یه رمز و راز خاصی تو روش تربیتی اولیای خدا هست که با این که فاصله نجومیه و به بینهایت میل میکنه، ولی در عین حال انگار نزدیکن. از این که تلاش کنی شبیهشون بشی یا بهتر بگم ادای این تلاش رو دربیاری، حس خوبی داری. میدونی به اون نقطه نمیرسی ولی دوست داری حرکت کنی برای رسیدن. دور دورن و نزدیک نزدیک. ولی ماها، یکم که فاصله میگیریم از متوسط مردم، یهو خودمون رو خیلی خیلی دور فرض میکنیم. با حرفها و نگاهها و رفتارهامون انگار شوق بقیه رو کور میکنیم برای بهتر شدن. اون پلهای که خودمون بهش رسیدیم رو مثل چماق میگیریم دستمون و میکوبونیم تو سر بقیه. بابت اون منظرهای که به واسطهٔ همون یه پله بالاتر بودن میبینیم، تلویحا و زیرپوستی فخرفروشی میکنیم و اینا کار رو خراب میکنه. آدما با دیدن ما شوق بهتر شدن پیدا نمیکنن هیچ، از همون راهی هم که اومدن پشیمون میشن انگار و این یه تفاوت خیلی جدی و بنیادیه.
فرمود:
إنّ الإیمانَ عَشْرُ دَرَجاتٍ بِمَنزِلَةِ السُلَّمِ، یُصْعَدُ مِنهُ مِرْقاةً بَعدَ مِرْقاةٍ، فلا یَقُولَنَّ صاحبُ الاثنَینِ لِصاحِبِ الواحدِ: لَستَ علی شَیءٍ، حتّی یَنْتهیَ إلَی العاشِرِ. فلا تُسْقِطْ مَن هُو دُونَکَ فیُسْقِطَکَ مَن هُو فَوقَکَ، وإذا رأیتَ مَن هُو أسْفَلُ مِنکَ بدرجةٍ فارْفَعْهُ إلیکَ برِفْقٍ، ولا تَحْمِلَنَّ علَیهِ ما لا یُطیقُ فَتَکْسِرَهُ، فإنّ مَن کَسَرَ مؤمنا فعلَیهِ جَبْرُهُ.
ایمان، مانند نردبانی است که ده پله دارد و پلههای آن یکی پس از دیگری پیموده میشود. پس کسی که در پلهٔ دوم است نباید به آن که در پلهٔ اول است بگوید تو چیزی نیستی، تا برسد به آن که در پلهٔ دهم است (او هم نباید به پایینتر خود چنین سخنی بگوید). آن را که در پلهٔ پایینتر از تو قرار دارد نینداز که بالاتر از تو نیز تو را میاندازد. اگر دیدی کسی یک پله از تو پایینتر است با مهربانی و ملایمت او را به طرف خود بالا کشان و فراتر از توانش باری به دوش او مگذار که او را میشکنی. و هرکس مؤمنی را بشکند باید شکستگی او را جبران کند.
