تلاجن

تو را من چشم در راهم...

درس خوندن برای من مترادف بود با حفظ کردن کلمه به کلمهٔ کتاب. کلمه به کلمه‌ها. یعنی مثلا اگه‌ تو کتاب تاریخ، تو یه درسش تو توصیف چنگیز مغول نوشته بود «بی‌رحم و سفاک» و یه درس دیگه «خون‌ریز و وحشی» من همین طوری حفظشون می‌کردم. حتی صفت‌هایی که ذکر شده بود رو به ترتیب کتاب حفظ می‌کردم و می‌دونستم تو هر درسی ترتیب صفات و کلمات چه طوریه.

جواب دادن شفاهیم تو کلاس هم به همین شکل بود. انگار یه ضبط صوت داره از رو متن کتاب می‌خونه. با همون کلمات رسمی، فعل‌های کتابی و...

تو امتحانا، جواب یه سوال رو یا بلد بودم یا نبودم و اگر بلد نبودم امکان نداشت از خودم چیزی بنویسم. این کار به نظرم خیلی توهین‌آمیز بود. توهین به خودم در درجهٔ اول.

سوالات رو باید می‌تونستم به ترتیب جواب بدم. این که از چندتا سوال بگذرم، برم سوال بعدی و بعدا دوباره برگردم عقب نشونهٔ این بود که درسم رو خوب نخونده بودم.

اگه برای جواب دادن به سوالای تشریحی درس‌های حفظ کردنی نیاز داشتم فکر کنم تا جواب سوال یادم بیاد، یعنی خوب درسم رو نخونده بودم؛ جواب‌ها باید سریع و بلافاصله میومدن تو ذهنم.

اگه واسه درسی تنبلی کرده بودم و درس نخونده بودم پس نباید نمرم خوب می‌شد، حتی اگه واقعا همهٔ جواب‌ها رو یادم بود، بازم برام لذت‌بخش نبود اون امتحان.

هیچ برنامه‌ای نباید لغو بشه. لغو شدن برنامه‌ها نشونهٔ تنبلیه. اگه از آسمون سنگ هم بباره باید برنامه‌ای که چیدی اجرا بشه و اگر نشه احساس عذاب وجدان و حس بد داشتم. (از جمله دستاوردهای زندگی من که مدت زیادی نیست به دست اومده اینه که می‌تونم با دوستم قرار بذارم بریم فلان جا و بعد که همو دیدیم تصمیم بگیریم «ولش کن، کی حالشو داره» و برنامه رو تغییر بدیم بریم جای دیگه و من حس بدی از این تغییر تصمیم نداشته باشم)

می‌تونم این جمله رو الان در موارد زیادی بگم «حالا بذار همون موقع یه فکری براش می‌کنیم»، «حالا یه کاریش می‌کنیم»، «یه طوری می‌شه دیگه»
قبلا (تا همین یه سال پیش شاید) به همهٔ جزئیات همهٔ برنامه‌های آینده در تمامی حوزه ها فکر می‌کردم و بابت تک‌تکشون حرص می‌خوردم.

و...

و همهٔ این‌ها در حالیه که مامان و بابای من اصلا و مطلقا توقعات عجیب ازم نداشتن. حتی یه بار پیش نیومد بحث نمره تو خونهٔ ما مطرح بشه. حتی یه بار نشد بابت نمرهٔ کم یا مثلا به خاطر رتبهٔ کنکور، توبیخ و سرزنش بشم. جملهٔ همیشگی بابا با این که خودش معلمه اینه «انقدر سخت نگیر به خودت. این نمره‌ها اصلا ارزش نداره»

+من دانش‌آموزی بودم که درس خوندن رو دوست داشتم و براش وقت می‌ذاشتم، نتیجهٔ این اتفاق موفقیت‌های تحصیلی بود که نظام آموزشی کم‌کم منو با اون پذیرفت و تعریف کرد و من دیگه نتونستم از چهارچوب توقعاتی که از من پیدا کرده بود فرار کنم و بعد انقدر توی این چهارچوب و استرس‌هاش غرق شدم که دقیقا اتفاقی که نباید می‌افتاد افتاد.

