طلاق پدیدهای بود که من همیشه توی فیلمها میدیدم و هیچوقت از نزدیک لمس و حسش نکرده بودم. خونواده مادری من عمدتا به خاطر مذهبی بودن درگیر این مباحث نیستن و خونواده پدریم هم گرچه مذهبی نیستن ولی به هرحال این جنس مشکلات رو نداشتن.
الان که چند وقته یکی از اقوام نزدیک از همسرش جدا شده و دختر کوچولوی خوشگلشون این وسط داره بهترین روزهای دوره کودکیش رو با تجربههای جنگ و دعوای مامان و باباش، زندان رفتن باباش و نهایتا جدا شدنشون میگذرونه، احساس میکنم مسائل خانوادگی واقعا وارد فاز حادی شدن که تونستن به سنگر خونوادگی من هم نفوذ کنن.
جدای از این، چند وقت قبل وقتی داشتم با مامان برمیگشتم خونه، یه خانم جوون رو دیدیم با یه پسربچه کوچولو (یا در واقع بگم یه نینی کوچولو) که ازمون دور بود تقریبا. من چهره اون خانم رو ندیدم؛ ولی یادمه لباس آبی پسرش به نظرم خیلی ناز اومد و کلی ذوق کردم از دیدن این نینی کوچولو که سرش رو گذاشته بود رو شونه مامانش. وقتی رد شدن مامان آروم گفت: «این خانم همسایمونه. تو یه مراسمی تو مسجد نزدیک خونه دیدمش. شوهرش قبل از این که بچش به دنیا بیاد، ولش کرد رفت.» گفتم: «ولش کرد رفت؟!! یعنی چی؟!» نمیدونم واقعا مامانم چیز بیشتری میدونست یا نه ولی فقط گفت:«همین دیگه. گذاشت رفت.» حس میکنم شاید مامان به خاطر سن و تجربه بیشترشون، اونقدری تعجب نکردن؛ ولی من اولین بار بود این موضوع رو هم انقدر از نزدیک میدیدم.
احساس میکنم من تا حالا تو یه منطقه امن بودم وسط جامعهای که یه بیماری واگیردار عفونی به شدت داره توش پخش میشه و حالا دیگه کمکم رسیده به منطقه امن حوالی من.
چه اتفاقی داره میافته واسمون؟!