تلاجن

تو را من چشم در راهم...

۶ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است.

چقدر این اسم قشنگه آخه♥️

جمعه, ۳۰ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۲۹ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

ولی من اگه یه روز ازدواج کنم، اسم همسرم رو تو گوشی «حبیب» ذخیره می‌کنم. این‌جا هم اسمش رو می‌ذارم حبیب. اصلا ممکنه صرفا به خاطر این که بتونم یه نفر رو حبیب صدا کنم برم ازدواج کنم :) حبیب و مهتاب، به همم میایم :)

تلاش‌هایی جهت اثبات یاغی نبودن

پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۲، ۱۱:۲۰ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
ولی می‌دونید، همین نیت‌های ناقص نصفه‌نیمه، همین عبادت‌های ناقص نصفه‌نیمه، همین دعاهای ناقص نصفه‌نیمه، همین تلاش‌های ناقص نصفه‌نیمه برای درک لحظه‌ها، ساعت‌ها و روزهایی که ازمون خواستن، از هیچی، خیلی خیلی خیلی بهتره و واقعا اثر داره. گرچه که زمان می‌بره، ولی یهو به خودت میای و می‌بینی داشتن رفتار یا انجام کاری که سال‌ها برات سخت و آرزو بوده، راحت و دست‌یافتنی و حتی شیرین شده. البته که درستش اینه با قوت و قدرت و سربلندی روی پاهای خودت راه بری و به بقیه هم کمک کنی، ولی حالا تا قبل اون مرحله، سینه‌خیز رفتن، از نرفتن و پشیمون شدن و برگشتن و ناامید شدن خیلی خیلی خیلی بهتره. تلاش برای «در مسیر بودن» پایین‌ترین حدیه که نباید ازش عقب نشست. بقیهٔ مسائل کم‌کم حل می‌شن و این وعدهٔ پروردگار ماست.

عنوان از این‌جا
پیشنهاد: قرآن فارسی صوتی

برای محرم و صفر

سه شنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۲، ۰۲:۳۵ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
این‌جا بذارم که مثلا مجبور شم بخونم حتما:

بازی رو درجهٔ سختی بالا تنظیم شده خلاصه

دوشنبه, ۲۶ تیر ۱۴۰۲، ۰۴:۲۴ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

این مفهوم «شکست خوردن» که هرکس از راه می‌رسه به «افتادن» تشبیهش می‌کنه، به این سادگیا نیست. «افتادن» که می‌گن انگار طرف داشته تو کوچه‌خیابون راه می‌رفته خورده زمین و حالا باید دستش رو بگیره به زانوهاش و بلند شه و الخ. منتها شکست خوردن جدی تو زندگی این شکلی نیست. شبیه اینه که تو یه خونهٔ نیمه‌خرابه که هر لحظه ممکنه با یه ضربه فرو بریزه، محکم بخوری زمین و همزمان با تحمل رنج این زمین خوردن، یه تیکه‌هایی از سقف و دیوارها هم خراب شن رو سرت. حالا خیال کن آدمی که می‌خواد بعد از شکست، تلاش کنه که بلند شه و باز می‌خوره زمین و باز یه تیکهٔ دیگه آوار می‌ریزه رو سرش چه شکلی می‌شه. حالا فکر کن این آدم چند بار خورده باشه زمین. شکست‌های جدی زندگی جدی این‌طوری‌ان. اون قشنگایی که خیال می‌کنن شکست خوردن یعنی بیفتی رو زمین لباست خاکی شه رو جدی نگیرید. زندگی واقعی با کسی شوخی نداره.

