فرمود:
«هفتاد گناه جاهل بخشوده میشود پیش از آن که یک گناه عالم بخشوده شود.»
امام صادق علیهالسلام| ج۱ اصول کافی، ص۳۷|
پ.ن: میبخشید که نظرات بسته است. حوصلهٔ نظرات عمومی ندارم فعلا.
فرمود:
«هفتاد گناه جاهل بخشوده میشود پیش از آن که یک گناه عالم بخشوده شود.»
امام صادق علیهالسلام| ج۱ اصول کافی، ص۳۷|
پ.ن: میبخشید که نظرات بسته است. حوصلهٔ نظرات عمومی ندارم فعلا.
آدمی که میخواهد دنیا را تغییر بدهد، اگر عاقل باشد میفهمد که برای این کار زیادی کوچک است؛ آن وقت تصمیم میگیرد خودش را عوض کند (او دچار سندرمی است که بر اساس آن، بالاخره یک چیزی باید بهتر شود). آدمی که آن که طور که باید، نمیتواند خودش را عوض کند، راه میرود و از تغییر نکردن دنیا حرص میخورد و خودش را به اندازهٔ خودش مقصر میداند. آدمی که تغییر نکرده، از بقیه میپرسد:«شما چطور میتوانید انقدر خوب با اضطرابِ تغییر ندادن دنیا، با هولِ عوض نشدنِ خودتان کنار بیایید؟» و آدمها میخندند:«حالا مگر قرار است کسی دنیا را عوض کند؟! مگر دنیا عوضشدنی است؟!» آدم اولی به این همه خوشی، به این توان راحت دیدن مسئله، حسودیاش میشود...
پ.ن: نمیدونم دفعهٔ چندمه که قرار میذارم با خودم یه مدت طولانی یا نیمهطولانی ننویسم و نهایتا یکی دو هفته دووم میارم.
«هشام بن حکم که از یاران و شاگردان امام صادق و امام کاظم (علیهماالسلام) است، میگوید:
«ابن ابیالعوجا» و «ابوشاکر دیصانی» و «عبدالملک بصری» و «ابن مقفع» (که از سران و بزرگان ادیبان و مادیگرایان زمان امام ششم بودند) نزدیک خانهٔ خدا اجتماع کردند و زائرین خانهٔ خدا را استهزا میکردند و به قرآن طعنه میزدند.
ابنابیالعوجا به دوستان مادیگرای خود پیشنهاد داد: بیایید هر یک از ما یک چهارم قرآن را مورد نقض قرار دهیم و در سال آینده در همین جا گرد آییم و شکست قرآن را که نتیجهٔ مطالعه و دقت همهٔ ما خواهد بود، در بین مردم مطرح کنیم تا با این فعالیت گروهی با تمام قرآن مبارزه کرده و آن را به شکست بکشانیم. وقتی قرآن شکست خورد و نقض گردید، نبوت هم باطل میشود و در نتیجه اسلام به شکست میانجامد و هدف ما برآورده خواهد شد.
همگی پیشنهاد ابنابیالعوجا را پذیرفتند و برای مبارزه با قرآن از یکدیگر جدا شدند. چون سال آینده فرا رسید، ابنابیالعوجا که خود داوطلب پیشنهاد معارضه علمی و فکری با قرآن بود، سخن خود را آغاز کرد و گفت: من از وقتی از یکدیگر جدا شدیم در این آیه فکر میکردم:
«فَلَمَّا اسْتَیْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِیًّا» |وقتی برادران یوسف از بازگرداندن برادرشان بنیامین مأیوس شدند، با خود خلوت کردند و سر خود را به میان آوردند| آیه ۸۰، سورهٔ مبارکهٔ یوسف
و هرچه اندیشیدم نتوانستم بر فصاحت و معانی این آیه چیزی بیفزایم و این آیه مرا از اندیشه در آیات دیگر بازداشت. عبدالملک گفت: من هم از وقتی از شما جدا شدم در این آیه فکر میکردم:
«یَا أَیُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِینَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ یَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَإِنْ یَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَیْئًا لَا یَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ»|ای مردم! مثلی برای شما زده شده است؛ آن را بشنوید: کسانی (بتهایی) را که غیر از خدای یگانه، معبود خود میخوانید هرگز توان آفرینش مگسی را ندارند، اگرچه همگی بر انجام آن همکاری کنند و اگر مگس (ناتوان) چیزی را از آنها بگیرد قدرت بازگرفتن آن را ندارند. طالب و مطلوب هر دو ناتوانند|آیهٔ ۷۳، سورهٔ مبارکهٔ حج
ابوشاکر گفت: من هم از زمانی که از شما جدا شدم در این آیه میاندیشیدم:
«لَوْ کَانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا فَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا یَصِفُونَ»|اگر در آسمان و زمین خدایانی جز خدای یکتا بودند، آنها را به فساد و تباهی میکشیدند|آیهٔ۲۲، سورهٔ مبارکهٔ انبیا
و نتوانستم نظیر آن را بیاورم.