+من دانش‌آموزی بودم که علم رو دوست داشت ولی نظام آموزشی هیچ وقت فرصت نداد تجربه کنیم علم یا روش علمی یعنی چی. که اشتباه یعنی چی. آزمون و خطا و فرضیه سازی یعنی چی. سر همین روحیهٔ حاضر و آماده فقط حفظ کردن، واسه خودم حق اشتباه کردن قائل نبودم سال‌ها. باور کلی این بود: «من حق ندارم اشتباه کنم. همه چیز باید عالی و کامل باشه. مهم نیست تجربه یا سن‌و‌سال فلانی تو فلان کار از من بیش‌تره، مهم نیست او داره کاری رو انجام می‌ده منطبق بر روحیاتش و من کاری می‌کنم درست خلاف روحیات و شخصیتم، به هر حال من باید عالی باشم. تو هر چیزی. تو هر کاری. و از همون اول اول»

+من سال‌ها می‌دونستم این روش یه ایرادی داره ولی نمی‌تونستم ازش دست بکشم، چرا؟ چون جنبه‌های مثبت زیادی هم داشت. چون انگیزه و ارادهٔ مضاعف برای انجام کارهایی (وظایفی) داشتم که خیلیا با گفتن سادهٔ جملهٔ «نمی‌تونیم»، «نمی‌شه»، «امکان نداره» خودشون رو از فکر کردن بهشون راحت می‌کردن.

+سال‌ها طول کشید تا بتونم جنبه‌های مثبت و منفی این روحیه رو بشناسم و تفکیک کنم تا بتونم کم‌کم مثبت‌ها رو حفظ کنم و منفی‌ها رو حذف و این تلاش هنوز هم ادامه داره.

+من در تمام این سال‌ها به روانشناسی نیاز داشتم که بتونه عمق پیچیدگی‌های ذهنمو درک کنه. که این تلاش طاقت‌فرسا برای جمع بین همهٔ محاسن الگوهای فکری غرب و شرق و قدیم و جدید رو بفهمه و بتونه بهم راهکار بده.

+بیست‌و‌پنج سالگی برای رسیدن به اوایل مسیر حل این تعارضات، زوده یا دیر؟ تکلیف فرصت‌های از دست رفته، عمر رفته و سختی‌های ادامهٔ مسیر چی می‌شه؟ سهم اشتباهات من تو این اتفاقات چی بوده؟ سهم خانواده‌ام که نه می‌تونستن و نه حتی می‌خواستن کمکی بکنن؟ سهم جامعه؟ سهم نظام آموزشی؟ ما هر کدوم چقدر مقصریم؟

+این جا قبلا نوشته بودم «خسته‌ام..»، ولی لازمه تصحیحش کنم، خسته هستم به یک معنا، ولی مثل خستگی کسی که قسمتای سخت کارش تموم شده. مثل خستگی کسی که می‌دونه دیگه می‌تونه بره استراحت کنه و گرچه واقعا خسته‌ام، ولی حالم خوبه خدا رو شکر:)
سلام علیکم
چه‌قدر سختگیرانه یا ایده‌آل‌گرایانه! بندهای اول حتی تصورش هم قدری حس خستگی همراه می‌آورد. آن بحث نظام آموزشی و چارچوب‌هایش و محدود شدن در آن چارچوب‌ها را درک می‌کنم که به آن مبتلا بوده‌ام.
غیر از دانش و مهارت‌هایی که در هر حال در همین چارچوب به دست آورده‌اید، تجربیاتی کسب کرده‌اید و به شناختی رسیده‌اید که می‌تواند منشأ اثرات مفید باشد، پس یک‌سره عمر و فرصت‌های از دست رفته نبوده است. به‌علاوه درک عمیق و نزدیک مسائل می‌تواند شتاب‌دهنده‌ی حرکت در مسیر پیش‌رو باشد.
ان شاء الله در مسیر پیش‌رو حداکثر خیر نصیبتان شود!
سلام.
واقعا نمی‌دونم چرا فکر می‌کردم باید این طوری درس بخونم! هنوزم هیچ توضیحی به ذهنم نمی‌رسه!

