باید اعتراف کنم از این که خدا با آدم (فرد/جامعه) تعارف نداره خوشم میاد.
بعدنوشت: فکر میکنم دینداری بیش از حد علمی-پژوهشی من نیاز به یه درجاتی از جنون داره...
باید اعتراف کنم از این که خدا با آدم (فرد/جامعه) تعارف نداره خوشم میاد.
بعدنوشت: فکر میکنم دینداری بیش از حد علمی-پژوهشی من نیاز به یه درجاتی از جنون داره...
چشم طوفان ناحیهای است با هوای آرام که در میانهٔ طوفانهای شدید گرمسیری ایجاد میشود. [ویکی پدیا]
یعنی در حالی که در اطراف، باد و گرداب با سرعت بالایی در حال حرکت است، مرکز طوفان ممکن است یک جزیره آرام با آب و هوای آفتابی باشد.
و دل مومن نیز چنین است به گمان من. جزیره آرام با آفتاب ملایم در میانه گرفتاریها. مومن از امید و تلاش حرف میزند و خیلیها به او لقب «خیالپرداز» میدهند. عکسهای هوایی گردباد و گرداب را نشانش میدهند و او را متهم میکنند که «واقعبین» نیست.
مومن شبیه سوارهای است که به افق نگاه میکند؛ به انتهای مسیر. و دیگران چشمشان به سنگریزههای بین راه است و مدام غر میزنند که «اگر یکی از این سنگریزهها لاستیک را سوراخ کند چه کنیم؟!»
مومن با خودش، در مورد عمل به هیچ حق و حقیقتی مطلقا تعارف ندارد و در جایی که مسئول و مدیر باشد، در عین ادب و نرمی و لطافت رفتاری، با دیگران نیز. به خودش فرصت میدهد که ذره ذره بهتر شود؛ ولی هیچ کدام از وظایفش را از دایره برنامهریزی و عمل خارج نمیکند به خیال این که «نمیتوانم»، «نمیشود»، «به من چه اصلا؟»، «حالا مگر چه کسی رعایت میکند که من دومیاش باشم؟»
صرفا طبق قوانین رسمی عمل نمیکند؛ علاوه بر قواعد و قوانین رسمی، انصاف و وجدان دارد و عمیقا به آنها متعهد است.
مدام و مداوم در حال بررسی حال و احوالش است؛ حب و بغضهایش را زیر ذرهبین میگذارد و آنها را با حق و عقل میسنجد. نه بیدلیل منطقی و عاقلانه و منطبق بر حق و حقیقت، به کسی علاقه دارد و نه به خاطر ضعفها و حقارتهای روحی و حسادتها و کینههای نفس اماره، از کسی متنفر است.
هرگز و تحت هیچ شرایطی دروغ نمیگوید. با هیچ توجیهی. مگر جایی که واقعا مصلحتی وجود دارد که بسیار بسیار شرایط خاص و نادری است.
پرتلاش است و در کم و کیف تلاش هیچکس را مانند او نمیبینید.
باهوش است؛ چرا که اصولا دینداری کار انسانهای باهوش است. انفاق، امر به معروف، تقیه و خیلی دیگر از وظایف دینی فقط از انسانهای هوشمند برمیآید. هوشمند کیست؟ در تعریف دین، هر کس بیشتر حواسش باشد به رهنمودهای عقل. کسی که به آنچه میفهمد و میداند عمل میکند؛ بدون توجه به این که چند نفر دیگر در این حق و حقیقت با او همراه هستند؛ بدون توجه به نیش و کنایهها.
به خاطر نفسش عصبانی نمیشود؛ حتی در دفاع از حق. اگر داد بزند به این دلیل است که در آن لحظه خاص، فریاد است که تاثیرگذار است و وجدانهای خوابیده را بیدار میکند و اگر سکوت میکند از ترس قضاوت شدن نیست؛ سکوت میکند چون سکوت برای فهماندن حق، موثر است.
مومن، عاشق است. عمیقا عاشق است و درد عشق را میفهمد. «فراق» را میفهمد. «اشک» را میفهمد.
در میان مردم تنهاست و در خلوت خودش، پروردگار عالم کنار اوست. برای همین است که اگر تمام مردم عالم از بین بروند و او باشد و قرآنش، احساس ترس و وحشت ندارد.
متقی است. اهل خودداری و به اندازه (و بلکه بگویم کم) خوردن، خوابیدن و حرف زدن.
امنیت و آرامش است برای آدمهای معمولی، مایه اطمینان قلبی است برای مومنین دیگر و باعث زحمت و آزار است برای ناکسان.
قلب او همان ظرفی است که خداوند حقایق را، حکمت را و آرامش را به آن نازل میکند؛ پس مومن سزاوارتر از همه آدمیان دیگر است به پیشبینی آینده انسان و جهان؛ چرا که تقوا، کلید درک حقایق عالم است. بنابراین، برای فهمیدن این که قرار است ماجرای تقابل حق و باطل به کجا برسد، حرف هر کسی را دوست دارید بخوانید و بشنوید؛ ولی فقط حرف مومنین را باور کنید. آنها تنها کسانی هستند که واقعا میدانند درباره چه چیزی حرف میزنند...
یک) ببین خانم محترم چادریای که مدام درگیر چادرت هستی و طوری سرش میکنی که من اصلا نمیتوانم درست ببینمت و به شکلی حجاب میکنی که موقع حرف زدن با تو یا دیدنت، فقط حواسم میرود به ور رفتن تو با چادرت،
تو، دقیقا به اندازه همان دختری که با حجاب نصفه و صد جور رنگ و لعاب از خانه بیرون میآید، داری «زن» بودنت را فریاد میزنی.
حجاب را که متمدنانهترین روش ممکن برای حضور فارغ از قیدهای جنسیتی در اجتماع است، با این کارت تبدیل میکنی به ابزاری علیه خودش!
محجبه باش! کاملا پوشیده باش! ولی لطفا عادی باش!
دو) چیزی که خیلی مرا اذیت میکند این است که یک گروهی از زنان و دختران محجبه ما از زیبا و آراسته بودن احساس گناه میکنند!
دیدهاید حتما. بعضیها مهم نیست حجابشان کامل باشد، سرتاپا پوشیده باشند و هیچ آرایشی هم نداشته باشند، به هرحال چهره، صدا یا مدل صحبت کردنشان به صورت طبیعی انقدر جذاب و گیراست که جذابیتش از همه این لایهها رد میشود و من دیدهام که برخی دختران مومن مذهبی واقعا دوستداشتنی، عملا احساس عذاب وجدان دارند از این نعمت و موهبت خدادادی و سادهترین حق و حقوق دخترانهشان (تو فکر کن در حد خرید یک قاب جیغ بنفش برای گوشی) را خلاف مبانی عفاف و حیا میدانند!
متاسفم برای تکتک آدمهای صاحب منبری که طوری حرف میزنند که تمام بار رعایت تقوا و عفاف را در جامعه روی دوش دختران میگذارند و جدا نگرانم برای این دخترخانمها که این طور بیرحمانه ذره ذره لطافتها و ظرافتهای فطرت پاک دخترانهشان را قتلعام میکنند.
سه) به قول یک بنده خدایی که میگفت اگر فرداروز حضرت صاحب ظهور کند، برخی تنها رزومهای که برای ارائه دارند این است که «آقا! شما که نبودید ما کلا خیلی حواسمان به نحوه ارتباطمان با نامحرم بوده. خیلی خیلی اصلا آقا!»
