طبقهٔ متوسط از شدت روزمرگی و بی‌خاصیتی مجبوره به خدمات متنوع و جدیدی که تو رستوران، کافه، مرکز خرید، اقامتگاه تفریحی و... دریافت می‌کنه افتخار کنه. با آب و تاب تعریفش می‌کنه، بقیه رو بهش دعوت می‌کنه، خیال می‌کنه جزء بندگان برگزیدهٔ خداست که تو برنامهٔ افتتاح فلان مغازهٔ جدید با حضور بهمان سلبریتی کم/بی‌خاصیت حضور داشته و زندگی می‌کنه که کار کنه که پول دربیاره که به این کلکسیون افتخارات اضافه کنه. اون طرف ماجرا هم از نداشتن توفیق امتحان کردن سس جدید یه فست‌فود گرون‌قیمت احساس بدبختی و «جوونی نکردن» بهش دست می‌ده. حالا قشنگ اینه که علاوه بر این بلای جهانی، نسخهٔ مذهبیش رو هم باید تو ایران تحمل کنیم. یعنی حس برگزیده بودن متواضعانه‌ای رو که بعضیا نسبت به حرم و زیارت و فلان موقع فلان جا بودن و دیدن بهمان قسمت کم‌تر‌دیده‌شدهٔ بیسار زیارتگاه دارن، خود حضرت آدم وقتی فرشته‌ها بهش سجده کرده بودن نداشت. بعد شما به همهٔ این قضایا، زندگی و سفر و مهاجرت به خارج از ایران رو هم اضافه کن! یعنی الان ما به تعداد تک‌تک کشفیات (عدهٔ زیادی از) ایرانی‌های خارج از کشور تو کوچه پس‌کوچه‌های شهرها و کشورهایی که رفتن باید احساس غبطه و حسرت داشته باشیم تا اینا دلشون خنک و خیالشون راحت شه که افتخارات زندگی‌شون به قدر لازم و کافی بوده تا این‌جا.

می‌دونید، یه بار به این نتیجه رسیدم اگر نمی‌شه همهٔ جاهای دیدنی دنیا رو رفت و همهٔ چیزای خوشمزه‌ش رو خورد (که واقعا هم نمی‌شه) پس دیگه مهم نیست به دیدن و امتحان کردن چندتاشون می‌رسیم. سفر بریم، بگردیم، جاهای جدید و مزه‌های متفاوت رو امتحان کنیم و ازشون لذت ببریم، ولی اینا رو «افتخار» ندونیم. بابت نرفته‌ها و نچشیده‌ها هم انقدر حس حسرت و بدبختی نداشته باشیم. این فخرفروشی طبقه‌متوسطی، مثل باتلاق غرقمون می‌کنه...


+ چرا طبقهٔ متوسط؟ چون با این طبقه بیش‌تر برخورد داشتم. و الا فخرفروشی همه‌جا هست.
+بدیهیات: هر روایت سفر و تجربه‌ای، اسمش فخرفروشی نیست. ادا‌ اطواری‌ها از چندفرسخی معلومن کلا.
+بدیهیات۲: منظورم «همه» نیست. کلا تو این وبلاگ تقریبا هیچ‌وقت منظورم «همه» نیست.