امید منم همینه... پروردگاری که صاحب عمر و زمانه. که جبران می‌کنه و قلمروی پروردگاریش، خیلی خیلی فراتر از ذهن‌های محدود مقید به زمان و مکان ماست.

ممنونم و همچنین برای شما هم زمان‌‌های پیش رو پر از خیر و برکت باشند ان‌شالله.
بزار حقیقتشو بگم.اولش اصلا خوشم نیومد.از این شخصیتی که ابعاد متفاوتش رو توی 12 سال زندگی دانش اموزی دیدم.اما همینطوری که میرفتم جلو.تا خط اخر.فقط ناراحت و ناراحت تر شدم.از اینکه چقدر سخت گذشته به اینجور ادم ها.و چقدر عذاب کشید.یه دوستی داشتیم اسمش هستی بود.کلاس  هفتم هشتم نهم همشو بیست میگرفت.خرخون بود.تنها دوستش من بودم.دوتا از دوستام دیگه بام حرف نمیزدن اون زمانی که با هستی دور حیاط راه میرفتم.از بین حرفای اون فهمیدم چقدر یه جاهایی از خوددش یه شخصیت پوشالی ای رو ساخه که نمیتونه ازش فرار کنه.البته اگر میگم از بین حرفاش.منظورم اونموقع نبود.الان بود که اینارو خوندم.
خیلی واست ناراحتم.الان نزدیک افطاره.نماز ظهر و عصرمو نخوندم.و کلافم.اما واسه ی تو بیشتر کلافم.
کی میری روانشناس؟
اوه! ناراحت چرا؟
اولا کسی مجبورم نکرده بود و اون مدل درس خوندن مطابق روحیات و سلیقه خودم بود و گرچه بعدا تا حدودی سخت شد و تلاش کردم تصویری که ایجاد شده بود رو حفظ کنم ولی این مسئله ریشه‌های دیگه‌ای هم داره. مثلا همون اوایلی که این سختی‌ها داشت شروع می‌شد مشکلات تحصیلی‌ای ایجاد شد که خونوادم پیگیریش نکردن. مشکلات تحصیلی که می‌گم نه تو نمره‌ها و اینا، نه، تو روحیه خودم و احتمالا چون نمود بیرونی به شکل افت تحصیلی نداشت کسی درک نمی‌کرد چه مشکلی وجود داره، ولی خب ترکیب روحیات خودم، فضای آموزشی و پیگیری نکردن خونواده شد یه مسیری که یکم پیچیده شد و حس می‌کنم سهم هر کدوم از این عوامل تقریبا به یک اندازه است.

در مورد تصویر پوشالی هم واقعا این طوری نبود. ببین مثلا من اگه خودم بودم احتمالا معدلم می‌شد ۱۹ و ۶۰، ولی این فضا منو برد سمتی که حتما باید ۲۰ یا حداقل ۱۹و ۸۰، ۹۰ می‌شدم. یه تاثیر این طوری بود. کما این که بعدا سال سوم و پیش دانشگاهی که به قول تو دیگه نتونستم این تصویر رو حفظ کنم افت معدلم در حد مثلا تا ۱۹ و ۶۰، ۷۰ رسید. چه طوری بگم، اصل ماجرا اصلا خواست شخصی خودم بود. دقیق و کامل درس خوندن و بقیهٔ مسائل تاثیر ایجاد می‌کرد ولی نه در حدی که بگم کلا یه شخصیت دیگه از من می‌ساخت. این طوری نبود.

ضمن این که من الان اینا رو دارم می‌نویسم چون خیلی‌هاش حل شده یا داره حل می‌شه، پس نیاز نیست نگران باشی:)

جدای این که من تو این پست مشخصا بدترین قسمت‌های ماجرا رو نوشتم، ولی همهٔ جنبه‌های این روحیه این شکلی نیستن. اگر مطالب دیگهٔ این وبلاگ رو بخونی، متوجه ابعاد دیگه ماجرا هم می‌شی و همون طور که گفتم رها کردن این روحیه کاری نداشت، ولی من می‌خواستم حفظش کنم تا بتونم درست تحلیلش کنم و جنبه‌های مثبت و منفی رو ازش تفکیک کنم تا بتونم در عین از بین بردن قسمت‌های بدش، بخش‌های مفید رو واسه خودم نگه دارم.