انگار نه انگار که این حد و حدود را گذاشتهاند برای این که مثل یک ابزار ساده و دمدستی، سریع یاد بگیریاش و بروی سراغ کارهای مهمتر!
انشالله که اگر به درک زمان ظهور رسیدیم و احیانا کسی آدم حسابمان کرد، تنها حرفی که برای گفتن داریم گزارش موفقیت در انجام تکالیف حداقلیمان نباشد!
قسم به پروردگاری که میداند چه زمانی باید با محبت شرمندهات کند و چه زمانی باید مجازاتت کند.
قسم به پروردگاری که میداند کدام نشانهها را در کدام زمانها بفرستد.
قسم به پروردگاری که صبر میکند و میبخشد و به رویت نمیآورد.
قسم به پروردگاری که در هر حال و روزگاری، جز او پناهی نداریم.
قسم به پروردگارمان که انسان بسیار عجول و ناسپاس است...
+خوشحالم محرم داره شروع میشه.
طلاق پدیدهای بود که من همیشه توی فیلمها میدیدم و هیچوقت از نزدیک لمس و حسش نکرده بودم. خونواده مادری من عمدتا به خاطر مذهبی بودن درگیر این مباحث نیستن و خونواده پدریم هم گرچه مذهبی نیستن ولی به هرحال این جنس مشکلات رو نداشتن.
الان که چند وقته یکی از اقوام نزدیک از همسرش جدا شده و دختر کوچولوی خوشگلشون این وسط داره بهترین روزهای دوره کودکیش رو با تجربههای جنگ و دعوای مامان و باباش، زندان رفتن باباش و نهایتا جدا شدنشون میگذرونه، احساس میکنم مسائل خانوادگی واقعا وارد فاز حادی شدن که تونستن به سنگر خونوادگی من هم نفوذ کنن.
جدای از این، چند وقت قبل وقتی داشتم با مامان برمیگشتم خونه، یه خانم جوون رو دیدیم با یه پسربچه کوچولو (یا در واقع بگم یه نینی کوچولو) که ازمون دور بود تقریبا. من چهره اون خانم رو ندیدم؛ ولی یادمه لباس آبی پسرش به نظرم خیلی ناز اومد و کلی ذوق کردم از دیدن این نینی کوچولو که سرش رو گذاشته بود رو شونه مامانش. وقتی رد شدن مامان آروم گفت: «این خانم همسایمونه. تو یه مراسمی تو مسجد نزدیک خونه دیدمش. شوهرش قبل از این که بچش به دنیا بیاد، ولش کرد رفت.» گفتم: «ولش کرد رفت؟!! یعنی چی؟!» نمیدونم واقعا مامانم چیز بیشتری میدونست یا نه ولی فقط گفت:«همین دیگه. گذاشت رفت.» حس میکنم شاید مامان به خاطر سن و تجربه بیشترشون، اونقدری تعجب نکردن؛ ولی من اولین بار بود این موضوع رو هم انقدر از نزدیک میدیدم.
احساس میکنم من تا حالا تو یه منطقه امن بودم وسط جامعهای که یه بیماری واگیردار عفونی به شدت داره توش پخش میشه و حالا دیگه کمکم رسیده به منطقه امن حوالی من.
چه اتفاقی داره میافته واسمون؟!
من البته تو حوزه اقتصاد یا مدیریت مطالب خیلی کمی خوندم؛ ولی یکی از موجز و در عین حال گویاترینهاش این مطلبه که تو ذهنم بود یه بار حتما بازنشرش کنم و فکر میکنم مطلب خوبیه در جواب این تحلیلهای هر روزهای که میخونیم و فساد مالی، اداری، رانتخواریها و اختلاسها رو یه جوری توضیح میدن انگار خیلی عجیب یا غیرعادیه! طوری که آدم فکر میکنه لابد ما کلی زحمت کشیدیم، ساختارهای شفاف تعریف کردیم و وقت گذاشتیم برای سالمسازی اقتصاد بعد اون وقت وضع اینه و این برامون جای تعجب داره! صادقانه بگم، من این روزا بیشتر سوالم اینه که به نسبت این فاجعههای مدیریتی و ساختاری ما تو حوزههای مختلف، پس چرا انقد خوبه همه چی؟!
بخونید: حاکمیت به مثابه فاحشهخانه.
گاهی وقتها بعضی آدمهایی که تو زندگی بهم بد کردن، میبخشم با این نیت که: «خدایا! من این آدم رو که بهم بدی کرده بود میبخشم و سعی میکنم با خوبی و محبت خودم بهش، پیش نفس و وجدانش تنبیه و شرمندش کنم و این در حالیه که اون آدم واقعا به من ظلم کرده و باعث حال بد و گرفته من شده. حالا چطور ممکنه تو، منی رو که تازه به تو ظلم نکردم _آخه من چه طور میتونم به تو ظلم کنم؟!_ منی رو که فقط از روی جهل خودم و ضعف ارادم، به خودم بدی کردم نبخشی و عقاب و سختی گناهم رو از حال و آینده من برنداری؟!
یعنی من از تو مهربونترم؟!
نمیشه که...پس خدایا! لطفا ببخش و بگذر و کمک کن جبرانش کنم و تکرارش نکنم...»
پ.ن: این رو اینجا برای اولین و آخرین بار مینویسم و امیدوارم کافی باشه. یکی از کارکردهای اصلی و مهم وبلاگ برای من به اشتراک گذاشتن تجربههای زندگی دینیه. از این جهت، من نویسنده وظیفه دارم هدف و نیت درستی باشم و شمای خواننده موظفی حسن ظن داشته باشی به هدف و نیت من و حتی اگر این طور هم نباشه، موظفی به حرف درست حتی اگر مطمئن باشی نیت درستی پشت بیانش نیست، توجه کنی. پس بیاید هر کدوم وظیفه خودمون رو انجام بدیم و من با کمال احترام به نظراتی با محتوای «ریا نداشت این؟!»، «تف به ریا!»، «حالا واقعا لازمه این چیزا رو بنویسی؟!» و... جوابی نمیدم:)
سلام! عید همگی مبارک! عاشقانه بخونیم امروز؟:)
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با بنفشهها نشستهام
سالهای سال
صبحهای زود
در کنار چشمه سحر
سر نهاده روی شانههای یکدگر
گیسوان خیسشان به دست باد
چهرهها نهفته در پناه سایههای شرم
رنگها شکفته در زلال عطرهای گرم
میتراود از سکوت دلپذیرشان
بهترین ترانه
بهترین سرود
مخمل نگاه این بنفشهها
میبرد مرا سبکتر از نسیم
از بنفشهزار باغچه
تا بنفشهزار چشم تو _که رسته در کنار هم_
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با همان سکوت شرمگین
با همان ترانهها و عطرها
بهترین هرچه بود و هست!
بهترین هرچه هست و بود!
در بنفشهزار چشم تو
من ز بهترین بهشتها گذشتهام
من به بهترین بهارها رسیدهام
ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظههای هستی من از تو پر شدست
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضای خانه، کوچه، راه
در هوا، زمین، درخت، سبزه، آب
در خطوط درهم کتاب
در دیار نیلگون خواب!
ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن!
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیدهام
ای نوازش تو بهترین امید زیستن!
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشتهام
در بنفشهزار چشم تو
برگهای زرد و نیلی و بنفش
عطرهای سبز و آبی و کبود
نغمههای ناشنیده ساز میکنند
بهتر از تمام نغمهها و سازها
روی مخمل لطیف گونههات
غنچههای رنگ رنگ ناز
برگهای تازه تازه باز میکنند
بهتر از تمام رنگها و رازها!
خواب خوب نازنین من!
نام تو مرا همیشه مست میکند
بهتر از شراب!
بهتر از تمام شعرهای ناب!
نام تو اگرچه بهترین سرود زندگیست
من تو را به خلوت خدایی خیال خود
«بهترین بهترین من» خطاب میکنم
بهترین بهترین من!
فریدون مشیری
مسائل زنان کی حل میشه؟ هر وقت اتحادیه مستقل یاد بگیره تو عکس یادگاری نشست و جهاد و همهجا، باید خانمها هم باشن.
خانمهایی که کار تشکیلاتی کرده باشن، میدونن من چی میگم.
مشت نمونه خروار البته.
بعدنوشت بیربط: رضا امیرخانی چرا همه راههای ارتباطیش رو مسدود کرده؟! تو سایتش نمیتونم نظر بذارم؛ کانال هم شناسه ارتباطی نداره. جای دیگه هم که نیست ظاهرا:/
من جدا اینایی رو که طرفدار استیضاح روحانی هستند درک نمیکنم! تفکر روحانی و گروهش همون تفکر غالب حاکم بر جامعه است. شما همین الان اگر انتخابات ریاست جمهوری رو با همون کاندیداهای پارسال (شما هم مثل من باورتون نمیشه همین پارسال انتخابات بود؟!) برگزار کنید بازم نتیجه همون میشه! فوق فوقش این دفعه جهانگیری رای بیاره!
وقتی میگی رایگیری، باید نتایجش رو هم بپذیری دیگه. یا باید حرف نظر اکثریت رو نزنی، یا اگه زدی پاش وایستی. پاش وایستی و اگر توانشو داری نظر این اکثریت رو عوض کنی نه این که بزنی زیر بساط!
فراموش نکنیم روحانی بنیصدر نیست. گرچه که من از همون اول معتقد بودم و هنوزم هستم که روحانی تنها رئیسجمهور بعد انقلابه که اصولا در قد و قواره ریاست جمهوری نبود و نیست. به قول فراستی، این فیلم ماقبل نقده! ولی به هرحال باید بذاری اکران شه. چارهای نیست. همه مجوزهای لازم رو داره. تو دوست نداری راهش نده فجر. نفرستش اسکار. اسمشم نیار حتی. ولی باید اکران بشه. تا دقیقه آخر. تا ته تیتراژ.
قالب آخری که تو بلاگفا داشتم خیلی دوستداشتنی بود. حداقل این که من خیلی دوستش داشتم. یه زمینه سفید ساده با یه تصویر محو شده از یه شاخه گلهای کاغذی صورتی که انگار از دیوار بالا رفته بودن. وقتی اومدیم بیان، نه هیچوقت تونستم با قالبهای بیان کنار بیام، نه هیچکدوم از قالبهای عرفان برام جالب بود. خودمم انقدری از کد نوشتن سر در نمیآوردم و نمیآرم که بتونم اون چیزی که میخوام رو بنویسم. دوستِ مهندسِ نرمافزارم ندارم. اگرم داشتم خوب، نمیدونم چقدر میشه هی خرده فرمایشات داد و انتظار داشت ملت عصبانی نشن. تو این بیان هم گرچه گهگاه از قالبهای بعضی وبلاگا خوشم میاومد، ولی تهِ تهِ دلم مونده بود پیش همون تصویر محو قالب آخر بلاگفا.
من آدم سمجیم. خیلی بیش از حد سمج. این سمج بودن واقعا گاهی از حد طبیعی و درست میزنه بیرون. اونی که میخوام رو خیلی با طمانینه و دقیق و سر صبر انتخاب میکنم؛ ولی وقتی انتخاب میکنم دیگه باید همون اتفاق بیفته و اگه لازم باشه برای اتفاق افتادنش تا ته دنیا هم میرم. (اون سوال پیادهروی کل دنیا یادتون هست؟)
چند روز پیش دیگه حسابی از قالب وبلاگم خسته شدم. دونه دونه قالبهای بیان رو تو صفحه پیشنمایش باز کردم؛ یه سر رفتم وبلاگ عرفان قالبهای ریسپانسیو رو دیدم؛ حتی یکیش رو هم با یه سری تغییرات جزئی انتخاب کردم و کدشو ساختم و امتحان کردم؛ ولی بازم اونی نشد که میخواستم. آخرش دیدم نمیشه. من هنوز دلم پیش اون عکس محو قالب بلاگفا بود؛ وبلاگی که خیلی وقت بود حذفش کرده بودم. دلم تنگ شد براش. دوباره رفتم بلاگفا، تلاجن ساختم. اون صفحه مدیریت ساده. و قالبی که جاش خالی بود. مثل این فیلما. انگار بعد چند سال بخوای بری دنبال بچه یا چه میدونم خواهر و برادری که گمش کردی.
رفتم تو سایت پیچک. یه مدت قالبای اونجا رو استفاده میکردم. چندین صفحه رو گشتم ولی پیداش نکردم. دقیقا یادم نبود طرح قالب رو ولی مطمئن بودم اگه ببینمش میشناسم. تو چرخ زدن بین قالبای پر زرق و برق پیچک، یادم افتاد از یه جایی به بعد قالبای سبک نایت اسکین رو ترجیح داده بودم برای وبلاگ. رفتم نایت اسکین. سری قالبهای بلاگفا؛ و پیداش کردم! اصلا فکرشم نمیکردم ولی پیداش کردم. سری یازدهم از قالبهای بلاگفای نایت بود. همون عکس محو قرمز_صورتی که انگار کلا یهو پرتت کنه به یه زمان دیگه. یه مهتاب دیگه. به همون موقعی که اسم مهتاب رو انتخاب کردم. چرا مهتاب اصلا؟ نمیدونم. یادم نیست. عجیبه که موضوع به این مهمی یادت بره. قالب رو پیدا کردم به هرحال. ولی کدش قابل استفاده نبود. لینکش مشکل داشت. و البته مسئله من کدش نبود اصلا. من اون عکس رو میخواستم. بلکه بتونم تو یه قالب برای بیان ازش استفاده کنم. چیکار باید میکردم؟ فقط از این که پیداش کرده بودم خوشحال میشدم و میگفتم «خوب حالا هزارتا عکس خوشگلتر از این هست. چه کاریه؟ اون محو بودنشم یه افکت ساده است صرفا.»
