اواخر دورهٔ نوجوونیم علاقهٔ عجیب و غریبی به کارای قمیشی پیدا کرده بودم. از همینا که الان بهشون میگن فن. ما میگفتیم طرفدار دوآتیشه یا همچین چیزایی. عدد قبل آتیش هم میتونست بسته به میزان علاقه تا سه هم بالا بره. خلاصه یکی از دغدغههام شده بود این که این آدم با این همه کمالات موسیقایی چرا تو یکی از مصاحبههاش گفته به دنیای بعد از مرگ اعتقاد نداره. یه بار حتی میخواستم براش یه نامه بنویسم (یا شایدم نوشتم، درست یادم نیست) بهش بگم حیف تو نیست آخه؟ چرا خب؟ نامهای که الان یادآوریش برام بیاندازه خندهدار و مسخره است. ولی جزء اولین تلاشهای من برای ایجاد پیوند و وحدت و علاقه بین جنبههای مختلف وجودم بود. جنبههای مختلفی که در مورد انسان ایرانی پیچیده است و بعد از انقلاب پیچیدهتر هم شده. شما همین انتهای اخبار رسمی رو نگاه کنی که توش تاریخ روز بعد به قمری و شمسی و میلادی اعلام میشه، میزان پیچیدگی انسان ایرانی دستت میاد. دور نشیم از بحث. خلاصهش این بود که جرقههایی در وجودم بود که دلم برای دورترین آدمها به دین و مذهب و خدا و پیغمبر میسوخت و دلم میخواست یهطوری براشون توضیح بدم مسیرهای دیگهای هم برای زندگی هست و شاید خوب و درست بهشون اطلاع ندادن این قضیه رو. یا مثلا مینشستم برای یه سری بازیگر خارجی که دوستشون داشتم فاتحه میخوندم که برسه به روحشون و چون جزییات منشوری مختلفی تو زندگیهاشون معمولا هست، میگفتم خدایا اینا مستضعف فکری بودن، لطفا ببخششون. مثلا جرمی برت گناه داره بخواد عذاب شه. حیف اون بازی عجیب و عالیش تو سری شرلوک هولمز نیست؟
حالا چرا اینا رو نوشتم؟ چون هنوز هم که هنوزه این ماجرا ادامه داره و طبیعتا پیچیدهتر هم شده. یعنی الان ایمان و اعتقاد خود من طی این سالها دستخوش تغییراتی شده و یه سری سوالات جدید پیش اومده و تردیدهای تازه و همونطور که دودستی و با چنگ و دندون باید باورهام رو توی این طوفان حوادث آخرالزمان بچسبم، هنوز و همچنان دوست دارم برای یه سری آدمهای خیلی دور از مفاهیم دینی دعا کنم و هدیه بخرم و (عجالتا محرم و نامحرم رو فراموش کنید) بغلشون کنم و بگم: آخه حیف تو نیست عزیزم؟ حیف تو نیست؟...
و کاش میشد... کاش میشد دست همه رو گرفت و مستقیم برد بهشت... حیف این همه آدم مهربون و خوشقلب و دوستداشتنی با این همه فاصله از خدا و مهربونی خدا...