جملهٔ آخرت هم با عرض معذرت، اصلا خوب نبود. نمی‌دونم چند وقته وبلاگ می‌خونی یا می‌نویسی ولی ما تو این فضا این طوری حرف نمی‌زنیم. چون همه می‌دونیم اون چیزی که نویسنده این‌جا می‌نویسه همه چیز نیست، که خیلی چیزها رو نمی‌خواد، نمی‌تونه یا لزومی نمی‌بینه بنویسه یا بگه و گرچه نوشتن تو این فضا، طبعا قضاوت‌های نادرست هم با خودش داره و همهٔ ما هم این رو می‌دونیم و پذیرفتیم، ولی هیچ وقت به کسی نمی‌گیم «کی می‌ری روانشناس؟» چون خودش بهتر می‌دونه باید چی‌کار کنه، چون شاید قبلا رفته ولی دوست نداره این‌جا بنویسه، چون شاید همین الان هم می‌ره ولی نمی‌خواد اشاره کنه، چون شاید به جای روانشناس می‌ره پیش روانپزشک، شاید اصلا می‌ره پیش استاد اخلاق و کلی شاید دیگه. باشه؟:)
این نوع دیدگاه رو پیدا کردن قسمتیش برمی‌گرده به معلمی که آدم داره، بعضی از معلم‌ها فقط از شاگردشون حفظ طوطی‌وار و نمره بالا می‌خوان و براشون مهمه که دانش‌آموزشون آخر سال معدل قبولی بیاره و به نوع یادگیری طرف اهمیت نمیدن و همین میشه که هر چی جلوتر بره شاگرد همه چیز رو سعی می‌کنه همونطور که هست یاد بگیره و بعضی از همین دانش‌آموزا میشن سطحی‌نگر و ظاهربین و بعضیا هم با همین روش، اصولی و عمیق به همه چی نگاه می‌کنن و تلاش می‌کنن که اول عمق اون چیز رو بفهمن بعد درست عینش رو پیاده‌سازی کنن.
تعادل پیدا کردن تو این دیدگاه می‌تونه آدم رو از بعدهای منفی دور و به مثبت‌ها نزدیک کرد. البته نباید سخت‌گیری رو وارد جریان کرد چون در آخر خود شخص اذیت میشه
به امید خدا حتماً تلاشاتون ثمر میده و خستگیتون هم تموم میشه، زیاد سخت نگیرید.
بله. یه روحیه‌ای خودم داشتم و سیستم هم مدام بابتش امتیاز اشتباه می‌داد، ولی خب اصل اون روحیه جنبه‌های منفی آزاردهنده‌ای داره که رو همهٔ ابعاد زندگیت اثر می‌ذاره و باید یاد بگیری درستش کنی.
کاری که سیستم می‌تونست به جای امتیاز اشتباه دادن، انجامش بده.
یا خانواده می‌تونست به جای نادیده گرفتن، حلش کنه.
به هرحال هرچی بود گذشت:)
به نظرم دیر نیست. یعنی قضیه همونطوری که خودت اشاره کردی چند تا وجه داره؛ ممکن بود اگر مسیر متفاوتی رو طی میکردی و زودتر به این نتیجه میرسیدی، در مقابل همونقدر طول میکشید تا ویژگی های مثبتی که الان قصد داری حفظشون کنی رو بدست بیاری و به درکی که در حال حاضر از این موضوع داری برسی. 

