دقیقا یادم نیست از کی شروع شد؛ ولی قدیمی‌ترین خاطره‌ای که از آن دارم مربوط می‌شود به سال چهارم دبستان. یادم می‌آید ایستاده بودم اولِ راهرو طبقه دوم نزدیک راه‌پله‌ها و داشتم با یکی دو نفر حرف می‌زدم. نمی‌دانم موضوع بحث چی بود؛ فقط یادم هست یکی‌شان گفت فلانی (یکی از همکلاسی‌هایم) می‌گوید که تو (یعنی من) قلمبه سلمبه حرف می‌زنی. هیچ چیز دیگری از این خاطره یادم نیست. فقط همین جمله‌اش یادم مانده که ظاهراً بعضی‌ها توی کلاسمان معتقد بودند من عجیب حرف می‌زنم. مهم بود؟ نه. نه می‌فهمیدم چه می‌گویند و نه اهمیتی داشت.

اهمیتی نداشت واقعا؟ یا من سعی می‌کردم وانمود کنم اهمیتی ندارد؟ نمی‌دانم. نمی‌خواهم تصویر کلیشه‌ای ابلهانه این نوابغی را بسازم که همکلاسی‌هایشان درکشان نمی‌کنند و اغلب تنها و منزوی هستند و... من هرگز نابغه نبوده و‌ نیستم (برعکس، از بعضی جهات خیلی هم خنگ محسوب می‌شدم و می‌شوم). مثل خیلی‌های دیگر درسم خوب بود (و چه کسی اصولاً در دوره دبستان درسش خوب نیست؟!). همین. منزوی و گوشه‌گیر هم نبودم و اتفاقا خیلی هم پرحرف و توی چشم بوده‌ام همیشه. ولی این اتهام «پیچیده حرف زدن»، «قلمبه حرف زدن»، «باکلاس حرف زدن»، بعدها به قول رفیق، «خارجی حرف زدن» همیشه مثل زخمی که جایش بماند با من بود. مهم بود؟ نه. نه می‌فهمیدم چه می‌گویند و نه اهمیتی داشت.

اهمیتی نداشت واقعا؟ داشت. واقعیت این است که داشت. از یک جایی به بعد مهم شد. از همان روزهایی که نشریه تک‌برگی انجمن‌اسلامی دانش‌آموزی را با وُرد درست می‌کردم و‌ خودم نویسنده و‌ طراح و مسئول چاپ و توزیع کننده‌اش روی درِ کلاس‌های دبیرستانمان بودم مهم شد. از همان آزمون‌ ابلهانه قلم‌چی که قبلش همه کتاب‌های سید مهدی شجاعی را از رفیق امانت گرفتم و به جای تست زدن، «سانتاماریا» و «رزیتاخاتون» و «کرشمه خسروانی» می‌خواندم و همه کتاب‌ها را فکر کنم در همان هفته تمام کردم مهم شد.
از سال سوم دبیرستان که مجبور شدم به خاطر پاره‌ای اتفاقات، دوباره از اول همه اعتقاداتم را بچینم مهم شد.
از همان وقتی که خواندم شهید مطهری بعد از ورود به حوزه یک‌ سال وقت صرف کرده تا خدا را برای خودش اثبات کند و از آن لحظه‌ای که این سوال به ذهنم رسید که «من اصلا چرا باید خدا رو دوست داشته باشم» مهم شد.

مهم شد و من هرچقدر بیش‌تر تلاش می‌کردم انقدر به سوالات عجیب فکر نکنم نمی‌شد. حال بقیه را نمی‌فهمیدم. آسودگی خیالشان را نمی‌فهمیدم. ساعت‌ها توان تست زدن و‌ درس‌خواندشان را نمی‌فهمیدم. گاهی حسودی‌ام می‌شد به این همه آرامش‌شان. توی ذهنم تصور می‌کردم همه این آدم‌ها جواب سوالاتی که من دنبالشان می‌گردم و سرم از شدت فکر کردن بهشان درد می‌گیرد را می‌دانند و‌ به این حسادت می‌کردم. نمی‌فهمیدم چرا نشریه تک‌برگی برایشان مهم نیست. چرا خمینی مهم نیست. چرا چمران مهم نیست. چرا جنوب مهم نیست. چرا مهم نبود؟ و‌ چرا برای من مهم بود؟ چرا از روزی که درباره شکنجه‌های زندانیان کمیته مشترک ضدخرابکاری خواندم دیگر آن آدم قبلی نشدم؟ چرا برای بقیه مهم نبود پس؟

