امروز، آخرای بازی ایران و ژاپن داشتم تو پیاده‌رو می‌رفتم سمت محل کارم. مردم هیجان‌زده بودن، آدمایی که همدیگه رو نمی‌شناختن به خاطر تلویزیون یه مغازه یا گوشی موبایلی که کسی داشت توش مسابقه رو نگاه می‌کرد از هم سوال می‌پرسیدن یا کنار هم جمع می‌شدن. بعد از گل دوم آدمای تو مغازه‌ها بلند داد می‌زدن و راننده‌های تو خیابون دستشون رو می‌ذاشتن روی بوق. انقدر حس زندگی قوی بود که ناخودآگاه یه بخشی از مسیر رو لبخندزنان راه می‌رفتم و واقعا نمی‌تونستم جلوی اون لبخند رو بگیرم. و البته این حس وقتی عمیق‌تر می‌شد که یاد اتفاقات پارسال می‌افتادم و جو سنگینی که علیه تیم ملی وجود داشت. نمی‌خوام خط‌کش خوب و بد بذارم و عصبانی‌های پارسال رو از دم بذارم تو ردیف بدها، نمی‌خوام هم با ساده‌لوحی خیال کنم دلیل اون عصبانیت‌های ضدملی ریشه‌یابی و حل شده یا دیگه قابل‌تکرار نیست. فقط راستش این وسط یاد خبر حملهٔ شب قبل نیروهای آمریکایی افتادم به یه سری پایگاه‌های مقاومت. به این فکر کردم که کاش یه وقتی تو همچین روزهایی برات بمیرم ایران عزیزم. یه روزایی که مردم سرشون با جشنوارهٔ فیلم و مسابقهٔ فوتبال گرم باشه، یه روزایی که خوشحال باشن و خبر رفتن کسی نتونه غمگینشون کنه. همون‌طور که شخصیت اصلی فیلم «روز صفر» می‌گفت:

«...کاش یه جوری بزنه که مردم صدای شلیک رو نشنون...»