من فکر میکنم همین که الان منتقد رفتار و طرز فکر چند سال پیشمون هستیم یعنی داریم تغییر میکنیم؛ و این تغییر اگر در مسیر درستی باشه خیلی خوشحال کننده ست. بهتره سعی کنیم اینجور مواقع بابت عمر از دست رفته و گذشته خیلی غصه نخوریم:دی
هوم! طبق معمول به نکات خوبی اشاره می‌کنی. (کما این که قبلا هم تو صحبت باهات، پیش اومده به این نکات اشاره کردی ولی کو گوش شنوا؟ :دی)

«داریم تغییر می‌کنیم». آره واقعا:) بهترین قسمتش همینه:)
به روی چشم! سعی می‌کنم کم‌تر غصه بخورم:) کلا آدم دوستای خوب داشته باشه غصه‌هاش کم‌تر می‌شه خود به خود:)
اها.خیلی جالبه کمتر کسی رو دیدم که سعی کرده باشه اصلا این قسمتشو نگه داره و تحلیلش کنه.چیز باحالیه.هرکسو دیدم دوس داشته ازش فرار کنه.چون این جنبه یا پذیرفته نمیشد.یا کلا پیدا نمیشد.
و اون جمله ی اخر واسه اون + بود که گذاشته بودی که گفتی من نیاز به روانشناس داشتم که منو درک کنه.و من فکر کردم هنوز پیگیریشی.همین.و اصلا منظوری از اینکه این حرفو زدم نداشتم.اصلا.
و خب.از سال 94 وبلاگای مختلفی رو دنبال میکردم و بعضن با خیلی از بچه های فاروم های مختلف دقیقا درمورد همین چیزا حرف میزدیم.و اصلا منظور بدی نداشتم.
اگر ناراحت شدی.و برداشتی که قطعا خودم نمیخواستم این جنبه ش بوجود بیاد رو کردی عذر میخام.
تو متن پست نوشتم اینو دیگه. گفتم کنار گذاشتنش سخت نبود ولی دلم می‌خواست به خاطر قسمتای خوبش، بمونه تا بتونم کم‌کم درستش کنم:)

اون روانشناس رو اشاره کردم چون قبلا هم این‌جا در موردش نوشتم، ببین:
حرفم اینه که واقعا تو شرایط زمانی-مکانی‌ای هستیم که مشکل آدمی مثل من با روانشناس رفتن حل نمی‌شه، چون اصولا چقدر روان‌شناس داریم که تحلیل درستی از ذهن یه ایرانی مذهبی غیرسنتی داشته باشن؟ مثلا ببین من باید برم پیش روانشناس بهش بگم «ببینید مشکل من اینه که چمران برکلی رو ول کرد رفت مصر آموزش نظامی ببینه.» و واقعا هم از مشکلات زندگی منه این! حالا واقعا به نظرت به چند نفر می‌شه اینو گفت؟ تازه این یه دونشه و «اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران» به واقع!
گفتم بگم که به ذهن خودم هم رسید پیش روانشناس رفتن ولی انقدر روان‌شناس خوب نداریم که این یه گزینهٔ جدی باشه. به قول تو نهایتش این بود که کل روحیه رو با هم از بین ببرن با توصیه‌هاشون.

و خواهش می‌کنم. مطمئنم هیچ منظور بدی نداشتی ولی خب یکم برام نامأنوس بود جملت. منم اگر طوری توضیح دادم که ناراحت شدی ببخشید:)
مثلا میشد حتی تیتر زد: ی غروب؛ موقع اذان. جلوی در پارکینگ ساختمون آرش.
ای جان! یادش به خیر! این نشونی رو خیلی دوست داشتم. (هنوزم دارم البته :) ) یه بار اون اوایل که با الهام داشتیم میومدیم اون وری ببینیمت، بهم گفت «ذوقت مثل ایناییه که تازه نامزد کردن دارن می‌رن نامزدشونو ببینن!» :دی
ع وا خاک ب سرم و این حرفا
عاقا!
تو روشنفکرتر از این حرفا بودی یه موقعی. تقصیر شهر دانشگاهیته به نظرم :دی
نگم برات از تاثیر همون یک ماه رفتن تو یه مکان سیصد متر مربعی از شهر دانشگاهیم
#تک‌خورفخرفروش
#هیچوقت‌بی‌اعصاب‌نشو
چه توقع عجیبی! :دی
ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه ست.
هروقت هروقتم که دیگه نمی‌شه:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی