از این گلایی بود که واقعا گل نیستن. یه مشت برگ سبز گوشتی بود تو یه گلدون سادهٔ کوچولوی پلاستیکی. از یه نمایشگاه دانشگاهی خریدمش بذارم تو اون گلدون سفید با طرح گل‌گلی آبرنگی که یکی از بچه‌ها برام خریده بود.

اسم نداشت. یعنی از فروشنده پرسیدم «اسمش چیه؟» فقط گفت «از تیرهٔ گل نازه.» خوب شد اسم نداشت ولی. این طوری عذاب وجدان آدم کم‌تره. و البته ناز بود واقعا. 

من خب، یکم روحیات شاعرانه دارم. اشیا برای من واقعا شی نیستن، مثلا از گوشیم وقتی از دستم می‌‌افته عذرخواهی می‌کنم، وقتی کیف جدید می‌خرم، به قبلیه می‌گم «فکر نکن دیگه دوستت ندارم» و حتما گهگاهی می‌برمش بیرون که ناراحت نشه و فکر نکنه چون قدیمی شده دیگه برام مهم نیست. کفشمو درست می‌ذارم تو جاکفشی، فکر می‌کنم اگه کج‌و‌کوله باشه، شب نمی‌تونه درست بخوابه. لنگه‌های جورابا و دستکشا حتما باید کنار هم باشن. گاهی که بعد جمع کردن لباسا از رو بند، یکی از لنگه‌ها نیست، خیال می‌کنم حتما الان این دوتا که از هم دور شدن دارن غصه می‌خورن و دوست دارم زودتر پیدا شه. پیش اومده سه تا سکه پونصد تومنی تو کیفم بوده و وقتی لازم شده یکی‌شو بدم به راننده، فکر کردم الان کدوم دوتا از اینا با همن که اون یه‌ دونه تکی رو بدم و اینا رو از هم جدا نکنم.

یه همچین آدم خل‌و‌چلی، به نظرتون با یه گلدون گل، هرچقدر هم کوچیک باشه و هرچقدر هم واقعا گل نباشه، چه طوری برخورد می‌کنه؟

باهاش حرف می‌زدم، قربون صدقش می‌رفتم، حواسم به آب و خاک و نور و گرما و سرماش بود تا این که کم‌کم برگاش زیاد شد. از اون گلدون پلاستیکی، بردیمش تو گلدون سفیده. ولی کم‌کم دیگه اون گلدون سفید هم براش کوچیک شد، و منی که کل هدفم از خریدنش، پر شدن همون گلدونه بود، دیگه حس کردم حوصله‌شو ندارم و فهمیدم اشتباه کردم. باید کاکتوس می‌خریدم که دیر رشد کنه و تندتند نیاز نداشته باشه بهش آب بدی و گلدونش رو عوض کنی. همون موقع‌ها یکی از هم‌اتاقیام یه گلدون بزرگ واسه خودش خرید. از این گلدونای هلالی سفید که گل من رو اگه توش می‌کاشتیم، خوشگل می‌شد. نمی‌دونم پیشنهاد من بود یا دوستم که قرار شد گلم رو بدم بهش. دم‌دمای عید بود و ما داشتیم برمی‌گشتیم خونه تا بعد تعطیلات. گلدون رو با خودم نبردم. گذاشتم بمونه خوابگاه. دیگه اصولا بود و نبودش برام فرق نمی‌کرد. فوقشم کلا پژمرده می‌شد. قولم به دوستم هم خیلی جدی نبود. بی‌خیال گلم شدم. گذاشتم بمونه و خشک شه. 

رفتیم و وقتی بعد بیست روز برگشتیم، گل ناز نازک‌نارنجی‌ من در کمال ناباوری، سالم و زنده بود. من سرمو تکون دادم که «عجب جونی داره این» و هم‌اتاقیم خوشحال شد که می‌تونه بکاردش تو گلدون جدیدش. تو همون روزای اول بعد تعطیلات، یه باری که رو میز اتاق داشتم بهش آب می‌دادم خطاب به یکی از دوستام که اومده بود اتاقمون گفتم «این گل من رو یادته؟ گذاشته بودم تو تعطیلات همین جا بمونه بپوسه، ولی هنوز خشک نشده. برگشتیم دیدیم سالمه»

و...