ابنمقفع خطاب به همفکرانش گفت: این قرآن از نوع سخن انسان نیست و من زمانی که با شما وداع کردم در این آیه فکر میکردم:
«وَقِیلَ یَا أَرْضُ ابْلَعِی مَاءَکِ وَیَا سَمَاءُ أَقْلِعِی وَغِیضَ الْمَاءُ وَقُضِیَ الْأَمْرُ وَاسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِیِّ وَقِیلَ بُعْدًا لِلْقَوْمِ الظَّالِمِینَ»|خطاب شد ای زمین آب خود را فرو بر و ای آسمان باران را قطع کن، آب کم گردید و به زمین فرو رفت و حکم خدا پایان یافت و کشتی نوح بر کوه جودی پهلو گرفت و گفته شد مرگ و لعنت بر ستمگران|آیهٔ۴۴، سورهٔ مبارکهٔ هود
و به شناخت کامل آن نرسیدم و نتوانستم همانند آن را بیاورم.
هشام گوید: در این هنگام که این چهار نفر اعتراف به ضعف خود کرده بودند، امام صادق علیهالسلام که به حج آمده بودند از کنار آنها عبور کرد و این آیه را برای آنان تلاوت فرمود:
«قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَنْ یَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لَا یَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ کَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیرًا»|ای پیامبر! بگو اگر جنس و انس جمع شوند که همانند این قرآن را بیاورند نمیتوانند نظیر آن را بیاورند، هرچند بعضی از آنها به پشتیبانی برخی دیگر برخیزند|آیهٔ۸۸، سورهٔ مبارکهٔ اسرا
بعضی از این چهار نفر به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: اگر برای اسلام حقیقتی وجود داشته باشد، وصایت و خلافت آن جز به جعفر بن محمد منتهی نمیشود. ما یک مرتبه او را ندیدیم مگر این که پوست بدنمان از هیبت او جمع شد. سپس با اعتراف به عجز خود از یکدیگر جدا شدند. »
خب، این همه رو نوشتم که بگم قرآن کتاب خداست و وحی از نظر من حقیقت داره و کتابی مشابه قرآن نمیشه آورد و ...؟ قطعا خیر. اینا مسائلیه که اگه کسی قبول داره، داره و اگرم نداره با این چیزا معتقد نمیشه.
کتابی که این متن رو ازش نوشتم از بچگیِ من، تو کتابخونهٔ ما بود (یه هدیه از طرف مامان و مثلا منه به بابا، وقتی من پنج سالم بود و به مناسبت روز معلم، و هنوز ذوق این که منم تو این هدیه با مامان شریک بودم یادمه)، الغرض، کتاب از همون موقعهایی که یاد گرفتم بخونم، دم دستم بود و چندین بار خوندمش و فکر میکنم از همون دفعهٔ اول، چیزی که برام عجیب بود آیاتی بودن که تو این ماجرا بهشون اشاره شده. آیاتی که به نظر من خیلی سادهتر از این بودن که بتونن در این حد روی کسی تاثیر بذارن. این آیات ساده واقعا چی دارن که باعث بشن یه آدم انقدر ناتوان بشه که دیگه احساس کنه نمیتونه ادامه بده؟ انگار توقع داشتم مثلا این آدمها در مقابل طولانیترین آیهٔ قرآن کم بیارن یا حداقل در برابر آیاتی که دربارهٔ مفاهیم جهانشناسی حرف میزنن، که این طور نبود، ولی به هرحال این مطلب تو ذهنم موند.