همسایهٔ محترممون یه تولهسگ رو از مامانش جدا کرده آورده که خودش بزرگش کنه و الان دوسه روزه صدای نالهٔ وقت و بیوقت این طفلک زبونبسته دل آدم رو کباب میکنه. مشکل اینه آدمیزاد مدرن راههای خیلی بیشعورانهای برای اثبات شعور و کلاسش انتخاب میکنه. بدتر و احمقانهتر این که بعدا هم دوره میافته و گرفتاریهای زندگیش رو میاندازه گردن بخت و اقبال یا پیگیر میشه دعانویس پیدا کنه مشکلاتش حل بشن :)
نحوهٔ کنش و واکنش آدمیزاد در زمان رنج و درد و بیماری جسم، ملاک خوبی است برای درک میزان بزرگی روح. بسیاری از اداها و شعارهایی که در جمعهای آشنا و غریبه حرفشان را میزنیم، سخنرانیهایی که برای دیگران برگزار میکنیم و ژستهایی که میگیریم، در این شرایط مثل لکهرنگی بیکیفیت که با مقداری آب از سطحی شسته شود، از وجودمان پاک میشود و ما میمانیم و حقایقِ واقعا نشسته در جانمان. حتی همین حالا که این سطور نوشته و خوانده میشوند، اگر نویسنده و خواننده در شرایط سلامت جسمانی باشند، موضوع آنقدرها قابلدرک نیست. واقعهٔ کربلا از این جهت به سبب سبعیت بیحد قاتلین سیدالشهدا علیهالسلام و یارانشان و در ادامه با امتداد آن شقاوت در مسئلهٔ اسارت اسرا، تابلوی حیرتانگیز و مسحورکنندهای است از آنچه «انسان» میتواند باشد. و از آنجا که این انسان، زن و مرد، جوان و پیر و حتی کودک و نوجوان نمیشناسد، شگفتی آدمی را به نهایت میرساند. انشاءالله خداوند به همهٔ ما توفیق بدهد بتوانیم شکرگزار نعمت آشنایی و علاقهمندی (از حتی پیش از تولد) نسبت به این خاندان باشیم. در مرتبهٔ شناخت، در جایگاه عمل و نیز در وظیفهٔ شناساندن این سطح از بزرگی و بزرگواری و بلندی روح و مقام و شأن ممکن برای نوع انسان به دیگران. به همهٔ آنها که در سراسر جهان، به این کشتی نجات محتاجند...
ولی من اگه یه روز ازدواج کنم، اسم همسرم رو تو گوشی «حبیب» ذخیره میکنم. اینجا هم اسمش رو میذارم حبیب. اصلا ممکنه صرفا به خاطر این که بتونم یه نفر رو حبیب صدا کنم برم ازدواج کنم :) حبیب و مهتاب، به همم میایم :)
ولی میدونید، همین نیتهای ناقص نصفهنیمه، همین عبادتهای ناقص نصفهنیمه، همین دعاهای ناقص نصفهنیمه، همین تلاشهای ناقص نصفهنیمه برای درک لحظهها، ساعتها و روزهایی که ازمون خواستن، از هیچی، خیلی خیلی خیلی بهتره و واقعا اثر داره. گرچه که زمان میبره، ولی یهو به خودت میای و میبینی داشتن رفتار یا انجام کاری که سالها برات سخت و آرزو بوده، راحت و دستیافتنی و حتی شیرین شده. البته که درستش اینه با قوت و قدرت و سربلندی روی پاهای خودت راه بری و به بقیه هم کمک کنی، ولی حالا تا قبل اون مرحله، سینهخیز رفتن، از نرفتن و پشیمون شدن و برگشتن و ناامید شدن خیلی خیلی خیلی بهتره. تلاش برای «در مسیر بودن» پایینترین حدیه که نباید ازش عقب نشست. بقیهٔ مسائل کمکم حل میشن و این وعدهٔ پروردگار ماست.
این مفهوم «شکست خوردن» که هرکس از راه میرسه به «افتادن» تشبیهش میکنه، به این سادگیا نیست. «افتادن» که میگن انگار طرف داشته تو کوچهخیابون راه میرفته خورده زمین و حالا باید دستش رو بگیره به زانوهاش و بلند شه و الخ. منتها شکست خوردن جدی تو زندگی این شکلی نیست. شبیه اینه که تو یه خونهٔ نیمهخرابه که هر لحظه ممکنه با یه ضربه فرو بریزه، محکم بخوری زمین و همزمان با تحمل رنج این زمین خوردن، یه تیکههایی از سقف و دیوارها هم خراب شن رو سرت. حالا خیال کن آدمی که میخواد بعد از شکست، تلاش کنه که بلند شه و باز میخوره زمین و باز یه تیکهٔ دیگه آوار میریزه رو سرش چه شکلی میشه. حالا فکر کن این آدم چند بار خورده باشه زمین. شکستهای جدی زندگی جدی اینطوریان. اون قشنگایی که خیال میکنن شکست خوردن یعنی بیفتی رو زمین لباست خاکی شه رو جدی نگیرید. زندگی واقعی با کسی شوخی نداره.
