کاش میشد دوتایی با خدا مینشستیم تو یه کافهٔ معمولی. یا مثلا قدم میزدیم کنار هم تو همون پیادهرویی که دوستش دارم. و من سوالهام رو ازش میپرسیدم و اون آروم و دونهدونه جواباشون رو برام توضیح میداد.
کاش میشد بفهمم واقعا چه هدفی این همه سال رنج کشیدن نوع انسان روی زمین و بعد هم در اون دنیا رو توجیه میکنه. چی میشد اگر کل ماجرا از همون اول شروع نشده بود؟
چیزی که متوجه شدم اینه که فقط و فقط دیدن آدمهای بزرگ میتونه کمی این رنج رو التیام بده و قلب آدم رو آروم کنه و این آدمها هم انقدر کم و نادر و کمیابن که...
و عشق
اونهم یه چیزیه که ظاهرا به این همه رنج میارزه