چرا ما ر صحنه‌سازی درست می‌کنید بزرگواران؟

يكشنبه, ۲۵ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۱۲ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
آیا من موظفم به هرکس تو خیابون از کنارم رد می‌شه و حجاب نداره تذکر بدم؟ بعد اون‌وقت حد این حجاب چیه؟ حجاب شرعی یا عرفی؟ و اگر عرفی، حد اون عرف کجاست؟ و چرا باید تذکر بدم؟ آیا چیزی از مبانی حجاب هست که این سال‌ها گفته نشده باشه؟ بگم قانونه؟ خب این همه قانون هست که رعایت نمی‌شه و هزار جور استثنا و تبصره بهش می‌خوره، فرق این با اونا چیه؟ من به آدمی که اصولا چهارچوب عرف دینی رو در مورد زن نمی‌پسنده و قبول نداره (و حق داره عزیزانم، حق داره) دقیقا چی بگم و چرا و به چند نفر و تا کجا؟

پ.ن یک: امروز یه آدمی تو خیابون به من به خاطر تذکر ندادن به فلان آدم بی‌حجاب یا بدحجاب یا هرچی اسمش هست، تذکر داد. من نیتش رو تحسین می‌کنم؛ ولی موافق نیستم حقیقتا.
پ.ن دو: من با هرکی هرچی دوست داره بپوشه موافق نیستم و الحمدلله کور نیستم و می‌بینم ک‌ث‌ا‌ف‌ت اخلاقی‌ای که غرب تو دنیا درست کرده از همین‌جاها شروع شده.
پ.ن سه: راه‌حل؟ تو این وبلاگ قبلا چند باری مفصل نوشتم به نظرم مشکل از کجاست و حوصلهٔ تکرار ندارم حقیقتا. فقط دیگه کم‌کم دارم قانع می‌شم ما واقعا و جدا بحران ضریب هوشی داریم تو کشور. چطور ممکنه روشی برای بیش از چهل سال امتحان بشه، جواب نده و تو باز اصرار داشته باشی تنها راه همینه؟ تاوان کم‌کاری و ندانم‌کاری یه سیستم رو باید من تنها تو خیابون بدم؟ و این به نظرتون رویه و روال جامعهٔ دینیه و همینه که هست؟ دمتون گرم واقعا :)

چون به نوشتن نیاز دارم و شاید چون نوشتن هم به من نیاز داره

جمعه, ۲۳ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۵۵ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

برای برگشتن برنامه‌های مختلفی داشتم. کم‌ترینش این بود که دیگه تو بیان ننویسم؛ حداقل نه تا وقتی هنوز تکلیفم باهاش روشن نشده. برنامهٔ زمانی هم داشتم؛ که کی برگردم و شروع کنم به نوشتن. تصمیم داشتم اگر هم بنا به همین‌جا ادامه دادنه، وقتی برگردم که حداقل ظاهر این وبلاگ رو تغییر داده باشم. ولی خب، نیازم به نوشتن به همهٔ این تغییرات که الان وقت و حوصله‌ش رو ندارم غلبه کرد. گرچه که تعادل شکننده‌ایه. هنوز دلایل زیادی برای هیچی ننوشتن دارم. ولی، فعلا می‌خوام بنویسم. احتمالا خیلی ساده‌تر و روزمره‌تر و کم‌تر و مبهم‌تر از قبل. احتمالا هم تا مدت‌ها با نظرات بسته. ولی، می‌خوام بنویسم. امشب می‌خوام از ایدئال‌گرایی بنویسم. از نیاز عمیقم به دیدن و آشنا شدن با آدم‌هایی که خودشون رو در مورد حقایق توجیه نمی‌کنن و گول نمی‌زنن. که به هر قیمتی پای آرمان‌هاشون می‌مونن. که میزان اخلاص، تواضع، حرفه‌ای و فهمیده بودنشون آدمی‌زاد رو قانع می‌کنه که خدا حق داشته تو جواب فرشته‌ها بگه «من چیزی می‌دونم که شماها نمی‌دونید». فقط اومدم بنویسم چقدرررررررر دلم برای این‌جور آدما تنگه. شده تو یه سریال تلویزیونی پیداشون کردم و براشون گریه کردم. از بس که نیستن. از بس که کمن. از بس که خوبن. از بس که به وجودشون تو زندگی نیاز دارم. تو هر جایگاهی که می‌خواد باشه. فقط اومدم بنویسم بیاید سعی کنیم شبیه این آدما باشیم. اگه ارزشی تو این زندگی باشه، فقط تو تلاش برای شبیه آدم‌حسابی‌ها بودنه...