میدونید، دوست دارم شب بخوابم و صبح بیدار شم ببینم پرت شدم تو جامعهای که توش خانواده نقش مهمی داره تو روند ازدواج بچهها و بدون اطلاع و همفکری و حمایت اونها نمیشه یه زندگی رو شروع کرد، ولی در عین حال خانواده انقدر مفهوم گستردهای نداره که واسه جشن شروع یه زندگی، لازم باشه پسردایی مامانت و بچهٔ پسرعموی بابات رو هم دعوت کنی.
جامعهای که بشه توش یه کافه رو واسه چند ساعت رزرو کنی، با نزدیکترین حلقه دوستا و فامیلا، یه غذای سبک و یه دسر رنگیرنگی بخوری، بعدم چنتا عکس دستهجمعی خوشحال بگیری و بری که یه مرحلهٔ جدید رو تو زندگیت شروع کنی.
جامعهای که بشه جشن برگزار کرد بدون موسیقی جلف و در عین حال بدون اشعاری که مناسب مراسم مذهبیان. که بشه راحت و روون و ساده همه چیز رو پیش برد. یه طوری که سیخ و کباب هر دو سالم بمونن. یه طوری که این طوری که الان هست نباشه. انقدر همه چیز پیچیده نباشه.
گاهی حس میکنم هر ماجرای سادهای، هر اتفاق پیشپاافتادهای تو زندگی، واسه ماها به اندازهٔ شرکت تو یه جشن سلطنتی بزرگ، دغدغه و استرس داره و همه هم با هم تصمیم داریم این استرسها رو هی تشدید کنیم و ادامه بدیم.