تلاجن

...فردا از آن ماست...

۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است.

مسئلهٔ سوسک

چهارشنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۰۶ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
نوجوون که بودم، دختر قوی و شجاع مد بود. از اینا که یه شمشیر برمی‌دارن به نبرد پلیدی‌‌های دنیا می‌رن؛ تو فنون نظامی و مبارزه دست مردا رو از پشت می‌بندن و درحالی که حتی حالت موهاشون تو نبرد تن‌به‌تن به هم نمی‌خوره، با همهٔ ظرافت دخترونه و سبکی و بی‌وزنی، از پس یه غول چندتنی برمیان. طبیعتا تو چنین فضایی ترسیدن از جک و جونورایی مثل سوسک حتی ارزش مطرح شدن هم نداشت. نباید می‌ترسیدی و اگر وحشت داشتی، به قدر کافی قوی و شجاع نبودی. و خب، من نمی‌ترسیدم. یادمه یه بار یه سوسک مرده تو کلاس افتاده بود و درحالی که بیش‌تر بچه‌ها از ترس یا چندش تو خودشون جمع شده بودن، با دستمال کاغذی برداشتم انداختمش سطل آشغال.

دانشگاه که رفتم، مد داشت کم‌کم عوض می‌شد. ظرافت و دخترونگی و لوس و حتی نیازمند بودن تو دستور کار زیباسازی بود. مستقل باشی ولی ادای بلد نبودن و نتونستن و ترسیدن دربیاری که ظریف‌تر و دخترونه‌تر به نظر برسی. این‌جا دیگه کم‌کم اجازه داشتی از سوسک بترسی و حتی ترسیدن ازش کمابیش ارزشمند بود. و خب، من می‌ترسیدم. واقعا می‌ترسیدم. یه بار با دیدن یه سوسک تو اتاق خوابگاه انقدر جیغ کشیدم که تا چند روز گلوم گرفته بود.

دانشگاه، یه سری باورهای من رو تغییر داد. بعضیا رو تثبیت کرد؛ بعضیا رو کنار گذاشت؛ بعضیا رو تکمیل کرد و از جمله موضوع سوسک رو دوباره به عنوان یک مسئلهٔ اساسی گذاشت جلوی من. من واقعا از سوسک می‌ترسیدم یا نه؟ چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که اون روزی که برداشتم انداختمش دور، واقعا ترسی تو وجودم نبود. و اون روزی هم که رفته بودم رو تخت بالایی و جیغ‌های بنفش می‌کشیدم و تقریبا از ترس به گریه افتاده بودم حسم واقعی بود. ولی پس چه اتفاقی افتاده بود؟ نظر واقعی من در مورد سوسک چیه؟ آیا صرفا گذر زمان باعث این تغییر شده بود؟ یا تغییر تدریجی الگوی دختر جذاب، احساساتم رو تغییر داد؟

این بار نشستم خیلی دقیق این احساسات رو بررسی کردم. قدرت تصورم رو به کار گرفتم و دنیایی رو فرض کردم که در اون محبوب‌ترین دخترها از جهت شخصیتی اونایی هستن که تا سرحد مرگ از سوسک می‌ترسن. و بعد دنیایی که در اون دختران محبوب و پرطرفدار اونایی‌ان که اجازه می‌دن سوسکا از دست و پاشون بالا برن. تلاش کردم با تصور دقیق و چندبارهٔ هرکدوم از این موقعیت‌ها هر دو نظر برام کاملا بی‌اهمیت بشه. تلاش کردم به نظر و احساس واقعی خودم مستقل از نظر جامعه فکر کنم. و یوری‌کا! من واقعا و عمیقا از سوسک وحشت داشتم. این‌طوری که مثلا اگه جای شخصیت اصلی رمان ۱۹۸۴ بودم، می‌تونستن برای گرفتن هر نوع اعترافی ازم، جای موش از سوسک استفاده کنن. ولی نقطه‌ضعف بودن این قضیه به اندازه‌ای که الان از نقطه‌ضعف بودنش مطمئنم اهمیت نداره. من تونسته بودم احساسات واقعی‌م در مورد سوسک رو مستقل از نظر جامعه کشف و حتی کمی تحلیل کنم و این موضوع کمک بزرگی بود برای تحلیل احساسات مشابه در مورد باقی موضوعات جونده و خزنده و پرنده.


