از شدت غصهٔ اتفاق الف در زندگی‌ات، دوست داری هر چه دلت می‌خواهد به خدا بگویی، ولی چاره‌ای نیست جز تحمل و صبر.

زمان می‌گذرد و دقیقا همان اتفاق الف تبدیل می‌شود به یکی از نقاط قوت خیلی مهم زندگی تو. طوری که یواشکی و‌ با شرمندگی با خودت فکر می‌کنی اگر موضوع الف وجود نداشت، چه طور قرار بود زندگی کنی؟!

 

چنین انسانی، عارف و سالک نیست اگر همه چیز (و دقیقا همه چیز) را به خدا می‌سپارد. او صرفا در زندگی، بارها و بارها، نه فقط به نادانی‌اش، که به عمق وحشتناک این نادانی، پی برده...

 

+ نیاز است بگویم این «سپردن»، موخره و گام نهایی تلاش‌های خالصانه، آگاهانه، مجدانه و طیب و طاهر است و نه جایگزین آن‌ها؟