عزیزانم! اگه با اون دو تا توییتی که حسامالدین آشنا سر ماجرای فردوسیپور زده بود، نتونید پناهندگی بگیرید، دیگه با هیچی نمیتونید :)
عزیزانم! اگه با اون دو تا توییتی که حسامالدین آشنا سر ماجرای فردوسیپور زده بود، نتونید پناهندگی بگیرید، دیگه با هیچی نمیتونید :)
الیوم یکی از گرفتاریهای ما اینه که تو ایران زندگی میکنیم! چرا؟ مشخصه! شما داری تو یه مملکت زندگی میکنی با پیشینهٔ فوق درخشان شعر. حالا مشکلش چیه؟ مشکل اینجاست که شما به عنوان یه جوان امروزی، مثلا یه ذره آشنا به متون ادبی شرق و غرب عالم، در جریان فیلم و سریال و سبک زندگی آدمای دنیا، در معرض انواع و اقسام متون دلنوشتهٔ داخلی و احیانا خارجی، وقتی میخوای تعریف کنی دلت واسه کسی تنگ شده، از همهٔ همینایی که خوندی کمک میگیری، مقادیر زیادی آه و ناله هم به شکل زیرپوستی بهش تزریق میکنی، تهشم نصف بیشتر متنا شبیه همن و تازه بازم میبینی حق مطلب رو ادا نکردی و یه آهنگ (ترجیحا خارجکی) هم ضمیمهش میکنی، اون وقت هفت هشت قرن پیش، یه پیرمرد شصت هفتادساله خیلی سردستی فرموده:
«من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو»
و خلاص!
فرمود: «خیر الکلام ما قل و دل»
پسرخالهٔ نه ده سالم داره با تبلتش فوتبال بازی میکنه. میگه «جام جهانیه. من فرانسهام. ایران هم هست توش»، بازی میکنه و گلایی که میزنه رو نشونم میده. بازی بعدی، بعدی و بعدی. بعد یهو با ذوق میگه «ببین من و ایران رسیدیم فینال! من از قصد میبازم که ایران برنده شه» :)
و بدین ترتیب، سال جدید با یه گوله حس خوب شروع میشه :)
+ روز آخر سال با یکی از بچهها رفته بودم بیرون. بهش گفتم «بیا بریم یه روسری خوشحال بخریم. دلم یه روسری خوشحال میخواد.» بعد تو هر مغازهای میرفتیم جملاتمون این شکلی بود: «به نظرت کدوم خوشحالتره؟»، «این الان خوشحال هست؟»، «میگم خوشحال باشه! این چیه آخه؟» و...
سالتون پر از چیزای خوشحال:)
دموکراسی، انتقادپذیری و شفافیت: این رانندههایی که پشت ماشین شمارشون رو میزنن، مینویسن: «رانندگی من چطور است؟»
گفتمانسازی: راننده تاکسیهایی که وقتی میخوای بهشون پول غیر خرد بدی، طوری استرس داری که انگار داری به بانک مرکزی دستبرد میزنی.
+یاد بگیریم :)
انسان معاصر به چی نیاز داره؟
به یکی از همون طبیبهایی که تو داستان اول مثنوی بود. به کسی که نبضت رو بگیره و بفهمه دلت کجاست...
بیربط: دوستان عزیز فرهنگستان!
ما اگر از «درازآویز زینتی» هم بگذریم از مصوبهٔ قرار دادن « ٔ » به جای «ی» نقشنمای اضافه نخواهیم گذشت :|
گیرم یکی بود یکی نبود. یه روز یه آدم فضایی میره خواستگاری یه دخترخانومی. البته این آدم فضاییه شبیه ما زمینیا بوده و واسه همین کسی از خونوادهٔ دختره متوجه قضیه نمیشه. همه چیز خوب پیش میره و دوتا خونواده (نگفتم خونوادهٔ آدم فضایی هم باهاش اومده بودن؟ خونوادهٔ آدم فضایی هم باهاش اومده بودن) قرار عقد رو میذارن. بعد یه طوری میشه که قرار میشه حلقهها رو خونوادهٔ داماد بخرن. یعنی اصلا خودشون انتخاب کنن و خودشون هم بخرن. (چی؟ تو زندگی واقعی امکان نداره یه دختر اجازه بده فرد دیگهای حلقهٔ ازدواجش رو انتخاب کنه؟ خب باشه. به من چه؟ این داستان منه و این شکلیه و همینه که هست.)
کجا بودیم؟ بله، قرار میشه خونوادهٔ داماد حلقهها رو بخرن. یعنی خونوادهٔ عروس بهشون میگن: «پس حلقهها با شما» و اونام چون بالاخره خیلی با رسم و رسوم درست آشنا نبودن، قبول میکنن.
همه چیز خوب پیش میره و بالاخره روز عقد میرسه. اون روز خونوادهٔ داماد با یه ماشین حمل بار (یه وانت فکر کنم) میان خونهٔ عروس و وقتی خونوادهٔ عروس یکم تعجبناک میشن، خونوادهٔ داماد توضیح میدن که برای حمل حلقهها، چارهای نداشتن جز کرایهٔ همچین ماشینی. و وقتی خونوادهٔ عروس با تعجب بیشتری میپرسن: «حلقهٔ ازدواج چه ربطی به وانت داره آخه؟!» خونوادهٔ داماد دو تا حلقهٔ طلای بزرگ (قد تایر کامیون) از طلای ۲۴ عیار رو نشونشون میدن که برای عقد خریدن. در واقع خونوادهٔ فضایی آقا داماد فکر کردن که لابد حلقه هرچقدر شعاع و وزن بیشتری داشته باشه، آبرومندتره و اینجا بود که خونوادهٔ عروس متوجه میشن با یه مشت آدم فضایی طرفن و متاسفانه گزارهٔ منطقی «مهم تفاهمه» کلا فراموش میشه و اون دو مرغ عشق طفلکی به هم نمیرسن.
در واقع خونوادهٔ داماد چون آدم فضایی بودن، در جریان نبودن حلقهٔ ازدواج، یه ابزار سمبلیک بامزه است و نشونهٔ عشق و علاقه و محبت و پیوند دو نفر و اتفاقا اگه سادهتر باشه، شیکتر و بهتره.
ولی خب، خونوادهٔ داماد که با این تجربهٔ تلخ، راه و رسم زندگی زمینی رو یاد میگیرن، بعد این شکست عشقی پسرشون، یه جای دیگهای میرن خواستگاری و این بار دیگه قضیه به خوبی و خوشی تموم میشه و آقای داماد فضایی با یه عروس زمینی ازدواج میکنه و همینجا موندگار و بچهدار میشه و سالهای سال با خوبی و خوشی کنار همسرش زندگی میکنه.
حالا این داستان رو چرا تعریف کردم؟ واضحه! چون ما ایرانیا از نوادگان و نبیرهها و ندیدههای همون زوج هستیم، فلذا، مهریه رو که قرار بوده طی یک حرکت سمبلیک، نشونهٔ مهر و محبت و علاقه، به عنوان پایهٔ اصلی شکلگیری یه زندگی باشه (تا حدی که پروردگار خوشفکر خوشسلیقهٔ ما، بدون وجود این سمبل، اصولا ازدواج رو به رسمیت نمیشناسه) تبدیل کردیم به...
... به همونی که میدونید.
ما دقیقا عین نیای بزرگمون، داریم به عنوان حلقهٔ ازدواج، تایر کامیون از طلای خالص سفارش میدیم و سر بزرگی شعاع این تایر، به هم فخر میفروشیم...
شایدم تقصیر ما نباشه واقعا، این بلاهت بهمون ارث رسیده:|
«دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست/ تا ندانند رقیبان که تو منظور منی» قشنگ معلومه «سعدی» اگه وبلاگنویس بود از این مبهمنویسهای آبزیرکاه میشد که یه جوری مینویسن آدم فکر میکنه این که کاری نداره بابا! آمار بازدیدش الکیه! بعد که میومدی خودت مثلش بنویسی میفهمیدی نخیر! از این خبرا هم نیست!
«حافظ» از اینا میشد که تنهایی آمار بازدید وبلاگها رو تو ایران چند تا پله جابهجا میکرد، انقدرم خوشبرخورد بود که همه عاشقش میشدن، انقدرم خوب ولی مرموز مینوشت که گهگاهی میومدی اتفاقی یه مطلبی رو تو بایگانیش پیدا میکردی میخوندی و همون، به طرز عجیبی، توضیح حالت تو اون لحظه بود.
«فردوسی» انقدر فاخر و خفن مینوشت که جای از ما بهترون بود وبلاگش. قالب وبلاگشم پر از نقش و نگارای ایران باستان بود. کلمات عربی هم استفاده نمیکرد کلا. تو همه پستاشم استاد کزازی نظر میذاشت.