راستش همینا رو هم گفتم. ولی بازم دلم راضی نشد. من هزارتا عکس خوشگلتر محو شده با افکت نمیخواستم. دقیقا همون عکس رو میخواستم. گشتم تو سایتشون قسمت «ارتباط با ما» رو پیدا کردم. ایمیل زدم و گفتم «میتونم عکس استفاده شده تو قالب شماره ۱۱ بلاگفا رو داشته باشم؟» و به خودم گفتم «ببین دیگه واقعا تو همه تلاشتو کردی». ذرهای امید نداشتم به اون ایمیل جواب بدن. این جور سایتا، تازه الان که بیان رو بورسه، مگه چقدر بازدیدکننده دارن و اصولا چند نفر ممکنه ایمیل بزنن که حالا کسی بخواد جواب هم بده؟ همون قسمت «تماس با ما» تو سایتشون یه گوشه کوچولو یه طوریه که انگار زنگ یه خونه قدیمی متروکه باشه که قایم شده زیر شاخههای انبوه پیچک و عشقه که کسی نتونه پیداش کنه. ایمیل زدم و با خودم گفتم «تو واقعا همه تلاشتو کردی»
جواب دادن! اونم خیلی زود. نشونی وبلاگ رو پرسیدن. جواب دادم و هورا! که «خواستن توانستن است» و «جوینده یابنده است» و... و جوابی نیومد. دیگه نمیشد بیخیال شم. دوباره ایمیل زدم «ببخشید اگه عکس رو نمیتونید بدید میشه حداقل کد قالب رو بدید تو وبلاگم استفاده کنم؟» جواب زود رسید. از آدمی که معلوم بود ایمیل قبلی من رو درست نخونده بود و حوصلش از دست این موجود سمج در مورد یه قالب قدیمی، یه عکس قدیمی، موضوعی در این حد بیخود، سر رفته بود. «گفتید کدوم قالب بود؟» یعنی حتی حوصله نداشت دو تا ایمیل قبلتر رو چک کنه. گفتم «شماره ۱۱ از سری بلاگفا» و فکر کردم پس حتما الان کد قالب رو میفرسته و به هرحال عکس رو بهم نمیده. ولی ببین «تو به هرحال همه تلاشتو کردی». کد قالب اونقدرا برام مهم نبود. فوقش میشد دوباره بزنم تو وبلاگ بلاگفا که تماشاش کنم ولی عکس مهم بود که اینجا داشته باشمش و ظاهرا نمیشد. به هرحال مهم این بود که «من همه تلاشمو...»
امشب با بیحوصلگی رفتم ایمیلم رو چک کردم. و بله! عکس رو فرستادن برام! عکس عزیز دوستداشتنی من. عکس آخرین و تنها قالبی از وبلاگ بلاگفا که تو ذهنم مونده بود. از ذوق زیاد کلی تشکر کردم. یعنی یه : گذاشتم و کلی پرانتز پشتش ردیف کردم و گفتم من کلی خاطره دارم با این قالب. بعد، برای این که «همه تلاشمو کرده باشم» گفتم «میشه لطفا کد قالب رو هم برام بفرستید؟ من هرچقدر رو لینکش میزنم باز نمیشه» :)
پ.ن: دیگه راستش خیلی مهم نیست اینجا استفاده بشه یا نه. مهم اینه که دنبالش گشتم؛ پیداش کردم؛ «همه تلاشمو کردم»؛ دارمش و الان رو صفحه گوشیمه! درست رو به روم:)
پ.ن۲ یا روغن ریخته نذر امامزاده: برای ۱۶ شهریور. روز وبلاگ فارسی.
لطفا این مطلب را با دقت و تا انتها بخوانید.
[بسم اللّه الرحمن الرحیم
خدمت حضرت مستطاب آیتاللّه العظمی امام خمینی ـ مد ظله العالی
با عرض سلام و ادب و احترام، اخیراً دو استفتاء منتشر شده که در یکی از خرید و فروش آلات لهو سؤال شده و در جواب آمده که خرید و فروش آلات مشترکه به قصد محللۀ آن اشکال ندارد. و در دیگری در سؤال مفروض است که امروز شطرنج بکلی آلت قمار بودن خود را از دست داده و تنها به صورت ورزش فکری درآمده است و در جواب آمده است که بر فرض عمل مزبور اگر بُرد و باختی در بین نباشد اشکال ندارد. و آقای مورد اعتمادی نقل کردند که در بعضی روزنامهها بر فرض مزبور را ننوشته است.
در اینجا سؤالاتی مطرح است.
۱ـ خرید و فروش آلات مشترکه مانع ندارد مگر اینکه قصد منفعت حرام در بین باشد. پس چرا در جواب سؤال اول قصد حلال قید شده است؟
۲ـ در سؤال دوم سائل محترم از کجا ادعا میکند که امروز شطرنج آلت قماربودن خود را بکلی از دست داده و تنها ورزش فکری شده است؟
۳ـ در روایت معتبره است از سکونی از حضرت صادق ـ علیهالسلام:
اول ـ قال: قال رسول اللّه(ص) انهاکم عن الزفن و المزمار و عن الکوبات و الکبرات.
دوم ـ قال: نهی رسول اللّه(ص) عن اللعب بالشطرنج و انزو... .
زفن، به معنای رقص است (مجمع البحرین) مزمار، نامی است که مطلق نی را شامل میشود و نهی حضرت، حجت بر تحریم است مگر حجتی بر خلاف باشد. و هردو دلیل اطلاق دارد.
بنابراین استفاده میکنم که نی زدن حرام است چه نی آلت مختصه باشد یا مشترکه و بازی شطرنج حرام است چه آلت قمار را از دست بدهد یا نه. و دعوای انصراف منشأ صحیحی میخواهد که به نظر نمیرسد و آنچه ممکن است گفته شود مثل غلبه یا آلیت در آن زمان منشأ صحیحی نیست. و البته در حد خودم در ادلۀ فحص و به مطالب حضرتعالی هم مراجعه نمودم حجتی بر خلاف اطلاق مزبور نیافتم. ادلۀ میسر و لهو تطبیق بر آلات منافاتی با اطلاق ندارد و علت منصوصهای هم در ادله نیست و در هر صورت اگر ساحت قدس حضرتعالی از اینگونه مسائل به دور باشد به نظر من بهتر است و ضرورتی در نشر آنها دیده نمیشود. دیگر هر طور صلاح میدانید. از جسارت عذر میخواهم و از خداوند متعال دوام سایۀ بلند پایۀ آن حضرت را مسئلت دارم. والسلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته.
۴ صفرالخیر ۱۴۰۹ ـ محمدحسن قدیری]
بسمه تعالی
جناب حجتالاسلام آقای قدیری ـ دامت افاضاته
پس از عرض سلام و قبل از پرداختن به دو مورد سؤال و جواب، اینجانب لازم است از برداشت جنابعالی از اخبار و احکام الهی اظهار تأسف کنم. بنا بر نوشتۀ جنابعالی زکات تنها برای مصارف فقرا و سایر اموری است که ذکرش رفته است و اکنون که مصارف به صدها مقابل آن رسیده است راهی نیست و «رِهان» [گرو بستن، شرط بستن] در «سَبْق»[گرو و شرط بندی در مسابقۀ تیراندازی یا اسبدوانی] و «رِمایه»[تیرانداختن، تیراندازی] مختص است به تیر و کمان و اسبدوانی و امثال آن، که در جنگهای سابق به کار گرفته میشده است و امروز هم تنها در همان موارد است. و «انفال»[انفال به فتح همزه، جمع نَفَل: به معنی غنیمت، بهره، هبه] که بر شیعیان «تحلیل»[حلال] شده است، امروز هم شیعیان میتوانند بدون هیچ مانعی با ماشینهای کذایی جنگلها را ازبین ببرند و آنچه را که باعث حفظ و سلامت محیط زیست است را نابود کنند و جان میلیونها انسان را به خطر بیندازند و هیچکس هم حق نداشته باشد مانع آنها باشد، منازل و مساجدی که در خیابانکِشیها برای حل معضل ترافیک و حفظ جان هزاران نفر مورد احتیاج است، نباید تخریب گردد و امثال آن. و بالجمله آنگونه که جنابعالی از اخبار و روایات برداشت دارید، تمدن جدید بکلی باید از بین برود و مردم کوخنشین بوده و یا برای همیشه در صحراها زندگی نمایند.
