یک روزی هم رسید که تصمیم گرفتم از غصه خوردن به خاطر جاماندن در مسابقهٔ «کی از همه موفقتره؟» دست بردارم. یک روزی رسید که دیدم تعداد آدمهای موفق/جذاب/شاد/ثروتمند و... در دنیا انقدر زیاد است که هر اقدامی حتی برای نامنویسی در این رقابت اشتباه است؛ چه برسد به تلاش برای پیروزی.
یک روزی، یک جایی، تصمیم گرفتم از داشتن آرزوهای دور و دراز، در این دنیای پیچیدهٔ غیرقابلاعتماد، دست بردارم و ملاک ارزشمندی اعمالم را نظر دیگران یا مقایسهٔ خودم با دیگران ندانم.
یک روزی بالاخره فهمیدم این که چهکسی در چندسالگی به کجا رسیده، به من ربطی ندارد. که قصهٔ من، مال خودم است. که قصهٔ من منحصربهفرد است؛ کما این که قصهٔ بقیهٔ آدمها و باید عرق ریخت و زحمت کشید تا وجوه انحصاریاش، خودشان را نشان بدهند.
یک زمانی بالاخره فهمیدم بسیار محتمل است بسیاری از افتخارات فعلیمان، در قضاوت نهایی قاضیالقضات عالم، به قدر پر کاهی هم نیرزد و وای از آن لحظه.
اینها را ذرهذره فهمیدم و از آن به بعد، آرامتر شدم. از آن به بعد _به جز دورههای محدود و گذرای سرخوردگی_ از همهٔ همینهایی که روزگاری تحملشان سخت بود، لذت میبرم. از این حجم غولپیکر تنهایی، از فکر مواجهه با هزاران چالش پیشرو در آینده، از مقایسهٔ کمبودها و عقبماندگیهایی که برای بدهکار نبودن به خودم، پذیرفتهام، از همهٔ صبرها و سکوتها و اشکها و نداریهای مسیر تحقق آرمانگراییام، لذت میبرم و هزار بار دیگر هم اگر برگردم، همین مسیر را خواهم آمد.
الحمدلله علی عظیم رزیتی...