آیا من موظفم به هرکس تو خیابون از کنارم رد میشه و حجاب نداره تذکر بدم؟ بعد اونوقت حد این حجاب چیه؟ حجاب شرعی یا عرفی؟ و اگر عرفی، حد اون عرف کجاست؟ و چرا باید تذکر بدم؟ آیا چیزی از مبانی حجاب هست که این سالها گفته نشده باشه؟ بگم قانونه؟ خب این همه قانون هست که رعایت نمیشه و هزار جور استثنا و تبصره بهش میخوره، فرق این با اونا چیه؟ من به آدمی که اصولا چهارچوب عرف دینی رو در مورد زن نمیپسنده و قبول نداره (و حق داره عزیزانم، حق داره) دقیقا چی بگم و چرا و به چند نفر و تا کجا؟
پ.ن یک: امروز یه آدمی تو خیابون به من به خاطر تذکر ندادن به فلان آدم بیحجاب یا بدحجاب یا هرچی اسمش هست، تذکر داد. من نیتش رو تحسین میکنم؛ ولی موافق نیستم حقیقتا.
پ.ن دو: من با هرکی هرچی دوست داره بپوشه موافق نیستم و الحمدلله کور نیستم و میبینم کثافت اخلاقیای که غرب تو دنیا درست کرده از همینجاها شروع شده.
پ.ن سه: راهحل؟ تو این وبلاگ قبلا چند باری مفصل نوشتم به نظرم مشکل از کجاست و حوصلهٔ تکرار ندارم حقیقتا. فقط دیگه کمکم دارم قانع میشم ما واقعا و جدا بحران ضریب هوشی داریم تو کشور. چطور ممکنه روشی برای بیش از چهل سال امتحان بشه، جواب نده و تو باز اصرار داشته باشی تنها راه همینه؟ تاوان کمکاری و ندانمکاری یه سیستم رو باید من تنها تو خیابون بدم؟ و این به نظرتون رویه و روال جامعهٔ دینیه و همینه که هست؟ دمتون گرم واقعا :)
برای برگشتن برنامههای مختلفی داشتم. کمترینش این بود که دیگه تو بیان ننویسم؛ حداقل نه تا وقتی هنوز تکلیفم باهاش روشن نشده. برنامهٔ زمانی هم داشتم؛ که کی برگردم و شروع کنم به نوشتن. تصمیم داشتم اگر هم بنا به همینجا ادامه دادنه، وقتی برگردم که حداقل ظاهر این وبلاگ رو تغییر داده باشم. ولی خب، نیازم به نوشتن به همهٔ این تغییرات که الان وقت و حوصلهش رو ندارم غلبه کرد. گرچه که تعادل شکنندهایه. هنوز دلایل زیادی برای هیچی ننوشتن دارم. ولی، فعلا میخوام بنویسم. احتمالا خیلی سادهتر و روزمرهتر و کمتر و مبهمتر از قبل. احتمالا هم تا مدتها با نظرات بسته. ولی، میخوام بنویسم. امشب میخوام از ایدئالگرایی بنویسم. از نیاز عمیقم به دیدن و آشنا شدن با آدمهایی که خودشون رو در مورد حقایق توجیه نمیکنن و گول نمیزنن. که به هر قیمتی پای آرمانهاشون میمونن. که میزان اخلاص، تواضع، حرفهای و فهمیده بودنشون آدمیزاد رو قانع میکنه که خدا حق داشته تو جواب فرشتهها بگه «من چیزی میدونم که شماها نمیدونید». فقط اومدم بنویسم چقدرررررررر دلم برای اینجور آدما تنگه. شده تو یه سریال تلویزیونی پیداشون کردم و براشون گریه کردم. از بس که نیستن. از بس که کمن. از بس که خوبن. از بس که به وجودشون تو زندگی نیاز دارم. تو هر جایگاهی که میخواد باشه. فقط اومدم بنویسم بیاید سعی کنیم شبیه این آدما باشیم. اگه ارزشی تو این زندگی باشه، فقط تو تلاش برای شبیه آدمحسابیها بودنه...