سالها بعد، یه باری وقتی داشتم قرآن میخوندم و رسیدم به آیهٔ اول سورهٔ دهر (انسان) («هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنْسَانِ حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئًا مَذْکُورًا»|آیا برههای از روزگار بر انسان سپری شده که چیز قابل یادآوری و نام بردن نبوده باشد؟) یادمه تا مدتها نمیتونستم دیگه قرآن بخونم. مدام دوست داشتم فقط به این آیه فکر کنم و احساس میکردم از این مبهوتکنندهتر نمیشه حرف زد. حالا چند وقت قبل رسیدم به آیهٔ دیگهای که باز نمیشد ازش رد شد:
«وَیَوْمَ یُنَادِیهِمْ فَیَقُولُ أَیْنَ شُرَکَائِیَ الَّذِینَ کُنْتُمْ تَزْعُمُونَ|قَالَ الَّذِینَ حَقَّ عَلَیْهِمُ الْقَوْلُ رَبَّنَا هَؤُلَاءِ الَّذِینَ أَغْوَیْنَا أَغْوَیْنَاهُمْ کَمَا غَوَیْنَا تَبَرَّأْنَا إِلَیْکَ مَا کَانُوا إِیَّانَا یَعْبُدُونَ | روزی را یاد کن که آنان را ندا میدهند؛ بدین صورت که میفرماید: «کجایند شریکانی که همواره برای من میپنداشتید؟»|معبودان سرکش که آن سخن (خدا دربارهٔ مجازات کافران)، در مورد آنان (نیز) قطعی شده است میگویند: «پروردگارا، اینان کسانی هستند که ما گمراهشان کردیم. آنان را گمراه کردیم (، و ایشان با اختیار خود، به وسوسههای ما دل سپردند)؛ مانند گمراه شدن خودمان (که با اختیار خودمان بود و نه اجبار دیگران). ما رابطهای (با آنان) نداریم و به تو پناه میآوریم. آنان اصلا ما را نمیپرستیدند (؛بلکه پیرو هوای نفسشان بودند).» |آیات ۶۲و۶۳، سورهٔ مبارکهٔ قصص
و خب، قابل توضیح نیست. قابل توضیح نیست که چطور یک کتاب میتونه این همه زنده باشه، که بدونه دقیقا چه کلماتی حال روح تو رو وصف میکنن...
اگه از من بپرسید میگم بهترین قسمت دین، اختصاصی بودنشه؛ که خدایی داره برای همه ولی در عین حال اختصاصا برای تو، و امامی داره برای همه ولی با این وجود اختصاصا برای تو و کتابی داره برای همه ولی باز هم اختصاصا...
متن از: قصههای قرآن، محمدرضا اکبری، انتشارات پیام عترت
تعاریف ما از عشق، زیبایی، لذت و... به میزان عقلمان بستگی دارد.
میدونید، یه قسمت خیلی جالب زندگیای که توش به پروردگار واحدی اعتقاد داری، اینه که بنبست معنا نداره. یعنی من تو سختترین شرایط حتی وقتی میخوام تو دل خودم غر بزنم و بگم «دیگه هیچ کاری از دستت برنمیاد»، نمیتونم!
به محض این که میخوام اینو بگم، راههای نرفته میان جلوی چشمم. اونم نه راههای نرفتهای که خیلی سخت و عجیب و طاقتفرسا باشن، نه، همین یه سری راهحلهای معمولی.
+ البته گاهی انقدر خستهام که حوصلهٔ همین راههای معمولی رو هم ندارم و میگم «ولش کن. بذا هر چی میخواد بشه. میخوام تنبلی کنم اصلا»، ولی به هرحال تو این حالت هم جملهٔ «دیگه هیچ کاری از دستت برنمیاد» واقعیت نداره :)
گاهی آدم باید بنشیند وسط گرفتاریها با خودش بگوید:
ما به فلک بودهایم یار ملک بودهایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
بلکه حالش بهتر شود...
+ «هرکس که همواره انتظار روبهرو شدن با پروردگارش را دارد، (بداند که) قطعا زمان تعیینشدهٔ (دیدار) خدا خواهد آمد...»
سورهٔ عنکبوت | آیهٔ۵
مسئله، فقرا نیستن، مشکلات اقتصادی و محیطزیستی و فرهنگی نیست. مسئله علم نیست، قدرت نفوذ نیست. مسئله هیچی نیست. همینه که دنیا عادی با ما برخورد کنه. جانی دپ و آنجلینا جولی این ورا هم بیان. کیافسی شعبهٔ رسمی داشته باشه، ورزشکارامون از گوشی سامسونگ و کفش نایکی محروم نباشن. فیلما سانسور نشه، افتتاحیهٔ مسابقات رسمی جهانی، کامل پخش شه. لیدی گاگا و ادل اینجا کنسرت بذارن، خوانندههایی که رفتن برگردن، منزوی نباشیم، غیرعادی نباشیم، تروریست نباشیم، زن رئیسجمهورمون مثل بقیهٔ زنای رئیسجمهورا باشه، انقدر دشمن دشمن نکنیم، پرواز تهران-تلآویو راه بیفته. دنیا همجنسگرایی یا همجنسبازی یا هرچی اسمش هست رو رسمی نکنه، اون وقت ما هنوز گشت ارشاد داشته باشیم که به یه رابطهٔ سادهٔ دونفری دختر و پسرا گیر بده.
