عشق، یعنی بدون اختیار، وارد خانهٔ شخصیت یک انسان دیگر شدن. محو زیبایی شیشههای رنگی پنجرههای قدی تالار اصلی شدن، یاد گرفتن قلق باز کردن در ورودی، خو کردن به پلههای بلند زیرزمین، یاد گرفتن جاهایی از درها و دیوارها که رنگشان پریده، شمارهٔ کاشی شکستهٔ حوض فیروزهای وسط حیاط را بلد بودن، شمردن پرتقالهای روی شاخهٔ تنها درخت باغچهٔ جمعوجور خانه، دست کشیدن روی سر پیچکهای دیوار پشتی، رنگ روشن زدن به کابینتهای قدیمی آشپزخانهٔ کوچک تا بزرگتر به نظر برسد و در یک کلام، ساکن خانهای شدن که همه چیزش را (همهٔ چیزهای خوب و بدش را) به یک اندازه دوست داشته باشی. عشق یعنی سفر کردن به آن خانه و زندگی کردن در آن، یاد گرفتن آن خانه و خواستنش، همان طور که هست. من هم مثل بعضی آدمها، فکر میکنم، این سفر منحصربهفرد است. من هم فکر میکنم عشق، فقط یک بار اتفاق میافتد.
پ.ن: آیا میتونم طاقت بیارم و تا شروع سال بعد دیگه پست نذارم؟:|