«مولوی» قطعا دچار فیلترینگ میشد، بعد مثل حافظم نبود که یه جوری بالاخره سر و تهشو هم بیاره، همچین غد و یهدنده بود که وبلاگ اولش به اسم «مثنوی» رو کلا میبستن به خاطر بعضی مطالبش، بعد دیگه از سرخوردگی یه وبلاگ میزد به اسم «شمس» و شروع میکرد غزل مثلا عاشقانه گفتن ولی چون مخاطب یه سری غزلا «شمس»نامی بود و شمس اسم خانم نیست، هرچقدر توضیح میداد که عاقا این فرق میکنه و هر گردی گردو نیست و اصلا منظور من از شمس، در واقع «شمسی» و در واقعِ واقع «خورشید»ه، خیلی فایدهای نداشت. نهایتا هم پناهنده میشد ترکیه و همونجا میمرد.
«نیما»نامی هم یه وبلاگی داشت که اوایل خیلی کسی جدی نمیگرفتش، منتها جامعهٔ سرخورده از رفتن مولوی که دیگه حوصلهٔ فال گرفتن با نوشتههای حافظ و حرص خوردن از دست سادههای سخت سعدی رو نداشت، دورش جمع شدن و کمکم آمار بازدیدها و کامنتها انقدر بالا رفت و شاخ شد واسه خودش که دیگه کلا تاریخ وبلاگنویسی به قبل و بعد وبلاگ «افسانه» نیما تبدیل شد.
بعد هی همین طور وبلاگای مختلف با سبکای مختلف زیاد شدن تا این که کلا بلاگفا ترکید و ما اومدیم بیان. اینجا چون پسوند سایت سرویسدهنده از com. به ir. تغییر کرده بود، خودش کلا یه تحول بنیادین محسوب میشد که جا داره بعدا مفصلتر در موردش حرف بزنیم.
سپاس که تا اینجای برنامه با ما همراه بودید :)
+اگه دوست داشتید، تو نظرات ادامش بدید :)
از اونجا که بنده ۱۹ مهر به دنیا اومدم و ۲۰ مهر روز بزرگداشت حافظه، واضحه که من و جناب حافظ همسایه نزدیک محسوب میشیم، تا جایی که شما اگر قدمرنجه کنید توییتر و جیپلاس، حساب بنده رو مشاهده بفرمایید میبینید که حتی نام خانوادگی مجازی من «حافظی»ه؛ فلذا، بنده امشب به نیت کلهم دوستان مجازی، تفالی مجازی زدم به دیوان حضرت همسایه و براتون فال شب یلدا گرفتم. یه شبم زودتر فال گرفتم چون اولا فرداشب سرشون شلوغه همسایمون و ممکنه فالاتون اشتباهی و هولهولکی بشه، بعدم این که همسایه خودمونه دلم خواست امشب فال بگیرم. همینه که هست:)
و اما فالتون، شاید باور نکنید ولی دقیقا همون غزلی اومد که تقریبا همه باهاش آشنان و فکر کنم هرکسی سر صبر و باحوصله بخوندش، حسوحال خوبی گیرش میاد.
یه کوچولو دلم میخواست با صدای خودم میخوندم براتون میذاشتم اینجا، ولی به دلایل واضح و مبرهنی این کار رو نمیکنم، شما ولی با حس بخونیدش، چون اگه من میخوندم، حتما با احساس بود:) (در این مورد بانو شباهنگ که قبلا یه فایل صوتی از شعر کوچه مشیری براشون فرستادم میتونن شهادت بدن :دی)
یلداتون مبارک پیشاپیش:) غیر فال گرفتن و دور هم بودن و جوجه شمردن، دعا هم بکنید برای همه دوستای مجازی:)
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای ز اسرار غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حالگردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
یکی از تمرینهای مهم زندگی من، تمرین مهار اختاپوس* درونم است:/
* شخصیت فوق غرغروی برنامه کودک باب اسفنجی.
کمالگرایی افراطی یه مشکله و باید حل بشه؟!
بیخیال!
ما از همون ازل که قبول کردیم آدمیزاد باشیم، دچار کمالگرایی افراطی بودیم! البته جناب نجم دایه تو مرصادالعباد مینویسن که:
«حق تعالی چون اصناف موجودات میآفرید از دنیا و آخرت و بهشت و دوزخ، وسایط گوناگون در هر مقام بر کار کرد. چون کار به خلقت آدم رسید، گفت: «انی خالق بشرا من طین» خانه آب و گل آدم، من میسازم....جبرئیل را بفرمود که «برو از روی زمین، یک مشت خاک بردار و بیاور.» جبرئیل علیهالسلام برفت. خواست که یک مشت خاک بردارد. خاک گفت: «ای جبرئیل! چه میکنی؟» گفت: «تو را به حضرت میبرم که از تو خلیفتی میآفریند.» سوگند بردارد به عزت و ذوالجلالی حق که مرا مبر که من طاقت قرب ندارم و تاب آن نیارم. من نهایت بعد اختیار کردم تا از سطوات قهر الوهیت خلاص یابم که قربت را خطر بسیار است که «المخلصون علی خطر عظیم».
