تلاجن

«...روزهای کوتاه عمر را با شکیبایی می‌گذرانند...»

۱ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است.

از رنجی که می‌بریم ۳

پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۴، ۰۳:۱۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
یه همکار خوشگل و بانمک دارم که یکی‌دو سال از من کوچیک‌تره. یکی‌دوسال پیش ازدواج کرده و چند ماه دیگه هم قراره به‌سلامتی نی‌نی‌ش به دنیا بیاد. یه دختر شاد و مهربون و پرانرژیه که واقعا حضورش پر از انرژی مثبته. کاملا مشخصه تو خانواده‌ای بزرگ شده که مامانش مدام قربون‌صدقه‌ش می‌رفته و سنگ صبورش بوده و باباش حامی و مراقبش. عاشق زندگی و شوهرش و الان هم بچه‌شه و از لحظه‌لحظهٔ به وجود اومدن این بچه _با این که از جهت پزشکی و فیزیولوژی خودش خیلی اذیت شد طفلکی_ لذت می‌بره. چرا؟ چون تو کل این پروسه، حتی قسمت‌های سخت و دردناکش دور‌و‌برش پر از حامی و مراقب بوده. ظاهراً دغدغهٔ مالی خاصی هم نداره. البته که همهٔ اینا در کنار هم باعث می‌شه از جهت کاری کمی تا قسمتی لوس و نازک‌نارنجی و کم‌طاقت باشه، ولی خب پر از اون چیزیه که الان امروزیا بهش می‌گن انرژی زنانه. هر مرحله‌ای از شادی‌ها یا مشکلات زندگیش باعث توجه بیش‌تر خانواد‌ه‌ش بهش می‌شه و کیه که تو همچین شرایطی دلش نخواد چند تا بچهٔ قدونیم‌قد داشته باشه؟

در مقابل دخترایی مثل من هستن _نگران نباشید دخترا، ما بی‌شماریم_ که اگر نه همیشه ولی در ۹۹ درصد موارد خودشون باید مراقب خودشون باشن، نگران خودشون باشن، از خودشون محافظت کنن، به خودشون دلداری بدن و خودشون رو آروم کنن، با خودشون درددل کنن و ناچار، به‌مراتب جدی‌تر و قوی‌تر از اون گروه اولی می‌شن که گفتم. ولی نه قوی‌تر شدن آروم و ذره‌ذره و در بستر همسری و مادری. قوی‌تر شدن اجباری یهویی آزاردهنده. مثلا برای من حتی قابل‌تصور نیست که یه روزی قرار باشه مادر بشم و مثلا تو روزای اول تولد بچه از مادر خودم کمک بگیرم برای انجام کارها. واقعا ترجیح می‌دم یه نفر رو استخدام کنم یا حتی خودم تک‌‌و‌تنها کارهام رو انجام بدم ولی از مامانم کمک نگیرم. یا مثلاً ترجیح می‌دم دو شیفت و حتی اگر لازم شد سه شیفت کار کنم ولی از بابام کمک مالی نگیرم. و همون‌قدری هم که الان بعضا ازشون کمک می‌گیرم روحم رو خراش می‌ده حقیقتا. 

خلاصه این که آدم‌ها ممکنه تو زندگی خیلی خیلی بیش‌تر از اونی که شما فکر می‌کنید آزار دیده باشن. شاید گفتنش بی‌رحمانه باشه ولی مثلا من وقتی به فرازهایی از دعاها می‌رسیدم که توش می‌گفتن «پدر و مادرم فدای شما» تا مدت‌ها واقعا نمی‌فهمیدم الان نکتهٔ فداکارانه‌ش کجاست. پدر و مادر من، باشن یا نباشن، چقدر فرق می‌کنه واسم؟ خدا شاهده حرفام از روی ناشکری نیست. معلومه که بودنشون مهمه. معلومه که دوست ندارم یه خار تو دستشون بره. ولی از روی محبت نیست. از روی عادته. معلومه که تلاش می‌کنم احترامشون رو حفظ کنم و احسان کنم بهشون ولی از روی وظیفه است نه علاقه. معلومه که تلاش می‌کنم تو مناسبت‌ها براشون کادو بخرم، ولی به خاطر اینه که خیال نکنن عمرشون هدر رفته و بچه‌شون قدرشناسی بلد نیست. معلومه که یه کارهایی رو اختصاصا برای اونا انجام می‌دم، ولی ذوق و شوقی وجود نداره. صرفا چون احساس می‌کنم من که فایدهٔ دیگه‌ای ندارم، حداقل برای خونواده‌م مفید باشم. معلومه‌ که مهم‌ترین دلیل رنج‌های من طی همهٔ سال‌های زندگیم مامان و بابا هستن، ولی مگه تا کجا می‌شه جنگید و سعی کرد شرایط رو تغییر داد و آدم‌ها رو توجیه کرد؟ آخرش با خودت می‌گی اصلا زندگی ارزش این همه تلاش و زجر کشیدن رو داره؟ و رهاش می‌کنی.

خلاصهٔ خلاصهٔ خلاصه‌ش این که آدم‌ها رنج‌ها و دردهایی خیلی عمیق‌تر از تصورات شما دارن. تو تحلیل‌هاتون در مورد زندگی، آدم‌ها، خانم‌ها، ازدواج، بچه‌دار شدن و همهٔ مقولات این شکلی، این رو حتما بارها به خودتون یادآوری کنید.