و اما راجع به دو سؤال، یکی بازی با شطرنج در صورتی که ازآلت قمار بودن بکلی خارج شده باشد، باید عرض کنم که شما مراجعه کنید به کتاب جامع المدارک مرحوم آیتاللّه آقای حاج سید احمد خونساری که بازی با شطرنج را بدون رهن جایز میداند و در تمام ادله خدشه میکند، در صورتی که مقام احتیاط و تقوای ایشان و نیز مقام علمیت و دقت نظرشان معلوم است، اما اینکه نوشتهاید از کجا سائل به دست آورده که شطرنج بکلی آلت قمار نیست، این از شما عجیب است، چون سؤالها و جوابها فرض است و بنابراین آنچه را من جواب دادهام در فرض مذکور است که اشکالی متوجه نیست و در صورت عدم احراز باید بازی نکنند. و عجیبتر آنکه نوشتهاید چرا به جای «قصد حرام نباشد»، «قصد حلال» نوشته شده؟ گـویی عمل شخص متوجه و قاصد بدون قصد هم میشود، در این صورت «قصد حلال» مساوق است با نبودن «قصد حرام».
و اما در قضیۀ خرید و فروش آلات مشترکه برای مقصد حلال، اشتباه بزرگی کردهاید که گمان کردهاید خرید و فروش برای منفعت حلال، یعنی استفادۀ حرام کردن و این برخلاف آنچه نوشته شده است میباشد. البته در این زمینهها مسائل زیادی است که حال و وقت من اجازۀ تعقیب آنها را ندارد. از جنابعالی که فردی تحصیلکرده و زحمت کشیدهای میباشید، توقع نبود که اینگونه برداشت کرده و آن را به اسلام نسبت دهید. شما خود میدانید که من به شما علاقه داشته و شما را مفید میدانم، ولی شما را نصیحت پدرانه میکنم که سعی کنید تنها خدا را درنظر بگیرید و تحتتأثیر مقدسنماها و آخوندهای بیسواد واقع نشوید، چرا که اگر بنا است با اعلام و نشر حکم خدا به مقام و موقعیتمان نزد مقدس نماهای احمق و آخوندهای بیسواد صدمهای بخورد، بگذار هرچه بیشتر بخورد. از خداوند متعال توفیق جنابعالی را در خدمت به اسلام و مسلمین چون گذشته خواهانم. والسلام علیکم و رحمةاللّه.
۶۷/۰۷/۰۲
روحاللّه الموسوی الخمینی
صحیفه امام| جلد۲۱| صص ۱۵۲_۱۴۹ از: جدال دو اسلام | گزیده جلد بیست و یکم صحیفه امام| صص۱۴۲_۱۳۹ |
انقدر این سالها درباره زنان و دختران حرف زدهایم که من احساس میکنم تربیت درست پسرها را کلا فراموش کردیم!
الان، در حوزه تربیت دینی، به جز احکام نگاه به نامحرم، دقیقا کدام مهارت دیگر را یاد پسرها میدهیم در ارتباط با جنس مخالفشان؟!
پسری که فرداروز در جایگاه مدیر اصلی خانواده، قرار است اختیارات زیادی به او بدهی، واقعا به گونهای تربیت شده که جنبه استفاده از آن اختیارات را داشته باشد؟
قوه عقلانیت را در پسرها، به گونهای پرورش دادهایم که فرداروز همسرش واقعا احساس کند میتواند در تصمیمگیریها به او اعتماد کند و به حرفش گوش بدهد؟
حد و حدود حقوق و وظایفش به عنوان همسر یک زن را یادش دادهایم که خودش را محق نداند در مورد کوچکترین جزئیات رفتاری خانمش، دستورات صادر کند؟
من به اشتباه احساس میکنم طی این سالها، خانمها خیلی بیشتر از آقایان توانمند شدهاند یا این مسئله واقعا واقعیت دارد؟
پ.ن: حالت کلی را دارم عرض میکنم. امیدوارم به کسی برنخورد؛ چون مسلما منظورم این نیست که همه خانمها فرشتهاند و همه آقایان دیو!
بعدنوشت: انصافا الان در حوزه مسائل خانوادگی، حتی نسل جوان مذهبی را چه کسی دارد تربیت میکند؟ متولیان دینی یا فیلمهای هالیوودی؟
این متن تقدیم میشه به آقای نئوتد (که تا حالا وبلاگشون رو ندیده بودم، ولی انصافا تو این بازی سوال خوبی پرسیدن که جای تشکر داره) و خانم صالحه عزیز که من رو دعوت کردن:)
و اما بعد؛
برای کسی که مسیر اصلی زندگیش، با خوندن یک سری کتاب، کلا وارد فاز دیگهای شد، این سوال، خیلی سوال خوبیه. وقتی متن سوال رو خوندم که «اون کتاب یا کتابهایی که باعثِ تحول یا تغییر تو زندگیتون شدند رو تو وبلاگتون با دوستهاتون به اشتراک بذارید و بگید چه تغییر و تحولی رو تو زندگیتون ایجاد کردن» اولین کتابی که یادش افتادم «فلسفه اخلاق» شهید مطهری بود که قبلا مفصل تو این مطلب نوشتم چقدر تو زندگیم تاثیرگذار بود و منِ بیتفاوت رو کلا وارد دنیای جدیدی کرد. البته الان از خود کتاب «فلسفه اخلاق» چیز خاصی یادم نیست؛ ولی به هر حال این کتاب بود که دروازه ورود من شد به یه دنیای جدید. اگه بخوام یکم سینماییش کنم، باید بگم دقیقا شبیه این در و پنجرههای مخفی بود که شخصیتهای توی فیلمها تو یه خونه قدیمی پیدا میکنن و باعث میشه یه دنیای ناشناخته اون طرف در پیدا کنن و با ماجراهایی که براشون پیش میاد خیلی چیزا یاد بگیرن و نگاهشون به زندگی و آدمها عوض بشه. کتابهای شهید مطهری تا اونجا که خوندمشون (و فلسفه اخلاق به عنوان اولین کتاب) دقیقا مثل این در مخفی بودن که خیلی چیزها رو برای من عوض کردن.
این از کتابهای شهید مطهری که خوب، شروع خیلی چیزها بودن. اما اگه بخوام برگردم به عقب، دو تا کتاب بودن که تو بچگی تاثیر عمیقی رو من گذاشتن. یکی مجموعه کتابهای مرحوم آذریزدی (قصههای خوب برای بچههای خوب) که هنوز هم بخشی از متن بعضی از کتابها رو حفظم از بس که هر کدوم رو چند بار خوندم و یکی هم کتاب «این همان مرد است» آقای مرتضی دانشمند که مجموعه داستانیای بود از چندتا روایت از زندگی معصومین برای کودکان و اونقدر من این کتاب رو دوست داشتم و خونده بودمش که بخشهایی از این کتاب رو هم هنوز حفظم و تاثیری که روی من گذاشت واقعا قابل توضیح نیست. یعنی اگه بخوام توضیح بدم باید داستانهای کتاب رو تعریف کنم که خوب یکم خستهکننده میشه. فقط همین قدر بگم که یکسری از مفاهیم عالی دینی مخصوصا تو حوزه اخلاق رو از این کتابها یاد گرفتم و تو ذهنم مونده.
