وقتی همهٔ دلایلم رو برای انجام دادن/ندادن کارها توضیح میدم با چند نوع واکنش مواجه میشم که فصل مشترک همشون اینه: «توام به چه چیزایی فکر میکنیا!»
این جمله و مشابههاش، باعث میشه تا اونجا که واقعا لازم نشده، دربارهٔ افکار و نظرات و تصمیمهام حرف نزنم و تا اونجا که ممکنه به نظر کسی گوش ندم.
آدما اسم چنین موجودی رو میذارن لجباز، یهدنده، خودرای و چیزهایی شبیه این و من حتی به همون دلیل قبلی، نمیتونم توضیح بدم که چرا این برداشت اشتباهه.
از طرفی حرف نزدن، قلب و روح آدم رو سخت میکنه، چون ما هیچ کدوم علامهٔ دهر و سنگ خارا نیستیم. از نگفتن احساساتمون سنگین میشیم و این عملکردهامون رو تحتتاثیر قرار میده و از طرفی با فکر فقط خودمون، خیلی جاها ممکنه اشتباه کنیم؛ همین، بهانهٔ جدید میده به آدما برای برچسب و سرکوفت زدن و موقعیت جدیدی میشه برای تو برای حرف نزدن و چرخه به همین ترتیب تکرار میشه...
چیزی که هست، «میفهمم» و «درک میکنم»های زیادی از این دنیا طلبکارم...
+ از وبلاگهایی که تعطیل شدن، دلم برای خانم الف و صهبا واقعا تنگ شده. کاش بشه برگردن...
+ به دستاوردهای جدیدی تو مدیریت ارتباطم با مامان و بابا رسیدم که خوشحالم میکنه. خدا رو شکر. [از جملهٔ مهمتریناش اینه که تصمیم گرفتم به حرفش اعتماد کنم وقتی میگه:«حق با توئه ولی مودب باش. بلند حرف نزن، بد نگاه نکن. اونی که میخوای رو خودم برات فراهم و گذشته رو هم جبران میکنم. تو فقط آروم و مودب باش.»]
+ گاهی اتفاقی چشمم میخوره و میبینم «اوه! جدی جدی ده ساله دارم مینویسم.» به نظرتون حرفامون کی تموم میشه؟ تموم میشه اصلا؟
+ گرچه به این حرفم اعتباری نیست، ولی احتمالا یه مدتی نیستم و نمینویسم...
+ اگه نبودم، پیشاپیش بگم که یلدای خوبی داشته باشید. یلدا، طولانیترین شب ساله و همزمان شب شروع برگشتن خورشید. شب، مغرور اوج قدرتشه و ما، امیدوار و دلگرم و مطمئن از برگشتن نور و گرما، جشن میگیریم... زمان، اون وقتی که شکوفههای سفید و صورتی رو درختا سبز شدن، نشون میده حق با کی بوده...
+ اگه یادتون موند، بیربط و باربط، بیبهانه و بابهانه، بامناسبت و بیمناسبت، کم یا زیاد، دعام کنید لطفا...
+یا علی...