جبرئیل چون ذکر سوگند بشنید به حضرت بازگشت. گفت: «خداوندا! تو داناتری، خاک تن در نمیدهد.» میکائیل را بفرمود تو برو. او برفت همچنین سوگند بردارد. اسرافیل را فرمود تو برو. او برفت همچنین سوگند بردارد. بازگشت. حق تعالی عزرائیل را فرمود: «برو! اگر به طوع و رغبت نیاید به اکراه و اجبار برگیر و بیاور.» عزرائیل بیامد و به قهر، یک قبضه از روی جمله زمین برگرفت. در روایت میآید که از روی زمین به مقدار چهل ارش خاک برداشته بود. بیاورد آن خاک را میان مکه و طایف...»
یعنی ببین میخوام بگم این کمالگرایی تو خاکمون نبوده اون طوری که همه میگن. خاک، طفلک توجیه بوده بنده خدا! اساسا کار خودشونه قضیه! یعنی از اساس ها! به قول خواجه عبدالله انصاری «الهی! در اصطفاء در دامن آدم تو ریختی و گرد عصیان بر فرق ابلیس تو بیختی! از روی ادب، ما بد کردیم! اما در حقیقت تو فتنه انگیختی!»
بعد الان مسئله من اینه که خدایا! میگی خودمون خواستیم، قبول! ولی انصافا در «کمال صحت و سلامت عقلی» امضا کردیم اون معاهده رو که آدم بشیم؟ که رو این خاک زندگی کنیم؟ با این همه رنج؟! حالا اصلا اونم قبول، یه بند فسخ معامله نباید میبود یعنی تو قرارداد؟
البته شما خدایی و احترامت واجبه و جات رو تخم چش ماست! ولی میخوام بگم یعنی یه وقت از جهت حقوقی ایراد نداشته باشه متن! شما البته خودتون واردید حضرت حق! ولی همین محض یادآوری مثلا! محض نکتهسنجی! یه وقتی میگم از قلم نیفتاده باشه ماجرا!
شما میگی ما گفتیم، ما هم میگیم چشم! گفتیم! ولی بیایم مفادشو یه بار حداقل با هم بررسی کنیم! ببینیم حداقل واسه چیا «ثبت با سند برابر است» امضا کردیم! من حس میکنم واسه یه چیزایی تو اون گردهمایی «قالوا بلی»، «بلی» گفتم که امکان نداره در یک حالت عادی و معقول گفته باشم! شاید اصلا همون وقتا که ما، گلاب به روتون، مستِ میِ عشق شما و درگیر این طور احوالات بودیم و بالاخره عقل درست و حسابی نداشتیم، ملائکه یواشکی اثر انگشت گرفته باشن ازمون!
خلاصه الان غرض از مزاحمت این که اون بند فسخ قرارداد رو لطفا یه پیگیری بفرمایید! ما البته چیزی نیستیم و چیزی هم نداریم و همونم که داریم از صدقهسر شماست ولی خب، دیگه از همین دارایی محدود هم که البته کلا متعلق به شماست، هر چه قدر لازمه، جریمه فسخ هم میدیم...
قبوله؟...شما که میدونی حضرت باری تعالی، بحث شکایت نیست، فقط از جهت حقوقی گفتم که...
من خودمو میشناسم. اگه بابت آرزوهایی که داشتم و دارم، خدا سختیهای ریز و درشت نمیذاشت تو زندگیم که رشد کنم و فرداروزی تو قیامت میگفت: «ببین عزیزم! دلم نمیخواست اذیت شی آخه. بعدم فکر کردم شاید ظرفیشو نداشته باشی»، قطعا باهاش دعوا میکردم و میگفتم (شایدم داد میزدم) که: «اذیت شم؟! شاید ظرفیت نداشتم؟! شایدم داشتم! بهتر نبود امتحان میکردی؟! من رو محروم کردی از فرصت بهتر و قویتر شدن، صرفا چون اذیت نشم؟! الان اسم این کارت رو میذاری محبت کردن؟! و ازش دفاع هم میکنی؟!» و بله! خداوند چون همین رو میدونستن، این کار رو نکردن:) خیلی هم ممنون:)
توقع داشتم این گوشی آریا۱ که خریدم یه چیز داغونی باشه که باهاش منت بذارم سر خدا بابت فداکاری و ایثار و جهاد اقتصادی و الخ. منتها نه تنها این طوری نیست؛ فکر کنم یه چی هم بدهکار شدم که با این قیمت مناسب همچین گوشیای خریدم.
