رمز این مطلب، عنوان پست فعلیه.
حالم بده، خیلی بد.
جنوب میخوام. دقیقا و فقط جنوب میخوام و هیچ جوره جور نمیشه.
بعد از این که طی چهار بار جنوب رفتن (که آخرینش سال ۹۲ بود)، چه سپاه شهر و چه بسیج دانشگاه (با همهٔ زحماتشون که دستشون هم درد نکنه و اجرشون با خود شهدا انشالله) ولی خب، به قدر کافی زدن تو ذوقم، دیگه جنوب نرفتم. البته تقصیر اون بندگان خدا هم نبود واقعا. من اردوی بازدیدی نمیخواستم، نمیخوام.
بعد چهار دفعه شبیه گردشگرا جنوب رفتن، دلم موندن میخواست. دلم خادمی میخواست و جور نشد. دلم نمیخواد این همه راه برم و مجبور باشیم تند تند بگذریم و رد شیم. دلم میخواد یه ماشین زیر پام باشه برم تکتک یادمانا هر کدوم رو هرچقدر دلم خواست بمونم. اگه با درد رفته باشید جنوب میدونید من چی میگم. من دیگه نمیتونم برم جنوب «زیارت» کنم و «متبرک» شم. من میرم جنوب که دردهام رو تعریف کنم، جواب بگیرم برگردم. میرم که انرژی بگیرم واسه ادامه دادن. میرم همهٔ اون حرفایی رو بزنم که فقط همونجا به همون آدما میشه گفت و لاغیر.
اصلا تحمل اردوی بازدیدی و دریوری شنیدن ندارم. تبدیل به چیزی شدم که تو مذهبیترین مملکت عالم، برای نیازهای معنویم جواب ندارم و هیچکسی نیست بشه غصهٔ این حال رو براش تعریف کرد...