هر روز بلند می‌شم می‌رم جایی که دوست ندارم تا کاری که دوست ندارم رو انجام بدم. هر روز تلاش می‌کنم مهارت‌ها و دانسته‌هام رو در مورد کاری که دوست ندارم، تو جایی که دوست ندارم، بیش‌تر کنم.

نمی‌تونم نصفه ولش کنم چون هیچ وقت تو‌ زندگیم نتونستم کار مهمی رو نصفه ول کنم؛ یا خودم نتونستم یا بقیه نذاشتن و حالا هم نه خودم می‌تونم نه بقیه می‌ذارن.

شیش ماهه می‌رم سر کار و‌ هنوز سر سوزنی درک نکردم لذت «عوضش پول درمیاری و‌ دستت می‌ره تو جیب خودت» کجاست. آدمی که قناعت رو تا حدودی تو زندگیش بلده، اونی که با ایدئولوژی «یکی از انواع اسراف اینه که هر چیزی دوست داری بخری» بزرگ شده، کسی که خواسته‌های شخصیش محدود، معقول و ساده است، از پول درآوردن بابت کاری که دوست نداره لذت نمی‌بره.

من فقط منتظرم این روزا تموم شن و سعی می‌کنم بهترین چیزی که می‌تونم باشم. این کاریه که سال‌هاست دارم انجام می‌دم؛ تو دانشگاه (جایی که اوایل دوست نداشتی، رشته‌ای که دوست نداشتی)، تو محل کار و اساسا و اصولا تو این دنیا. (و دونستن این که همهٔ اینا گذرا و موقتی‌ان، جدا تسکین بزرگیه)


+تصورم این بود غیر من و یکی دیگه از همکارام، قرار نیست آدم‌ دیگه‌ای روزه بگیره تو محل کارم و خب، باعث خوشحالیه که اوضاع از تصوراتم خیلی بهتر بود.