یک زمانی، خیلی دقیق مشغول مرتب کردن تئوریهای اصلیام در مورد زندگی، دنیا و آدمها بودم و از مهمترین ویژگیهای آن دوره این بود که با ترس به محصولات فرهنگی (از فیلم و سریال و کتاب تا موسیقی و...) نگاه میکردم. ترس که میگویم منظورم واقعا ترس است. خمیر نرم شکلپذیری دستم بود که دادههای غیردقیق و نادرست نویسنده و کارگردان میتوانست شکلپذیری و شکل نهاییاش را دچار اشکال کند. پس خیلی با دقت دادهها و ورودیها را انتخاب میکردم، نظرات گوناگون را میخواندم ولی تلاشم این بود این کار از منابع دست اول باشد، دقیق و بااحتیاط قدم برمیداشتم و حس انتقاد و پرسشگری و انرژیهایم برای تغییر دادن هر چیزی که به نظرم نیاز به تغییر داشت، در بالاترین سطح ممکن بود. تا یک جایی که دیگر حس کردم مجسمهای که از باورهایم ساختهام به قدر کافی محکم است؛ بعد شروع کردم به آرام آرام وارد کردن دادههای مختلف و بعضا به وضوح اشتباه به شکل ضرباتی کمابیش محکم تا ببینم چه اتفاقی برای استحکام مجموعه میافتد و گرچه باز هم ترس شکستن مجسمه با من بود، ولی نمیتوانستم بپذیرم از ترس شکستن، در معرض آرای مخالف، دادههای غلط و تحلیلهای مبتنی بر نفسانیات که با رنگ و لعابهای فریبنده در دسترس بودند، قرار نگیرد. قدم به قدم جلو رفتم و گرچه ترکهای کوچکی برداشت، ولی هنوز سالم است.
حالا، چند اتفاق مهم افتاده، یک این که خوشحالم از سالم ماندن مجسمهٔ خمیری_سفالی کوچکم در اثر ضربات کوچک و بزرگ، دو این که دارم تلاش میکنم ترکها را رفعورجوع و مرتب کنم، سه این که دورهٔ امتحان و آزمایش تقریبا تمام شد و حالا میتوانم با خیال راحت فیلمهایی که دوست ندارم را نبینم (بی آن که خودم را متهم کنم به یکجانبه دیدن مسائل و ترس از دیدن و شنیدن نظرات مختلف) و چهارم که از همه مهمتر است این که میتوانم این مجسمهٔ گلی را بگیرم دستم و در تمام زندگی همراهم باشد تا بلکه روزی، زمانی، جایی، عنایتی شود و روحالقدس به آن جان بدهد... تا وقتی زنده شود... و تا وقتی پرواز کند...