مسئله این چیزاست و من تحسین میکنم آدمایی که رکوراست مسئلهشون رو میگن و همون قدر بدم میاد از اونا که مسئلهشون رو قایم میکنن، رنگ میکنن و جای قناری میفروشن به ما.
نشونش؟ نشونش اینه که اگه از نظر علم و اقتصاد و فرهنگ و قدرت نظامی همین و بلکه کمتر باشیم و اینا که گفتم راه بیفته، مسئلهشون حل میشه.
+ ادا درنیاریم.
+یه تعدادی از اون بالاییها، به شکل دیگهای، مسئلهٔ منم هستن. نیاید بگید «به دغدغههای بقیه توهین نکن.»
عزیزانم! اگه با اون دو تا توییتی که حسامالدین آشنا سر ماجرای فردوسیپور زده بود، نتونید پناهندگی بگیرید، دیگه با هیچی نمیتونید :)
الیوم یکی از گرفتاریهای ما اینه که تو ایران زندگی میکنیم! چرا؟ مشخصه! شما داری تو یه مملکت زندگی میکنی با پیشینهٔ فوق درخشان شعر. حالا مشکلش چیه؟ مشکل اینجاست که شما به عنوان یه جوان امروزی، مثلا یه ذره آشنا به متون ادبی شرق و غرب عالم، در جریان فیلم و سریال و سبک زندگی آدمای دنیا، در معرض انواع و اقسام متون دلنوشتهٔ داخلی و احیانا خارجی، وقتی میخوای تعریف کنی دلت واسه کسی تنگ شده، از همهٔ همینایی که خوندی کمک میگیری، مقادیر زیادی آه و ناله هم به شکل زیرپوستی بهش تزریق میکنی، تهشم نصف بیشتر متنا شبیه همن و تازه بازم میبینی حق مطلب رو ادا نکردی و یه آهنگ (ترجیحا خارجکی) هم ضمیمهش میکنی، اون وقت هفت هشت قرن پیش، یه پیرمرد شصت هفتادساله خیلی سردستی فرموده:
«من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو»
و خلاص!
فرمود: «خیر الکلام ما قل و دل»
پسرخالهٔ نه ده سالم داره با تبلتش فوتبال بازی میکنه. میگه «جام جهانیه. من فرانسهام. ایران هم هست توش»، بازی میکنه و گلایی که میزنه رو نشونم میده. بازی بعدی، بعدی و بعدی. بعد یهو با ذوق میگه «ببین من و ایران رسیدیم فینال! من از قصد میبازم که ایران برنده شه» :)
و بدین ترتیب، سال جدید با یه گوله حس خوب شروع میشه :)
+ روز آخر سال با یکی از بچهها رفته بودم بیرون. بهش گفتم «بیا بریم یه روسری خوشحال بخریم. دلم یه روسری خوشحال میخواد.» بعد تو هر مغازهای میرفتیم جملاتمون این شکلی بود: «به نظرت کدوم خوشحالتره؟»، «این الان خوشحال هست؟»، «میگم خوشحال باشه! این چیه آخه؟» و...
سالتون پر از چیزای خوشحال:)
خب، میخوام یکی از شعاریترین پستای نودوهفت رو هم بذارم و تموم شه امسال. سال عجیبی بود نودوهفت. قرار بود اتفاقای خاصی توش بیفته ولی یا نیفتاد یا اون موقع که من میخواستم نیفتاد تا معلوم بشه دنیا دست کیه.
سال سختی بود. پراسترسترین شب زندگیم طی نه ده سال گذشته یکی از شبای نودوهفت بود. کارم کشید به پروپرانولول خوردن، اونم دوتایی.
سال پر از انتظاری بود. انتظار در سختترین حالتی که بتونم تصور و تحمل کنم و سالی بود پر از چالش مواجه شدن با ترسهای درونیم. دو سه تا قورباغهٔ بزرگ رو مجبور شدم قورت بدم امسال و یکیشون رو هنوزم نتونستم کامل ببلعم و مونده رو گلوم.
در هر صورت، هرچی بود گذشت و امیدوارم روند یکی دو تا تغییر مثبتی که آرزوی طولانی چندسالم بودن و از نودوهفت شروع شدن، همچنان ادامه داشته باشن.
