بی‌ربطی را وصل می‌کند به آن آدم. آن‌وقت ممکن است برود در یک آزمایشگاه ساده و برای یک آزمایش ساده، شمارهٔ پسرش در آن سر دنیا را به مسئول پذیرش بدهد.
با آدم‌های دلتنگ، مهربان باشیم...


پ.ن: ماجرا مال خیلی وقت پیش است.