+ تعمیم بدید لطفا. به قول فجازیا، متن رو دوباره بخونید. من در مورد سوسک حرف نمی‌زنم.
+ ابزار و ترفند بسیار کاربردی‌ایه مخصوصا در تحلیل و ریشه‌یابی مسائل مربوط به حوزهٔ زنان. و مخصوصا برای خود خانم‌ها.

به طور خلاصه:

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۱۴ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
انسانی که با رانت و پارتی و سهمیه رشد و سال‌ها از این طریق ارتزاق کرده، تصویر غلطی از سنت‌های خداوند و مناسبات عادی و طبیعی دنیا داره. به همین دلیله که مواضع برخی مسئولین و سیاسیون ما از شدت این اشتباهی بودن، بوی حماقت گرفته. و البته چون سال‌ها از این طریق نون خوردن و می‌خورن، این حماقت با پوست و گوشتشون آمیخته شده و امید به اصلاح برخی از اون‌ها، امید کاملا واهی و اشتباهیه.

جمهوری اسلامی و حتی ایران بدون جمهوری اسلامی، بیش از هر چیز به تلاش برای گسترش عدالت در همهٔ زمینه‌ها نیاز داره. و البته که برای تامین این عدالت، امید ما به جمهوری اسلامی از همهٔ ساختارهای احتمالی دیگه بیش‌تره و بنابراین همهٔ تلاشمون باید معطوف به 
۱. حفظ جمهوری اسلامی
و ۲. تامین و گسترش و حفظ پیشرفت و عدالت
در اون بشه.

فلذا

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۴، ۰۴:۱۶ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
نکته‌ای که در مورد انتخاب پزشکیان وجود داره اینه که یه عده‌ای دور دوم اومدن رای دادن صرفا برای‌این‌که جلیلی رییس‌جمهور نشه. در‌صورتی‌که در حالت معمول، دور دوم انتخابات‌ها کم‌فروغ‌تر از دور اولشونه.
و طبیعتا در این نشانه‌هایی است برای گروهی که می‌اندیشند.


+ راه‌حل: جبههٔ انقلاب به یه شخصیت مخلص، متواضع، جامع، باهوش و کاریزماتیک نیاز داره. شاید بگید الان روحانی جامع بوده یا پزشکیان باهوش؟! که باید عرض کنم کار در جبههٔ مقابل خیلی راحت‌تره. نباید خودمون رو با اونا مقایسه کنیم. ما اهداف بزرگ‌تری داریم و طبیعتا رنج و زحمت بیش‌تری هم باید متحمل بشیم.

چرا خب؟:/

پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۳۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
من تقریبا تو همهٔ زندگی آدم‌بزرگیم این‌شکلی بودم که اگر با کسی (مخصوصا تو محیط کار) مشکل داری برو منطقی و آدمی‌زادی باهاش حرف بزن و مسئله رو بالغانه با هم حل کنید. منتها انگار این قضیه برای اغلب هموطنان گرامی تعریف نشده. ترجیح می‌دن پیچونده بشن و بازی دربیارن براشون، ولی نظر شفاف و صادقانه رو نشنون. تازه اسم آدم‌های این‌شکلی رو «باسیاست» (به معنای مثبتش) هم می‌ذارن🤦‍♀️
واقعا متاسفم اینو می‌گم ولی اخیرا به جمع آدم‌های آب‌زیرکاه و بپیچون اضافه شدم و جالبه که همه راضی‌ترن انگار:| اعصاب خودم هم آروم‌تره:|


+ طبیعتا تو یه محدوده‌ای این کار رو انجام می‌دم و خط قرمز اینه حرام و مفسده‌ای نباشه توش.