حالا که از شهید مطهری گفتم، دوست دارم از کتاب «سیمای محمد» دکتر شریعتی هم اسم ببرم که اولین کتابی بود که از ایشون خوندم و یادمه اون موقع خیلی برام جذاب بود. و همین طور از «کویر» که تو یه دوره بحران روحی، مثل دارو، روزی چند بار میخوندمش. قلم دکتر شریعتی کمک بزرگی بود برای رنگ و لعاب دادن به سازههای سنگینی که کتابهای شهید مطهری تو ذهنم میساختن. یه جور شور و هیجان خاص میداد به باورهای عقلانیای که از مطهری یاد میگرفتم.
و نوبتی هم که باشه نوبت استاد بزرگ نادر ابراهیمیه و «یک عاشقانه آرام» بینظیرش که بدون تردید مهمترین کتاب عاشقانهایه که تا حالا خوندم. نمیگم الزاما بهترین یا تاثربرانگیزترین کتاب از جهت ادبی ولی قطعا مهمترین کتاب عاشقانه به جهت تاثیری که روی نوع نگاه من به مقوله عشق و ازدواج گذاشت. گاهی فکر میکنم اگه یه وقتی تصمیم گرفتم با کسی در مورد زندگی مشترک حرف بزنم، اگه فقط بگم «بیا مثل این کتاب زندگی کنیم» همین یه جمله کلی از حرفا رو زده باشه:)
و مهمترین و دوستداشتنیترین کتابی که بخوام تو این بازی ازش اسم ببرم قرآنه. کتابی که سالها قبل فقط برای این که احساس میکردم «بین این کتابایی که میخونی، خیلی زشته این کتابو اصلا نخونده باشی» شروع کردم به خوندنش.
خدا رحمت کنه مرحوم الهی قمشهای رو. ولی انصافا ترجمه قرآن ایشون اصلا ترجمه دلچسب و جالبی نیست (جالبتر این که اغلب ترجمههای بازار نشر هم مال ایشونه!). قرآن رو شروع کردم و هرچه قدر بیشتر میخوندم به نظرم بیمزهتر و نامفهومتر میاومد. فقط دلم میخواست یکی از اینایی که این همه از شیرینیِ خوندنِ قرآن میگن رو پیدا کنم و بپرسم دقیقا منظورش از شیرینی چیه وقتی این کتاب انقدر عجیب و نامفهومه؟
تو همین گیر و دار بود که یه برنامه قرآنی ویژه موبایل اتفاقی (اتفاقی؟!) اومد دستم. اون موقعها هنوز اندرویدا انقدر فراگیر نبودن و گوشی منم جاوا بود. اسم برنامه هم یادم نیست اصلا. ولی قرآن بود و ترجمه و تفسیر. فونت درشت، استفاده راحت (متن قرآن و ترجمه و تفسیرش به صورت کشویی از راست به چپ جابهجا میشدن)، ترجمه روون و شان نزول آیات توی یه تفسیر سبک و جمعوجور (که بعدها فهمیدم تفسیر و ترجمه از تفسیر نور آقای قرائتی بوده) تازه باعث شد بفهمم اصلا این کتاب چی میگه (نه که الان فهمیده باشم ها! منظورم در حد خوندنه فقط :دی) و تازه اونجا بود که شیرینی خوندنشو حس کردم. چند دوری (شایدم دو سه دور فقط) با تفسیر نور قرآن رو خوندم تا این که بعدها یه قرآن دیگه به دستم رسید (عکسش تو صفحه اینستاگرامم هست) که گرچه تفسیر همه آیات رو نداره، ولی اونایی که داره رو سعی کرده به صورت گلچینی از تفاسیر مختلف بنویسه و در مجموع به نسبت تفسیر نور، گرچه جامعتر نیست، ولی عمیقتره و الان مدتهاست که سعی میکنم به صورت روزانه با این کتاب، قرآن رو بخونم.
تاثیر خوندن قرآن هم واقعا تاثیر قابل بیانی نیست. فکر میکنم بهترین عبارتی که بخوام برای توضیحش بنویسم همون حدیثیه که «اگر جوان مومنی قرآن بخواند قرآن با پوست و گوشت او درمیآمیزد». اینو نه که بخوام سجاده آب بکشم و بگم من مومنم و فلان و اینها، نه، فقط برای بیان نوع تاثیری که خوندن این کتاب میذاره نوشتم. همین قدر عمیق و همین قدر عجیب. واقعا گاهی از ذوق زیاد کتاب قرآنمو محکم بغل میکنم از بس که دوستداشتنیه:)
و اینجا، جا داره برای حسن ختام از کتابهای «زندگی زیباست»، روایت داستانی از زندگی شهید آوینی که عجیبه با وجود این همه سال حرف زدن در مورد آوینی، این همه حرف جدید و خوب و تاثیرگذار توش بود و موقع خوندنش حسابی حالمو خوب کرد و همینطور از کتابهای «انسان ۲۵۰ ساله»، «دغدغههای فرهنگی»، «خانواده» و «طرح کلی اندیشه اسلامی» (در دست خوانش) هم تشکر کنم که استحکام فکری اندیشه مطهری و شور و هیجان دینی افکار شریعتی رو با هم یکجا دارن:)
و نامی هم ببریم از داستان «چقدر زمین نیاز است» تولستوی، دیوان حافظ، گلستان سعدی، آرتور سیکلارک (علاقهمندای مجموعههای علمی تخیلی میدونن چقدر خوب مینوشته)، کانن دویل (شرلوک هولمز عزیز)، رضا امیرخانی، کتاب «فردوسی» از مجموعه «فرزانگان» دفتر انتشارات کمک آموزشی(که برای نوجوونها فوقالعاده است)، کتاب «پیدایش و مرگ دایناسورها»ی انتشارات بنفشه از مجموعه «چرا و چگونه» که عشق من بودن تو دوره ابتدایی:)، مجموعه کتابهای «تاریخ پهلوی» انتشارات مدرسه (باز هم یک گزینه فوقالعاده برای نوجوونها) و تکتک کتابهای مربوط به حوزه ادبیات مستند و داستانی انقلاب و دفاع مقدس که تا به حال خوندم مخصوصا «نه آبی نه خاکی» علی موذنی، «حکایت زمستان»، مجموعه «از چشمها»ی روایت فتح و مجموعه «نیمه پنهان ماه».
امام علی علیه السلام:
وَ اطْلُبُوا الرِّزْقَ فِیمَا بَیْنَ طُلُوعِ الْفَجْرِ إِلَى طُلُوعِ الشَّمْسِ فَإِنَّهُ أَسْرَعُ فِی طَلَبِ الرِّزْقِ مِنَ الضَّرْبِ فِی الْأَرْضِ وَ هِیَ السَّاعَةُ الَّتِی یَقْسِمُ اللَّهُ فِیهَا الرِّزْقَ بَیْنَ عِبَادِهِ.
