نوجوون که بودم، دختر قوی و شجاع مد بود. از اینا که یه شمشیر برمیدارن به نبرد پلیدیهای دنیا میرن؛ تو فنون نظامی و مبارزه دست مردا رو از پشت میبندن و درحالی که حتی حالت موهاشون تو نبرد تنبهتن به هم نمیخوره، با همهٔ ظرافت دخترونه و سبکی و بیوزنی، از پس یه غول چندتنی برمیان. طبیعتا تو چنین فضایی ترسیدن از جک و جونورایی مثل سوسک حتی ارزش مطرح شدن هم نداشت. نباید میترسیدی و اگر وحشت داشتی، به قدر کافی قوی و شجاع نبودی. و خب، من نمیترسیدم. یادمه یه بار یه سوسک مرده تو کلاس افتاده بود و درحالی که بیشتر بچهها از ترس یا چندش تو خودشون جمع شده بودن، با دستمال کاغذی برداشتم انداختمش سطل آشغال.
دانشگاه که رفتم، مد داشت کمکم عوض میشد. ظرافت و دخترونگی و لوس و حتی نیازمند بودن تو دستور کار زیباسازی بود. مستقل باشی ولی ادای بلد نبودن و نتونستن و ترسیدن دربیاری که ظریفتر و دخترونهتر به نظر برسی. اینجا دیگه کمکم اجازه داشتی از سوسک بترسی و حتی ترسیدن ازش کمابیش ارزشمند بود. و خب، من میترسیدم. واقعا میترسیدم. یه بار با دیدن یه سوسک تو اتاق خوابگاه انقدر جیغ کشیدم که تا چند روز گلوم گرفته بود.
دانشگاه، یه سری باورهای من رو تغییر داد. بعضیا رو تثبیت کرد؛ بعضیا رو کنار گذاشت؛ بعضیا رو تکمیل کرد و از جمله موضوع سوسک رو دوباره به عنوان یک مسئلهٔ اساسی گذاشت جلوی من. من واقعا از سوسک میترسیدم یا نه؟ چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که اون روزی که برداشتم انداختمش دور، واقعا ترسی تو وجودم نبود. و اون روزی هم که رفته بودم رو تخت بالایی و جیغهای بنفش میکشیدم و تقریبا از ترس به گریه افتاده بودم حسم واقعی بود. ولی پس چه اتفاقی افتاده بود؟ نظر واقعی من در مورد سوسک چیه؟ آیا صرفا گذر زمان باعث این تغییر شده بود؟ یا تغییر تدریجی الگوی دختر جذاب، احساساتم رو تغییر داد؟
این بار نشستم خیلی دقیق این احساسات رو بررسی کردم. قدرت تصورم رو به کار گرفتم و دنیایی رو فرض کردم که در اون محبوبترین دخترها از جهت شخصیتی اونایی هستن که تا سرحد مرگ از سوسک میترسن. و بعد دنیایی که در اون دختران محبوب و پرطرفدار اوناییان که اجازه میدن سوسکا از دست و پاشون بالا برن. تلاش کردم با تصور دقیق و چندبارهٔ هرکدوم از این موقعیتها هر دو نظر برام کاملا بیاهمیت بشه. تلاش کردم به نظر و احساس واقعی خودم مستقل از نظر جامعه فکر کنم. و یوریکا! من واقعا و عمیقا از سوسک وحشت داشتم. اینطوری که مثلا اگه جای شخصیت اصلی رمان ۱۹۸۴ بودم، میتونستن برای گرفتن هر نوع اعترافی ازم، جای موش از سوسک استفاده کنن. ولی نقطهضعف بودن این قضیه به اندازهای که الان از نقطهضعف بودنش مطمئنم اهمیت نداره. من تونسته بودم احساسات واقعیم در مورد سوسک رو مستقل از نظر جامعه کشف و حتی کمی تحلیل کنم و این موضوع کمک بزرگی بود برای تحلیل احساسات مشابه در مورد باقی موضوعات جونده و خزنده و پرنده.
+ تعمیم بدید لطفا. به قول فجازیا، متن رو دوباره بخونید. من در مورد سوسک حرف نمیزنم.
+ ابزار و ترفند بسیار کاربردیایه مخصوصا در تحلیل و ریشهیابی مسائل مربوط به حوزهٔ زنان. و مخصوصا برای خود خانمها.
جالب بود
هم محتوا هم روش بیان جالب بود
حالا درسته که شما از سوسک حرف نمیزدید
ولی بگم؟ :)
هیچوقت از سوسک نمیترسیدم
اما الان که ترسیدن از سوسک مده
حس بدی به خودم دارم بابتش
حس اینکه به اندازه کافی ظریف و ناز نیستم
عوضش از جوجه میترسم:)))