مهم نبود و من می‌ترسیدم. از این که چیزهایی برایم مهم بود که بقیه اصلا اهمیتی برایش قائل نبودند می‌ترسیدم. برای همین همیشه سعی می‌کردم خوبِ خوب درس بخوانم. می‌ترسیدم فکر کنند مهم بودن این جور چیزها بهانه‌ای شده برای تنبلی و از همه چیزهایی که برای من عزیز بود بدشان بیاید. با این که با این همه مشغله ذهنی، درس خواندن کار سختی بود ولی درس می‌خواندم و همیشه یا شاگرد اول بودم یا دوم. فکر می‌کردم اگر شاگرد اول باشم احتمالا برای بقیه هم دغدغه‌های ذهنی من مهم می‌شود و همه با هم می‌نشینیم درباره‌شان فکر می‌کنیم. بعد لابد به من کمک می‌کنند جواب سوالاتم را پیدا کنم؛ جوابِ «چرا باید خدا رو دوست داشته باشم» را پیدا می‌کنیم و همه با هم از پیدا شدن این جواب کیف می‌کنیم. که نشد. هیچ‌وقت نشد و هنوز هم همان اتهام ده سالگی با من بود که «فلانی قلمبه سلمبه...»

از دانشگاه دیگر نمی‌نویسم. زیاد نوشته‌ام. از این که یک آدم معمولی بودم با یک نتیجه معمولی در کنکور، یک رشته و دانشگاه معمولی هم نمی‌نویسم. همه‌اش را یا قبلاً نوشته‌ام یا واضح است. ولی هنوز جای زخم ده‌سالگی با من بود و هنوز نمی‌فهمیدم چرا آدم‌ها نمی‌فهمند وقت کم است و باید جنبید. باید کار کرد. خواند. نوشت. حرف زد. مبارزه کرد. نخوابید. پروردگارا! چرا مسئله‌ای که تا این حد برای من واضح و مشخص بود برای خیلی‌ها مثل یک توده مه مبهم به نظر می‌رسید؟
چرا هنوز هم چمران برای خیلی‌ها مهم نبود؟

هنوز هم متهمم به پیچیده حرف زدن و این دیگر دارد خسته‌ام می‌کند. چطور ممکن است آدمی که کل یادگاری‌های زندگی بیست و چهارساله‌اش در یک جعبه کوچک جا می‌شود موجود پیچیده‌ای باشد؟
کسی که خصوصی‌ترین دارایی زندگی‌اش دو سه برگ کاغذ است که هر لحظه می‌شود دور ریخت یا آتشش زد و غیر از همین چند ورق کاغذ هیچ‌چیزی برای مخفی کردن ندارد، آدم پیچیده‌ای است؟ افکار و خواسته‌هایش عجیب است؟

همین امشب و در همین نقطه اعتراف می‌کنم دیگر به سختی می‌توانم با آدم‌ها حرف بزنم. دیگر تقریبا کسی نمانده که حوصله حد و‌ حدود ایده‌آل‌گرایی مرا داشته باشد. رفیق مانده هنوز و یکی دو نفر دیگر و تمام.

و تمام. یک پستِ نوشته و تایپ‌نشده و چندین صفحه کلیدواژه دارم که کلی ذوق داشتم بنویسم و منتشر کنم ولی فعلا دست نگه می‌دارم. چند روزی، دو سه هفته _شاید کمی بیش‌تر _ نمی‌نویسم تا بلکه بتوانم تکلیفم را با خودم روشن کنم.

خواهش می‌کنم آدم‌هایی که شبیه شما فکر نمی‌کنند، شبیه شما حرف نمی‌زنند، ایده‌آل‌هایشان شبیه شما نیست ولی در عین حال ضرری هم برای کسی ندارند، آزار ندهید. با کلمات آزارشان ندهید.

خدانگهدار. تا هر وقتی که بشود باز هم نوشت...

بعدنوشت: یک‌ جایی توی متن نوشتم نشد که با بقیه بنشینیم و در مورد سوالات من همفکری کنیم. ممکن است از آن قسمت برداشت کنید که جوابِ «چرا باید خدا را دوست داشت» را هنوز هم پیدا نکرده‌ام که خوب منظورم این نبود. بعدها پیدا کردم جوابش را:)