در فاصله بین الطلوعین (اذان صبح تا طلوع آفتاب) روزى را از خدا بخواهید که طلب روزى در آن زمان، از سفر کردن در روى زمین (برای جلب روزی) مؤثرتر است و آن همان ساعتى است که خداوند در آن ساعت روزى را میان بندگانش تقسیم میکند.
بحارالانوار جلد 10 صفحه 90
+«ضرب فیالارض» را میتوان به صورت کنایی، تلاش و هروله زیاد هم دانست.
+انشالله نیاز به این توضیح نیست که «روزی»، صرفا شامل دریافتهای مادی نمیشود.
+اینجا باشد تا وقتی خوبِ خوب یاد بگیرمش...
ببینید عزیزانم، اجازه بدهید من تکلیف یک موضوع را اینجا روشن کنم. این که معدل دوره کارشناسی من ۱۷.۱ بوده و مثلا ۱۸.۱ نبوده، سرسوزنی ربطی به فعالیتهایم در انجمن اسلامی ندارد. این که نتیجهای که دلم میخواسته را در کنکور سراسری نگرفتم هم باز ذرهای ربطی به جلسات و برنامههای انجمن دانشآموزی ندارد.(که اصلا سال پیشدانشگاهی هیچ حضور و فعالیتی در آن نداشتم) و اصولا اینها ربطی به هم ندارند و کسی که فعالیتهای فوقبرنامه را دلیل درس نخواندن میداند یا درس خواندن را بهانه میکند که هیچ کار اضافهای انجام ندهد، مطمئن باشید اول خودش را و بعد هم شما را دارد گول میزند.
من که تازه در هیچ کدام از این دو مورد هیچوقت خدا بالاخره آن چیزی که میخواستم هم نشدم و حجم خیلی بالایی از زمانی که در اختیارم بوده را تلف کردهام، به وضوح و سادگی این را میفهمم که توان و ظرفیت و زمانی که در اختیار آدمیزاد است، خیلی خیلی خیلی بیشتر از آنچیزی است که اغلب مردم و در این مورد خاص، نوجوانان و جوانان تصور میکنند.
من صرفا وقتهایی را صرف مطالعه یا کارهای اضافه (و به نظر خیلیها بیخود و بیفایده) میکردم که همکلاسیهایم صرف اساماس بازی با کراشهای همدیگر میکردند تا بفهمند «یعنی پسره کیو دوست داره؟!»[جدی] و سریال هشتصد قسمتی ترکی و کرهای و آمریکایی میدیدند.
عزیزانم! در زندگی، هرکسی را که دوست دارید فریب بدهید. ولی لطفا به خودتان دروغ نگویید!
شما اگه موقع پیدا کردن دفترچهای که فهرست فیلمهاتون توشه، اون برگههای یادداشت زرد مستطیلی رو که با یه تیکه کاغذ کادو براش جلد درست کرده بودید پیدا کنید و ببینید که توش یه تیکههایی از «جنگ و صلح»، «مسیح دوباره مصلوب» و «ضد خاطرات» رو که خوشتون اومده بوده نوشتید، نمیاید پیش خوانندههای وبلاگتون اظهار فضل کنید که تو شونزده سالگی، مطالعاتتون در این حد فرهیختانه بوده؟
به کسی نگید، ولی انقدر «جنگ و صلح» برام پیچیده بود اون موقع که از دوره دو جلدیای که از کتابخونه گرفته بودم فقط یه جلدشو خوندم. اونم هی ورق میزدم از تحلیلهای تولستوی خلاص شم زودتر برسم به قسمتهای داستانی:دی و باز در مناقب بنده همین بس که «بینوایان» رو هم به همین شکل فضاحتبار، نصفهنیمه خوندم تو همون سالها. تازه «دنیای سوفی» رو هم اون موقعها قرار بود بخونم ولی چون تقریبا چیز خاصی نمیفهمیدم، گفتم حداقل یه استفاده دیگهای ازش بکنم و یه بار یه جوری جلدشو گرفتم که «...دیگران ببینند و با خودشان بگویند عجب! فلانی چه کتابهایی میخواند. معلوم است که خیلی میفهمد...»
و...
و آیا گذشت این سالها، کمکی کرده که بهتر بشم؟ نمیدونم.
خلاصههای «مسیح دوباره مصلوب» رو براتون میذارم. بخونیدشون و برای صاحب وبلاگ دعا کنید که راحت بشه از این اداها. انشالله.
توضیح: تا اونجا که یادم میاد ماجرا تو یه منطقه مسیحینشین تحت حاکمیت امپراتوری عثمانی (که طبعا یه حاکم مسلمان داره) اتفاق میافته (شرایط زندگی خود کازانتراکیس) و کتاب پره از تیکههای نویسنده به مدعیان اعتقاد به اسلام و مسیحیت و احتمالا کل پروسه دین و دینداری و الخ. حالا این که چرا قسمت مربوط به اسلامش تو یادداشتهای من نیست، احتمالا چون اون موقع قد الان روشنفکر نبودم :دی.
مترجم؟ انتشارات؟ صفحه؟ مورد ۶ از کدوم انجیله؟ نمیدونم. تو دفترچم چیزی ننوشتم.
۱. انسان به مثابه ماشین ظریفی است که به آسانی از کار میافتد. کافی است یک پیچش در برود.
۲. از کشیش بگویم؟ او یک کاسب است. دکانی باز کرده و نام آن را کلیسا گذاشته است و در آنجا مسیح را خرده خرده میفروشد. این دزد طرار مدعی است که همه بیماریها را شفا میدهد.
از یکی میپرسد: تو چه مرضی داری؟ او میگوید دروغ گفتهام. به او میگوید علاج تو یک گرم مسیح است و پولش اینقدر میشود. از آن دیگر میپرسد: تو چه؟ او جواب میدهد: دزدی کردهام...به او میگوید ده گرم مسیح میخواهی و پولش اینقدر پیاستر میشود. از دیگری میپرسد: تو چطور؟ او میگوید: من آدم کشتهام. به او میگوید: ای بدبخت! بیماری تو سخت است. تو باید هر شب قبل از خواب، نیم لیور مسیح سر بکشی و این برای تو گران تمام خواهد شد. مرد میپرسد: پدر، به من تخفیف نمیدهی؟ او میگوید: نرخ این است. پولش را بده و الا در اعماق جهنم کباب خواهی شد...
۳. ...یالا بلند شو. تو گوسفند که نیستی؛ تو آدمی. از خدا توضیح بخواه. آدم یعنی همین؛ یعنی موجود زندهای که بلند میشود و توضیح میخواهد!
۴.خدا هیچوقت عجله نمیکند.او خونسرد است و آینده را چنان میبیند که گویی گذشته است. او در ابدیت به کار است. اما مخلوقات فانی نمیدانند چه پیش خواهد آمد. میترسند و عجولند. بگذار خدا در سکوت کار خود را بکند و هر طور که دلخواه اوست این کار را انجام دهد...
۵. +: میخواهم یک خرده انجیل برای تو بخوانم تا ببینی که چقدر شیرین است...
×: هر وقت مریض شدم برایم بخوان. حالا که حالم خیلی خوب است...
