می‌دونید، بعضیا زیادی خوبن و هر کاری کنن نمی‌تونن قایمش کنن این خوبی رو. بعضیا زیادی مهربون و مودب و بزرگوارن، طوری که وقتی داری باهاشون حرف می‌زنی تپش قلب می‌گیری از استرس. بعضیا خیلی بزرگن، طوری که وقتی می‌بینیشون، مدام یاد کوچیکی خودت می‌افتی. موقع حرف زدن باهاشون به وضوح احساس حقارت می‌کنی در مقابلشون و به راحتی حس می‌کنی که فقط از روی بزرگواری خودشونه که دارن پرت‌و‌پلاهای تو رو گوش می‌دن، تحمل می‌کنن و با لبخند و مودبانه جواب می‌دن.

دروغ چرا، تو ارتباطات فوق محدودی که با بعضی از این بعضیا داشتم، همیشه دلم خواسته آدمی باشم که ورای اون پرده‌های ادب و متانت وجودی‌شون که در قبال همه وجود داره، به خاطر شخصیت خودم، باهام برخورد خوبی داشته باشن.

بعضیا خیلی زیادی خوبن و آدم دلش می‌خواد فارغ از همهٔ تعارفات و الزاماتی که تو برخورد با آدم‌های معمولی دارن، یه طور دیگه‌ای روش حساب کنن...