یه ماه دیگه قراره مطالب این وبلاگ رو از دسترس خارج کنم. گرچه که دلم برای همهتون و برای این فضا تنگ میشه، ولی خب، در رفتنی رو باید بست. واقعا واقعا تو این مدت تلاش کردم تو نوشتن مطالب یا جواب دادن به نظرات، احترام مخاطب حفظ بشه، نظرات رو در اسرع وقت جواب بدم، هیچ نظری بیجواب نمونه و حتی میتونم بگم جاهایی که تند شدم به نظرم اون تندی لازم بود نه این که از دستم در رفته باشه. با این همه وقتی گاهی وقتا بعضی نظراتی رو که قبلا به نظر خودم خوب جواب داده بودم میخوندم، حس میکردم به قدر کافی خوب و همدلانه و مودبانه نبوده و میتونست بهتر باشه. به هر حال آدمیزاده دیگه. اونم آدمیزاد پرخطایی مثل من. خلاصهٔ کلام این که منت میذارید سرم اگر حرفی برای گفتن هست از جهت دلخوری و اینا بهم بگید تا حلوفصلش کنیم، اگر هم نه که محبت کنید و نگفته حلال کنید بابت قصور و تقصیرها. خطا و اشتباه زیاد بوده متاسفانه ولی امیدم اینه برایند حضورم تو این فضا مثبت بوده باشه. برای خودم حداقل.
سال جدید و قرن جدیدتون هم پیشاپیش مبارک و انشاءالله که پر از خیر و برکت و سلامتی باشه. اگر برگشتم که هیچی (خودم میلیونها بار یادآوری میکنم :دی) ولی اگر دیگه نیومدم، تو روزا و حالای خوشتون منم دعا کنید. دعا مقولهایه که عمیقا بهش اعتقاد و نیاز داشتم و دارم.
اگر قرار باشه برگردم یا جای دیگهای بنویسم همینجا پست میذارم و اطلاع میدم. روزمرهها هم تا ۱۵اسفند بهروز میشه، بعد دیگه اونجا رو هم میبندم.
مراقب خودتون باشید. دعا فراموش نشه و یا علی مدد✋
+ ناشناس و خصوصی مثل همیشه بازه، اگر احیانا حرف درگوشیای مونده. اگر نظر خصوصی و ناشناس گذاشتید بدون این که عضو بیان باشید یا ایمیل گذاشته باشید، تو نظرات همین مطلب بهش جواب میدم. فقط یه اسم خاصی چیزی بذارید که بشه راحت جواب داد.
در نبرد میان حق و باطل و اگر دوست ندارید ماجرا را اینطور ببینید، در کارزار میان ظالم و مظلوم، احتمال دارد فضایی ایجاد شود که افرادی نامرتبط یا کمترمرتبط به موضوع، مال یا جانشان را از دست بدهند. این افراد، گرچه مستقیما در جریان نبرد حضور ندارند، اما چون آسیبی که به آنها وارد شده از پیامدهای نبرد اصلی است، در زمرهٔ قربانیان همان موضوع اصلی محسوب میشوند. برای خود من مدتی طول کشید تا مسئله را تحلیل کنم، ولی با تشکر از جناب نولان، تماشای فیلم «دانکرک» کمک موثری به حل مسئله بود و همانطور که نولان هم بهدرستی نشان میدهد، پسرک کشتهشده در فیلم، قهرمان جنگی است (ما میگوییم شهید)؛ گرچه که در نبرد مستقیمی با نیروهای دشمن کشته نشد. گرچه که خود فیلم حتی نه دربارهٔ نبرد، که در مورد عقبنشینی است.
+ و بله، شهدا، درجات و مراتب دارند.
+ و بله، اتفاق افتادن این اشتباهات و شهید دانستن قربانیان به مفهوم نادیده گرفتن خطای خاطیان یا مجازات نکردنشان نیست.
+ انصاف این بود برنامهٔ رسانهها و فضاسازی شهری برای شهدای تشییع کرمان و شهدای هواپیما خیلی بیشتر و خلاقانهتر از این باشد.
+ انصاف این بود برای حادثهٔ کرمان هم مثل موضوع هواپیما، دادگاه تشکیل میشد.
+ انصاف این است برای هر سه حادثهٔ ناگوار دیماه۹۸ ناراحت باشیم؛ نه این که به دلایل سیاسی یا عقدههای شخصی و شخصیتی، برای تسلیت گفتن یا ابزار احساسات، گزینشی عمل کنیم یا بدتر از آن، رسما دوگانه و چندگانه بسازیم.