برداشت دیگه‌ای می‌شه داشت؟

چهارشنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۴، ۰۶:۵۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
من جدی‌جدی دارم به این نتیجه می‌رسم تلاش‌های سازمان‌یافته‌ و قدرتمندی از داخل وجود داره که سعی می‌کنه ما مردم رو به این نتیجه برسونه که بریزیم تو خیابون و رژیم رو عوض کنیم. منتها اغلب ماها به دلایل مختلفی این کار رو انجام نمی‌دیم و بعد از شکست هر پروژه یه دور تنبیه می‌شیم تا پروژهٔ بعدی. که اون پروژهٔ بعدی هم باز خودش یه جور تنبیهه برای این که بریزیم تو خیابون و الخ.


خدا می‌دونه روزی که پرده‌ها بیفته چه ماجراهایی قراره روشن بشه...

دیدم که می‌گم...

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۱۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

[طی سال‌های اخیر برای بیان نقش زن تو خانواده و جامعه، بعضا اغراق شده به نظرم. یه جورایی بعضیا دیگه خیلی ادایی شدن. گاهی‌وقتا یه طوری صحبت می‌شه که انگار مرد هیچی نیست و هیچی ازش برنمیاد و همه‌چیز به خانوما ربط داره و همه‌ش داره به خانم‌ها ظلم می‌شه و... که جالب و درست نیست واقعا. و متاسفانه یکی از نتایج طبیعی این اشتباه اینه که در چنین شرایطی یه سری آقایون به هم می‌ریزن و به سنتی‌ترین اشکال مردسالاری برمی‌گردن که خودش باعث می‌شه گره حل مسائل این حوزه، کور و کورتر بشه. اینا رو گفتم که بگم جمله‌ای که می‌خوام در ادامه بنویسم از این جنس نیست. فقط می‌خوام به یکی از وجوهی که خانم‌ها در اون نقش جدی‌تر و مهم‌تری دارن اشاره کنم ولی امیدوارم این‌طور برداشت نشه از نظر من خانم‌ها به‌طور کلی جنس برتر و مهم‌ترن و همهٔ تاثیرات از جانب اون‌هاست و... .]


و اون جمله اینه:

نهایتا سرنوشت هر خانواده رو جهان‌بینی خانم اون خونه تعیین می‌کنه...

از رنجی که می‌بریم ۳

پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۴، ۰۳:۱۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
یه همکار خوشگل و بانمک دارم که یکی‌دو سال از من کوچیک‌تره. یکی‌دوسال پیش ازدواج کرده و چند ماه دیگه هم قراره به‌سلامتی نی‌نی‌ش به دنیا بیاد. یه دختر شاد و مهربون و پرانرژیه که واقعا حضورش پر از انرژی مثبته. کاملا مشخصه تو خانواده‌ای بزرگ شده که مامانش مدام قربون‌صدقه‌ش می‌رفته و سنگ صبورش بوده و باباش حامی و مراقبش. عاشق زندگی و شوهرش و الان هم بچه‌شه و از لحظه‌لحظهٔ به وجود اومدن این بچه _با این که از جهت پزشکی و فیزیولوژی خودش خیلی اذیت شد طفلکی_ لذت می‌بره. چرا؟ چون تو کل این پروسه، حتی قسمت‌های سخت و دردناکش دور‌و‌برش پر از حامی و مراقب بوده. ظاهراً دغدغهٔ مالی خاصی هم نداره. البته که همهٔ اینا در کنار هم باعث می‌شه از جهت کاری کمی تا قسمتی لوس و نازک‌نارنجی و کم‌طاقت باشه، ولی خب پر از اون چیزیه که الان امروزیا بهش می‌گن انرژی زنانه. هر مرحله‌ای از شادی‌ها یا مشکلات زندگیش باعث توجه بیش‌تر خانواد‌ه‌ش بهش می‌شه و کیه که تو همچین شرایطی دلش نخواد چند تا بچهٔ قدونیم‌قد داشته باشه؟

