سال پیش‌دانشگاهی بود. آن اواخر. در تندترین شیب نمودار استرس مربوط به کنکور. چند هفته‌ای را محض عوض شدن حال و هوا، با چند نفر از بچه‌ها می‌رفتیم کتاب‌خانه. سرمان توی کتاب‌ها بود و حواسمان حسابی جمع تست‌ها و نکته‌ها و...

توی آن شلوغی یادم هست یکی از بچه‌ها، باز هم احتمالا محض عوض شدن حال و هوا، درآمد که: «بچه‌ها! نُهِ نُهِ نود‌ونه، هرجایی بودید، هر وضعیتی بود، اگه ازدواج کرده بودید، اگه بچه داشتید، با همسر و بچه‌هاتون، هر طوری بود جمع شیم دبیرستان دوباره همو ببینیم.» و همه هم از این اداهای «وای چه باحال!» و «حتما!» و «چه پیشنهاد خوبی» درآوردیم.

کنکور که دادیم و نتایج آمد، دانشگاه‌ها که شروع شد، چند باری سعی کردم بعضی از بچه‌های همان گروه را جمع کنم دور هم و‌ به جز یک بار نشد. البته بعدتر شنیدم اکیپ‌های دیگری از بچه‌ها شکل گرفته و گروه تلگرامی دارند و... که دیگر رغبت نکردم بروم سمتش. ولی آن تاریخ، آن پیشنهاد هول‌هولکی گذرا و شاید اصلا محض مسخره‌بازی، توی ذهنم ماند و حتی گاهی فکر می‌کنم نُهِ آذر نود‌ونه بروم دم دروازه دبیرستان قدیمی‌ام و خودم را مسخره نیامدن بقیه کنم.

الغرض این که آدم فوق احساساتی دلتنگی پشت این کلمات زندگی می‌کند که چنین پیشنهاد آشفتهٔ مبهمی را هم برای دیدن کسانی که یک زمانی می‌شناخته فراموش نکرده، آن وقت زندگی توقع دارد یک آدم‌هایی را فراموش کنم که...

این راهش نیست روزگار عزیز... این راهش نیست...