+ از خداوند برای شهدای عزیزمان علو درجات، برای خانوادههایشان صبر و اجر و برای خودمان انصاف و عاقبتبهخیری مسئلت میکنیم.
خب، ما اخیرا قم بودیم. یعنی از مشهد برگشتیم، نوبت سوم واکسن رو زدیم و رفتیم قم. حرم و مسجد جمکران و مرقد امام و بهشت زهرا. و اما بعد:
اول از همه با تشکر ویژه از سازندگان برنامهٔ ایرانی نشانیدهی «نشان» بابت برنامهٔ فوقالعادهشون. به جز یه نشونی که اشتباه تو دادههاشون بود و ما رو تو کوچههای تنگ قم سرگردون کردن، همهچیش عالی بود و خدا خیرشون بده حقیقتا.
من حرم امام رضا (علیهالسلام) و خیابونای اطرافش رو کمابیش میشناسم ولی در مورد قم اولین بار بود وقت میذاشتم برای دیدن صحنا و خیابونای اطراف حرم که یکم یاد بگیرم. مثلا نمیدونستم مزار شیخ فضلالله نوری یا پروین اعتصامی تو صحن حرم حضرت معصومه (سلامالله علیها) است. یا مثلا اولین نماز صبح (و کلا اولین نمازم) رو تو مسجد اعظم به ثبت رسوندم. خدا قبول کنه :)
اون پروژهٔ مونوریل ناتمام رو مخ قمیهای بزرگوار نیست؟ رو مخ من که بود انصافا. کاش حداقل تبدیلش کنن به یه چیز دیگه.
عاقا قمتون منحیثالمجموع شهر غمانگیزی اومد به نظرم. کلا با معماری آجری و کویری و خشک و اینا ارتباط برقرار نمیکنم. احتمالا از پیامدای زندگی طولانیمدت تو شماله و نزدیکی به دریا و جنگل؛ و مخصوصا زندگی تو نواحی گردشگرپذیرترش که ما باشیم، از جهت لعاب و رنگ و فضاسازی و الخ. [بله، بله، میدونم من همهجای قم رو ندیدم؛ و صرفا هم در مورد اون بخشهایی که دیدم دارم میگم.]
یه چیزی تو حرم به خانم گفتم که الان خندهم میگیره از نوشتنش، ولی واقعیت داره. بهشون گفتم ازشون ممنونم که انقدر خوب بودن تو زندگیشون. واقعا هرچقدر زندگی جلوتر میره بیشتر میفهمم چقدر خوب بودن و حتی تلاش برای خوب بودن سخته. مخصوصا تو حوزهٔ استحفاظی من، چقدر دخترِ خوب بودن سخته. و چقدر آدم نیاز داره به وجود و حضور آدمهای خوب برای این که زندگیش از تعلیق نجات پیدا کنه. که هرجا مسیر گم شد، اون کوه بلند، اون فانوس دریایی، اون ستارهٔ قطبی، باشه برای دوباره و هزارباره پیدا کردن راه. از صمیم قلب ممنونم ازشون. از ایشون و همهٔ آدمهایی که خدا دوستشون داره. زندهها، درگذشتهها و زندهترها.
مسجد جمکران واقعا فضای عجیبی داره. یعنی اون گنبدا، پردهها و فرشای فیروزهای، تسبیحهای سادهٔ سبز و شفاف (که من به دلایلی، به طرز عجیبی دوستشون دارم) و اون نور ملایم و گنجشکهایی که تو فضای داخلی مسجد پرواز میکنن قابلیت دارن تا مدتها بشینی نگاهشون کنی. فقط به نظرم حوض آب، فضای سبز و جا برای نشستن کم داره و توجه به یه سری جزئیات.