+تا اینجا فقط دوربینش در حدی نبود که انتظار داشتم؛ بقیه ویژگیهای ظاهری، سختافزاری و نرمافزاری انصافا خیلی خوبه.
+بیاید امیدوار باشیم در ادامه یه مشکل خاصی پیدا کنه که فانتزی بنده محقق بشه :دی
+اولین پست با گوشی جدید:)
فخرفروشی با خان (آن هم خان که توی ذهن من آدمی است که امکانات و ثروت بقیه را تاراج میکرده!) و خانزاده بودن، لر و کرد و ترک و بلوچ و... بودن، مورد داشتیم چپدست بودن!، چشمرنگی بودن، «پدربزرگ مادریام آجودان (بخوانید خدمتکار و دوست داشتید بخوانید غلام) اعلیحضرت بوده» بودن، «نسبت من به اشرافزادههای قاجار و افشاریه و زندیه (و تااااا دوره مادها هم گزارش شده) میرسه» بودن، شمالی و جنوبی و تهرانی بودن، پیششماره ۹۱۲، ۹۳۵ ایرانسل، در ولایت ما روس بودن (فکر میکنم نصف شمالیها مخصوصا اگر عنبیه سبز و آبی و عسلی یا حتی قهوهای روشن داشته باشند معتقدند یکی از اجدادشان روسی بوده حتما:/ و حالا اصلا گیرم که باشد، خوب که چی؟:/) و گاهی وقتها هم یک چیزهایی که رسما آدم دهانش باز میماند؛ مثلا: «ما خونوادگی وقتی تو آفتاب وایمیستیم و با زاویه سی درجه سرمونو به سمت راست میچرخونیم، رنگ یکی از چشمامون پنج درجه با اون یکی متفاوت میشه. خیلی ویژگی نادریه این» :/
و....
بگو کی به خوشبختی میرسیم؟!
یه بار هم اون اوایل، تو یکی از اردوهای مشهدی که ورودیها رو برده بودیم، تو یکی از دستشوییهای کثیف بین راهی، منی که مثلاً جزء مسئولین برگزاری اردو هم بودم، جلوی یه تعدادی از همین ورودیها بلند گفتم:«یعنی واقعا جمهوری اسلامی که دستشوییهای بین راهی خودشو نمیتونه مدیریت کنه من نمیدونم چه جوری ادعای مدیریت دنیا رو داره؟!»
یعنی میخوام بگم ما هم یه زمانی برانداز بودیم در حد خودمون:) حیف که الان دیگه اسلام دست و پای ما رو بسته:)
بعدم شما ببین چه طور قحطی نیرو بوده که آدم پرت و پلایی مثل من شده بود مسئول:)
بعد هی بگو خدا پشت این مملکت نیست:)
گاهی اتفاقاتی می افتد که باور به شانس، تصادف و احتمال کور، درباره شان، آدم را به پوچی می رساند و باور به حکمت و دلیل و مصلحت، سوقت می دهد به جنبه های جبری "امر بین الامرین" و این وسط به نظرم فقط حال حافظ و مریدانش خوب باشد که رندانه معتقدند "حدیث از مطرب و می گو" و این ها:)
از کل پنج واحد ایمنی شناسی ای که توی دانشگاه گذراندم، کلاس ها و جزوه های تقریبا تمام نشدنی استاد "میم" عزیز، آزمایشگاه هایی که بعضا تا شش هفت غروب طول می کشید و نمره ای که خیلی هم بد نشد، با اغماض، فقط همین یادم مانده که استاد می گفت " مادرها الان خیلی بچه ها رو نازک نارنجی بار میارن، یه وقتی نونی چیزی افتاد رو فرش و سرامیک و اینا تو خونه، بدید بچه بخوره سیستم ایمنیش با آنتی ژن های مختلف رو به رو شه " :)
حالا بچه که ندارم و برای بچه های مردم هم نمی شود نسخه پیچید، ولی خودم گاهی برای توجیه تنبلی، به این نسخه عمل می کنم:)