در مقابل دخترایی مثل من هستن _نگران نباشید دخترا، ما بی‌شماریم_ که اگر نه همیشه ولی در ۹۹ درصد موارد خودشون باید مراقب خودشون باشن، نگران خودشون باشن، از خودشون محافظت کنن، به خودشون دلداری بدن و خودشون رو آروم کنن، با خودشون درددل کنن و ناچار، به‌مراتب جدی‌تر و قوی‌تر از اون گروه اولی می‌شن که گفتم. ولی نه قوی‌تر شدن آروم و ذره‌ذره و در بستر همسری و مادری. قوی‌تر شدن اجباری یهویی آزاردهنده. مثلا برای من حتی قابل‌تصور نیست که یه روزی قرار باشه مادر بشم و مثلا تو روزای اول تولد بچه از مادر خودم کمک بگیرم برای انجام کارها. واقعا ترجیح می‌دم یه نفر رو استخدام کنم یا حتی خودم تک‌‌و‌تنها کارهام رو انجام بدم ولی از مامانم کمک نگیرم. یا مثلاً ترجیح می‌دم دو شیفت و حتی اگر لازم شد سه شیفت کار کنم ولی از بابام کمک مالی نگیرم. و همون‌قدری هم که الان بعضا ازشون کمک می‌گیرم روحم رو خراش می‌ده حقیقتا. 

خلاصه این که آدم‌ها ممکنه تو زندگی خیلی خیلی بیش‌تر از اونی که شما فکر می‌کنید آزار دیده باشن. شاید گفتنش بی‌رحمانه باشه ولی مثلا من وقتی به فرازهایی از دعاها می‌رسیدم که توش می‌گفتن «پدر و مادرم فدای شما» تا مدت‌ها واقعا نمی‌فهمیدم الان نکتهٔ فداکارانه‌ش کجاست. پدر و مادر من، باشن یا نباشن، چقدر فرق می‌کنه واسم؟ خدا شاهده حرفام از روی ناشکری نیست. معلومه که بودنشون مهمه. معلومه که دوست ندارم یه خار تو دستشون بره. ولی از روی محبت نیست. از روی عادته. معلومه که تلاش می‌کنم احترامشون رو حفظ کنم و احسان کنم بهشون ولی از روی وظیفه است نه علاقه. معلومه که تلاش می‌کنم تو مناسبت‌ها براشون کادو بخرم، ولی به خاطر اینه که خیال نکنن عمرشون هدر رفته و بچه‌شون قدرشناسی بلد نیست. معلومه که یه کارهایی رو اختصاصا برای اونا انجام می‌دم، ولی ذوق و شوقی وجود نداره. صرفا چون احساس می‌کنم من که فایدهٔ دیگه‌ای ندارم، حداقل برای خونواده‌م مفید باشم. معلومه‌ که مهم‌ترین دلیل رنج‌های من طی همهٔ سال‌های زندگیم مامان و بابا هستن، ولی مگه تا کجا می‌شه جنگید و سعی کرد شرایط رو تغییر داد و آدم‌ها رو توجیه کرد؟ آخرش با خودت می‌گی اصلا زندگی ارزش این همه تلاش و زجر کشیدن رو داره؟ و رهاش می‌کنی.

خلاصهٔ خلاصهٔ خلاصه‌ش این که آدم‌ها رنج‌ها و دردهایی خیلی عمیق‌تر از تصورات شما دارن. تو تحلیل‌هاتون در مورد زندگی، آدم‌ها، خانم‌ها، ازدواج، بچه‌دار شدن و همهٔ مقولات این شکلی، این رو حتما بارها به خودتون یادآوری کنید.