این سری متوجه شدم مرقد امام علاوه بر بیش از حد تجملاتی و الکی بزرگ بودن، یه جور بلاهت معماری هم درش هست و اون این که شما اگر بخوای از جلوی بنا بری پشتش (یا برعکس)، تقریبا باید کل محوطهٔ جلو (یا پشت) بنا رو طی کنی. یعنی برداشتن یک سری ساختمون بیربط رو وصل کردن به هم و چهار تا دونه راهرو بینشون نذاشتن برای رد شدن ملت. متاسفم اینو میگم، ولی اون حد از تجملات در کنار خوراکفروشیها و بقیهٔ مغازههای کوچیک اون دور و بر، اون خانومی که با اصرار یکی از ساندویچهامون رو ازمون گرفت (و مشخص بود بهش نیاز داره)، متصدیهای خستهٔ ورودی و خروجی پارکینگ، آبنماهای بدون آب اطراف مرقد، سنگنوشتهٔ (!) جملات سادهٔ رهبری در مورد امام اطراف محوطه، ساختمان قدس ایران (!) و اون حد از بیروح بودن بنا و محوطه و بیارتباط بودنش با امام، خوراکِ نوشتن مقالههای انتقادی با عناوینی شبیه «پایانی بر یک انقلاب»، «آرامگاهی باشکوه برای یک ایدئولوژی مرده»، «قصری برای سکونت در دوران گذار»، «سرنوشت نمادین انقلاب فوریهٔ ۱۹۷۹» یا چنین چیزهاییه. خدا رو شکر که ما از اون خونوادههاش نیستیم و من چنین نظراتی ندارم و الا جدا بعید نبود متنای بلندی با همین عناوین بنویسم یا از ماجرای آیفونی اخیر هم یه سری عنوان اینطوری براتون دربیارم :) خلاصه که، آدمِ خوب بودن سخته عزیزان. و روزبهروز هم انگار سختتر میشه. [و بدیهیه که منظورم از آدم خوب، آدم همیشهمهربون نیست. اونی که همیشه و همهجا و نسبت به همه مهربونه، اصولا آدم هم نیست چه برسه به خوب و بدش]
و رفتم قطعهٔ ۲۴. آخرین بار ۱۶دی۹۸ اونطرفا بودم. طرفای غروب. از اون نماهای سینماییپسندی که یادت نمیره. و هلیکوپترهایی که داشتن تو سرخی آسمون میرفتن سمت قم. برای تشییع آدمای خوب.
و ما بالاخره بعد از دو سال و چند ماه، در شرایطی که همهٔ خانواده هر دو نوبت واکسن رو زدن، پیک کرونا نیست، زمانِ معمولا شلوغ و پرجمعیتی نیست، محدودیت مسافرت هم قانونا وجود نداره، خودمون رو قانع کردیم که بیایم مشهد. انشاءالله که با این رعایتها، نه متحمل رنجهای بیهودهٔ ناشی از عمل نکردن به توصیههای بهداشتی بشیم و نه به خاطر یه امر مستحب (زیارت)، با بیتوجهی به امر واجب (رعایت حقالناس)، اصل اون زیارت و قبولیش رو زیر سوال نبرده باشیم.
+ حضرت ثامن منت گذاشتن سرم و دومین شب اقامتمون، شب تولد حضرت زینبه (سلامالله علیها) که همزمان تولد قمری من هم هست و علاوه بر اون به شکل کاملا اتفاقیای، یکی دیگه از دوستامم که با شروع کرونا دیگه ندیدمش، الان مشهده و یه جورایی بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم انشاءالله. افتتاحیهٔ خوبی برای دوران پساکروناست برای من. انشاءالله که ادامهدار باشه.
+ مدتیه دارم پوشش عبا (مانتوی بلند تا مچ پا و گشاد) رو امتحان میکنم و دیشب روی عبا مجبور شدم چادر هم سرم کنم برای ورود به حرم. از این شاهکارها که فقط از جمهوری اسلامی برمیاد. همین من اگر عرب بودم، احتمالا مشکلی نبود و این اوضاع رو بانمکتر میکنه حتی.
+ حالا من نمیدونم واقعا منظور شعرای ما از چشم و ابرو و خال و خط و... عشق زمینی بوده یا هوایی یا دریایی یا چی، منتها واقعا انگار اگر بخوای عشق رو نسبت به هر معشوقی برای آدما توضیح بدی، چارهای نیست جز این که از عشق بین زن و مرد بگی. بگی مثل اون. مثل همون حس. مثل عاشقی که دو ساله محبوبش رو ندیده و حالا فراق تموم شده. حداقل برای چند روز تموم شده.