و همون شد. گلی که همهٔ مدت تعطیلات رو بدون آب دووم آورده بود، چند روز بعد خشک شد و انداختیمش دور. هم‌اتاقیم تو ذوقش خورد که باید حالا بره پول بده یه گل دیگه بخره و من گذاشتم به حساب این که لابد یادمون رفت بهش آب بدیم و...

گل نازم مرد و اصلا نمی‌تونم این فکر رو از سرم بندازم بیرون که همون جملهٔ بی‌رحمانهٔ من باعث مرگش شد...

می‌دونید، اغلب انواع باکتری‌ها رو نمی‌تونیم تو محیطای سادهٔ آزمایشگاهی کشت بدیم. یعنی همین باکتری که از دار دنیا فقط یه دونه سلول داره، می‌فهمه تو محیط طبیعی خودش نیست و تکثیر نمی‌شه.‌ زنده است ولی علایم حیاتی نداره. همین باکتری ناچیز ناقابل تو تنهایی دووم نمیاره و حالش بده، پس خیلی هم بیراه نیست اگه اسممون رو گذاشتن اشرف مخلوقات.

اشرف مخلوقات اون موجودیه که می‌تونه سال‌ها تنها باشه و به این تنهایی عادت هم بکنه. همهٔ علایم حیاتیش سرجاش باشه و تازه از ته دلم بخنده. از ته دل خوشحال باشه. انرژی و هدف و برنامه و همه چیز داشته باشه ولی تنها باشه. وقتی اون باکتری تک‌سلولی که حتی هستهٔ سلولی واقعی نداره، می‌فهمه نمی‌شه تنهایی زندگی کرد، تو می‌تونی آدمی‌زاد باشی، میلیون‌ها سلول تمایزیافتهٔ فوق پیشرفته داشته باشی، پیشرفته‌ترین گونهٔ جانوری از جهت تکامل سیستم عصبی مرکزی باشی، انواع و اقسام پیچیدگی‌های جسمی و روانی رو داشته باشی ولی اینو نفهمی. مجبور باشی که نفهمی. مجبور باشی صاف تو چش اونی که دلش می‌خواد بپوسی نگاه کنی و بازم ادامه بدی.

اینه که ما رو اشرف مخلوقات کرده... ما می‌تونیم یه پلانکتون تنها باشیم تو عمیق‌ترین نقطهٔ اقیانوس و بازم ادامه بدیم. کاری که اون موجود تک‌سلولی میکروسکوپی هم می‌دونه چقدر غیرممکنه...کاری که همون پلانکتونه هم انجام نمی‌ده.

 

عزیزانم، تو چشای آدما نگاه نکنید بهشون بگید «گذاشته بودمت بپوسی». به آدما بی‌محلی نکنید. آدما رو نکشید...

 

+می‌خواستم نظرات رو ببندم. ولی بعد فکر کردم خب که چی؟ مثلا من حالم بده الان و نمی‌خوام در موردش حرف بزنم؟ واقعیت اینه که من دیگه کلا قابلیت دارم راجع به هرچیزی حرف بزنم. حال عمومیم خوبه، ولی مثل حال عمومی همون آدمیه که یهو قلبش می‌گیره و وایمیسته. حداقلش اینه تا قبل وایستادنش می‌شه خوشحال بود. جدی و سخت نگرفت. ولی خب، نمی‌شه چیزی رو انکار کرد. نمی‌شه از یه اتفاق محتوم فرار کرد. اگه قراره قلبت یهو وایسته، بهترین کار اینه سعی کنی بخندی اون لحظه و چون نمی‌دونی کی وایمیسته، بهتره کلا در حال خندیدن باشی. این کاریه که من دارم انجام می‌دم.

+مسئله، سیاسی-اجتماعی-خانوادگی نیست. گرچه اینا هم هست. ولی اصل قضیه ذات این دنیاست. حالمو دیگه داره به کلی به هم می‌زنه. جمع کنیم بریم بابا. بسه دیگه.