برای برگشتن برنامه‌های مختلفی داشتم. کم‌ترینش این بود که دیگه تو بیان ننویسم؛ حداقل نه تا وقتی هنوز تکلیفم باهاش روشن نشده. برنامهٔ زمانی هم داشتم؛ که کی برگردم و شروع کنم به نوشتن. تصمیم داشتم اگر هم بنا به همین‌جا ادامه دادنه، وقتی برگردم که حداقل ظاهر این وبلاگ رو تغییر داده باشم. ولی خب، نیازم به نوشتن به همهٔ این تغییرات که الان وقت و حوصله‌ش رو ندارم غلبه کرد. گرچه که تعادل شکننده‌ایه. هنوز دلایل زیادی برای هیچی ننوشتن دارم. ولی، فعلا می‌خوام بنویسم. احتمالا خیلی ساده‌تر و روزمره‌تر و کم‌تر و مبهم‌تر از قبل. احتمالا هم تا مدت‌ها با نظرات بسته. ولی، می‌خوام بنویسم. امشب می‌خوام از ایدئال‌گرایی بنویسم. از نیاز عمیقم به دیدن و آشنا شدن با آدم‌هایی که خودشون رو در مورد حقایق توجیه نمی‌کنن و گول نمی‌زنن. که به هر قیمتی پای آرمان‌هاشون می‌مونن. که میزان اخلاص، تواضع، حرفه‌ای و فهمیده بودنشون آدمی‌زاد رو قانع می‌کنه که خدا حق داشته تو جواب فرشته‌ها بگه «من چیزی می‌دونم که شماها نمی‌دونید». فقط اومدم بنویسم چقدرررررررر دلم برای این‌جور آدما تنگه. شده تو یه سریال تلویزیونی پیداشون کردم و براشون گریه کردم. از بس که نیستن. از بس که کمن. از بس که خوبن. از بس که به وجودشون تو زندگی نیاز دارم. تو هر جایگاهی که می‌خواد باشه. فقط اومدم بنویسم بیاید سعی کنیم شبیه این آدما باشیم. اگه ارزشی تو این زندگی باشه، فقط تو تلاش برای شبیه آدم‌حسابی‌ها بودنه...