+ از دورهٔ کرونا، یه عادت خوب برام مونده و اون سلام کردن به امام غریبمون از دوره. چیزی که قبلا عادتم نبود و راهحلی بوده که برای رفع دلتنگی این مدت پیدا کردم.
+ گیجم انگار. با این که از یه ماه پیش میدونستم قراره بیام، ولی آماده نکردم خودمو. دیروز اعصابم به هم ریخته بود از این حد آماده نبودن. ولی تصمیم گرفتم به این کمالگرایی بیخود غلبه کنم. بله، آماده نیستم ولی دلیل نمیشه اینجا بودنم رو ندیده بگیرم. شاید بگید این که خیلی بدیهیه، ولی برای من نیست. نمیدونید از چه مسیر طولانی سختی رد شدم تا امروز بتونم این حرف رو بزنم که البته مهمه آماده شدن و آماده بودن، ولی اگر نبودی، خودت رو از درک لحظهای که توش هستی محروم نکن.
+ هوا خوبه، حرم خیلی شلوغ نیست، دیشب اتفاقی اولین جایی که رفتم مسجد گوهرشاد بود (که خیلی دوستش دارم) و خلاصه جای همهتون سبز. دعا میکنم براتون به امید خدا و به شرط حیات.
و من فکر میکنم در این دنیا، «اندوه»، اصیلترین و عمیقترین احساس انسانی است. از بس که متعلق به دنیای دیگری هستیم. از بس که غریبیم در این عالم...
+ «اندوه» که میگویم نباید یاد حال بد آدمی در آستانهٔ جنون و خودکشی بیفتید. این فریب دنیای مادیگراهاست که اصالت را به «شادی» میدهند و از درک اقسام غم عاجزند. انسان مومن، شیرینترین اقسام اندوه و باید بگویم شیرینترین احساسات انسانی را با تفکر در عالم هستی و آفریدگارش، با فکر کردن به جهانی که واقعا به آن تعلق دارد و با تفکر دربارهٔ مبارزین راه حق تجربه میکند.
اگر فیلم و سریالهایی که از کشورهای مختلف دنیا میبینم مبنا قرار دهم، باید بگویم انقلاب اسلامی، عمیقترین آدمها (و بهخصوص عمیقترین نوجوانها و جوانها) را تربیت کرده و میکند. حقیقتا کیف میکنم وقتی نوجوانهای پانزدهشانزدهساله را میبینم که به رسالتشان در بهبود آینده و اوضاع جهان، مبتنی بر معارف دینی فکر میکنند و این موضوع جزء دغدغههای جدیشان است. بله، ممکن است اشتباه کنند، کما این که همهٔ ما با هر طرز فکر و اهدافی ممکن است اشتباه کنیم، اما حوادث زندگی و ابتلائات مسیر دینداری، کمکم اشتباهاتشان را تصحیح میکند و بعد از مثلا ده سال، جوانی ۲۶-۲۵ ساله را میبینی با ده سال سابقهٔ حرکت و تلاش و تفکر در مسیر تحقق بزرگترین آرزوهای تاریخ بشر! این رزومه (خاصه در قیاس با متوسط سطح دغدغهٔ نوجوانها و جوانها در دنیا) فوقالعاده است :)
قبلا یکی دو باری در همین وبلاگ دربارهٔ مجموعهٔ «قصههای خوب برای بچههای خوب» مرحوم مهدی آذریزدی نوشتهام و از تاثیر ماندگاری که از دورهٔ کودکی در ذهن و تربیت و شخصیتم گذاشتهاند. مواردی از ساختمان جهانبینیام هست که مشخصا این کتابها به آنها شکل دادهاند و برخی توضیحات هنرمندانه و درلفافهٔ نویسنده در مورد مفاهیم بنیادی ذهن انسان (دوستی و دشمنی، خیر و شر، جبر و اختیار، قناعت و رضایتمندی، ادب و تلاش و...) بهحدی برایم قانعکننده بوده که طی این سالها دیگر نیازی پیدا نکردم به مطالعهٔ جدی در مورد خیلیهایشان. اما، جدای متن قصهها و قلم شیوای نویسنده، این مجموعه داستانها یک جذابیت دیگر هم برای من داشتند.
