آدم تا یک جایی امیدوار است. می‌دانید تا کجا؟ تا آن‌جا که خیال می‌کند اگر عیب‌ و ایرادهای یک یا چند نوع تفکر معلوم شود، اگر ایرادهای آن تفکرها، اساسی‌ترین نیازهای زندگی آدم‌ها را تحت‌تاثیر قرار دهد، حداقل در مورد درستی مسیر، فکر می‌کنند. 
تا آن‌جا که خیال می‌کند اگر گروهی بتوانند بدون ایرادهای مرسوم، واقعا به فکر مردم و نیازهای برحقشان باشند، اقبال می‌رود سمتشان و می‌شود نرم‌نرم اوضاع را عوض کرد.
بعد نگاه می‌کنی و می‌بینی صعود در این سیستم پیش‌نیازهایی می‌خواهد که گروه ایده‌آل تو ندارند و اصولا چون آن ویژگی‌ها را ندارند ایده‌آل‌اند و نگاه می‌کنی و می‌بینی مردم کلا در حال و هوای دیگری‌اند. چیزهایی می‌خواهند که تو نمی‌فهمی، با مختصاتی زندگی می‌کنند که قادر به درکش نیستی و چهارچوب فکری‌ای دارند که بدیهی‌ترین بدیهیات را هم نمی‌توانی به عنوان زیربنای بحث در نظر بگیری.
در مورد همهٔ برنامه‌هایی که برای آینده داشتم، احساس کرختی دارم. از روند حوادث گیج شده‌ام و اگر بتوانم، یک کلبهٔ آرام در جایی بی‌هیاهو پیدا می‌کنم و شب و روز می‌نشینم به خواندن و دیدن و شنیدن و فکر کردن تا همه چیز تمام شود و بمیرم. تا آخرش.