و اما قسمت شعاری این پست که گفته بودم: میدونید، خداباور بودن (تو همین معنای توحیدیش) گرچه تو دنیایی که این همه ایدئولوژی رنگارنگ با اسامی قشنگ و جالب هست، خیلی باکلاس محسوب نمیشه، ولی حسابی جواب میده. جواب میده وقتی تو قعر گرفتاریهای شخصی، درسی، خانوادگی، تو ته ته شکستهای سنگین زندگی، یه کسی دم گوشت میگه «دیدی دوستت نداره؟ دیدی حواسش بهت نیست؟ دیدی فراموشت کرده؟ اگه نکرده پس کو کمکش؟ چرا دستت رو نمیگیره؟ چرا حواسش به این همه آدم هست ولی به تو نیست؟ مگه تو چی ازش خواسته بودی؟»، اینجور موقعها خوشحال میشی وقتی قلبت رو طوری تربیت کردی که محکم وایمیسته و میگه «حواسش نیست؟! انقدر بهم محبت کرده و انقدر هوامو داشته که اگه تا آخر زندگیم هیچ نعمت جدیدی هم بهم نده، بازم کافیه. خستهام و دوست دارم بیشتر بهم نزدیک شه، بیشتر بهش نزدیک شم و از این خمودگی دربیام، ولی فراموشم کرده باشه؟! حاشا و کلا که چنین خزعبلی رو بهش نسبت بدم.»
و اینجا همون نقطهایه که حس میکنی با ذوق به فرشتههاش میگه «دلخورم از دستش، خیلیام دلخورم. ولی ازم ناامید نیست. میدونه دوستش دارم. تو ته گرفتاریهاشم میدونه حواسم بهش هست. برید ببینید چی میخواد.»
اینجا همونجاست که به اندازهٔ یقین من، آرامش سرازیر میشه. کمه. یقینم خیلی کمه. ولی آرامش، کمشم زیاده:)
زندگی توحیدی جواب میده. تا اینجا که جواب داده...
سالتون پر از برکت انشالله:)
اولنوشت ناظر به پ.ن مطلب قبل: بالاخره طاقت نیاوردم:|
نشستم مطالب سال اخیر این وبلاگ رو نگاه کردم و به نظرم دهتا مطلب مهمتر سالی که گذشت اینا بودن: (به ترتیب از قدیم به جدید)
۱.هرزنامه
۲.جورچین
۴.دومین تجربهٔ حضور در یک بازی وبلاگی
۶.استاد تویی! بقیه اداتو درمیارن!
۷.باوری هست؟ (اگه خوندید حتما تلهفیلم پیشنهادی توش رو هم ببینید)
عشق، یعنی بدون اختیار، وارد خانهٔ شخصیت یک انسان دیگر شدن. محو زیبایی شیشههای رنگی پنجرههای قدی تالار اصلی شدن، یاد گرفتن قلق باز کردن در ورودی، خو کردن به پلههای بلند زیرزمین، یاد گرفتن جاهایی از درها و دیوارها که رنگشان پریده، شمارهٔ کاشی شکستهٔ حوض فیروزهای وسط حیاط را بلد بودن، شمردن پرتقالهای روی شاخهٔ تنها درخت باغچهٔ جمعوجور خانه، دست کشیدن روی سر پیچکهای دیوار پشتی، رنگ روشن زدن به کابینتهای قدیمی آشپزخانهٔ کوچک تا بزرگتر به نظر برسد و در یک کلام، ساکن خانهای شدن که همه چیزش را (همهٔ چیزهای خوب و بدش را) به یک اندازه دوست داشته باشی. عشق یعنی سفر کردن به آن خانه و زندگی کردن در آن، یاد گرفتن آن خانه و خواستنش، همان طور که هست. من هم مثل بعضی آدمها، فکر میکنم، این سفر منحصربهفرد است. من هم فکر میکنم عشق، فقط یک بار اتفاق میافتد.
پ.ن: آیا میتونم طاقت بیارم و تا شروع سال بعد دیگه پست نذارم؟:|
یک بار هم کسی چیزی نوشته بود دربارهٔ «دختران امت محمد».
و حس شکوه این ترکیب، تا هنوز و احتمالا تا همیشه، با من است...
ما واقعا چه اطلاعی از اوضاع عالم داریم وقتی دانستههایمان از رسانهها است (کمیت لنگ همیشگی ما)، وقتی تاثیرگذارترین آدمها به دنبال گمنامیاند و وقتی چنان درگیر جنگ و اقلیتیم که خیلی حرفها را اصولا نمیشود به شکل عمومی مطرح کرد...
+الحمدلله ربالعالمین فی جمیع الاحوال
+خوبم الان:)