مجموعهٔ قصههای خوب، دو توضیحنامه دارد؛ یکی در شروع کتابها با عنوان «چند کلمه با بچهها» و یکی هم در پایانشان به اسم «چند کلمه با بزرگترها». محتوای این مقدمه و موخره هم در همهٔ جلدها ثابت است؛ ولی یادم هست من هر جلدی که به دستم میرسید تلاش میکردم هر دو را بخوانم. دومی را که کلا نمیفهمیدم، ولی اولی کوتاه و روان و ساده بود و توضیحی در مورد علت نوشته شدن این مجموعه. نویسنده توضیح میداد که در دورهٔ کودکی خودش داستانهای مناسبی برای کودکان وجود نداشته و او وقتی بزرگ میشود تصمیم میگیرد با اقتباس از آثار ادبی فارسی، داستانهایی آموزنده و شیرین برای بچهها بنویسد تا بچههای آینده مثل خود او از شنیدن داستانهای ترسناک و بیفایدهٔ جن و پری، به وحشت نیفتند. انتهای این مقدمهٔ کوتاه اول سه واژه بود که سالهاست در کنج قلب من جا گرفته و بارها در کودکی با خواندنشان ذوق کردهام. در انتهای مقدمهٔ «چند کلمه با بچهها» مرحوم آذریزدی بعد از توضیح دلایلش برای این زحمت چندساله، نوشته بود: «دوستدار سعادت شما، مهدی آذریزدی» و من در عالم کودکی بارها با فکر کردن به این که آدمیزادی که اصلا مرا ندیده و نمیشناسد، نگران سعادت و تربیت و خوشبختیام بوده و برای این کار چند جلد کتاب خیلی خوب نوشته، ذوق کردهام.
حالا سالهای کودکی تمام شده، حالا میدانم خیلیها در طول تاریخ بدون این که مرا دیده باشند یا بشناسند به خاطر سعادت من زحمت کشیدهاند، درس خواندهاند، مبارزه کردهاند، شکنجه و آواره و شهید شدهاند تا من امروز بتوانم خیلی چیزها را در صلح و امنیت و آرامش بخوانم، بفهمم و انشاءالله که به این فهم عمل کنم. حالا سالهای کودکی تمام شده و من میدانم در میان این خیل عظیم آن کسی که بیش از همه تلاش کرد، بیش از همه رنج کشید و بیش از همه «دوستدار سعادت» من بود (و هست) حضرت ختمی مرتبت، فخر انسان و انسانیت، رحمت للعالمین، محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) است. و من، هنوز مثل آن سالهای کودکی از این که انسان (بهظاهر) دور نادیدهای نگران و دلسوز سعادتم باشد، به وجد میآیم.
حمد و سپاس بیپایان پروردگار عالم را که ما را بیپناه و بدون راهبلد و رهبر رها نکرده. حمد و سپاس وصفناشدنی پروردگار عالم را که ما را جزئی از امت پیامبر آخرین قرار داد و انشاءالله که بر همین آیین بمانیم و معتقد بر همین آیین از این جهان کوچک کوچ کنیم.
عیدتان مبارک :)
بعدنوشت: آهنگ قدیمی محمد(ص) از آقای زمانی رو دوست دارم اینجا بذارم. البته در اصل مال مبعثه فکر کنم ولی شعر زیبایی داره و برای امروز هم جواب میده :)
بعدنوشت۲: اخیرا یه دورهٔ جدید این مجموعه رو دیدم که «چند کلمه با بزرگترها» رو نداره و محتوای «چند کلمه با بچهها» هم تو جلدهای مختلف متفاوته. فلذا احتمالا ذهن من به خاطر گذر زمان این دو تا رو با هم ترکیب کرده و اون قسمت علت نوشته شدن این مجموعه، تو مقدمهٔ دوم بوده. شاید هم نسخهٔ قدیمی که من خوندم، همونطوری بوده که گفتم. به هرحال خدشهای به اصل مطلبی که گفتم وارد نمیشه («دوستدار سعادت شما» سر جاش بود :) ) ولی حالا گفتم به این نکته اشاره کنم.