۶. انجیل:«هرگاه کسی بخواهد همراه من باشد باید از خود بگذرد. صلیبش را بردارد و پابهپای من بیاید. زیرا کسی که در فکر نجات جان خویش است، جان خود را از دست خواهد داد و آن که جان خود را به خاطر من از دست میدهد، آن را نجات داده است و برای مردی که روح خود را از دست داده باشد، دنیا به چه کار میآید؟»
۷. همانطور که معجزههای دیگر اتفاق میافتند. یعنی کاملا ساده و آرام و بی آن که انتظارش را داشته باشیم...
۸. قاتل پیدا شد و ما نجات یافتیم؛ پس خدا وجود دارد!!!
۹. تو باید یا دیوانه باشی یا یک مرد مقدس...
۱۰. شما کشیشها بودید که مسیح را به صلیب آویختید و اگر مسیح بار دیگر به این دنیا بیاید، همین شما بار دیگر او را به صلیب خواهید کشید.
۱۱. آن کاریکاتور هم که شما کشیشها و اسقفها و مالکین از مسیح درست کردهاید، مسیح را پیر رباخوار دورو و آبزیرکاه و دزد و دغل و دروغگو و ترسویی کردهاید که روی صندوقچههای پر از سکههای لیره انگلیسی و ترک خود نشسته و برای حفظ ثروت و جان خود با قدرتمندان این دنیا باب معامله را باز کرده است!
مسیح چاق و چله شما شیپورزنان میرود و به همه اعلام میکند که: «این دنیا عادل و شریف و رحیم است و من آن را به همین وضع که هست دوست میدارم. هر کس انگشت خود را برای برهم زدن نظم آن بلند کند من او را تکفیر میکنم!» اما مسیح پابرهنه ما وقتی چشمش به مردم گرسنه و زجرکشیده میافتد، فریاد برمیآورد که: «این دنیا ظالم و بیشرف و بیرحم است. باید آن را واژگون کرد!»
۱۲. و آخری که همون موقع خوندن کتاب، تو وبلاگم نوشته بودم و شخصا خیلی دوسش دارم:
×:پدر! ما چگونه باید خدا را دوست داشته باشیم؟
+: از راه دوست داشتن مردم فرزند.
- و مردم را چگونه باید دوست داشت؟
-از طریق مبارزه برای باز آوردن ایشان به راه راست.
-راه راست کدام است؟
-راهی که رو به بالا می رود...
آخر اردیبهشت پول ریختیم به حساب شرکت محترم جیالایکس جهت پیشخرید گوشی معزز آریا۱ و گفتن زمان تحویل آخر تیره و ممکنه یکم دیرتر هم بشه. آخر تیر زنگ زدم بپرسم چی شد گوشیمون؛ اپراتور محترم بدون هیچ عذرخواهی یا توضیحی فرمودن «آخر مرداد میشه گوشیتون بیاد» و الان که آخر مرداده پیامک اومده که «ضمن تشکرازانتخاب برندماوعرض پوزش بابت تاخیرپیش آمده ارسال گوشی آریا1به مهرماه موکول شد. ازصبرو شکیبایی شما کمال تشکرداریم.» [رسمالخط اصلی پیامک شرکت. بدون تغییر]
من؟ من با کیفیتِ احتمالا پایینِ این گوشی، مشکل خرید لوازم جانبی و خدمات پس از فروش ناقصش کنار میام و میپذیرم که محدودیتهای خودشون رو دارن حتما. با ضرر مالی احتمالیش هم کنار میام و میذارم به حساب انجام وظیفه و جهاد اقتصادی و الخ. ولی با توهین به وقت و شعور مخاطب واقعا نمیتونم کنار بیام و این اولین و احتمالا آخرین گوشی ایرانیایه که من میخرم.
پ.ن: بماند که گرچه این رو واسه خودم سفارش داده بودم، ولی این وسط گوشی مامان خراب شد و ما به هوای این که این گوشی میرسه، چیز دیگهای نخریدیم و بعد هم گرونی دلار و بالا رفتن همه قیمتها و...
پ.ن۲: وقتی میگیم گرفتاری اصلی، تنبلی و کمکاری و سرهمبندی ما ایرانیاست یعنی همین.
بعدنوشت: در راستای عشق یکطرفه ما به جمهوری اسلامی، لینک این مطلب رو جهت پیشنهاد سازنده دادن، میفرستم واسشون و احیانا اگر قرار شد بازم گوشی بخرم یه وقتی، ایرانی میخرم به امید خدا. بالاخره یکی باید باشه که کلش بیشتر از بقیه بوی قرمهسبزی بده:)
یکبار هم آقای الکساندر آزادگان آمده بود دانشگاهمان و انصافا خلاف خیلی از سخنرانهای داخلی، باتوجه به فضای ذهنی مخاطب، دقیق و حرفهای حرف زد.
و خوب، واقعیت این است که لهجه انگلیسیاش در فارسی حرفزدن و پرسیدنِ گهگاهِ «فارسیش چی میشه؟» از حضار، برای بعضی از حاضرین ندیدپدید، ماجرا را جذابتر هم کرده بود.
الغرض، یکجا بین حرفهایش گفت «ببینید، ما زمینهسازان ظهور هستیم» که باعث شد یکی از بچهها بعدتر بلند شود و بپرسد «ما؟! منظورتون از ما دقیقا کیه؟! والا من هرکیو دوروبرم میبینم داره اعتقادشو از دست میده!» و آقای آزادگان جواب خیلی خوب و دقیقی داد که واقعا به دلم نشست. گفت: «لازم نیست من بگم این ما شامل چه کسانی میشه؛ چون اونایی که این ویژگی رو دارن، خودشون میدونن کیا هستن»
حالا، میدانید، بعضیها مثل من برای اطمینان قلبی، به #به_همه_بگویید محتاجند و بعضیهای دیگر نه، #خودشان_میدانند .
+سرخوش آن دل که از آن آگاه است...
فخرفروشی با خان (آن هم خان که توی ذهن من آدمی است که امکانات و ثروت بقیه را تاراج میکرده!) و خانزاده بودن، لر و کرد و ترک و بلوچ و... بودن، مورد داشتیم چپدست بودن!، چشمرنگی بودن، «پدربزرگ مادریام آجودان (بخوانید خدمتکار و دوست داشتید بخوانید غلام) اعلیحضرت بوده» بودن، «نسبت من به اشرافزادههای قاجار و افشاریه و زندیه (و تااااا دوره مادها هم گزارش شده) میرسه» بودن، شمالی و جنوبی و تهرانی بودن، پیششماره ۹۱۲، ۹۳۵ ایرانسل، در ولایت ما روس بودن (فکر میکنم نصف شمالیها مخصوصا اگر عنبیه سبز و آبی و عسلی یا حتی قهوهای روشن داشته باشند معتقدند یکی از اجدادشان روسی بوده حتما:/ و حالا اصلا گیرم که باشد، خوب که چی؟:/) و گاهی وقتها هم یک چیزهایی که رسما آدم دهانش باز میماند؛ مثلا: «ما خونوادگی وقتی تو آفتاب وایمیستیم و با زاویه سی درجه سرمونو به سمت راست میچرخونیم، رنگ یکی از چشمامون پنج درجه با اون یکی متفاوت میشه. خیلی ویژگی نادریه این» :/
و....
بگو کی به خوشبختی میرسیم؟!